1

152 63 45
                                    

بدنش رو روی صخره‌ی بالای آبشار رها کرده، و بال‌هاش رو باز کرده بود تا آفتاب بگیره. هرچند وزیدن نسیم زیر بال‌هاش وسوسه‌اش میکرد تا بجای دراز کشیدن و لذت بردن از فضا، پرواز کنه و آزادانه بالای درخت‌های سرسبز و کهنسال جنگلش پرواز کنه. اما ماهیچه‌هاش بخاطر دمای دلچسب هوا سست شده بودن و خیال حرکت نداشتن. اشکالی نداشت، میتونست بعد از ریلکس کردن و شاید یک چرت کوتاه صبحگاهی به پرواز کردن هم برسه.

نفسش رو آهسته بیرون داد و صورتش رو به سمت خورشید برگردوند، از گرمای بی نظیر آفتاب صبحگاهی روی پوستش لذت میبرد. وقتی تابش ملایم خورشید با خنکی نسیم با طراوت جنگل مخلوط میشد، هیچ چیز بهتر از دراز کشیدن روی یک صخره‌ی بلند و خالی کردن ذهن نبود. صدای پرنده‌ها، پایین ریختن آب از آبشار و حرکتش توی رودخونه، چریدن آهو‌ها و غرش‌های ضعیف توله ببرها... همه‌شون امروز سرزنده‌تر به گوش میرسیدن. هوسوک به این میگفت یک شروع خوب.

فلس‌های سبزرنگ و درخشانش، با موج لذتی که توی بدنش پخش شد روی کمرش خوابیدن. هوم رضایتمندی کشید که بخاطر حنجره‌ی خاص فرم اژدهاش، به شکل غرشی کوتاه و نرم بیرون اومد. همونطور که روی صخره دراز کشیده بود، دمش رو از پرتگاه آویزون کرده و تاب میداد. پنجه‌های پاش رو باز و بسته میکرد و با کشیدنشون روی صخره، چنگال‌هاش رو تیز میکرد. و البته که از حس قلقلک کمی که از طریق چنگال‌هاش به پاهاش منتقل میشد هم لذت میبرد.

قرن‌ها بود که زندگی‌اش رو اینطوری میگذروند، و هرگز نمی‌خواست تغییرش بده. هروقت دلش میخواست پرواز کنه یا خاک و درختان جنگل رو ترمیم کنه به فرم اژدهاش درمی‌اومد و بقیه‌ی اوقات، توی کلبه‌ی درختی‌اش که فقط به اندازه‌ی فرم انسانی‌اش جا داشت، به پختن کیک هویج با هویج‌هایی که کاشته بود مشغول میشد.

درسته، هوسوک اژدهای محافظ جنگله. امید، نشاط و مهربانی در ذاتش نهفته‌ست و برای همین، هیچ موجود زنده‌ای توی جنگل نیست که ازش بترسه. پرندگان با اطمینان روی بدنش مینشستن و اطرافش آواز میخوندن، گربه‌های وحشی با دیدنش به سمتش میدویدن و با دمش بازی میکردن و لاکپشت‌ها به سبزیجات توی باغچه‌اش دستبرد میزدن.
هوسوک جزء معدود اژدهایانی بود که از دوران جنگ باستانی اژدهایان و انسان‌ها جون سالم به در برده بود. اون زمان بُروتا  صدا میشد -هنوز هم وقتی میخواد با خودش حرف بزنه خودش رو بروتا صدا میکنه- اما وقتی انسان‌ها به جنگلی که ازش محافظت میکرد تجاوز کردن، و درخت‌ها حیوانات رو به نابودی کشوندن، نتونست جلوی خودش رو بگیره و باهاشون جنگید. انسان‌هایی که تا به اون روز چیزی شبیه اون رو ندیده بودن باور کردن بروتا یک شیطانه، و به همین راحتی اژدهای محافظ جنگل به یک شیطان تبدیل شد.

اون روز بود که فهمید باید خودش رو مخفی نگه داره، فهمید انسان‌ها با اینکه مغز بزرگی دارن میتونن احمق‌تر از تنبل‌های چسبیده به شاخه‌های درختان جنگلش باشن. فهمید هر چیز ناشناخته‌ای باید ناشناخته بمونه، و دیگه هرگز فرم اژدهاش رو به هیچ انسانی نشون نداد.
همونطور که از روی صخره بلند میشد افکارش رو کنار زد، از اینجا منظره‌ی جنگل بی‌نظیر بود. درخت‌های سرزنده و سبزی که زیر پاش بودن، و آبی که راهش رو به سمت دریای نزدیک جنگل باز میکرد، بهش انرژی کافی برای کامل کردن روزش رو میدادن. هوای تازه رو داخل ریه‌هاش کشید و صدای سنگین نفس‌هاش رو آزاد کرد. با جهشی قدرتمند به سمت بالا، بال‌هاش رو باز کرد تا به سرکشی روزانه‌اش برسه.

به همه‌ی نقاط جنگل سر میزد و مطمئن میشد راه رودخانه بسته یا درختی بیمار نشده، همه‌ی حیوانات توی آرامش زندگی میکنن و توازن بین شکار و شکارچی بهم نخورده، قارچ‌های سمی بیش از حد رشد نکردن و خزه‌ها به درستی تکثیر میشن. گاهی اوقات حیوانات کوچیکی ‌مثل سمورها یا سنجاب‌ها رو از توی گودال یا زیر سنگ‌ها نجات میداد، و جوجه‌ی پرندگانی که از توی لونه بیرون افتاده و ترسیده کف جنگل میدویدند رو به لونه‌هاشون برمیگردوند.

هوسوک از شیوه‌ی زندگی و کاری که انجام میداد راضی بود. همیشه مهربان و حمایتگر بود، و هرگز به خودش اجازه نمیداد زندگی زیبایی که در جنگل جریان داره رو به هم بریزه.

خیلی زود گشت زنی‌اش رو تموم کرد و با نفس عمیقی ‌که از هوای تازه‌ی جنگل گرفت، بال‌هاش رو با قدرت بیشتری بهم زد تا هرچه زودتر به چشمه‌ی نزدیک کوه‌ها برسه و آبتنی بکنه. با فکر به شستن فلس‌هاش توی آب ملایم چشمه، دهنش رو باز کرد و اجازه داد باد، دندون‌های تیزش رو لمس کنه.

با هیجان بال میزد و گاهی اوقات به خرگوش‌هایی که روی زمین جنگل بالا و پایین میپریدن نگاه میکرد. چی میشد اگه همیشه میتونست همینطور زندگی کنه؟

با رسیدن به چشمه بلافاصله داخل آب خزید و بال‌هاش رو زیر آب باز کرد. گذاشت تمام کثیفی‌هایی که اونجا نبودند تمیز بشن و بوی خزه‌های خیس خورده ریه‌هاش رو پر کنه. مدام زیر آب حرکت میکرد و هر از گاهی با بیقراری سرش رو زیر آب میبرد تا فلس‌هاش رو تمیز کنه. با دندون‌هاش فلس‌های مرده یا شکسته شده رو میکند تا فضا برای تیغه‌های درخشان و جوان باز بشه. خیلی زود کف چشمه با فلس‌های خوش رنگی که مثل پولک میدرخشیدن و نور خورشید رو بازتاب میکردن، پر شده بود.

آرامش بی نظیری که جاری شدن آب خنک بین فلس‌های تیز و براقش بهش تزریق میکرد مثال زدنی بود. بدن اژدهای هوسوک همیشه دمای بالایی داشت. هیچوقت نفهمید بخاطر جنب و جوش زیادشه یا آتشی که درون وجود همه‌ی اژدهایان نهفته شده، ولی باعث نمیشد از خنکای آب استقبال نکنه. پس با رضایت گردنش رو پیچ و تاب میداد و تمام بدنش رو خیس میکرد.

همه چیز عالی بود، بی‌نظیر و بی‌مثال. و قرار بود همینطور بمونه، اگه فقط صدای ناگهان فریادی رو نمیشنید. فریاد درخت‌هایی که تنه و شاخه‌هاشون با بی‌رحمی خرد میشدن، و نعره‌ی دردناک اژدهایی که داشت با غلتیدن روی زمین جنگل به درخت‌ها آسیب میزد.

سر اژدهای محافظ بلافاصله بالا اومد و بی توجه به قطره‌های آبی که از گردن و شاخ‌های کوتاهش میچکیدن، چشمش رو به دنبال درخت‌هایی که روی زمین می‌افتادن توی جنگل چرخوند. غرش‌های کوتاه و بریده‌اش دندون‌هاش رو به نمایش میگذاشتن و صدای بم خرناس‌هاش موجودات کوچیک رو فراری میداد. با عصبانیت بدنش رو از زیر آب بیرون آورد و همونطور که تیغه‌های کمرش تهدیدآمیز روی بدنش خودنمایی میکردن، به سمت محوطه‌ی آسیب دیده پرواز کرد.

خیلی طول نکشید که به درخت‌های نابود شده‌ی قسمت شرقی جنگلش رسید. صدای ناله و اعتراض درخت‌ها رو میشنید، فریاد خاکی که زیر پنجه‌های بزرگ یک اژدهای دیگه لگدمال میشدن رو میشنید، میتونست نفسهای ترسیده‌ی حیوانات رو بشمره، و همه‌ی این‌ها به آتش خشمش اضافه میکردن. مهم نبود که نعره‌های گوش خراش اژدهای دیگه‌ای رو میشنید، اون اژدها به جنگلش تعرض کرده بود و قرار نبود چهره‌ی مهربون هوسوک رو ببینه.

حدس میزد چندمتر با اژدهای احمقی که جرات کرده بود جنگلش رو ویران کنه فاصله داره، اما بالا اومدن ناگهانیِ بالی بزرگ و زخمی از بین درختان و تلاشش برای بلند کردن بدنی بزرگتر، اون رو سرجاش خشک کرد. حالا که شوکه شده بود و پرده‌های خشم کنار رفته بودن میتونست موقعیت رو بهتر درک کنه. و لعنت به اون موقعیت...

با پایین کشیده شدن اون بال بزرگ توسط چنگال‌هایی قوی و غرشی وحشیانه، هوسوک تازه فهمید الان دقیقا در بدترین زمان توی بدترین مکان قرار داره. محض رضای خورشید و ماه، اون یک اژدهای محافظ بود، قرار نبود وسط مبارزه‌ی دو اژدهای جنگجو بپره و ازشون خواهش کنه مبارزه‌شون رو جای دیگه‌ای ادامه بدن.

با برخورد دم یکی از اون اژدهایان با تنه‌ی یکی دیگه از درخت‌های جوان و افتادنش روی زمین، هوسوک حس کرد قلبش رو با نیزه‌ی داغ از سینه‌اش بیرون کشیدن. با ترس و غم عقب‌تر رفت و بیصدا برای تمام زخم‌هایی که به تن جنگل زیبا و آرومش وارد شده بود سوگواری کرد. اما حقیقت این بود که اون هیچ شانسی دربرابر دو اژدهای مبارز و خشمگین نداشت.

هوسوک مجبور بود عقب نشینی کنه و در سکوت به اون مبارزه‌ی کذایی و خساراتش نگاه کنه، و این بیشتر از هرچیزی براش درد داشت. پس با فاصله‌ای امن، روی زمینی که هنوز دست نخورده بود نشست و توی خودش جمع شد. سرش رو زیر بالش مخفی کرد تا شاید صداهای رعب‌آور اطرافش رو نشنوه، و همونطور که اشک میریخت منتظر پایان این مصیبت شد.

اون دو اژدها اونقدر با قدرت بال میزدن و سعی در پایین کشیدن دیگری داشتن که جا به جا شدن هوا کاملا قابل لمس بود. صدای مهیب بهم خوردن بال‌هاشون بین نعره‌های پردرد و غرش‌های وحشیانه‌شون گم شده بود. هوای جنگل سرد و مسموم شده بود، انگار سایه‌ی سنگین اون دو موجود غولپیکر خیلی سریع پراکنده شده بود، و هوسوک نیازی نداشت سرش رو بلند کنه تا از وجود اون تاریکی سنگین روی بدنش مطمئن بشه.

هوسوک از الان برای تمام حیواناتی که جفت، بچه یا حتی جونشون رو از دست دادن متاسف بود. برای تمام پیچک‎هایی که با وحشی گری دریده شده و زنبورهایی که با ترس توی بقایای کندوشون قایم شده بودن، برای تمام روباه‌هایی که توی لونه‌هاشون اسیر شدن و پلنگ‌هایی که با بیچارگی سعی داشتن توله‌هاشون به دندون بگیرن متاسف بود... صدای زجر کشیدن هوسوک اونقدر بلند بود که به گوش تمام جنگل رسید، اما اون دو اژدها هرگز بهش توجه نکردن. اون‌ها فقط خونی که از زخم‌هاشون جاری بود رو میدیدن، و رقیبی که باید کنار زده میشد.

ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant