7

127 45 18
                                    


هوسوک بخاطر کشفیاتش به خودش افتخار میکرد، افتخاری مخلوط با منگی حاصل از بی‎خوابی. اینطوری نبود که کل شب رو به مطالعه پرداخته باشه، اصلا. اما نیم دیگه‎ای از شب که مطالعاتش تموم شده بود رو، به فکر کردن درباره‎ی اطلاعات جدید توی مغزش گذرونده بود. حالا میدونست چرا چشم یونگی مثل یک کُلایدوسکوپ رنگ عوض میکنه، اون این رو مدیون استاد مرده‎اش بود.
درحالی که از فکر کردن خسته بود، به آشپزخونه رفت تا برای خودش صبحانه درست کنه. پرندگان خیلی وقت بود شروع به خوندن کرده بودن، خورشید طلوع کرده بود. همونطور که چند تکه نون جو رو به همراه عسل روی میز میگذاشت، زیر لب گفت:

-مرد، واقعا دلم نمیخواد یک مبارز باشم.

تمام چیزهایی که خونده بود جلوی چشمش اومدن. ظاهرا آخرین مبارزه‎ی لوایتن در کنار استادش، ووما، جنگنده‎ی آسمان‎ها، بیشتر از چیزی بوده که انتظار میرفته. یک تله، اطلاعات غلط، تعداد کم اژدهایان مبارز و پیروزی شورشیان. حالا میفهمید حرف‎های دیشب یونگی درباره‎ی مبارزه‎ی بین اژدهایان فقط برای خودنمایی نبوده. اون تک تک این چیزها رو تجربه کرده.

وقتی اژدهایان مبارز، بی‌خبر از تله‎ی اژدهایان شورشی به میدان نبرد رفتن، برای سه‎تا از چهار اژدهای اعزامی، اون آخرین خدمتشون به هم‌نوعانشون بود. فقط لوایتن از میدون نبرد زنده بیرون خزیده بود، اون هم نه چندان.

چشم لوایتن، بین تکه پاره‏های اجساد همرزمانش پیدا شد؛ اما کاسه‎ی چشمش هنوز هم پر بود و بوی جادوی استادش، با هربار پلک زدنش اطراف رو احاطه میکرد. ووما با علم بر اینکه با مردنش، جادوش هم همراهش میمیره، تصمیم شجاعانه‎ای گرفته بود.

لوایتن آخرین اژدهایی بود که سرپا مونده بود، اما اون هم به زودی به سرنوشت بقیه دچار میشد. پس ووما جادوی وجودش رو توی چشمش ریخت و اون رو به لوایتن داد. بهش گفت عقب نشینی کنه و جون خودش رو به پیروزی‎ای که ممکن نیست به دست بیاد برتری بده. جادوی ووما انرژی کمی به لوایتن داده بود تا بتونه خودش رو به سرزمینی امن برسونه. و حالا اون جادوی ناقص توی وجود لوایتن ریشه کرده بود. جادوی آشکار سازی احساسات.

ووما با استفاده از جادوش میتونسته احساسات و نیت‎های واقعی اطرافیانش رو متوجه بشه. همیشه ازش برای مطمئن شدن از صداقت طرف مقابلش در معامله استفاده میکرده. احتمالا اگر کسی که خبر اون تله رو بهشون داده بوده، میدونسته اطلاعاتی که بهش رسیده غلطه، ووما تا امروز هم اینجا بود و به هوسوک میگفت کنجکاوی‎اش داره از کنترلش خارج میشه.

جزئیاتی درباره‎ی جاگیری جادوی ووما در وجود لوایتن نوشته نشده بود، پس هوسوک مجبور بود با حدس و آزمایش جلو بره. اون حدس میزد شکل فعلی جادوی ووما که با وجود یونگی وفق گرفته، کاملا برعکس عمل میکنه. وقتی احساسات یونگی شروع به قوی شدن میکنن، چشم ووما با درخشیدن به رنگ خاصی، به همه میفهمونه چی به یونگی میگذره. هر رنگ، یک احساس.

ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟsWhere stories live. Discover now