8

115 48 29
                                    


-مطمئنی همه‎ی این کتاب‎ها رو نیاز داری؟ منظورم اینه که کلی کتاب هم توی خونه داری.

یونگی فقط به پارچه‎ای که کتاب‎هاش رو توش پیچیده بود نگاه کرد و توجهش رو به باز کردن راهش از بین انبوه افراد درحال خرید توی بازار برگردوند.
-نمیخوام تا وقتی توی خونه قفل شدم حوصله‌ام سر بره.

هوسوک دهنش رو کج کرد و توی ذهنش غر زد. جنگجوی افسانه‌ای آب‌ها، کسی که از نبردهای سهمگینی که زمین و آسمان رو به تکاپو وامیداشتن جون سالم به در برده، چقدر میتونه بی‎حوصله باشه که نتونه برای چند روز خودش رو توی خونه‎ی خودش سرگرم کنه؟ هوسوک میتونست فقط با نگاه کردن به اعمال روزمره‎ی جزمین برای هفته‎ها سرگرم باشه.

با کمتر شدن تراکم افراد، هوسوک حواسش رو از قدم‎هاش گرفت و به جلو داد. به یک دیوار بلند رسیده بودن، دیواری بلند و سنگی که چندین دژ دیده‎بانی در طولش به چشم میخورد و دیده‎بان‎هاش با سلاح‎های آماده و تیزشون مراقب اطراف بودن. حدس زدن اینکه اینجا باید دیوار خارجی قصر حکمرانی باشه کار سختی نبود.
صدای زنانه و جاافتاده‎ای که اسم یونگی رو صدا میزد باعث شد گردن هوسوک که برای دیدن یکی از دیده‎بان‎ها به عقب خم شده بود، پایین بیاد و با تعجب دنبال صاحب صدا بگرده. زن میانسال و باوقاری که یونگی با لبخند به سمتش میرفت توجهش رو جلب کرد.

موهای خرمایی رنگ زن بلند بودن و به شکل بافت سبدی و آزادی پشت سرش جمع شده بودن. پیراهن رسمی‎ای که به تن داشت مشخصا گرون قیمت و خوشدوخت، ولی کاملا ساده و مناسب بود. رنگ پیراهن با ربان دور کلاه بزرگش مچ شده بود، کلاهی که برای دورکردن نور خورشید از پوست رنگ‎پریده‎اش اونجا بود.

-مادر! برای چی تا اینجا اومدین؟ شما نباید بیشتر از این خودتون رو برای مشکلات من به زحمت بندازین.

زن با اخمش به یونگی فهموند اصلا ازحرفش خوشش نیومده، و به مرد کنارش اشاره زد تا ازش دفاع کنه؛ مردی که لباس رسمی ارتش رو به تن داشت، و هوسوک مطمئن بود وزن درجات و مدال‎های افتخارش از کتاب‎های قطور توی کتابخونه‎ی یونگی هم بیشتره. چهره‎ی آفتاب سوخته و بینی زاویه دار مرد که به ابروهای کم‌پشت و پیشونی پر از خط های کمرنگش منتهی میشد، برای پرجذبه نشون دادنش کافی بودن.

اما تا وقتی دهان مرد باز نمیشد حس نمیکردی زانوهات دارن از استرس سست میشن. صدای خشکش نشان از تجربه و سال‌های سخت زندگی‌اش داشت، سال‎هایی که با موفقیت و افتخار پشت سر گذاشته بود و لایق احترامی که انتظارش رو داشت، بود.

-یک مادر نمیتونه بی‌تفاوت به روز محاکمه‎ی پسرش توی خونه بشینه و بافتنی ببافه؛ میتونه؟ پس سرت رو پایین بنداز و بجای سرزنش کردنش، بخاطر اینکه هنوز هم ازت حمایت میکنه ازش قدردانی کن پسر.

ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟsWhere stories live. Discover now