سرش رو به بالا بود، رو به موجهای آرومی که مثل یک رویای درخشان جلوی چشمهاش به اطراف حرکت میکردن. رویایی که سایهی موجها در اون، از جنس نور بود و روی شنهای زیر پاش منعکس میشد. سایههای نورانی، بیتوجه به حیرت بروتا میرقصیدن و میلرزیدن، روی ستارههای دریایی قرمز و نارنجی میخزیدن و دست گیاهان آبزی رو برای همراهی با رقصشون، محکم میفشردن.
نمیدونست اول بایدکدوم قسمت از این زیبایی رو تحسین کنه. دهانش کاملا بسته شده بود. نه فقط بخاطر اینکه اگه بازش میکرد بلافاصله با آب خفه میشد، نه. بلکه به این خاطر که حتی اگر قادر به صحبت بود، هیچ کلمهای نمیتونست این زیبایی رو توصیف کنه.
کمی دورتر از ساحل، جایی که میتونست روی شنهای کف اقیانوس بایسته و سرش هنوز هم چند فوت زیر آب باشه، بروتا به دنیای جدیدی پا گذاشته بود. نه، باید بهتر بیان میکرد. اون به قسمت جدیدی از دنیای متفاوت یونگی و لوایتن پا گذاشته بود. و خدای بزرگ، هرگز متوجه نمیشد چطور تونسته این همه مدت بدون دیدن این زیبایی به زندگی ادامه بده.
دنیای زیر آب خیلی آرومتر از چیزی بود که از بیرون به نظر میرسید. وقتی بروتا میخواست وارد آب بشه، امواجی که مدام به ساحل میرسیدن و با شیطنت بهش هشدار میدادن اون رو ترسونده بودن. اما این پایین، امواج بالای سرش حرکت میکردن و حجم زیاد آب، مانع رسیدن حرکات شدید به اکوسیستم کف اقیانوس و تخریبش میشد. چیزی که روی سطح آب مواج و ناآروم توصیف میشد، این پایین فقط باعث خم شدن ساقههای بلند جلبکهای دریایی و فاصله گرفتنشون از سطح آب میشد.
جلبکهای بلند، با رنگهای پاییزیشون، همراه با حرکات آب پیچ و تاب میخوردن و روی علفهای بلند و سبزرنگ دریایی خم میشدن. انتهای آزادشون مثل دم مارماهی موقع شنا کردن پیچ میخورد و بافت متراکم علفهای دریایی، شبیه آیینهی سطح آب بود و امواج رو با سرعت کمی دنبال میکرد. ترکیب رنگ نارنجی و قهوهای جلبکهای بلند و در حال پیچ و تاب خوردن، روی سبز چشمنواز علفها و پس زمینهی آبی و طلایی اقیانوس، شگفتانگیزتر از چیزی بود که میشد تصور کرد.
پرتوهای نوری که به ساقهها و برگهای جلبکها میرسیدن، باعث سرزندهتر دیده شدن رنگ اونها و مشخص شدن شفافیت و نازک بودن بافتشون میشدن. درست مثل یک جنگل فراموش شده زیر آبی خروشان اقیانوس. نمیدونست میتونه با وجود این گیاهان هم ارتباط بگیره یا نه.
نزدیک به ساحل، جایی که بروتا پیشرویاش توی دنیای لوایتن رو متوقف کرده بود، تراکم بافت گیاهان آبزی اونقدرها هم زیاد نبود، و بیشتر آب شفاف و پرتوهای نور بود که با رد شدن از آب، اون رو شبیه یک آسمون مجزا میکرد. اما کمی جلوتر، گیاهان رقصان اونقدر زیاد میشدن که تقریبا تمام سطح کف اقیانوس رو میپوشوندن. توی قسمت عمیقتر آب، جایی که لوایتن خودش رو رها کرده بود تا بدنش همراه با حرکات آروم اقیانوس تکون بخوره، جلبکها و مرجانهای رنگارنگ و ماهیهای ریز و درشتی که بین حفرههای مرجانها در حال شنا کردن بودن، تصویر زیبای امروز بروتا رو کامل میکردن.
همین ده دقیقه پیش بود که با ترس به ساحل چسبیده بود و میگفت هرگز وارد آبهای آزاد و خروشان نمیشه. درسته که از تمیز کردن خودش توی آب دریاچههای کوچیک و کم عمق لذت میبرد، اما این اقیانوس بود. فقط یک موج کافی بود تا بدن بروتا رو با خودش به جایی بکشه که دیگه نتونه راه برگشتی برای خودش پیدا کنه. اما اون لوایتن لعنتی با صدای بمش توی ذهنش زمزمه کرد که نمیذاره اتفاقی براش بیفته، و بروتا و هوسوک، هردو افسارشون رو به دست اون مار آبی غولپیکر سپردن.
لوایتن، با بدن سفید و درخشانش، زیر حرکت پرتوهای مواج نور کاملا غرق در آرامش بود. خارهای بلند پشت بدنش، که با پردههایی از پوست نازک به هم متصل بودن، هر از چندگاهی به چپ و راست حرکت میکردن و بدنش رو زیر آب صاف نگه میداشتن. بروتا تا به حال ندیده بود خارهای روی بدن یک اژدها به چپ و راست حرکت کنن. تا اونجایی که میدونست، اونها فقط روی هم میخوابیدن و وقتی اژدها میخواست هنگام مبارزه تهدید کننده به نظر برسه، اونها رو باز میکرد تا بزرگتر و وحشتناکتر به نظر بیاد. اما انگار با توجه به شیوهی زندگی خاص لوایتن، این خارها توی بدنش تکامل پیدا کرده بودن تا بتونه راحتتر زیر آب تعادلش رو حفظ کنه.
با بیرون اومدن حبابهای هوا از بین دندونهاش، نیازش به دریافت اکسیژن بیشتر شد و برای چندمین بار به سمت سطح آب دست و پا زد. پنجههای اون برخلاف لوایتن، برای حرکت توی آب تکامل پیدا نکرده بودن. در نتیجه زمان و انرژی بیشتری برای رسیدن به سطح آب صرف میکرد.
هرچی بالاتر میرفت، وزن آب روی بدنش کمتر میشد و احساس میکرد قفسهی سینهاش بازتر میشه. باور نمیکرد آب چقدر میتونه سنگین باشه، و این ماهیهای کوچیک چطوری توی آب مچاله نمیشدن. البته شاید هم بخاطر کوچیکیشون بود که آب نمیتونست وزن زیادش رو بهشون تحمیل کنه.
با لمس هوای تازه و خنک بالای اقیانوس، برای گرفتن دمی عمیق، دهنش رو باز کرد تا بتونه حجم بیشتری از هوا رو، سریعتر به ریههاش برسونه. احساس میکرد سرش سبک شده، تا به حال اینقدر از اکسیژنِ همیشه حاضر دور نمونده بود. به این شرایط عادت نداشت و حالا احساس میکرد به اندازهی یک هفته خسته شده، درحالی که حتی زمان ناهار هم نرسیده بود. آه عمیقی کشید و برای باقی موندن روی سطح آب تلاش کرد.
-حالت خوبه؟
با شنیدن صدا لوایتن، به سمتش برگشت. مبارز هم همراه اون به نزدیکی سطح آب اومده بود، اما فقط قسمت بالایی پوزه، چشمها و خارهای پشت گردنش رو از آب بیرون آورده بود. بروتا با دیدن این کارش، بیاختیار یاد کروکودیلها و تمساحها افتاد و ریز خندید. لوایتن احتمالا صدای خندهاش رو توی ذهنش شنیده بود، چون فلسهای اطراف سرش از روی گوشهاش بلند شدن. یک واکنش بیاختیار که نشون میداد توجهش جلب شده. با اینکه صدایی بیرون از ذهنشون وجود نداشت تا شنیده بشه، اون باز هم برای بهتر شنیدن تلاش کرده بود.
-من خوبم، تمساح گنده.
لوایتن با شنیدن این حرف چشمهاش روتوی کاسه چرخوند و با یک حرکت سریع بدنش رو از زیر آب بیرون آورد. پاهای بلندش به این معنی بودن که برخلاف بروتا، میتونست توی این عمق روی کف اقیانوس بایسته. بروتا مجبور شد برای زیر آب نرفتن، بالهاش رو توی آب باز کنه و آب رو به پایین فشار بده تا گردنش روی سطح باقی بمونه. طولی نکشید که بروتا و هوسوک به یک نتیجهی مشترک رسیدن، شنا کردن با فرم انسانی راحتتره. به علاوه، هوسوک تجربهی بیشتری توی شنا کردن داره.
لوایتن با دیدن فرم انسانی اژدهای محافظ توی آب، برای اینکه به اشتباه حرکت ناگهانیای نکنه و محافظ بداخلاق رو با امواجی که درست میکنه، بیشتر به دل اقیانوس نفرسته، جاش رو به یونگی داد. حالا هردوشون، با فرم انسانی و لباسهایی که قبل از این به تن داشتن، توی اقیانوس در حال شنا بودن و تند تند نفس میکشیدن. هوسوک با بیچارگی گفت:
-این بلوزم کاملا نو بود. اولین بار بود میپوشیدمش و خیلی از رنگش خوشم میاومد. اما الان به لطف تو از وسط اقیانوس سر دراورده و قراره تا ابد بوی آبماهی بده. ازت ممنونم، واقعا...
یونگی بیاختیار خندید و با دستش آب بیشتری روی سرو صورت هوسوک ریخت. همونطور که محافظ مشغول تکون دادن سرش برای کنار زدن موهای خیس و چسبیده به صورتش بود گفت:
-نگرانش نباش، لباست رو درست مثل روز اولش تحویل میگیری. البته، گفتی امروز اولین باری بودکه میپوشیدیاش؟
با دیدن حالت پوکر صورت هوسوک که حاکی از قضاوت شدنش توی ذهن پسر بود، باز هم خندید و ریتم شنا کردنش بهم ریخت. همین هم باعث شد برای چند لحظه، بخاطر فرو نرفتن در آب زحمت بیشتری به خرج بده. همین برای راضی کردن هوسوک کافی بود. حتی شده برای چند لحظه، فقط اون نبود که برای زنده موندن بیشتر از حالت عادی تلاش میکرد.
وقتی یونگی دوباره ریتم شنا کردنش رو منظم کرد، ازش پرسید:
-با دیدن اون جلبکها یادم افتاد توی دریاچه هیچ گیاه خاصی نیست. دلیلش چیه؟
یونگی چشمهاش رو به سمت هوسوک چرخوند.
-منظورت ذنبق و اینجور چیزهاست؟
-اوهوم.
هوسوک لبهاش رو جلو داد. همیشه دیدن ذنبقها و خزههای آبی رو دوست داشت، اما توی دریاچهی پشت خونهی یونگی، خبری از گیاهان آبزی نبود. شاید فقط یکم جلبک و خزه که روی سنگهای کف دریاچه رشد کردهبودن، نه چیزی بیشتر. یونگی موهاش رو با حرکت سریع سرش، به عقب پرت کرد و پیشونیاش رو به نمایش گذاشت.
-دووم نمیارن. نمیدونم چرا، اما فکر نکنم بتونن توی آب دریاچه رشدکنن، وگرنه تا الان کل دریاچه رو پر کرده بودن.
لبهای هوسوک آویزون شدن و یک قطره آب از موهاش روی لبهاش چکید. و البته که توجه یونگی به اون قطره جلب شد، یونگی از جنس آب بود.
-حیف شد.
-دوستشون داری؟
یونگی واقعا نمیدونست چرا این سوال رو پرسید، چرا یک لحظه احساس کرد باید به علایق هوسوک اهمیت بده. هوسوک مدام کاری با ذهنش میکرد که حتی خودش هم متوجه نمیشد چه اتفاقی داره توی سرش رخ میده.
هوسوک نگاه کنجکاو و کوتاهی به یونگی انداخت، اما با سر حرفش رو تایید کرد و دوباره نگاهش رو به امواج آب دوخت. شاید یونگی باید میذاشت مغز افسار گسیختهاش، به راهی که انتخاب کرده بود ادامه بده و فقط سعی کنه بین راه از روی زین پایین نیفته.
-اگه بخوای میتونی به جین بگی دفعهی دیگه چندتا ذنبق با خودش بیاره. اما تضمین نمیکنم تا هفتهی بعدش زنده بمونن.
هوسوک دوتا سوال توی ذهنش داشت و نمیدونست کدوم یکی رو باید اول بپرسه. این واقعا یونگی بود که داشت بهش اجازه میداد توی طبیعت جزیرهی دوست داشتنیاش دست ببره؟ همون مردی که خودش رو صاحب این جزیره میخوند و اگه میتونست اجازه نمیداد هوسوک بیشتر از این توی ملک شخصیاش بمونه؟ اما ترجیح داد این سوال رو به زبون نیاره. نمیخواست باعث ایجاد سوتفاهم بشه. پس سوال دومش رو پرسید.
-یعنی تو واقعا نمیدونی چه گیاهی توی آب دریاچهی داخل جزیرهات رشد میکنه؟
-خب، من با آب حرف میزنم. نه با طبیعت داخلش.
-اوه، درست میگی.
حالا که متوجه شده بودجواب سوالش چقدر واضح بوده، آرزو میکرد کاش سوال دیگهاش رو پرسیده بود. ناگهان به خودش اومد و توی ذهنش به خودش تشر زد. از کی تا حالا برای پرسیدن سوالهاش تردید میکنه؟ خیلی راحت میتونه هردوتا سوالش رو بپرسه، برای چی باید جلوی خودش رو بگیره؟
پس سرش رو به سمت یونگی برگردوند و دهنش رو باز کرد تا سوالش رو بپرسه. اما با جای خالی پسر دیگه مواجه شد، و به زودی قرار بود با یک موج بزرگ پر بشه. هوسوک با دیدن ارتفاع موجی که درست به سمتش حرکت میکرد، خشکش زد. موج، مثل یک اسب وحشی که روی دو پای عقبش بلند شده بود و میخواست سمهاش رو روی بدن به خاک افتادهی اون بکوبه، به سمتش حرکت میکرد. به همون اندازه وحشتناک و خالی از بخشش.
میدونست این ماجرا بوی دردسر میده، تمام این ماجرا از همون لحظهای که صدای فریبندهی لوایتن رو توی سرش شنید بوی گند دردسر میداد. اون مارمولک احمق درست مثل یک پری دریایی، با نجواهای فریبنده و افسونگر اون رو به سمت آب کشید، و حالا همین آب داشت اون رو به کشتن میداد.
داشت برای خفه شدن آماده میشد، برای غرق شدن، برای مردن به بدترین شکل ممکن. درحالی که ریههاش بخاطر ورود آب به بافت ظریفشون میسوختن و سرش از کمبود اکسیژن درحال ترکیدن بود. انگشتهاش شروع به سوختن میکردن و در نهایت زیر سنگینی آب دفن میشد.
اما ناگهان چیزی مچ پاش رو گرفت و اون رو زیر آب کشید. قبل از دوباره فرو رفتن به داخل آب، فقط فرصت کرد یک نفس کوتاه بگیره. لوایتن دوباره اونجا بود، بدن بزرگش مثل یک محافظ دور هوسوک پیچیده شده بود و اون رو این پایین، جایی که خبری از حرکت وحشیانهی آبِ روی سطح خبری نبود، امن نگه داشته بود.
هوسوک چیز زیادی از گذشت موج از بالای سرشون نفهمید. بجز فشار روی بدنش که با پیوند دوبارهی آب بلند شده توسط موج با اقیانوس، به طرز غافلگیرکنندهای چندین برابر شده بود. و بدن لوایتن که اون رو کنار خودش نگه داشته بود و نمیذاشت دست آب اون رو به سمت لحظات آخر زندگیاش بکشونه. لوایتن بالهای بزرگش رو اطرافشون باز کرده بود. همزمان با چنگ زدن به جلبکهای کف اقیانوس برای ثابت نگه داشتن هردوشون، سعی داشت با حائل کردن بالهاش، شدت جریان آبی که به بدن هوسوک برخورد میکرد رو کمتر کنه.
بعد از فروکش کردن موج، لوایتن با بیشترین سرعتی که میتونست هوسوک رو به سطح آب رسوند. هنوز هم اون رو نزدیک به خودش نگه داشته بود و سعی داشت از تماس چنگالهای تیز و سمیاش با بدن پسر دیگه جلوگیری کنه. اما هوسوک میلرزید و با وجود هوایی که دوباره بدون محدودیت در اختیارش قرار گرفته بود، برای نفس کشیدن به شدت تقلا میکرد. ترسش باعث تنگ شدن راه تنفس، و ناتوانیاش در نفس کشید باعث ترسیدنش میشد. لوایتن با بیتجربگی سعی در آروم کردن محافظ داشت.
-هی، هی! چیزی نیست. یه موج کوچیک و عادی بود.
هوسوک بین سرفههای وحشیانهاش، همونطور که محکمتر به فلسهای لیز لوایتن میچسبید بهش تشر زد:
-برای تو با این هیکل بزرگت، سونامی هم یه موج کوچیکه.
لوایتن با فکر کردن به حرف هوسوک و پی بردن به حقیقت داشتنش، خرخر نامفهومی کرد و بازوهاش رو بالاتر نگه داشت. شاید در تماس نبودن با آب، همون چیزی که همین چند لحظه پیش سعی در کشتنش داشت، حال هوسوک رو بهتر میکرد.
-خیلی خب، دیگه لازم نیست این همه بترسی. موج خوابیده و تو هم زنده ازش بیرون اومدی. فقط روی این تمرکز کن و بقیهی اتفاقاتی که افتاد رو فراموش کن.
هوسوک سرش رو تکون داد و سعی کرد همون کاری که لوایتن میگه رو انجام بده. بالاخره روی تنفسش تسلط پیدا کرد و چند نفس عمیق و پشت سر هم کشید. حالا بیشتر احساس زنده بودن میکرد. مسخره بود، درست بعد از اینکه تقریبا مرده بود احساس زنده بودن میکرد. اما نتونست مدت زیادی از این حس مسخره لذت ببره، چون لوایتن چیز نگران کنندهای گفت.
-یه موج دیگه داره میاد، اقیانوس داره دربارهاش بهم هشدار میده. میخوای این یکی موج رو اونطوری که واقعا هست ببینی؟
هوسوک قبل از اینکه بتونه بگه مگه یه موج لعنتی چه شکلیه درحال شنا کردن رو به پایین بود. لوایتن باز هم با بدنش از اون محافظت میکرد، و این بار کاملا آماده بود. دلیلی برای ترسیدن نداشت، درسته؟
سایهی موج، زودتر از خودش بهشون رسید. سایهی نورانی امواج کوچیکتر رو توی خودش فرو برد و بعد... درست بالای سرش، آب مثل یک تونل بزرگ و چرخان به سمت اونها حمله کرد. مثل این بود که یک پروانهی عظیم آب رو از سطح اقیانوس جدا و بعد از تبدیل کردنش به یک گرداب، اون رو به سمت بالا هدایت میکرد. مثل زنی خوش رقص که بالا میپرید و اوج میگرفت، میچرخید و میغلتید و دوباره به آغوش صحنهی رقص برمیگشت.
گرداب و وزنش که این بار کمتر حس میشد، خیلی زود بین هجوم حبابهای ریز و درشت گم شدن. اون شکوه چرخنده جاش رو به انبوه حبابهای بیشمار داد و همه چیز به آرامش قبل برگشت. شبیه پرندهی آزادی که توسط ملخهای مهاجم و خونخوار احاطه و تا مغز استخونش خورده میشه. اون ناپدید میشه و همه چیز به ادامه دادن ادامه میداه. هیچ تغییری ایجاد نمیشه، هیچ اثری به جا نمیمونه.
اقیانوس به آرامشش ادامه داد، هیچ اثری از موج به جا نموند و حبابهای قاتل خیلی زود پراکنده شدن. اما حالا هوسوک میدونست یک موج واقعا چه شکلیه. و همهی اینها رو مدیون یونگی و لوایتن بود.
در پایان اون روز، هوسوک دوتا درس بزرگ گرفت. اولین درس رو آب بهش داد. بهش گفت درسته که به اون زندگی میبخشه، اما اگه از حد خودش فراتر بره، به محض اینکه بتونه قطره به قطرهی زندگیاش رو از وجودش بیرون میکشه.
و دومین درسش، جواب سوال توی ذهنش رو هم میداد. نه، یونگی همون مردی که نمیخواست حضور هوسوک رو توی جزیرهاش تحمل کنه نیست. حداقل برای اون روز نه.
YOU ARE READING
ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟs
Fanfictionلوایتن همهی زندگیاش رو ازش گرفت. اون مارمولک آبی و غولپیکر همه چیز رو به هم ریخت. فقط یه دلیل به بروتا بدین تا ازش تنفر نداشته باشه. آره، بروتا تا آخرین لحظه، تا زمانی که خیلی دیره از لوایتن متنفره میمونه. کاپل: سپ (مثل همیشه) زمان آپ: وی در این ز...