14

87 36 11
                                    

سرش رو به بالا بود، رو به موج‎های آرومی که مثل یک رویای درخشان جلوی چشم‎هاش به اطراف حرکت میکردن. رویایی که سایه‎ی موج‎ها در اون، از جنس نور بود و روی شن‎های زیر پاش منعکس میشد. سایه‎های نورانی، بی‎توجه به حیرت بروتا میرقصیدن و میلرزیدن، روی ستاره‎های دریایی قرمز و نارنجی میخزیدن و دست گیاهان آبزی رو برای همراهی با رقصشون، محکم میفشردن.
نمیدونست اول بایدکدوم قسمت از این زیبایی رو تحسین کنه. دهانش کاملا بسته شده بود. نه فقط بخاطر اینکه اگه بازش میکرد بلافاصله با آب خفه میشد، نه. بلکه به این خاطر که حتی اگر قادر به صحبت بود، هیچ کلمه‎ای نمیتونست این زیبایی رو توصیف کنه.
کمی دورتر از ساحل، جایی که میتونست روی شن‎های کف اقیانوس بایسته و سرش هنوز هم چند فوت زیر آب باشه، بروتا به دنیای جدیدی پا گذاشته بود. نه، باید بهتر بیان میکرد. اون به قسمت جدیدی از دنیای متفاوت یونگی و لوایتن پا گذاشته بود. و خدای بزرگ، هرگز متوجه نمیشد چطور تونسته این همه مدت بدون دیدن این زیبایی به زندگی ادامه بده.
دنیای زیر آب خیلی آروم‎تر از چیزی بود که از بیرون به نظر میرسید. وقتی بروتا میخواست وارد آب بشه، امواجی که مدام به ساحل میرسیدن و با شیطنت بهش هشدار میدادن اون رو ترسونده بودن. اما این پایین، امواج بالای سرش حرکت میکردن و حجم زیاد آب، مانع رسیدن حرکات شدید به اکوسیستم کف اقیانوس و تخریبش میشد. چیزی که روی سطح آب مواج و ناآروم توصیف میشد، این پایین فقط باعث خم شدن ساقه‎های بلند جلبک‎های دریایی و فاصله گرفتنشون از سطح آب میشد.
جلبک‌های بلند، با رنگ‎های پاییزی‎شون، همراه با حرکات آب پیچ و تاب میخوردن و روی علف‎های بلند و سبزرنگ دریایی خم میشدن. انتهای آزادشون مثل دم مارماهی موقع شنا کردن پیچ میخورد و بافت متراکم علف‎های دریایی، شبیه آیینه‎ی سطح آب بود و امواج رو با سرعت کمی دنبال میکرد. ترکیب رنگ نارنجی و قهوه‎ای جلبک‎های بلند و در حال پیچ و تاب خوردن، روی سبز چشم‎نواز علف‎ها و پس زمینه‎ی آبی و طلایی اقیانوس، شگفت‎انگیزتر از چیزی بود که میشد تصور کرد.
پرتوهای نوری که به ساقه‎ها و برگ‎های جلبک‎ها میرسیدن، باعث سرزنده‎تر دیده شدن رنگ اونها و مشخص شدن شفافیت و نازک بودن بافت‌شون میشدن. درست مثل یک جنگل فراموش شده زیر آبی خروشان اقیانوس. نمیدونست میتونه با وجود این گیاهان هم ارتباط بگیره یا نه.
نزدیک به ساحل، جایی که بروتا پیشروی‎اش توی دنیای لوایتن رو متوقف کرده بود، تراکم بافت گیاهان آبزی اونقدرها هم زیاد نبود، و بیشتر آب شفاف و پرتوهای نور بود که با رد شدن از آب، اون رو شبیه یک آسمون مجزا میکرد. اما کمی جلوتر، گیاهان رقصان اونقدر زیاد میشدن که تقریبا تمام سطح کف اقیانوس رو میپوشوندن. توی قسمت عمیق‎تر آب، جایی که لوایتن خودش رو رها کرده بود تا بدنش همراه با حرکات آروم اقیانوس تکون بخوره، جلبک‎ها و مرجان‎های رنگارنگ و ماهی‎های ریز و درشتی که بین حفره‎های مرجان‎ها در حال شنا کردن بودن، تصویر زیبای امروز بروتا رو کامل میکردن.
همین ده دقیقه پیش بود که با ترس به ساحل چسبیده بود و میگفت هرگز وارد آب‎های آزاد و خروشان نمیشه. درسته که از تمیز کردن خودش توی آب دریاچه‎های کوچیک و کم عمق لذت میبرد، اما این اقیانوس بود. فقط یک موج کافی بود تا بدن بروتا رو با خودش به جایی بکشه که دیگه نتونه راه برگشتی برای خودش پیدا کنه. اما اون لوایتن لعنتی با صدای بمش توی ذهنش زمزمه کرد که نمیذاره اتفاقی براش بیفته، و بروتا و هوسوک، هردو افسارشون رو به دست اون مار آبی غولپیکر سپردن.
لوایتن، با بدن سفید و درخشانش، زیر حرکت پرتوهای مواج نور کاملا غرق در آرامش بود. خارهای بلند پشت بدنش، که با پرده‎هایی از پوست نازک به هم متصل بودن، هر از چندگاهی به چپ و راست حرکت میکردن و بدنش رو زیر آب صاف نگه میداشتن. بروتا تا به حال ندیده بود خارهای روی بدن یک اژدها به چپ و راست حرکت کنن. تا اونجایی که میدونست، اون‎ها فقط روی هم میخوابیدن و وقتی اژدها میخواست هنگام مبارزه تهدید کننده به نظر برسه، اون‏ها رو باز میکرد تا بزرگتر و وحشتناک‎تر به نظر بیاد. اما انگار با توجه به شیوه‎ی زندگی خاص لوایتن، این خارها توی بدنش تکامل پیدا کرده بودن تا بتونه راحت‎تر زیر آب تعادلش رو حفظ کنه.
با بیرون اومدن حباب‎های هوا از بین دندون‎هاش، نیازش به دریافت اکسیژن بیشتر شد و برای چندمین بار به سمت سطح آب دست و پا زد. پنجه‎های اون برخلاف لوایتن، برای حرکت توی آب تکامل پیدا نکرده بودن. در نتیجه زمان و انرژی بیشتری برای رسیدن به سطح آب صرف میکرد.
هرچی بالاتر میرفت، وزن آب روی بدنش کمتر میشد و احساس میکرد قفسه‎ی سینه‌اش بازتر میشه. باور نمیکرد آب چقدر میتونه سنگین باشه، و این ماهی‎های کوچیک چطوری توی آب مچاله نمیشدن. البته شاید هم بخاطر کوچیکی‎شون بود که آب نمیتونست وزن زیادش رو بهشون تحمیل کنه.
با لمس هوای تازه و خنک بالای اقیانوس، برای گرفتن دمی عمیق، دهنش رو باز کرد تا بتونه حجم بیشتری از هوا رو، سریعتر به ریه‎هاش برسونه. احساس میکرد سرش سبک شده، تا به حال اینقدر از اکسیژنِ همیشه حاضر دور نمونده بود. به این شرایط عادت نداشت و حالا احساس میکرد به اندازه‎ی یک هفته خسته شده، درحالی که حتی زمان ناهار هم نرسیده بود. آه عمیقی کشید و برای باقی موندن روی سطح آب تلاش کرد.
-حالت خوبه؟
با شنیدن صدا لوایتن، به سمتش برگشت. مبارز هم همراه اون به نزدیکی سطح آب اومده بود، اما فقط قسمت بالایی پوزه، چشم‎ها و خارهای پشت گردنش رو از آب بیرون آورده بود. بروتا با دیدن این کارش، بی‎اختیار یاد کروکودیل‎ها و تمساح‎ها افتاد و ریز خندید. لوایتن احتمالا صدای خنده‎اش رو توی ذهنش شنیده بود، چون فلس‎های اطراف سرش از روی گوش‎هاش بلند شدن. یک واکنش بی‎اختیار که نشون میداد توجهش جلب شده. با اینکه صدایی بیرون از ذهنشون وجود نداشت تا شنیده بشه، اون باز هم برای بهتر شنیدن تلاش کرده بود.
-من خوبم، تمساح گنده.
لوایتن با شنیدن این حرف چشم‎هاش روتوی کاسه چرخوند و با یک حرکت سریع بدنش رو از زیر آب بیرون آورد. پاهای بلندش به این معنی بودن که برخلاف بروتا، میتونست توی این عمق روی کف اقیانوس بایسته. بروتا مجبور شد برای زیر آب نرفتن، بال‎هاش رو توی آب باز کنه و آب رو به پایین فشار بده تا گردنش روی سطح باقی بمونه. طولی نکشید که بروتا و هوسوک به یک نتیجه‎ی مشترک رسیدن، شنا کردن با فرم انسانی راحت‎تره. به علاوه، هوسوک تجربه‎ی بیشتری توی شنا کردن داره.
لوایتن با دیدن فرم انسانی اژدهای محافظ توی آب، برای اینکه به اشتباه حرکت ناگهانی‎ای نکنه و محافظ بداخلاق رو با امواجی که درست میکنه، بیشتر به دل اقیانوس نفرسته، جاش رو به یونگی داد. حالا هردوشون، با فرم انسانی و لباس‎هایی که قبل از این به تن داشتن، توی اقیانوس در حال شنا بودن و تند تند نفس میکشیدن. هوسوک با بیچارگی گفت:
-این بلوزم کاملا نو بود. اولین بار بود میپوشیدمش و خیلی از رنگش خوشم می‎اومد. اما الان به لطف تو از وسط اقیانوس سر دراورده و قراره تا ابد بوی آب‎ماهی بده. ازت ممنونم، واقعا...
یونگی بی‎اختیار خندید و با دستش آب بیشتری روی سرو صورت هوسوک ریخت. همونطور که محافظ مشغول تکون دادن سرش برای کنار زدن موهای خیس و چسبیده به صورتش بود گفت:
-نگرانش نباش، لباست رو درست مثل روز اولش تحویل میگیری. البته، گفتی امروز اولین باری بودکه میپوشیدی‌اش؟
با دیدن حالت پوکر صورت هوسوک که حاکی از قضاوت شدنش توی ذهن پسر بود، باز هم خندید و ریتم شنا کردنش بهم ریخت. همین هم باعث شد برای چند لحظه، بخاطر فرو نرفتن در آب زحمت بیشتری به خرج بده. همین برای راضی کردن هوسوک کافی بود. حتی شده برای چند لحظه، فقط اون نبود که برای زنده موندن بیشتر از حالت عادی تلاش میکرد.
وقتی یونگی دوباره ریتم شنا کردنش رو منظم کرد، ازش پرسید:
-با دیدن اون جلبک‎ها یادم افتاد توی دریاچه هیچ گیاه خاصی نیست. دلیلش چیه؟
یونگی چشم‎هاش رو به سمت هوسوک چرخوند.
-منظورت ذنبق و اینجور چیزهاست؟
-اوهوم.
هوسوک لب‎هاش رو جلو داد. همیشه دیدن ذنبق‎ها و خزه‌های آبی رو دوست داشت، اما توی دریاچه‎ی پشت خونه‎ی یونگی، خبری از گیاهان آبزی نبود. شاید فقط یکم جلبک و خزه که روی سنگ‎های کف دریاچه رشد کردهبودن، نه چیزی بیشتر. یونگی موهاش رو با حرکت سریع سرش، به عقب پرت کرد و پیشونی‎اش رو به نمایش گذاشت.
-دووم نمیارن. نمیدونم چرا، اما فکر نکنم بتونن توی آب دریاچه رشدکنن، وگرنه تا الان کل دریاچه رو پر کرده بودن.
لب‎های هوسوک آویزون شدن و یک قطره آب از موهاش روی لب‎هاش چکید. و البته که توجه یونگی به اون قطره جلب شد، یونگی از جنس آب بود.
-حیف شد.
-دوستشون داری؟
یونگی واقعا نمیدونست چرا این سوال رو پرسید، چرا یک لحظه احساس کرد باید به علایق هوسوک اهمیت بده. هوسوک مدام کاری با ذهنش میکرد که حتی خودش هم متوجه نمیشد چه اتفاقی داره توی سرش رخ میده.
هوسوک نگاه کنجکاو و کوتاهی به یونگی انداخت، اما با سر حرفش رو تایید کرد و دوباره نگاهش رو به امواج آب دوخت. شاید یونگی باید میذاشت مغز افسار گسیخته‎اش، به راهی که انتخاب کرده بود ادامه بده و فقط سعی کنه بین راه از روی زین پایین نیفته.
-اگه بخوای میتونی به جین بگی دفعه‎ی دیگه چندتا ذنبق با خودش بیاره. اما تضمین نمیکنم تا هفته‎ی بعدش زنده بمونن.
هوسوک دوتا سوال توی ذهنش داشت و نمیدونست کدوم یکی رو باید اول بپرسه. این واقعا یونگی بود که داشت بهش اجازه میداد توی طبیعت جزیره‎ی دوست داشتنی‎اش دست ببره؟ همون مردی که خودش رو صاحب این جزیره میخوند و اگه میتونست اجازه نمیداد هوسوک بیشتر از این توی ملک شخصی‌اش بمونه؟ اما ترجیح داد این سوال رو به زبون نیاره. نمیخواست باعث ایجاد سوتفاهم بشه. پس سوال دومش رو پرسید.
-یعنی تو واقعا نمیدونی چه گیاهی توی آب دریاچه‎ی داخل جزیره‌ات رشد میکنه؟
-خب، من با آب حرف میزنم. نه با طبیعت داخلش.
-اوه، درست میگی.
حالا که متوجه شده بودجواب سوالش چقدر واضح بوده، آرزو میکرد کاش سوال دیگه‌اش رو پرسیده بود. ناگهان به خودش اومد و توی ذهنش به خودش تشر زد. از کی تا حالا برای پرسیدن سوال‌هاش تردید میکنه؟ خیلی راحت میتونه هردوتا سوالش رو بپرسه، برای چی باید جلوی خودش رو بگیره؟
پس سرش رو به سمت یونگی برگردوند و دهنش رو باز کرد تا سوالش رو بپرسه. اما با جای خالی پسر دیگه مواجه شد، و به زودی قرار بود با یک موج بزرگ پر بشه. هوسوک با دیدن ارتفاع موجی که درست به سمتش حرکت میکرد، خشکش زد. موج، مثل یک اسب وحشی که روی دو پای عقبش بلند شده بود و میخواست سم‎هاش رو روی بدن به خاک افتاده‎ی اون بکوبه، به سمتش حرکت میکرد. به همون اندازه وحشتناک و خالی از بخشش.
میدونست این ماجرا بوی دردسر میده، تمام این ماجرا از همون لحظه‎ای که صدای فریبنده‎ی لوایتن رو توی سرش شنید بوی گند دردسر میداد. اون مارمولک احمق درست مثل یک پری دریایی، با نجواهای فریبنده و افسونگر اون رو به سمت آب کشید، و حالا همین آب داشت اون رو به کشتن میداد.
داشت برای خفه شدن آماده میشد، برای غرق شدن، برای مردن به بدترین شکل ممکن. درحالی که ریه‎هاش بخاطر ورود آب به بافت ظریفشون میسوختن و سرش از کمبود اکسیژن درحال ترکیدن بود. انگشت‌هاش شروع به سوختن میکردن و در نهایت زیر سنگینی آب دفن میشد.
اما ناگهان چیزی مچ پاش رو گرفت و اون رو زیر آب کشید. قبل از دوباره فرو رفتن به داخل آب، فقط فرصت کرد یک نفس کوتاه بگیره. لوایتن دوباره اونجا بود، بدن بزرگش مثل یک محافظ دور هوسوک پیچیده شده بود و اون رو این پایین، جایی که خبری از حرکت وحشیانه‎ی آبِ روی سطح خبری نبود، امن نگه داشته بود.
هوسوک چیز زیادی از گذشت موج از بالای سرشون نفهمید. بجز فشار روی بدنش که با پیوند دوباره‎ی آب بلند شده توسط موج با اقیانوس، به طرز غافلگیرکننده‎ای چندین برابر شده بود. و بدن لوایتن که اون رو کنار خودش نگه داشته بود و نمیذاشت دست آب اون رو به سمت لحظات آخر زندگی‌اش بکشونه. لوایتن بال‎های بزرگش رو اطرافشون باز کرده بود. همزمان با چنگ زدن به جلبک‎های کف اقیانوس برای ثابت نگه داشتن هردوشون، سعی داشت با حائل کردن بال‎هاش، شدت جریان آبی که به بدن هوسوک برخورد میکرد رو کمتر کنه.
بعد از فروکش کردن موج، لوایتن با بیشترین سرعتی که میتونست هوسوک رو به سطح آب رسوند. هنوز هم اون رو نزدیک به خودش نگه داشته بود و سعی داشت از تماس چنگال‎های تیز و سمی‎اش با بدن پسر دیگه جلوگیری کنه. اما هوسوک میلرزید و با وجود هوایی که دوباره بدون محدودیت در اختیارش قرار گرفته بود، برای نفس کشیدن به شدت تقلا میکرد. ترسش باعث تنگ شدن راه تنفس، و ناتوانی‌اش در نفس کشید باعث ترسیدنش میشد. لوایتن با بی‌تجربگی سعی در آروم کردن محافظ داشت.
-هی، هی! چیزی نیست. یه موج کوچیک و عادی بود.
هوسوک بین سرفه‎های وحشیانه‎اش، همونطور که محکم‎تر به فلس‎های لیز لوایتن میچسبید بهش تشر زد:
-برای تو با این هیکل بزرگت، سونامی هم یه موج کوچیکه.
لوایتن با فکر کردن به حرف هوسوک و پی بردن به حقیقت داشتنش، خرخر نامفهومی کرد و بازوهاش رو بالاتر نگه داشت. شاید در تماس نبودن با آب، همون چیزی که همین چند لحظه پیش سعی در کشتنش داشت، حال هوسوک رو بهتر میکرد.
-خیلی خب، دیگه لازم نیست این همه بترسی. موج خوابیده و تو هم زنده ازش بیرون اومدی. فقط روی این تمرکز کن و بقیه‎ی اتفاقاتی که افتاد رو فراموش کن.
هوسوک سرش رو تکون داد و سعی کرد همون کاری که لوایتن میگه رو انجام بده. بالاخره روی تنفسش تسلط پیدا کرد و چند نفس عمیق و پشت سر هم کشید. حالا بیشتر احساس زنده بودن میکرد. مسخره بود، درست بعد از اینکه تقریبا مرده بود احساس زنده بودن میکرد. اما نتونست مدت زیادی از این حس مسخره لذت ببره، چون لوایتن چیز نگران کننده‎ای گفت.
-یه موج دیگه داره میاد، اقیانوس داره درباره‎اش بهم هشدار میده. میخوای این یکی موج رو اونطوری که واقعا هست ببینی؟
هوسوک قبل از اینکه بتونه بگه مگه یه موج لعنتی چه شکلیه درحال شنا کردن رو به پایین بود. لوایتن باز هم با بدنش از اون محافظت میکرد، و این بار کاملا آماده بود. دلیلی برای ترسیدن نداشت، درسته؟
سایه‎ی موج، زودتر از خودش بهشون رسید. سایه‎ی نورانی امواج کوچیکتر رو توی خودش فرو برد و بعد... درست بالای سرش، آب مثل یک تونل بزرگ و چرخان به سمت اونها حمله کرد. مثل این بود که یک پروانه‎ی عظیم آب رو از سطح اقیانوس جدا و بعد از تبدیل کردنش به یک گرداب، اون رو به سمت بالا هدایت میکرد. مثل زنی خوش رقص که بالا میپرید و اوج میگرفت، میچرخید و میغلتید و دوباره به آغوش صحنه‎ی رقص برمیگشت.
گرداب و وزنش که این بار کمتر حس میشد، خیلی زود بین هجوم حباب‎های ریز و درشت گم شدن. اون شکوه چرخنده جاش رو به انبوه حباب‎های بیشمار داد و همه چیز به آرامش قبل برگشت. شبیه پرنده‎ی آزادی که توسط ملخ‎های مهاجم و خونخوار احاطه و تا مغز استخونش خورده میشه. اون ناپدید میشه و همه چیز به ادامه دادن ادامه میداه. هیچ تغییری ایجاد نمیشه، هیچ اثری به جا نمیمونه.
اقیانوس به آرامشش ادامه داد، هیچ اثری از موج به جا نموند و حباب‎های قاتل خیلی زود پراکنده شدن. اما حالا هوسوک میدونست یک موج واقعا چه شکلیه. و همه‎ی این‎ها رو مدیون یونگی و لوایتن بود.
در پایان اون روز، هوسوک دوتا درس بزرگ گرفت. اولین درس رو آب بهش داد. بهش گفت درسته که به اون زندگی میبخشه، اما اگه از حد خودش فراتر بره، به محض اینکه بتونه قطره به قطره‎ی زندگی‌اش رو از وجودش بیرون میکشه.
و دومین درسش، جواب سوال توی ذهنش رو هم میداد. نه، یونگی همون مردی که نمیخواست حضور هوسوک رو توی جزیره‌اش تحمل کنه نیست. حداقل برای اون روز نه.

ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟsWhere stories live. Discover now