Love me(Taejin)

955 35 9
                                    

کتاب نسبتا قطوری که مشغول مطالعه اش بود رو بست و به پرده های حریر که با نسیم خنک زیر نور ماه میرقصید نگاه کرد. روی تخت خزید و چشم هاش رو بست و نفس عمق کشید، خیلی نگذشته بود که نگاه خیره و عطر مست کننده ی فردی رو احساس کرد. بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه پوزخندی زد و گفت
_میدونم زیبایی خیره کننده ای دارم....ولی زل زدن خیلی کار زشتیه....و همین طور بی اجازه وارد شدن
فرد مقابلش پوزخند صدا داری زد و به تخت سوکجین نزدیک شد و با صدای گرم و مردونه ش خواب رو از سر جین پروند
_کیم سوکجین....پس درست اومدم.....فکر نمیکردم بتونم بهت برسم....
سوکجین چشم هاش رو باز کرد و توی جاش نشست و سعی کرد صاحب صدا رو با دقت ببینه، اما فقط یه جفت چشم آبی براق و یه هیکل مردونه رو توی تاریکی اتاق میتونست ببینه. چشم هاش رو ریز کرد و طلبکارانه به غریبه ای که بی اجازه وارد خونه ش شده بود پرید
_تو کی هستی؟!....این وقت شب از جونم چی میخوای؟!.....کی راهت داد تو خونه؟!.....تو دزدی؟!
مرد غریبه لبخندی زد و دندون های سفید و مرتبش رو به جین نشون داد و گفت
_من کیم ته هیونگم.....به کمک تو برای بدست آوردن دوباره بال هام نیاز دارم....و مشخصه که از پنجره وارد شدم....شاید بشه گفت یه نوع دزدم...
جین با تعجب به ته هیونگ نگاه کرد و خنده ی هیستریکی کرد و گفت
_بال؟!....کدوم بال؟!....تو های یا همچین کوفتی هستی؟!....تو الان اعتراف کردی که دزدی!...از خونه م برو بیرون تا ندادمت دست پلیس
ته هیونگ اخم جذابی کرد و ازتخت فاصله گرفت و زیر نور ماه که از پنجره به داخل اتاق میومد پشت به جین ایستاد. هنوز هم صورت جذابش از نظر جین نگذشته بود، آروم دکمه های پیراهن سفیدش رو باز کرد و همراه با کتش از سر شونه هاش پایین کشید
_تا دو روز پیش....دقیقا دوتا بال بزرگ و قوی به رنگ سیاه....درست همینجا روی کتفهای من بود.....ولی الان....
جین خوبی میتونست جای دوتا بال بریده شده رو روی کتف های ته هیونگ ببینه. با تعجب به کتف های ته هیونگ نگاه کرد و گفت
_گریمور خوبی داری....یه لحظه نزدیک بود باور کنم....جمع کن خودت رو بچه....و برو بیرون
ته هیونگ با عصبانیت کت و لباسش رو سر جاش برگردوند و سمت سوکجین برگشت، جین با دیدن صورت جذاب و اخموی ته هیونگ لبخند زد و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه ته هیونگ به تختش نزدیک شد و با صدای گرفته و عصبانی گفت
_یا کمکم میکنی.....یا جوری شکنجه ت میدم که دیگه حوس نکنی کسی رو دست بندازی....
سوکجین که ترسیده بود پاهاش رو توی سینه ش جمع کرد و سرش رو برای موافقت تکون داد و ته هیونگ لبه ی تخت نشست و با لحن ملایمی ادامه داد
_آفرین....خوبه....من به کمکت نیاز دارم....تو باید بهم عشق بورزی و کمک کنی تا بال هام دوباره رشد کنند و قوی و بزرگ بشن.....تو عشق زیادی درونت داری.....میتونی سریعتر از بقیه انجامش بدی
جین با قیافه ی اخمو به ته هیونگ نگاه کرد و گفت
_خب....کی بال هات رو بریده؟!...چرا اومدی سراغ من....من آدمی نیستم که دنبالشی.....من به هیچ کس به غیر از خودم علاقه ای ندارم.....به همین دلیله که تنهام....چون کسی که لایق عشق منه فقط خودمم....من نمیتونم عاشقت بشم....شاید بهتره دنبال کس دیگه بگردی!
_این دقیقا همون دلیلیه که اومدم سراغت.....عشق تو به خودت به قدری زیاده که وقتی به من بدیش میتونی سریع باعث رشد بالهام بشی....نگران نباش....من اونقدر فریبنده و خواستنی هستم که برای من....از خودت دست بکشی!
_مگه عاشقی به همین راحتیه؟!....من چرا باید به حرفای تو گوش بدم؟!.....کی گفته وقت و ذهن علاقه م رو برای تو میزارم؟!
_با من بحث نکن سوکجین.....هرچیز برای عاشقی نیاز داری رو بگو....برات فراهمش میکنم
_من حتی درست تورو ندیدم.....چطور عاشقت بشم و کمکت کنم؟!.....حداقل خودت رو بهم نشون بده
ته هیونگ از جاش بلند شد و سمت چراغهای اتاق رفت و روشنشون کرد و سمت جین برگشت
_معذرت میخوام.....من خیلی به نور علاقه ندارم....ولی....اگه برای عاشق شدن لازمه....تحمل میکنم
سوکجین درواقع صدای ته هیونگ رو نمیشنید و محو صورت زیباش با موهای بلوند و چشم های درشت و آبی بود و کت و شلواری که اون رو شکل مدل ها جلوه میداد، زیور آلات و حتی کمی آرایش رو هم جین میتونست توی صورت ته هیونگ ببینه. با تردید از تخت پایین اومد و روبروی ته هیونگ ایستاد و لبخند زد و دستی توی موهای صورتیش کشید و دستش رو جلوی ته هیونگ دراز کرد
_من کمکت میکنم کیم ته هیونگ....بیا برای هم معشوق خوبی باشیم
ته هیونگ به جین لبخند زد و دستش رو گرفت و کمی فشار داد اما بالافاصله جین با وحشت دستش رو عقب کشید و تو هوا تکون داد و جیغ خفه ای کشید.
_ببخشید رفیق....من فقط زیادی هاتم....امیدوارم که آسیب ندیده باشی
جین سری تکون داد و دستش رو بررسی کرد و خوشحال بود که دچار سوختگی نشده. مدت ها از آشنایش با ته هیونگ میگذشت و خودش هم باور نمیکرد که داره عاشق موجودی مثل اون میشه، ته هیونگ زیبا بود و همینطور جذاب و مردونه و یه مشکل بزرگ داشت که سوکجین رو وادار میکرد ازش دور بمونه. و اونم غیر قابل اعتماد بودنش بود و سوکجین مطمعن نبود که باید قلبش رو بهش بده یا نه!
بعد از ظهر بود و سوکجین داخل دریاچه ی نزدیک عمارتش مشغول آب تنی بود و پوست سفید و خیره کننده ش رو با سخاوت در معرض دید قرار داده بود. داخل آب بود و از خنکی آب لذت میبورد اما نگاه خیره ی شخصی آزارش میداد و از اون بدتر اینکه اون صاحب این مگاه خیره رو نمیدید
_دفعه ی چندمه میگم خیره شدن کار زشتیه؟!....چرا مثل منحرف ها منو از دور دید میزنی؟!
با تموم شدن جمله ش صدای خنده ی دوست داشتنی ته هیونگ به گوشش رسید و به دنبالش خود ته هیونگ رو بیرون دریاچه دید که بالای سر سوکجین ایستاده بود و نگاهش میکرد.
_رفتم عمارتت نبودی.....فکر نمیکردم اینجا باشی....از روی قلبت فهمیدی اینجام!؟...درسته؟!
سوکجین پشتش رو به ته هیونگ کرد و توی دریاچه جلو تر رفت.
_نه خیر....تنها فرد بی عقلی که منو اینطوری خیره نگاه میکنه تویی....نگاهات واقعا آزار دهنده س
ته هیونگ در حالی که لباس هاش رو در میاورد وارد دریاچه شد و سمت سوکجین رفت و روبروش ایستاد، پوست برنزه و براقش با قطرات آبی که روش میرقصیدن واقعا جذاب فریبده بود.
_بهت نگفته بودم من خودم از همه دروغ هایی که بگی مطلعم؟!....بازم تو مثل بچه ها بهم دروغ میگی؟!....البته انکار هم یک مرحله از عاشقیه....تو تا الان خوب انجامش دادی
دستش رو بالا آورد و صورت و لب های سوکجین رو لمس کرد و چند قدمی که بینشون فاصله بود رو از بین برد و اون رو در آغوش گرفت
_فقط باید بزاری بیشتر لمست کنم....اونطوری سریعتر پیش میره....و تو زودتر از دستم راحت میشی....
جین از گرمایی که آغوش ته هیونگ بهش میداد لذت میبرد و ته هیونگ به چشم های خوشگلش نگاه کرد و لبخند زد صورتش رو به صورت جین نزدیک کرد و توی فاصله ی چند سانتی متریش ایستاد. نفس های داغش به لب های جین میخوردند و حالش رو دگرگون میکردند پس دستاش رو دور گردن ته هیونگ انداخت و محکم لب هاش رو به لب های اون کوبید و چشم هاش رو بست. ته هیونگ دست هاش رو روی کمر برهنه ی سوکجین حرکت داد و اون رو بیشتر به خودش چسبوند و بوسه رو عمیق تر کرد. جین دست هاش رو روی سینه های ته هیونگ گذاشت و آروم به عقب هلش داد و نفس نفس زد و واقعا احساس گر گرفتکی داشت، خودش رو زیر آب فرو برد و سعی کرد دمای بدنش رو کاهش بده و به هر چیزی به غیر از اون بوسه فکر کنه.
شب بود و سوکجین روی تختش دراز کشیده بود و آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد. مدت کمی از اون اتفاق توی دریاچه میگذشت و سوکجین با هر دفعه به یاد آوردنش لبخند پهنی میزد و دست هاش رو روی لب هاش میکشید.
_واقعا یه بوسه همچین کاری با قلبت میکنه؟!.....صداش تا چند عمارت اونوتر هم میاد
با صدای ته هیونگ به خودش اومد و از جا پرید و غر غر کرد
_محض رضای فاک....چند دفعه بگم از پنجره دزدکی نیا تو؟!....میخوای قلبم بایسته؟!
ته هیونگ توی نور کم اتاق قدم زد و نزدیک تخت سوکجین شد و کنارش روی تخت نشست و دستش رو با دستای کشیده و بلند خودش گرفت
_خوشحالم که نور اتاقت رو کم کردی....اونهمه نور واقعا اذیتم میکرد....از صدای قلبت میشنوم که وارد مرحله ی جدیدی شدی....کنار من بودن دست پاچه ت میکنه؟!
جین دستش رو از دستای ته هیونگ بیرون کشید و با حرص گفت
_نه خیر....کی بهت اجازه داد روی تخت من بشینی؟!....بلند شو میخوام استراحت کنم
ته هیونگ کنار سوکجین دراز کشید و دستش رو زیر سرش گذاشت و گفت
_چند دفعه بگم دروغگوی خوبی نیستی؟!....من میفهمم که بهم علاقه مند شدی....یه چیزهایی توی روند رشد بالهام حس کردم.....ولی تو باید از عشقت نسبت به من مطمعن بشی
جین در حالی که پشتش رو به ته هیونگ کرده بود پتو رو روی خودش کشید و چشم هاش رو بست و سعی کرد ته هیونگ رو نادیده بگیره. ته هیونگ همه ی چراغ های مزاحم رو خاموش کرد و زیر نور ماه از پشت سوکجین رو درآغوش گرفت و چشم هاش رو بست. در حالی که آروم کنار سوکجین دراز کشیده بود و نفس میکشید نمیدونست که چه بلایی سر قلب جین میاره و داره اون رو به خودش وابسته میکنه. جین آروم توی بغل ته هیونگ چرخید و به لب های نیمه بازش نگاه کرد و انگشتش رو آروم روی لب های داغ ته هیونگ کشید، به گردن برنزه و سینه هاش که از بین یقیه ی باز لباس گشاد و حریری نازکش پیدا بود خیره شد. اولین باری بود که همچین حس هایی به کسی پیدا میکرد، آروم دستش رو روی سینه ی ته هیونگ گذاشت و سمتش خم شد و خیلی نرم بوسیدش و تپش های قلبش رو احساس میکرد. با تکونی که ته هیونگ خورد ازش جدا شد و پشت بهش دراز کشید و سریع چشم هاش رو بست. ته هیونگ که تمام مدت بیدار بود با چشم های بسته نیشخند زد و جین رو محکمتر به خودش فشار داد.
بعد از اون شب سوکجین به مدت ده شبانه روز بود که ته هیونگ رو ندیده بود و دلتنگش بود، لامپ های اتاقش رو خاموش کرده بود و کنار پنجره منتظر ته هیونگ بود. در واقع اینکار به عادت هر شبش تبدیل شده بود و قلبش ته هیونگ رو صدا میزد. در حالی پاهاش رو توی سینه ش جمع کرده بود و آهنگی رو برای خودش میخوند ته هیونگ رو دید که به زور خودش رو داخل اتاق انداخت و نفس نفس زد. از سر و وضعش مشخص بود که حال خوبی نداره و سوکجین با نگرانی بلندش کرد و اون رو روی تخت گذاشت و درحالی که اشک از چشم هاش پایین میومد به ته هیونگ پرید
_کدوم گوری بودی؟!....این چه قیافه ایه؟!....نباید یه خبر حداقل بهم بدی؟!....چرا حرف نمیزنی؟!
ته هیونگ دست جین رو که توی دیتاش بود رو فشار داد و بهش لبخند زد و گفت
_بخاطر تو و عشقی که به من داری....بالهام دوباره در حال رشدن....به همین دلیل خیلی ضعیف شدم....صدای قلبت خیلی بلند شده.....مراقب خودت باش جینی
_خب چرا اینقدر ضعیف شدی؟!.....مگه نگفتی با کمک عشق من بالهات به سرعت رشد میکنند؟!
_به خاطر سرعت زیاده که ضعیف شدم....چون ازت دور بودم برام سخت بود که سرپا بمونم....اومدم که حالم رو خوب کنی....باید هرچه سریعتر کارم رو به پایان برسونم
جین در حالی که اشک هاش رو پاک میکرد گفت
_آخه من چکار میتونم بکنم؟!....تو خودت میدونی که من قدرتی ندارم..من....
_منو ببوس....میتونی با بوسیدنم شروع کنی!
جین که حالا گریه ش بند اومده بود با تردید به ته هیونگ نگاه کرد و آروم روش خم شد و بوسیدش. کم کم روی ته هیونگ دراز کشید و بوسه رو عمیق تر کرد و در آخر ازش جدا شد و سرش رو روی سینه ی ته هیونگ گذاشت و نفس نفس زد.
هنوز نفس هاش مرتب نشده بود که ته هیونگ دستاش رو دور جین انداخت و جاهاشون رو باهم عوض کرد و روی جین قرار گرفت و بهش نزدیک شد آروم بوسیدش و گفت
_عشق تو خیلی قدرتمنده.....برای مرحله ی آخر آماده ای؟!
جین گیج شده بود و با حالت سوالی نگاهش میکرد که حس دستای ته هیونگ روی رون پاش از جا پرید و منظورش رو فهمید و سعی کرد متوقفش کنه، مچ دست ته هیونگ رو گرفت و گفت
_نه....نه.....نه......وایسا....تو....مگه...الان...حالت بد نبود؟!....چطور میخوای بامن رابطه داشته باشی؟!....میفهمی چته؟!
_این مرحله....مرحله ی آخره....اگه تو خودت تن به این رابطه بدی....تا صبح بالهام در میاد و نیروی قبلیم رو بدست میارم....اما اگه یک درصد هم بهش شک کنی....تا صبح حالم بدتر میشه و کلا نیروم رو از دست میدم
_مگه کی هستی؟!.....این نیروها که میگی برای چیه؟!....بالهات رو برای چه کار مهمی میخوای؟!....چرا هیچی بهم نمیگی؟!....من عاشقتم....ولی تا به سوالاتم جواب ندی حق نداری بهم دست بزنی...
ته هیونگ کلافه پوفی کرد و از روی سوکجین کنار رفت و کنارش دراز کشید و گفت
_نمیتونی قول بدی که بعد شندین حقیقت هنوز هم همچین حسی بهم داشته باشی.....پس بیا اول انجامش بدیم
سوکجین به ته هیونگ اخم کرد و در آخر تسلیم شد و نفسش رو صدا دار بیرون داد
_باشه....ولی من خیلی استرس دارم.....خواهش میکنم با ملایمت رفتار کن.....و اگه بعدش همه چیز رو بهم نگی....خودم میکشمت
ته هیونگ موافقت کرد و دوباره روی سوکجین قرار گرفت و در حالی که میبوسیدش دکمه های لباس خوابش رو باز کرد و گردن و سینه هاش رو هم بوسه زد.
جین دستش رو سمت یقیه ی لباس ته هیونگ برد و حین بوسه لباسش رو از تنش در آورد و گوشه انداخت.
ته هیونگ شلوار و لباس زیر جین رو از تنش بیرون کشید و به چشم هایی که سوکجین احساس میکرد تیره تر شدن و برق خاصی درونشون دیده میشه به بدن سفید سوکجین که زیر نور مار برق میزد نگاه کرد و خم شد و همه جای بدنش رو بوسه بارون کرد و جین هر لحظه بی تاب تر میشد. در آخر انتظار هر دوشون به پایان رسید و ته هیونگ یه ضرب وارد جین شد و جین بلندترین جیغ عمرش رو کشید و به ملافه های تخت چنگ زد و نفسش رو بزور بیرون داد
_ااااااه.....عوضی....گفتم آروم برخورد کن....ااااااه....دردم گرفت....
ته هیونگ زبونش رو بین سینه های جین کشید و سرش رو بالا آورد و بوسه ی خیسی روی لب های سوکجین گذاشت و آروم شروع به حرکت کرد.
شدت ضرباتش رو زیاد تر کرد و ناله های بلندی از بین لب هاش خارج میشد و جین اشک توی چشم هاش جمع شده بود و از روی درد و لذت ناله میکرد. در آخر با چندتا ضربه ی دیگه ته هیونگ هر دو به اوج رسیدند و ته هیونگ از جین بیرون کشید و کنارش دراز کشید و نفس نفس زد. سوکجین نفس نفس میزد و هنوزم باورم نمیشد که به کسی که یه شب از پنجره ی اتاقش پریده تو تا این حد نزدیک شده باشه.
_ته؟!
ته هیونگ که حالا نفس هاش مرتب شده بود آروم سمت جین چرخید و دستش رو زیر سرش گذاشت
_بله؟!....چیزی شده؟!
_اممم.....نه....ولی گفتم شاید لازمه اینو بهت بگم....دوست دارم
ته هیونگ لبخند زد و زیر لب از سوکجین تشکر کرد و چشم هاش رو بست ولی سکجین دوباره صداش زد
_قرار شد همه ی حقیقت رو بهم بگی....زودباش تا از پنجره پرتت نکردم بیرون
ته هیونگ نفس عمیقی کشید و بدون هیچ شرمندگی ای شروع کرد
_من در واقع یک نوع شیطانم....یه فرشته ی بدی....مال اینجا نیستم.....بالهام رو در جنگ با دشمن ها از دست دادم.....واقعا بهشون نیاز دارم تا جفتم که الان توی دستای اونا زنداییه رو نجات بدم....جفت من یه نیمه شیطانه....در واقع اون قبلا فرشته ی پاکی بوده و به سرزمین ما طعلق نداره.....موهای نارنجی و بالهای خاکستری رنگش تفاوت آشکارشه....اونا زندانیش کردن و شکنجه ش میکنن....باید بالهام رو پس بگیرم تا بتونم برای نجاتش برم....صدای التماس هاش رو میشنوم....من فریبت دادم....تا کمکم کنی.... الان که تو توی مرحله ی آخر هم همراهیم کردی.....میتونم پرواز کنم و برم سراغ اون عوضیا...این تمام ماجرا بود.....من بزودی ترکت میکنم...سعی کن منو فراموش کنی
سوکجین که با شنیدن این حرف ها واقعا ناراحت شده بود و احساس میکرد که از احساساتش سو استفاده شده بی صدا اشک هاش پایین اومدند و چیزی نمیگفت، سرش رو توی سینه ی ته هیونگ فرو کرد و آروم اشک ریخت و با هق هق گفت
_دلت برای من نمیسوزه؟!....که بعد از تو چه بلایی سرم بیاد؟!....یعنی تو اینقدر پست و خودخواهی؟!....در حالی که جفت داشتی اومدی سراغ من؟!....تو واقعا یه عوضی ای....ولی من احمق هنوزم دوست دارم
_هوسوک جفت از قبل تعیین شده ی منه....من عاشقش نشده بودم.....گریه نکن.....من بزودی از اینجا میرم.....
نزدیک طلوع خورشید ته هیونگ به سوکجین که روی سینه ی ته هیونگ از گریه خوابش برده بود نگاه کرد و آروم ازش جدا شد زیر نور خورشید ایستاد و با گاز گرفتن لب هاش سعی کرد دردی که بالهای تازه ش بهش وارد میکنند رو تحمل کنه و در آخر بعد از پوشیدن لباس زیر و شلوارش از اونجا دور شد.
چند ساعت بعد سوکجین با درد بدی توی پایین تنه ش از خواب بیدار شد و با یادآوری تمام اتفاقات گذشته دوباره اشک هاش جاری شدند و ملافه ها رو دور خودش پیچید و لبه ی پنجره نشست و نفس عمیقی کشید و خودش رو از پنجره به بیرون پرت کرد و جمجه ش با صدای بدی شکست و جسمش هزار تکه شد و روحش ازش بیرو اومد.

one shot: BTSWhere stories live. Discover now