6

99 53 35
                                    

هوسوک کلافه پایی که روی پای دیگه‎اش انداخته بو رو تکون داد. واقعا، چرا این روز لعنتی تموم نمیشد؟ نگاه خشمگینی به یونگی انداخت که چشم‎هاش رو به محتویات درحال چرخش داخل فنجونش دوخته بود. درست پنج دقیقه بعد از درست کردن اون جوشونده‎ی تقویتی، از کارش پشیمون شده بود. همون موقعی که یونگی نگاه پر از تحقیرش رو به سمت بخاری که از فنجون روی میز بلند میشد کشید.
هر دو پشت میز دونفره‎ای که گوشه‎ی آشپزخونه قرار داشت نشسته بودن و به صدای ساعت بزرگی که روی دیوار آویزون بود گوش میدادن؛ تا وقتی صدای یونگی سکوت بینشون رو شکست.

-میدونی که نگاه خیره‎ات نمیتونه جمجه‎ام رو سوراخ کنه، مگه نه محافظ؟

-مطمئنم اگه خوب بین کتاب‎های مربوط به جادو توی کتابخونه‎ات بگردم، میتونم کاری کنم که این مورد ممکن بشه.

صدای پوزخند یونگی توی سکوت کلبه، ناخوشایندترین چیزی بود که میتونست وجود داشته باشه. هوسوک میدونست اگه نگاه خشمگینش نتونه جمجمه‌ی یونگی رو سوراخ کنه، چنگال روی میز میتونه.
-اگه همچین کتابی اونجا وجود داشت من تا به حال تمام وِردهاش رو از بر بودم.

هوسوک میخواست دهن کجی کنه و با سکوت، جواب بی‎ادبی یونگی رو بده. اما با جرقه زدن جواب مناسبی توی ذهنش، نتونست جلوی پوزخندش رو بگیره. اون نتونست کاری براش بکنه، فقط باید پوزخند مغرور یونگی رو بهش برمیگردوند.

-به نظر میرسه مبارزها از چیزی که فکر میکردم بیکارترن. اگه اینطوری نبود نمیتونستی اون همه کتاب رو بخونی.

یونگی بعد از سر کشیدن ته مونده‎ی جوشونده‌اش، فنجون رو با حرص روی میز چوبی کوبید. اوه، هوسوک از نتیجه‎ی کارش خیلی راضی بود.
با غروری که رفتار یونگی رو بازتاب میکرد از روی صندلی‌اش بلند شد و فنجون گرم رو بین دست‎هاش گرفت. با لبخند سرخوشی به سمت سینک رفت تا فنجون رو زیر آب بگیره.

-باید خودت رو کنترل کنی مبارز، من قرار نیست خسارت ظروف تو رو بپردازم.

-آره، هرچی.

قبل از اینکه دوباره به سمت یونگی برگرده، صدای کشیده شدن پایه‎های صندلی روی زمین چوبی رو شنید. یونگی به تکیه‎گاه صندلی و میز چنگ زده بود تا بتونه روی پاهاش بایسته. هوسوک واقعا درک نمیکرد با این میزان از ضعف، اون مرد از خودراضی چطور میتونه زبون تیزش رو آماده به کار نگه داره. شاید اونقدر در زمینه‎ی جنگ روانی در میدان نبرد تبحر داره دیگه نمیتونه مثل یک فرد متشخص، بدون کنایه و بهم ریختن اعصاب هم‎صحبتش، یک مکالمه رو پیش ببره.

هوسوک قدم‎های یونگی رو تماشا کرد که به هال برمیگشت تا روی کاناپه لم بده. آهی از روی خستگی کشید، اون به اندازه‎ی مرد دیگه برای جنگ روانی تعلیم ندیده بود، و الان حس میکرد تمام انرژی‎اش از بدنش بیرون کشیده شده. دست‎هاش رو لبه‎ی سینک ستون کرد و و بعد از کشیدن نفسی عمیق، شیر آب روباز کرد تا فنجون رو بشوره و آبی به صورتش بپاشه؛ شاید اینطوری کمی از افکارش آزاد میشدن.

ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟsМесто, где живут истории. Откройте их для себя