Table(yoonmin)

1.5K 77 0
                                    

با عجله سوییچ ماشینش رو برداشت و از خونه خارج شد، خیلی سریع سمت دانشگاه روند و بعد از پارک کردن ماشینش وارد حیاط دانشگاه شد و مثل همیشه همه رو نا دیده گرفت. آخر کلاس روی صندلی نشست و به ترم پایینی ها که مثل احمق ها برای دانشگاه ذوق کرده بودند پوزخند زد و نگاهش به جیمین خورد که مثل همیشه با تیپی ساده ولی خیره کننده وارد کلاس شد و به یونگی لبخند زد و کنارش نشست
_سلام یون....کی رسیدی؟!
یونگی بهش لبخند زد و جزوه ش رو روی میز گذاشت
_سلام عزیزم....چند دقیقه ای میشه رسیدم
جیمین سر تکون داد و به یونگی لبخند زد و با وارد شدن استاد کیم دیگه کسی چیزی نگفت.
یونگی پاهاشو روی هم انداخته بود و مدام گوشیش دستش بود و علاقه ای به نوشتن جزوه نداشت، جیمین تند تند جروه مینوشت و گاهی زیر چشمی به یونگی نگاه میکرد. یونگی با لبخند به گوشیش خیره شده بود و اصلا متوجه نشد استاد کیم کی رسیده بالا سرش و داره با اخم جذابش نگاهش میکنه.
_مین یونگی؟!.....این دفعه ی چندمه دارم میگم سرکلاس از گوشیت استفاده نکن؟!
یونگی به دوست قدیمیش کیم نامجون که الان یکی از جوون ترین استادای دانشگاه بود لبخند زد و ازش معذرت خواهی کرد و جزوه ش رو باز کرد و مشغول یاداشت کردن متن آهنگ که بهش فکر میکرد شد.
بعد از کلاس یونگی دست جیمین رو گرفت و باهم سمت سلف دانشگاه رفتند و پشت یه میز خالی نشستند و غذا هاشون رو شروع کردند. جیمین مثل همیشه کم غذا میخورد و هر لقمه رو نزدیک دویست بار میجوید، یونگی پوکر بهش نگاه کرد و غر زد
_باز چه مرگته؟!....دوباره سر خود رژیم گرفتی؟!....چرا درست غذا نمیخوری؟!....جیمین محض رضای فاک تو هیکلت هیچ عیبی نداره.....تو سیکس پک داری
جیمین با شنیدن حرف های یونگی احساس کرد خجالت کشیده و لپ هاش قرمز شدند، دست یونگی که روی میز بود رو گرفت و سعی کرد آرومش کنه
_یونگیاااا....یواشتر.....چته عزیزمن.....من دوباره رژیم گرفتم....چون....چون شنیدم که بعضی ها میگفتن چاقم و خب این روی تمریناتم تاثیر داشت.....الان که کمتر میخورم و بیشتر ورزش میکنم حس بهتری دارم....
یونگی با اخم بهش نگاه کرد و سعی کرد صداشو خیلی بالا نبره و دوباره به جیمین پرید
_خیلی ها غلط کردن باتو....اوووف....جیمینا....اونو به تو حسودی میکنن که بهت میگن چاق....از طرفی هم تو چرا باید نظر اونا برات مهم باشه؟!....مگه من دوست پسرت نیستم؟!....من دوست دارم تو چاق باشی...دوست دارم از چاقی روی زمین قلت بدم....
_من الانشم از تو چاق ترم.....نظر تو برام مهمه ولی....
_بسه جیمینا خودم فهمیدم چی میخوای بگی.....غذات رو تموم کن
جیمین از اینکه یونگی حرفش رو بد برداشت کرده بود ناراحت شد و سرش رو انداخت پایین و سعی کرد غذاش رو با وجود بغض توی گلوش تموم کنه.
بعد از تموم شدن کلاس هاشون یونگی بدون هیچ حرفی دست جیمین رو گرفته بود و باهم سمت پارکینگ میرفتند که وسط حیاط با صدای جیغ جیغ یه دختر از حرکت ایستادند
_اوپپپپپا......جیمین اوپاااااا.....صبر کنید لطفا.....اوپاااااا
دختر بهشون رسید و با عشوه و لبخند به جیمین نزدیک شد و یونگی که با اخم نگاهش میکرد رو نادیده گرفت
_اوپاااااا....خوب شد دیدمت.....میخواستم ازت خواهش کنم.....بهم حرکات رقص جلسه قبل رو یاد بدی.....آخه دیدم چقدر خوب میرفتی....لطفا اوپاااا....تو سونبه ای.....خواهش میکنم
قبل از اینکه جیمین چیزی بگه یونگی دست جیمین رو محکمتر گرفت و کمی کشیدش عقب و دوتا از انگشت هاش رو گذاشت روی پیشونی دختر و به عقب هلش داد و با خونسردی گفت
_ببین هر زه کوچولو....دفعه آخرت باشه اینطوری به جیمین میچسبی و کسی که دوست پسر داره رو توی کلاس دید میزنی.....تو دانشگاه دیک زیاده دنبال یکی دیگه باشه......دیگم دور و ور دوست پسرم نبینمت.... چون اونجوری مجبور میشم خودم ادبت کنم
به دختر فرصت حرف زدن نداد و دست جیمین رو کشید و با قدمای بلند و با حرص سمت ماشینش رفت و بعد از سوار شدن راه افتاد.
بعد از اینکه به خونه رسیدند جیمین بدون هیچ حرفی سمت اتاق خواب رفت و لباس هاش رو با یک دست لباس های راحتی یونگی عوض کرد و از اتاق خارج شد. یونگی توی آشپزخونه مشغول درست کردن شام بود و هیچ صدایی جز به هم خوردن ظرف ها نمی اومد، جیمین  روی اپن آشپزخونه نشست و به حرکات یونگی نگاه میکرد و واقعا گرسنه ش شده بود. یونگی زیر چشمی نگاهی بهش کرد و بشقاب هارو روی میز چید و از توی یخچال دوتا نوشابه بیرون آورد و برگشت سروقت غذا که جیمین گفت
_برای من نکشی ها.....من شب ها شام نمیخورم....اومدم تو آشپزخونه که تنها نباشی
یونگی سعی کرد حرفش رو نشنیده بگیره و زیر غذا رو خاموش کرد و توی بشقاب ها ریخت و با اخم به جیمین که هنوز روی اپن بود نگاه کرد و گفت
_بیا پایین درست پشت میز بشین غذا یخ کرد
جیمین از اپن پایین پرید و روبروی یونگی ایستاد و با دلخوری گفت
_من که گفتم نمیخورم....چرا اینجوری میکنی؟!
یونگی دو طرف بازوهای جیمین رو گرفت و پشت میز نشوندش و گفت
_به مامانت گفتی امشب رو پیش منی؟!
جیمین به خورشت کیمچی ای که یونگی درست کرده بود نگاه کرد و دهنش آب افتاد و گفت
_آره....خودش میدونه آخر هفته ها کنار توام
یونگی روی صندلی کنار جیمین نشست و مشغول خوردن شد و گفت
_خوبه بعد از شام یه زنگ بهش بزن
جیمین سر تکون داد و چیزی نگفت و به یونگی که با اشتها غذا میخورد نگاه کرد. یونگی با اخم لقمه ش رو قورت داد و سمت جیمین برگشت و گفت
_مگه نمیگم بخور؟!....میخوای به زور دهنت بزارم؟!
_نمیخورم یونگی.....واقعا میگم
جیمین قاشقش رو کنار گذاشت و از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی میز رو جمع کرد و روبروی جیمین ایستاد و گفت
_برو گوشیت رو بیار.....باید کاری کنیم که یادت نره شام بخوری
_چیکار میخوای بکنی یون؟!
_زودباش جیمین....نترس نمیخوام چیزی به خوردت بدم.....میخوایم از میز استفاده های بهتری بکنیم
جیمین سمت اتاق خواب رفت و گوشیش رو با خودش آورد و جلوی یونگی ایستاد و کنجکاو نگاهش کرد
_چی تو سرت میگذره مین یونگی؟!
یونگی گوشی رو از دست جیمین گرفت و جلو کشید و محکم بوسیدش دستش رو روی عضو جیمین کشید، جیمین توی دهن یونگی ناله کرد و به یقه ی لباسش چنگ زد. وقتی هردو نفس کم آوردند از هم جدا شدند و یونگی به لبای متورم و خیس جیمین نیشخند زد و دستش رو سمت کش شلوار راحتی جیمین برد، جیمین دست یونگی رو گرفت و متوقفش کرد و نالید
_یووو.....یونگیاااا.....چکار میکنی....وسط آشپزخونه که.....
_تو یه بار بهم گفتی دوست داری روی میز خوشگل غذا خوریمون بفاک بری.....نگران نباش عزیزم قراره بهت بدمش
_یونگیااا....مت شوخی کردم.....از طرفی هم....تو الان خیلی مشکوکی.....فکر نکنم این قرار باشه....یه بفاک رفتن معمدلی باشی
یونگی شلوار و لبس زیر جیمین رو از پاش در آورد و بهش نیشخند زد و سمت میز حرکتش داد و از شکم روی میز خمش کرد و خودشم پشتش قرار گرفت و روش خم شد و کنار گوشش گفت
_درست حدس زدی جیمینی باهوش من....چون تو قراره کل مدت بفاک رفتنت رو تلفتی با مادرت صحبت کنی و خودمون رو برای فردا ظهر اونجا دعوت کنی. جیمین چشم هاش گرد شد و پشتش از ترس لرزید و سعی کرد یونگی رو آروم کنه که دوتا از انگشتای یونگی وارد دهنش شدند و یونگی گفت
_اگه نمیخوای درد بکشی خوب خیسش کن دارم زنگ میزنم به مامانت
جیمین نفسش بند اومده بود و از طرفی هم هیجان زده شده بود پس بدون هیچ حرفی انگشت های یونگی رو خیس کرد. یونگی با وصل شدن تماس اونو کنار گوش جیمین گذاشت و انگشت اولش رو دور سوراخ جیمین چرخوند
_الووووو.....سلام پسرم....حالت چطوره جیمینا
_اوووههه......اوماااا....من....خوبم...تو و آپا چطورین؟!
جیمین با نفس نفس به سختی جواب مادرش رو داد و باوارد شدن انگشت یونگی نفسش برید و حس کرد که یونگی  کتفش رو بوسید و نیشخند زد
_ما خوبیم پسرم....یونگی چطوره؟!....امشب پیش اون می مونی؟!
با جلو و عقب شدن انگشت یونگی درون جیمین، جیمین به خودش پیچید و یه ناله کوتاه کرد
_آههه.....آره اومااا....نگران نباش.....میخواستم بگم....
با اضافه شدن انگشت دوم گوشی رو از خودش فاصله داد و لبه ی میز رو توی مشتش گرفت و نالید
_آههههههه.....یون.....اذیتم نکن.....نمیتونم حرف بزنم
یونگی گوشی رو ازش گرفت و کنار گوشش گذاشت و گفت
_یالا جیمینا....مادرت منتظره
جیمین صدای مادرش رو از پشت تلفن شنید و سعی کرد نفس هاش رو مرتب کنه
_جیمینا....اونجایی پسرم؟!....چی میخواستی بگی؟!
_هیچی اوما میخواستم بگم منو یونگی فردا.....
با برخورد انگشت یونگی به نقطه ی حساسش جیغ کشید و اشک هاش پایین اومدند و دوباره صدای نگران مادرش رو شنید که ازپشت خط صداش میزد
_جیمیییینا.....چی شد؟!.....چکار میکنی؟!.....حالت خوبه؟!....یونگی کجاست؟!.....چرا جیغ زدی؟!.....الوووو؟!
جیمین با دستای لرزون گوشی رو کنار گوشش گرفت و گفت
_اووووما.....من.....خوبم.....آههه.....فقط...نزدیک بود بیوفتم....هممم.....از ترس جیغ زدم...
_اوففف جیمینا....منو ترسوندی پسرم حواست رو جمع کن....تو و یونگی فردا چی؟!.....چرا کامل حرف نمیزنی؟!
یونگی عضوش رو به سوراخ جیمین مالید و روش خم شد و زیر گوشش رو بوسید و گفت
_زود باش جیمینا تمومش کن تد میتونی
جیمین سرش رو تکون داد اما قبل از اینکه چیزی بگه یونگی یه ضرب واردش شد و جیمین لبه های میز رو توی دستش گرفت رو نالید
_فاااااااک......یونگی......آهههههه.....نمیتونم.....دیگه نمیتونم حرف بزنم.....آهههههه....حرکت کن.....حرکت کن
یونگی با بدجنسی گوشی رو دوباره دست جیمین داد و خیلی آروم شروع به حرکت کرد. جیمین گوشی رو کنار گوشش گذاشت و گفت
_اوما.....ما فردا برای ناهار مزاحمتون.....میشیم..... دوست دارم......خدافظ
بدون اینکه به مادرش فرصت حرف زدن بده تلفن رو قطع کرد و بلند نالید و اشک هاش پایین اومدند
_آههههههه.....یونگیااااا....سریعتر.....فاکککک....هممممم.....اااهههه....آهههههههههه
یونگی سریع و محکم درون جیمین ضربه می زد و باعث میشد میز به همراه جیمین با هر ضربه ش جلو عقب بشه، جیمین از لذت ناله میکرد و روی سر پنجه هاش ایستاده بود. یونگی پهلو های جیمین رو محکم توی دستاش گرفته بود و از حس تنگی جیمین مینالید
_آههههههه.....فااااااااک.....امیدوارم.....شتتتتت......درست رو خوب.......آعهههههههه.....یاد گرفته باشی جیمینا......ممممم......دیگه رژیم نمیگیری.....حرف مردم هم برات اهمیت نداره.....هیکلت همین جوری که هست عالیه.....درسته؟!
جیمین از درد و لذت نالید و با کریه گفت
_آهههههه......آره....درسته......درسته.......آههههههه.....یونگی....من دارم میام......آههههه......فااااک
یونگی درون جیمین و جیمین روی میز به اوج رسید و هر دو نفس نفس زدند و یونگی آروم از جیمینی بیرون کشید و قبل از اینکه جیمین روی زمین بیوفته بغلش کرد و سمت حمام بردش
_حسابی آشپزخونه رو به گند کشیدیم یون....دیگه نمیتونم روی اون میز غذا بخورم
یونگی شیر آب رو باز کرد و با جیمین وارد وان شد و پشت گردنش رو بوسید و نوازشش کرد
_من که اینطور فکر نمیکنم.....به نظرم اشتیاقت برای خوردن بیشتر شده....درسته؟!
جیمین سرش رو از پشت به سینه ی یونگی چسبوند و چشم هاش رو بست
_هممم....شاید....نمیدونم...تا چی بدی بخوریم
یونگی شیر آب رو بست و روی موهای جیمین رو بوسید و دستاش رو دور جیمین حلقه کرد
_دوست دارم جیمین
_منم دوست دارم یون
جیمین سرش رو سمت یونگی چرخوند و آروم بوسیدش و روی لبهاش خندید و خوشحال بود که یونگی همیشه حواسش به جیمین هست.

one shot: BTSWhere stories live. Discover now