یونگی بیدغدغه و آروم روی شنهای ساحل که زیر نور خورشید ظهرگاهی میدرخشیدن دراز کشیده بود. خیسی لباسش یا چسبیدن شن به موهای نمدارش اهمیتی نداشتن، حداقل نه تا وقتی که هوسوک منتظر بود پیرهن جدیدش خشک بشه. اوه، یادم رفته بود بگم؟ چشمهای یونگی به هیچ عنوان به آسمون یا درختهای بلند استوایی اطرافش دوخته نشده بودن. بلکه نگاهش قوس زیبای کمر هوسوک رو دنبال میکرد. بالا تا پایین، پایین تا بالا، کمر برهنهی هوسوک که کمی اونطرفتر، پشت بهش ایستاده بود رو از نظر میگذروند و در سکوت لذت میبرد.
ماهیچههای ظریف و در عین حال شکل گرفتهی شونههای پسر، و پوست عسلی رنگ و کمی آفتاب سوختهاش که روی تیغههای کتفش کشیده بود... مگه میشد از این زیبایی رو برگردوند؟ یا موهای کوتاه پشت گردن پسر که گهگاهی بخاطر وزش باد روی پوست برهنهی بالاتنهاش صاف میایستادن... اوه الههی آب، این پسر خیلی سرگرم کننده بود. مشخصا عادت نداشت بدون لباس توی ساحل وقت بگذرونه. هوسوک از خیلی از لذتهای کوچیک زندگی ساحلی محروم بوده، و یونگی دلش میخواست تک تکشون رو به پسر نشون بده. پس با بهونههای مختلف موفق شده بود اون رو از برگشتن به خونه منصرف کنه و کمی بیشتر بدون لباس این بیرون نگه داره.
از گوشهی چشم به پیراهن نیمه خیس که به یکی از زائدههای پایین درخت نارگیل آویزون بود نگاه کرد. میتونست خیلی راحت به آب دستور بده از تار و پود پیراهن دور بشه و پارچه در عرض چند ثانیه جوری خشک بشه که انگار هیچوقت قطرهای آب روش نریخته. اما نه، یونگی کسی بود که به خواستههاش میرسید، و الان چیزی که میخواست چشم چرونی بود.
هوسوک اما با دستهایی که جلوی سینهاش از روی هم رد میشدن، بازوهاش رو بغل گرفته بود. واقعا سردش نبود، بیشتر این کار رو میکرد تا چشم یونگی بهش نیوفته. نمیتونست همه چیز رو مخفی کنه، اما بیشترین تلاشش رو میکرد. ولی فقط چند دقیقه طول کشید تا طاقتش طاق بشه. با بیچارگیای که سعی داشت پشت بیحوصلگی مخفیاش کنه غر زد:
-مین یونگی، مبارز پرشکوه آبها، پس کی میخوای پیرهنم رو مثل روز اول بهم تحویل بدی؟
یونگی به لحن کش دار و تمسخرآمیز هوسوک خندید و جواب داد:
-محافظ، تو برای نقش دایهی دلسوز طبیعت زیادی بداخلاقی. بهت که گفتم، تمرکز کردن روی مقدار کمی از آب توی یک نقطهی خاص سختتر از تمرکز روی یک اقیانوسه.
هوسوک اخم کرد و نفسش رو با شدت بیرون داد. همونطور که پشت به یونگی ایستاده بود، نگاه غضبناکی از روی سرشونهاش به بدن رها شدهی پسر انداخت. میخواست بفهمه آیا میشه فقط با نگاه کردن به کسی اون رو سوراخ سوراخ کرد یا نه.
-و من هم اونقدر احمقم که این رو باور کنم.
-اینکه تو حرفم رو باور میکنی یا نه موقعیت رو عوض نمیکنه. من هنوز هم نمیتونم سریعتر از این پیرهن جون جونیات رو خشک کنم. مثل وقتیه که وارد سالن میشی تا سخنرانی کنی. اگه کل جمعیت رو خطاب قرار بدی راحتتری تا بخوای اسم تک تکشون رو به یاد بیاری و به نوبت اونها رو صدا کنی. برای من هم راحتتره که حجم بزرگی از آب رو هدف قرار بدم تا نهایتا نصف یک سطل آب که روی یک پیراهن خاص پخش شده.
البته که این یک دروغ بود؛ و یونگی هم دروغگوی خوبی بود. هوسوک کم و بیش دروغش رو باور کرده بود، از کمتر شدن تنش توی شونههاش و برگشتن گردنش به حالت عادی پیدا بود. اون پسر هنوز هم سینهاش رو به خوبی از دید یونگی مخفی کرده بود. اشکالی نداشت، یونگی تمام زمان توی دنیا رو در اختیار داشت و فقط باید کمی بیشتر صبر میکرد. حتی اگه این بار موفق نمیشد، دفعهی بعد کارش خیلی راحتتر میشد.
همونطور که حرکات کمرنگ ماهیچههای هوسوک رو زیر نظر داشت، شروع کرد به زیر لب خوندن یکی از آهنگهایی که از ملوانها یاد گرفته بود.
قبل از جنگ بین انسانها و اژدهایان، وقتی به یک کشتی تجاری یا کشتی دزدان دریایی میرسید، برای مدتی در خفا اون رو دنبال میکرد و اعمال افراد داخل کشتی رو زیر نظر میگرفت. شکوه و ثبات کشتیهای بزرگ در امواج دریا رو دوست داشت. اینکه کشتیها چطور چندین زندگی و مایحتاج اون زندگیها رو با خودشون حمل میکردن و برای زنده موندن به اون زندگیها وابسته بودن، براش اعجابانگیز بود. و زیباتر از همه صدای زندگی بود که با شعرهای ملوانها روی عرشه طنینانداز میشد. ملودیهای متفاوتی که افراد هر کشتی به دریا هدیه میدادن یونگی رو سرگرم میکرد.
هرکدوم داستان خاصی داشتن که به سبک خاص ملوانها تعریف میشدن.
"فکر کردم صدای اون مرد پیر رو شنیدم که میگفت جانی، اون دختر رو رها کن. فردا پولت رو میگیری و وقتش میرسه که اون دختر رو رها کنی. جانی، اون دختر رو رها کن چون سفر ما طولانیه و باد نمیوزه، وقتشه اون دختر رو رها کنیم. "
توجه هوسوک با شنیدن ملودیای که به آرومی از بین لبهای یونگی خارج میشد، به سمت پسر عیاش جلب شد. صداش بر خلاف همیشه که یکنواخت و بیحوصله بود، آهنگین به نظر میرسید. کمی بم، کی زیر، آغشته به احساسی کمرنگ و تراشیده شده توسط لبهی ناهموار و کند یک چاقوی شکاری. خشدار و لطیف، کلفت و ظریف. صدایی که یونگی باهاش میخوند با هیچکدوم از صفاتی که برای صدا استفاده میشد قابل توصیف نبود، بلکه همهشون رو با هم تداعی میکرد.
-این چیه که داری میخونی؟
هوسوک نمیدونست چرا آروم حرف میزنه، اما مطمئن بود نمیخواست آرامش خاص این لحظات رو به هم بریزه. یونگی کمی خودش رو جابجا کرد و آهی از سر راحتی کشید.
-ملوانها معمولا روی عرشه آواز میخونن.
-پس این آواز رو از ملوانها یاد گرفتی؟
-اوهوم.
هوسوک که کمی بیشتر از قبل به سمت یونگی چرخیده بود داشت با خودش فکر میکرد یونگی کی وقت کرده به آواز ملوانهای روی کشتیها گوش بده. اصلا چطور تونسته اونقدر به یک کشتی پر از انسان نزدیک بشه که بخواد صدای افراد روی عرشه رو بشنوه. یونگی بیتوجه به اون، دوباره شروع به خوندن کرده بود که هوسوک باز هم با صدایی آروم پرسید:
-دربارهی چی هست؟
یونگی وسط جملهی شعر، دست از خوندن کشید و با لبخندی محو تشر زد:
-خیلی سوال میپرسی.
هوسوک این بار بدون اینکه متوجه بشه کاملا به سمت یونگی چرخید تا چشمهای ریز شده و نگاه خصمانهاش رو با وضوح تمام به یونگی نشون بده. یونگی نگاه سریعی به بدن هوسوک که حالا به سمتش چرخیده بود انداخت و دوباره چشمهاش رو بست تا بقیهی آوازش رو بخونه. نمیخواست خرگوش چموشی که تازه به تله نزدیک شده بود رو فراری بده.
هوسوک دوباره آواز یونگی رو قطع کرد.
-غمگینه.
-خب، زندگی روی عرشه پر از تنهاییه. پس تعجبی نداره که آواز ملوانها غمگینه.
-تو هم تنهایی.
-چی؟
-وگرنه این آواز رو نمیخوندی و دلیل غمگین به نظر رسیدنش رو تنهایی توصیف نمیکردی.
یونگی دیگه توجهی به توی تله انداختن هوسوک نداشت. حالا تمام حواسش به کلمات هوسوک بود.
-منظورت رو نمیفهمم محافظ.
هوسوک میخواست هشدار کمرنگی که پشت صدای یونگی مخفی شده بود رو نادیده بگیره. میدونست شاید داره پاش رو از خط قرمز فراتر میگذاره، اما رد شدن از خط قرمزهای یونگی تنها کاری بود که از لحظهی دیدن مبارز توی جنگلش انجام داده بود. پا برهنه وسط زندگیش پریده بود و همه چیز رو بهم ریخته بود.
-واضحه که این آواز دربارهی غم ترک کردن عشقه، نه تنهایی.
یونگی خندهی تمسخرآمیزی کرد.
-محافظ، ترک کردن به معنی تنها گذاشتنه.
-آره اما هر ترک کردنی باعث تنهایی نمیشه. درواقع تنهایی با پشت سر گذاشتن و ترک کردن کاملا متفاوته. هیچکدوم نتیجه یا دلیل اون یکی نیست.
-آه، درسته. علاوه بر پرحرف بودن فیلسوف هم هستی.
هوسوک نفسش رو با خندهی تیزی بیرون داد و زیر لب برای یونگی و اخلاق بدش تاسف خورد. به سمت یونگی قدم برداشت و کنار بدنش، روی شکم دراز کشید. دستش رو زیر چونهاش زد و سرش رو به سمتی خم کرد. حرکت آروم و محتاط چشمهای یونگی به سمت خودش رو با دقت زیر نظر گرفت و توی ذهنش خندهی شیطانیای سر داد.
اون احمق نبود، تمام نگاههای زیر چشمی و دزدکی یونگی روحس کرده بود. درخشش سبز رنگ چشمش رو دیده بود. بهانهی پشت بهانههاش برای بیشتر توی ساحل موندن رو خونده بود. پس حالا وقتش بود که بازی رو به نفع خودش ادامه بده. کی گفته یونگی تنها کسی بود که اجازه داشت کمی خوشگذرونی کنه؟
-شاید حق با تو باشه، اما فکر نمیکنی حداقل فیلسوف زیبایی هستم؟
با پدیدار شدن جرقههای کمرنگی از گلبهی توی سبزی چشم یونگی، هوسوک با خودش فکر کرد معنی این رنگ چی میتونه باشه. بیاختیار به یاد کلماتی که یونگی در جواب اولین سوالش دربارهی معنی رنگ چشمش بهش گفته بود افتاد؛ "فکر نمیکنم با فهمیدن رنگ لذتم مشکلی برام به وجود بیاری." مشخصا یونگی از دید زدنش لذت میبرد، اما نسبت به حرفش چه حسی داشت که باعث شده بود رنگ چشمش اینطور تغییر کنه؟ سر دراوردن از احساسات یونگی مثل یک پازل بود، و هوسوک از حل کردن این پازل لذت میبرد. شاید بخاطر این بود که یونگی معمولا بیحس و بیحوصله جلوه میکرد و بیدار کردن کردن احساساتش براش مثل یک چالش بود. شاید هم به این خاطر بود که توی ذهن هوسوک، نشون دادن احساسات برای یک مبارز ضعفه، و اون میخواست ضعف یونگی رو به رخش بکشه. درسته، اون واقعا دلش میخواست صورت مغرور یونگی رو توی گل فرو ببره و تصویر مقتدرش رو متلاشی کنه.
-دربارهی فیلسوف زیاد مطمئن نیستم، اما زیبا...
ابروهای هوسوک با شیطنت بالا پریدن.
-پس از شدت شهوتی که زیبایی من توی وجودت بیدار میکنه، حتی حرفهای خودت رو هم نقض میکنی؟
یونگی بلند خندید، اولین باری بود که هوسوک صدای خندهی آزادانهی یونگی رو میشنید. شبیه قهقهه نبود، ناگهانی و بدون کنترل نبود؛ اما بیپروا و صادق بود.
-آه سوییت هارت، هر رنگی که الان داری میبینی، شهوت نیست.
-گلبهی. چشمت سبز و گلبهیه.
حرکات سینهی یونگی با نفس عمیقی که کشید کند شدن. مشخصا محافظ قرار نبود تا وقتی جواب سوال کوچولوی توی ذهنش رو پیدا میکنه آروم بگیره. این پسر از یک سنجاب کوچولو که بینیاش رو برای پیدا کردن بادوم زمینی توی هر سوراخی فرو میکرد هم کنجکاوتر بود. انرژی و سرزندگیای که توی وجودش جریان داشت مثل اشعههای سوزان خورشید، کور کننده بود.
-رضایت. از حرفی که زدی خوشم اومد. معمولا از آدمهای از خود راضی خوشم نمیاد، اما جوری که تو اون حرف رو زدی اونقدر بهت نمیومد که واقعا سرگرمم کرد.
هوسوک مشت پر از شنش رو به سمت یونگی پرتاب کرد و پسر دیگه، با خنده شونههاش رو جمع کرد و دستهاش رو بالا آورد تا از چشمهاش در برابر هجوم شن محافظت کنه.
-تو یه عوضی هستی!
یونگی دستهاش رو روی صورتش کشید و همونطور که سعی میکرد شنها رو از روی پوستش پاک کنه، دوباره زیر سایهی خنک درختان ساحلی آروم گرفت. هوسوک که حس میکرد دندونهاش دارن زیر فشاری که وزن سرش روی چونهاش وارد میکرد میشکنن، آرنجهاش رو از هم فاصله داد و ساعد دستهاش رو موازی با همدیگه روی شنها گذاشت. وزن بالاتنهاش رو روی آرنجهاش انداخت و بدون اینکه دوباره به یونگی نگاه کنه گفت:
-ادامهی آوازت رو بخون. میخوام بدونم ملوان بالاخره دختر مورد علاقهاش رو رها میکنه یا نه.
یونگی سرش رو کاملا به سمت هوسوک چرخوند و به نیمرخ زیبای پسر خیره شد. گیرایی چهرهاش با وجود پنهان بودن نیمی از صورتش زیر موهاش، مخفی نشده بود.
-متاسفم که این خبر بد رو بهت میدم، اما داستان این آواز پایانش بازه.
-مهم نیست، فقط یکم بیشتر برام بخون.
-مطمئنی نمیخوای اول پیرهنت رو بپوشی؟ نمیخوام از شدت شهوت کلماتم رو گم کنم.
هوسوک این بار نتونست جلوی خودش رو بگیره و با خندهی بیصدایی سرش رو پایین انداخت. زبون تیز و کلمات هوشمندانهی یونگی واقعا تمام گزینهها رو از اون میگرفتن. با فاصله دادن شکم و سینهاش از شنها، روی پهلو به سمت یونگی چرخید. دستش رو روی قوس لگنش گذاشت و اجازه داد دونههای رنگارنگی که شن ساحل رو آغشته به زیبایی کرده بودن، با فرار گهگدار لکههای نور آفتاب از بین برگ درختان روی بدنش بدرخشن.
-فقط برام بخون آقای فرصت طلب.
یونگی با رضایت از موقعیتشون، روی آرنجهاش بلند شد و همونطور که به چشمهای سبز هوسوک و قاب ابریشمیشون خیره بود، طبق خواستهی پسر دیگه به خوندن ادامه داد. هوسوک واقعا از آوازهای دریا خوشش میاومد، تا وقتی که با صدای یونگی خونده میشدن.
محافظ نگاهی به پیرهنش انداخت که سبک بال با نسیم ضعیف ساحلی تکون میخورد. پارچهاش کاملا خشک شده بود، درحالی که همین چند دقیقه پیش رنگش بخاطر خیسی تیرهتر به نظر میاومد.
-هنوز هم میگم مبارز، تو تنهایی.
هوسوک و یونگی تا وقتی بعد از ظهر از راه رسید و شکمهاشون به قار و قور افتاد توی ساحل وقت تلف کردن. چقدرخوب بود که یونگی کمی میوه توی یخچالش داشت. پنکیکهای میوهای که هوسوک خیلی سریع درست کرد مدت زیادی دووم نیاوردن، حتی فرصت خنک شدن هم پیدا نکردن. سس کاراملی که روشون ریخته میشد هم از این قاعده مستثنی نبود.
YOU ARE READING
ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟs
Fanfictionلوایتن همهی زندگیاش رو ازش گرفت. اون مارمولک آبی و غولپیکر همه چیز رو به هم ریخت. فقط یه دلیل به بروتا بدین تا ازش تنفر نداشته باشه. آره، بروتا تا آخرین لحظه، تا زمانی که خیلی دیره از لوایتن متنفره میمونه. کاپل: سپ (مثل همیشه) زمان آپ: وی در این ز...