15

86 39 19
                                    


یونگی بی‎دغدغه و آروم روی شن‎های ساحل که زیر نور خورشید ظهرگاهی میدرخشیدن دراز کشیده بود. خیسی لباسش یا چسبیدن شن به موهای نمدارش اهمیتی نداشتن، حداقل نه تا وقتی که هوسوک منتظر بود پیرهن جدیدش خشک بشه. اوه، یادم رفته بود بگم؟ چشم‏های یونگی به هیچ عنوان به آسمون یا درخت‎های بلند استوایی اطرافش دوخته نشده بودن. بلکه نگاهش قوس زیبای کمر هوسوک رو دنبال میکرد. بالا تا پایین، پایین تا بالا، کمر برهنه‏ی هوسوک که کمی اونطرف‎تر، پشت بهش ایستاده بود رو از نظر می‎گذروند و در سکوت لذت میبرد.
ماهیچه‏های ظریف و در عین حال شکل گرفته‎ی شونه‏های پسر، و پوست عسلی رنگ و کمی آفتاب سوخته‎اش که روی تیغه‎های کتفش کشیده بود... مگه میشد از این زیبایی رو برگردوند؟ یا موهای کوتاه پشت گردن پسر که گهگاهی بخاطر وزش باد روی پوست برهنه‎ی بالاتنه‌اش صاف می‎ایستادن... اوه الهه‎ی آب، این پسر خیلی سرگرم کننده بود. مشخصا عادت نداشت بدون لباس توی ساحل وقت بگذرونه. هوسوک از خیلی از لذت‎های کوچیک زندگی ساحلی محروم بوده، و یونگی دلش میخواست تک تک‎شون رو به پسر نشون بده. پس با بهونه‎های مختلف موفق شده بود اون رو از برگشتن به خونه منصرف کنه و کمی بیشتر بدون لباس این بیرون نگه داره.
از گوشه‎ی چشم به پیراهن نیمه خیس که به یکی از زائده‎های پایین درخت نارگیل آویزون بود نگاه کرد. میتونست خیلی راحت به آب دستور بده از تار و پود پیراهن دور بشه و پارچه در عرض چند ثانیه جوری خشک بشه که انگار هیچوقت قطره‎ای آب روش نریخته. اما نه، یونگی کسی بود که به خواسته‎هاش میرسید، و الان چیزی که میخواست چشم چرونی بود.
هوسوک اما با دست‎هایی که جلوی سینه‎اش از روی هم رد میشدن، بازوهاش رو بغل گرفته بود. واقعا سردش نبود، بیشتر این کار رو میکرد تا چشم یونگی بهش نیوفته. نمیتونست همه چیز رو مخفی کنه، اما بیشترین تلاشش رو میکرد. ولی فقط چند دقیقه طول کشید تا طاقتش طاق بشه. با بیچارگی‎ای که سعی داشت پشت بی‎حوصلگی مخفی‌اش کنه غر زد:
-مین یونگی، مبارز پرشکوه آب‎ها، پس کی میخوای پیرهنم رو مثل روز اول بهم تحویل بدی؟
یونگی به لحن کش دار و تمسخرآمیز هوسوک خندید و جواب داد:
-محافظ، تو برای نقش دایه‎ی دلسوز طبیعت زیادی بداخلاقی. بهت که گفتم، تمرکز کردن روی مقدار کمی از آب توی یک نقطه‎ی خاص سخت‏تر از تمرکز روی یک اقیانوسه.
هوسوک اخم کرد و نفسش رو با شدت بیرون داد. همونطور که پشت به یونگی ایستاده بود، نگاه غضبناکی از روی سرشونه‎اش به بدن رها شده‎ی پسر انداخت. میخواست بفهمه آیا میشه فقط با نگاه کردن به کسی اون رو سوراخ سوراخ کرد یا نه.
-و من هم اونقدر احمقم که این رو باور کنم.
-اینکه تو حرفم رو باور میکنی یا نه موقعیت رو عوض نمیکنه. من هنوز هم نمیتونم سریع‎تر از این پیرهن جون جونی‎ات رو خشک کنم. مثل وقتیه که وارد سالن میشی تا سخنرانی کنی. اگه کل جمعیت رو خطاب قرار بدی راحت‎تری تا بخوای اسم تک تکشون رو به یاد بیاری و به نوبت اون‎ها رو صدا کنی. برای من هم راحت‎تره که حجم بزرگی از آب رو هدف قرار بدم تا نهایتا نصف یک سطل آب که روی یک پیراهن خاص پخش شده.
البته که این یک دروغ بود؛ و یونگی هم دروغگوی خوبی بود. هوسوک کم و بیش دروغش رو باور کرده بود، از کمتر شدن تنش توی شونه‎هاش و برگشتن گردنش به حالت عادی پیدا بود. اون پسر هنوز هم سینه‌اش رو به خوبی از دید یونگی مخفی کرده بود. اشکالی نداشت، یونگی تمام زمان توی دنیا رو در اختیار داشت و فقط باید کمی بیشتر صبر میکرد. حتی اگه این بار موفق نمیشد، دفعه‎ی بعد کارش خیلی راحت‎تر میشد.
همونطور که حرکات کمرنگ ماهیچه‎های هوسوک رو زیر نظر داشت، شروع کرد به زیر لب خوندن یکی از آهنگ‎هایی که از ملوان‎ها یاد  گرفته بود.
قبل از جنگ بین انسان‎ها و اژدهایان، وقتی به یک کشتی تجاری یا کشتی دزدان دریایی میرسید، برای مدتی در خفا اون رو دنبال میکرد و اعمال افراد داخل کشتی رو زیر نظر میگرفت. شکوه و ثبات کشتی‎های بزرگ در امواج دریا رو دوست داشت. اینکه کشتی‎ها چطور چندین زندگی و مایحتاج اون زندگی‎ها رو با خودشون حمل میکردن و برای زنده موندن به اون زندگی‎ها وابسته بودن، براش اعجاب‎انگیز بود. و زیباتر از همه صدای زندگی بود که با شعرهای ملوان‎ها روی عرشه طنین‎انداز میشد. ملودی‎های متفاوتی که افراد هر کشتی به دریا هدیه میدادن یونگی رو سرگرم میکرد.
هرکدوم داستان خاصی داشتن که به سبک خاص ملوان‎ها تعریف میشدن.
"فکر کردم صدای اون مرد پیر رو شنیدم که میگفت جانی، اون دختر رو رها کن. فردا پولت رو میگیری و وقتش میرسه که اون دختر رو رها کنی. جانی، اون دختر رو رها کن چون سفر ما طولانیه و باد نمیوزه، وقتشه اون دختر رو رها کنیم. "
توجه هوسوک با شنیدن ملودی‎ای که به آرومی از بین لب‌های یونگی خارج میشد، به سمت پسر عیاش جلب شد. صداش بر خلاف همیشه که یکنواخت و بی‎حوصله بود، آهنگین به نظر میرسید. کمی بم، کی زیر، آغشته به احساسی کمرنگ و تراشیده شده توسط لبه‎ی ناهموار و کند یک چاقوی شکاری. خشدار و لطیف، کلفت و ظریف. صدایی که یونگی باهاش میخوند با هیچکدوم از صفاتی که برای صدا استفاده میشد قابل توصیف نبود، بلکه همه‎‌شون رو با هم تداعی میکرد.
-این چیه که داری میخونی؟
هوسوک نمیدونست چرا آروم حرف میزنه، اما مطمئن بود نمیخواست آرامش خاص این لحظات رو به هم بریزه. یونگی کمی خودش رو جابجا کرد و آهی از سر راحتی کشید.
-ملوان‎ها معمولا روی عرشه آواز میخونن.
-پس این آواز رو از ملوان‎ها یاد گرفتی؟
-اوهوم.
هوسوک که کمی بیشتر از قبل به سمت یونگی چرخیده بود داشت با خودش فکر میکرد یونگی کی وقت کرده به آواز ملوان‎های روی کشتی‎ها گوش بده. اصلا چطور تونسته اونقدر به یک کشتی پر از انسان نزدیک بشه که بخواد صدای افراد روی عرشه رو بشنوه. یونگی بی‎توجه به اون، دوباره شروع به خوندن کرده بود که هوسوک باز هم با صدایی آروم پرسید:
-درباره‎ی چی هست؟
یونگی وسط جمله‎ی شعر، دست از خوندن کشید و با لبخندی محو تشر زد:
-خیلی سوال میپرسی.
هوسوک این بار بدون اینکه متوجه بشه کاملا به سمت یونگی چرخید تا چشم‎های ریز شده و نگاه خصمانه‎اش رو با وضوح تمام به یونگی نشون بده. یونگی نگاه سریعی به بدن هوسوک که حالا به سمتش چرخیده بود انداخت و دوباره چشم‎هاش رو بست تا بقیه‎ی آوازش رو بخونه. نمیخواست خرگوش چموشی که تازه به تله نزدیک شده بود رو فراری بده.
هوسوک دوباره آواز یونگی رو قطع کرد.
-غمگینه.
-خب، زندگی روی عرشه پر از تنهاییه. پس تعجبی نداره که آواز ملوان‎ها غمگینه.
-تو هم تنهایی.
-چی؟
-وگرنه این آواز رو نمی‎خوندی و دلیل غمگین به نظر رسیدنش رو تنهایی توصیف نمیکردی.
یونگی دیگه توجهی به توی تله انداختن هوسوک نداشت. حالا تمام حواسش به کلمات هوسوک بود.
-منظورت رو نمیفهمم محافظ.
هوسوک میخواست هشدار کمرنگی که پشت صدای یونگی مخفی شده بود رو نادیده بگیره. میدونست شاید داره پاش رو از خط قرمز فراتر میگذاره، اما رد شدن از خط قرمزهای یونگی تنها کاری بود که از لحظه‏ی دیدن مبارز توی جنگلش انجام داده بود. پا برهنه وسط زندگیش پریده بود و همه چیز رو بهم ریخته بود.
-واضحه که این آواز درباره‏ی غم ترک کردن عشقه، نه تنهایی.
یونگی خنده‎ی تمسخرآمیزی کرد.
-محافظ، ترک کردن به معنی تنها گذاشتنه.
-آره اما هر ترک کردنی باعث تنهایی نمیشه. درواقع تنهایی با پشت سر گذاشتن و ترک کردن کاملا متفاوته. هیچکدوم نتیجه یا دلیل اون یکی نیست.
-آه، درسته. علاوه بر پرحرف بودن فیلسوف هم هستی.
هوسوک نفسش رو با خنده‎ی تیزی بیرون داد و زیر لب برای یونگی و اخلاق بدش تاسف خورد. به سمت یونگی قدم برداشت و کنار بدنش، روی شکم دراز کشید. دستش رو زیر چونه‎اش زد و سرش رو به سمتی خم کرد. حرکت آروم و محتاط چشم‎های یونگی به سمت خودش رو با دقت زیر نظر گرفت و توی ذهنش خنده‎ی شیطانی‎ای سر داد.
اون احمق نبود، تمام نگاه‎های زیر چشمی و دزدکی یونگی روحس کرده بود. درخشش سبز رنگ چشمش رو دیده بود. بهانه‎ی پشت بهانه‎هاش برای بیشتر توی ساحل موندن رو خونده بود. پس حالا وقتش بود که بازی رو به نفع خودش ادامه بده. کی گفته یونگی تنها کسی بود که اجازه داشت کمی خوشگذرونی کنه؟
-شاید حق با تو باشه، اما فکر نمیکنی حداقل فیلسوف زیبایی هستم؟
با پدیدار شدن جرقه‎های کمرنگی از گلبهی توی سبزی چشم یونگی، هوسوک با خودش فکر کرد معنی این رنگ چی میتونه باشه. بی‎اختیار به یاد کلماتی که یونگی در جواب اولین سوالش درباره‎ی معنی رنگ چشمش بهش گفته بود افتاد؛ "فکر نمیکنم با فهمیدن رنگ لذتم مشکلی برام به وجود بیاری." مشخصا یونگی از دید زدنش لذت میبرد، اما نسبت به حرفش چه حسی داشت که باعث شده بود رنگ چشمش اینطور تغییر کنه؟ سر دراوردن از احساسات یونگی مثل یک پازل بود، و هوسوک از حل کردن این پازل لذت میبرد. شاید بخاطر این بود که یونگی معمولا بی‎حس و بی‌حوصله جلوه میکرد و بیدار کردن کردن احساساتش براش مثل یک چالش بود. شاید هم به این خاطر بود که توی ذهن هوسوک، نشون دادن احساسات برای یک مبارز ضعفه، و اون میخواست ضعف یونگی رو به رخش بکشه. درسته، اون واقعا دلش میخواست صورت مغرور یونگی رو توی گل فرو ببره و تصویر مقتدرش رو متلاشی کنه.
-درباره‎ی فیلسوف زیاد مطمئن نیستم، اما زیبا...
ابروهای هوسوک با شیطنت بالا پریدن.
-پس از شدت شهوتی که زیبایی من توی وجودت بیدار میکنه، حتی حرف‎های خودت رو هم نقض میکنی؟
یونگی بلند خندید، اولین باری بود که هوسوک صدای خنده‎ی آزادانه‌ی یونگی رو میشنید. شبیه قهقهه نبود، ناگهانی و بدون کنترل نبود؛ اما بی‎پروا و صادق بود.
-آه سوییت هارت، هر رنگی که الان داری میبینی، شهوت نیست.
-گلبهی. چشمت سبز و گلبهیه.
حرکات سینه‏ی یونگی با نفس عمیقی که کشید کند شدن. مشخصا محافظ قرار نبود تا وقتی جواب سوال کوچولوی توی ذهنش رو پیدا میکنه آروم بگیره. این پسر از یک سنجاب کوچولو که بینی‎اش رو برای پیدا کردن بادوم زمینی توی هر سوراخی فرو میکرد هم کنجکاوتر بود. انرژی و سرزندگی‎ای که توی وجودش جریان داشت مثل اشعه‏های سوزان خورشید، کور کننده بود.
-رضایت. از حرفی که زدی خوشم اومد. معمولا از آدم‎های از خود راضی خوشم نمیاد، اما جوری که تو اون حرف رو زدی اونقدر بهت نمیومد که واقعا سرگرمم کرد.
هوسوک مشت پر از شنش رو به سمت یونگی پرتاب کرد و پسر دیگه، با خنده شونه‎هاش رو جمع کرد و دست‎هاش رو بالا آورد تا از چشم‎هاش در برابر هجوم شن محافظت کنه.
-تو یه عوضی هستی!
یونگی دست‎هاش رو روی صورتش کشید و همونطور که سعی میکرد شن‎ها رو از روی پوستش پاک کنه، دوباره زیر سایه‎ی خنک درختان ساحلی آروم گرفت. هوسوک که حس میکرد دندون‎هاش دارن زیر فشاری که وزن سرش روی چونه‎اش وارد میکرد میشکنن، آرنج‎هاش رو از هم فاصله داد و ساعد دست‎هاش رو موازی با همدیگه روی شن‎ها گذاشت. وزن بالاتنه‎اش رو روی آرنج‎هاش انداخت و بدون اینکه دوباره به یونگی نگاه کنه گفت:
-ادامه‎ی آوازت رو بخون. میخوام بدونم ملوان بالاخره دختر مورد علاقه‎اش رو رها میکنه یا نه.
یونگی سرش رو کاملا به سمت هوسوک چرخوند و به نیم‏رخ زیبای پسر خیره شد. گیرایی چهره‎اش با وجود پنهان بودن نیمی از صورتش زیر موهاش، مخفی نشده بود.
-متاسفم که این خبر بد رو بهت میدم، اما داستان این آواز پایانش بازه.
-مهم نیست، فقط یکم بیشتر برام بخون.
-مطمئنی نمیخوای اول پیرهنت رو بپوشی؟ نمیخوام از شدت شهوت کلماتم رو گم کنم.
هوسوک این بار نتونست جلوی خودش رو بگیره و با خنده‎ی بی‌صدایی سرش رو پایین انداخت. زبون تیز و کلمات هوشمندانه‎ی یونگی واقعا تمام گزینه‎ها رو از اون میگرفتن. با فاصله دادن شکم و سینه‎اش از شن‎ها، روی پهلو به سمت یونگی چرخید. دستش رو روی قوس لگنش گذاشت و اجازه داد دونه‎های رنگارنگی که شن ساحل رو آغشته به زیبایی کرده بودن، با فرار گهگدار لکه‏های نور آفتاب از بین برگ درختان روی بدنش بدرخشن.
-فقط برام بخون آقای فرصت طلب.
یونگی با رضایت از موقعیت‌شون، روی آرنج‏هاش بلند شد و همونطور که به چشم‎های سبز هوسوک و قاب ابریشمی‌شون خیره بود، طبق خواسته‎ی پسر دیگه به خوندن ادامه داد. هوسوک واقعا از آوازهای دریا خوشش می‎اومد، تا وقتی که با صدای یونگی خونده میشدن.
محافظ نگاهی به پیرهنش انداخت که سبک بال با نسیم ضعیف ساحلی تکون میخورد. پارچه‌اش کاملا خشک شده بود، درحالی که همین چند دقیقه پیش رنگش بخاطر خیسی تیره‎تر به نظر می‎اومد.
-هنوز هم میگم مبارز، تو تنهایی.
هوسوک و یونگی تا وقتی بعد از ظهر از راه رسید و شکم‎هاشون به قار و قور افتاد توی ساحل وقت تلف کردن. چقدرخوب بود که یونگی کمی میوه توی یخچالش داشت. پنکیک‎های میوه‏ای که هوسوک خیلی سریع درست کرد مدت زیادی دووم نیاوردن، حتی فرصت خنک شدن هم پیدا نکردن. سس کاراملی که روشون ریخته میشد هم از این قاعده مستثنی نبود.

ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟsWhere stories live. Discover now