Beach (Yoonmin)

1.1K 45 0
                                    

جیمین پلیور سبزآبی مورد علاقه ش رو پوشید و بعد از مرتب کردن موهاش جلو آینه، مشغول مرتب کردن تخت خواب و جمع کردن لباس های یونگی از کف اتاق شد. یونگی صبح زود برای خریدن صبحانه ی موردعلاقه ی جیمین از خونه بیرون رفته بود و جیمین واقعا ازش ممنون بود که توی این سرما از خواب لذت بخش زمستونیش گذشته بود تا جیمین رو خوشحال کنه. با صدای در حیاط جیمین به خودش اومد و از پله ها پایین رفت و پرده ی جلوی پنجره رو کنار زد و به صورت یخ زده ی یونگی که بخشیش رو با شالگردون پوشونده بود لبخند زد و در رو براش باز کرد و با لبخند زیباش به یونگی خوش آمد گفت و خرید هاش رو از دستش گرفت و روی میز وسط آشپزخونه گذاشت. یونگی لباس هاش رو عوض کرد و وارد آشپزخونه شد و جیمین از پشت محکم بغلش کرد و دستای سردش رو بین دستای گرم خودش گرفت و چونه ش رو روی شونه ی دوست پسر مهربونش گذاشت.
_یونگیاااا....یخ کردی.....ازت ممنونم که برام صبحانه خریدی
یونگی جیمین رو از خودش جدا کرد و پشت میز نشوندش و خودش هم نشست و برای جیمین غذا کشید.
_هرکاری که باعث بشه تو اینجوری با چشم های ذوق زده و لبخند گشادت بهم نگاه کنی من انجامش میدم.....از صبحونه ت لذت ببر
جیمین با ذوق غذاشو میخورد و با لبخند به یونگی نگاه میکرد، هیچوقت فکر نمیکرد همکلاسی جذاب و ساکتش که دل جیمین رو از همون اول به دست اورده بود، برخلاف ظاهر مردونه و با جذبه ش یه قلب کوچولوی مهربون داشته باشه که  جیمین هرشب مثل لالایی بهش گوش میداد و توی آغوش گرم یونگی خوابش میبرد. حالا که درسشون تموم شده بود جیمین توی خونه مقاله ترجمه میکرد و  یونگی توی یه شرکت هواپیمایی مسئول تور ها بود و کارهای خونه رو باهم انجام میدادند و جیمین عاشق خونه و محله شون بود. یه خونه ی دوبلکس نوساز توی یه محله ی شاد و آروم ، یه باغچه ی کوچولو و دوست داشتنی گوشه ی حیاط که جیمین گل و گیاه هاش رو مثل بچه هاش میدونست، یه اتاق نشیمن شیک با دو دست مبل و یه تلویزیون که یونگی همیشه جلوش بخواب میرفت و یه آشپزخونه ی بزرگ و نورگیر که جیمین عاشقش بود، پله هایی که به طبقه بالا میرسید و یه سالن کوچیک که جیمین میز کار و لب تابش رو اونجا گذاشته بود و دو تا اتاق خواب که یکیش اتاق مهمان بود و اون یکی اتاق گرم و دوست داشتنی یونگی و جیمین که یه تخت دونفره ی نسبتا بزرگ وسطش قرار داشت و یه پنجره با پرده های سفید و مشکی هم به اتاقشون نور و گرما میداد، یه ردیف کمد با لباس های زیادی که در حال انفجار بود. قاب عکس های کوچیک و بزرگ که روی دیکار اتاقشون خودنمایی میکرد و خاطرات خوبشون رو به یادشون میاورد، یه میز آرایش مشکی که یه صندلی همرنگ خودش داشت هم گوشه ی اتاق بود.
یونگی بعد از پوشیدن لباس فرمش از پله ها پایین رفت و جیمین که مشغول جمع کردن میز صبحانه بود رو بوسید و بعد از برداشتن سوویچ ماشینش از خونه بیرون رفت.
جیمین بعد از جمع کردن میز و مرتب کردن آشپزخونه از پله ها بالا رفت و پشت میز کارش نشست و مشغول ادامه ی مقاله هاش شد، طبق عادتش زیر لب آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد و از کارش لذت میبرد. جیمین همیشه عاشق آواز خوندن بود و همیشه وقتایی که تنها بود برای خودش آواز میخوند و خیلی کم پیش میومد که برای دیگران بخونه ولی هروقت یونگی ازش میخواست بی برو برگرد قبول میکرد، با صدای گوشیش تمرکزش بهم ریخت و تلفنش رو جواب داد. آفتاب غروب کرده بود و هوا تاریک شده بود یونگی جلوی تلویزیون نشسته بود و گوشیش دستش بود، جیمین با فنجون قهوه بهش نزدیک شد و روی میز گذاشتش و کنار یونگی نشست و دستش رو طبق عادتش روی رون یونگی گذاشت. یونگی گوشیش رو قفل کرد و دست جیمین که روی پاش بود رو گرفت و نوازش کرد و به جیمین لبخند زد و گفت
_امممم.....جیمینا.....اوضاع کارات چطوره؟!....مقاله هات رو تموم کردی؟!
جیمین سر تکون داد و گفت
_آره.....فردا صبح همه رو میفرستم.....ترجمه شون خیلی خوب بود....ازش لذت بردم
یونگی فشار آرومی به دست جیمین داد و تو چشم هاش نگاه کرد و لبخند زد
_خیلی خوبه....چون برای آخر هفته بلیت گرفتم.....قراره باهم بریم مسافرت ده روزه....خوشت میاد؟!
جیمین با چشم های ذوق زده به یونگی نگاه کرد و پرید بغلش و تند تند گونه ش رو بوسید و با ذوق گفت
_این عالیه......من خیلی خوشحالم.....وای....مرسی یون.....دوست دارم
یونگی جیمین رو محکم بغل کرد و موهاش رو نوازش کرد و پیشونیش رو بوسید، به چشم های ذوق زده ش لبخند زد و آروم بوسیدش.
خیلی زود جیمین چمدون هاشون رو بسته بود و جلوی آینه مشغول مرتب کردن موهاش بود، یونگی گوشواره هاش رو گوش کرد و دستی توی موهاش کشید وبعد از برداشتن چمدون ها از اتاق بیرون رفت و جیمین هم بعد از پوشیدن چکمه هاش در رو بست و قفل کرد و سمت فرودگاه راه افتادند.
بالاخره بعد از چندین ساعت پرواز ، با خستگی از هواپیما پیاده شدند و جیمین با وزش باد ملایم بین موهاش لبخند زد و با یونگی تاکسی گرفتند و سمت هتلشون رفتند. یونگی چمدونش رو کنار در رها کرد و مستقیم روی تخت فرود اومد و چشم هاش رو بست
_آخیییییییش......تخت خواب.....دلم برای تخت خودمون تنگ شد
جیمین خنده ی آرومی کرد و چمدون ها رو باز کرد و لباس های یکی یکی و مرتب داخل کمد گذاشت، حوله و شامپوهاشون رو برداشت و داخل حمام گذاشت و بعد از عوض کردن لباساش کنار یونگی روی تخت دراز کشید و یونگی دستش رو دور بدن جیمین انداخت و با چشم بسته لبخند زد
_یه کم بخواب جیمینا.....شب میخوام ببرمت ساحل....کلی چیزای خوب در انتظارمونه
جیمین به چشم های بسته ی یونگی لبخند زد و چشم هاش رو بست و به این فکر کرد که چقدر خوبه که یونگی رو کنار خودش داره، خیلی زود خوابش برد. یونگی با صدای گوشیش از خواب بیدار شد و فحش داد و بدون اینکه ببینه کی پشت خطه قطع کرد و به اطرافش که تاریک شده بود نگاه کرد،جیمین  آروم کنارش خوابیده بود و با نور ماه یه قسمت از صورتش روشن شده بود و موهای نرمش روی بالش پخش شده بود و لب هاش کمی از هم باز بود. یونگی از جاش بلند شد و بدون روشن کردن چراغ اتاق سمت سرویس بهداشتی رفت، لباس هاش رو عوض کرد و جیمین رو صدا زد. بعد برداشتن وسایل مورد نیازشون باهم از هتل خارج شدند و سمت ساحل راه افتادند.
جیمین کنار یونگی روی زیر انداز نشست و سرش رو روی شونه ی یونگی گذاشت و با خمیازه گفت
_آههه....چقدر خوابیدیم.....بدنم شل شده......ولی چه آسمون خوشگلیه....نه یونگی؟!
یونگی که نگاهش به صورت جیمین بود لبخند زد و گفت
_آره....ماهش هم خیلی خوشگل و دوست داشتنیه.....در حدی که میخوام همین الان گازش بگیرم
جیمین خنده ای کرد و سرش رو از روی شونه ی یونگی بلند کرد و با تمسخر گفت
_بچه شدی؟!.....نکنه فکر میکنی ماه از پنیر تشکیل شده؟!....ماه رو گاز بزنم.....از دست تو یونگی
با حس نفس های گرم یونگی روی گردنش و بعد لب های دندوناش پشتش لرزید و با گاز آرومی که یونگی از گردن سفیدش گرفت ناله ی آرومی کرد و چشم هاش رو بست
_جیمینا.....میشه یه چند لحظه به من نگاه کنی؟!.....یه چیز مهم هست که باید بهت بگم
جیمین چشم هاش رو باز کرد و سمت یونگی چرخید و بهش لبخند زد و دست یونگی رو توی دست خودش گرفت و منتظر نگاهش کرد
_راستش....من خیلی از مقدمه چینی و این چیزا خوشم نمیاد....پس....اصل مطلب رو میگم.....پارک جیمین با من ازدواج کن.....
جیمین به یونگی نکاه کرد و خندید به حدی که چشم هاش فقط دوتا خط شده بودند و از گوشه ی چشمش اشک میومد
_وای....یونگی از دست تو.....تو باید ازم درخواست کنی.....نه اینکه دستور بدی باهم ازدواج کن....
یونگی با قیافه ی اخمو به جیمین نگاه کرد و پیش خودش گفت"حالا هرچی". جیمین اشک های گوشه ی چشمش رو پاک کرد و به یونگی نگاه کرد و با سر بهش اشاره کرد، یونگی نفس عمیقی کشید و گفت
_پارک جیمین.....با من ازدواج میکنی؟!....تا بقیه ی عمرمون رو هم مثل این چندسال در کنار هم باشیم و از زندگی لذت ببریم؟!
جیمین با سر تایید کرد و پرید بغل یونگی و دستاش رو دور گردن یونگی حلقه کرد
_البته که قبول میکنم یون.....تو همه ی زندگیمی.....من عاشقتم....دوست دارم همیشه کنار هم باشیم.....ازت ممنونم که وارد زندگیم شدی
یونگی جیمین رو از خودش جدا کرد و محکم بوسیدش و لب پاینش رو بین دندونای خودش گرفت و باعث شد جیمین ناله کنه و دستش رو بین موهای لخت یونگی فرو ببره. یونگی با نفس نفس  ‌از جیمین جدا شد و دستش رو گرفت و سمت چادری که با خودشون آورده بودند برد و زیپ چادر رو کشید و جیمین رو خوابوند و روش قرار گرفت
_یااا....پس بگو چرا چادر با خودت آوردی ساحل....برام نقشه داشتی.....همممم....مین یونگی
یونگی خندید و تی شرت جیمین رو از تنش درآورد و به بدن سفیدش خیره شد و گفت
_واسه همین مجبورت کردم ساعت ها بخوابی.....چون قرار امشب تا صبح بیدار باشیم
جیمین دکمه های پیراهن آستین کوتاه یونگی رو باز کرد و از تنش در آورد یونگی از جیب پشت شلوارش کاندوم و بسته ی کوچیک لوب رو بیرون آورد و شلوار و لباس زیر خودش رو در آورد و مال جیمین رو هم از تنش خارج کرد . رون های خوش فرم و سفید جیمین رو بوسید و حسابی مارک کرد، عضلات شکم جیمین رو با زبونش لمس کرد و سر سینه ی چپ جیمین رو به دندون گرفت که باعث شد جیمین ناله ی بلندی بکنه و دستاش رو داخل موهای یونگی فرو کنه. یونگی بعد از آماده کردن جیمین با انگشت هاش آروم عضو خودش رو وارد جیمین کرد و بوسیدش و نوازشش کرد. جیمین پاهاش رو دور کمر یونگی حلقه کرد و بهش اجازه داد حرکت کنه، یونگی سریع و عمیق درون جیمین ضربه مبزد و ناله های مردونه ش کل چادر رو پر کرده بود. در آخر با چند تا ضربه ی دیگه ی یونگی هر دو به اوج رسیدند و جیمین ناخون هاش رو توی پوست سفید یونگی فرو کرد و با ناله ی جیغ مانندی روی شکم خودش خالی کرد. یونگی ازش بیرون کشید و بعد از تمیز کردن خودش و جیمین کنارش دراز کشید و دستش رو زیر سر جیمین گذاشت و جیمین خودش رو توی بغل یونگی جمع کرد
_عاشقتم جیمینا.....بیشتر از هرچیزی
جیمین به یونگی لبخند زد و با انگشت هاش روی بدن یونگی خط های نامفهوم میکشید
_منم عاشقتم یونگی....تو بهترینی
یونگی دستاش رو دور جیمین حلقه کرد و روی موهاش رو بوسید، این حس آرامش دقیقا چیزی بود که همیشه میخواست.

one shot: BTSWhere stories live. Discover now