-مطمئنی همهی این کتابها رو نیاز داری؟ منظورم اینه که کلی کتاب هم توی خونه داری.یونگی فقط به پارچهای که کتابهاش رو توش پیچیده بود نگاه کرد و توجهش رو به باز کردن راهش از بین انبوه افراد درحال خرید توی بازار برگردوند.
-نمیخوام تا وقتی توی خونه قفل شدم حوصلهام سر بره.هوسوک دهنش رو کج کرد و توی ذهنش غر زد. جنگجوی افسانهای آبها، کسی که از نبردهای سهمگینی که زمین و آسمان رو به تکاپو وامیداشتن جون سالم به در برده، چقدر میتونه بیحوصله باشه که نتونه برای چند روز خودش رو توی خونهی خودش سرگرم کنه؟ هوسوک میتونست فقط با نگاه کردن به اعمال روزمرهی جزمین برای هفتهها سرگرم باشه.
با کمتر شدن تراکم افراد، هوسوک حواسش رو از قدمهاش گرفت و به جلو داد. به یک دیوار بلند رسیده بودن، دیواری بلند و سنگی که چندین دژ دیدهبانی در طولش به چشم میخورد و دیدهبانهاش با سلاحهای آماده و تیزشون مراقب اطراف بودن. حدس زدن اینکه اینجا باید دیوار خارجی قصر حکمرانی باشه کار سختی نبود.
صدای زنانه و جاافتادهای که اسم یونگی رو صدا میزد باعث شد گردن هوسوک که برای دیدن یکی از دیدهبانها به عقب خم شده بود، پایین بیاد و با تعجب دنبال صاحب صدا بگرده. زن میانسال و باوقاری که یونگی با لبخند به سمتش میرفت توجهش رو جلب کرد.موهای خرمایی رنگ زن بلند بودن و به شکل بافت سبدی و آزادی پشت سرش جمع شده بودن. پیراهن رسمیای که به تن داشت مشخصا گرون قیمت و خوشدوخت، ولی کاملا ساده و مناسب بود. رنگ پیراهن با ربان دور کلاه بزرگش مچ شده بود، کلاهی که برای دورکردن نور خورشید از پوست رنگپریدهاش اونجا بود.
-مادر! برای چی تا اینجا اومدین؟ شما نباید بیشتر از این خودتون رو برای مشکلات من به زحمت بندازین.
زن با اخمش به یونگی فهموند اصلا ازحرفش خوشش نیومده، و به مرد کنارش اشاره زد تا ازش دفاع کنه؛ مردی که لباس رسمی ارتش رو به تن داشت، و هوسوک مطمئن بود وزن درجات و مدالهای افتخارش از کتابهای قطور توی کتابخونهی یونگی هم بیشتره. چهرهی آفتاب سوخته و بینی زاویه دار مرد که به ابروهای کمپشت و پیشونی پر از خط های کمرنگش منتهی میشد، برای پرجذبه نشون دادنش کافی بودن.
اما تا وقتی دهان مرد باز نمیشد حس نمیکردی زانوهات دارن از استرس سست میشن. صدای خشکش نشان از تجربه و سالهای سخت زندگیاش داشت، سالهایی که با موفقیت و افتخار پشت سر گذاشته بود و لایق احترامی که انتظارش رو داشت، بود.
-یک مادر نمیتونه بیتفاوت به روز محاکمهی پسرش توی خونه بشینه و بافتنی ببافه؛ میتونه؟ پس سرت رو پایین بنداز و بجای سرزنش کردنش، بخاطر اینکه هنوز هم ازت حمایت میکنه ازش قدردانی کن پسر.
![](https://img.wattpad.com/cover/338759575-288-k753741.jpg)
YOU ARE READING
ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟs
Fanfictionلوایتن همهی زندگیاش رو ازش گرفت. اون مارمولک آبی و غولپیکر همه چیز رو به هم ریخت. فقط یه دلیل به بروتا بدین تا ازش تنفر نداشته باشه. آره، بروتا تا آخرین لحظه، تا زمانی که خیلی دیره از لوایتن متنفره میمونه. کاپل: سپ (مثل همیشه) زمان آپ: وی در این ز...