هوسوک کلافه پایی که روی پای دیگهاش انداخته بو رو تکون داد. واقعا، چرا این روز لعنتی تموم نمیشد؟ نگاه خشمگینی به یونگی انداخت که چشمهاش رو به محتویات درحال چرخش داخل فنجونش دوخته بود. درست پنج دقیقه بعد از درست کردن اون جوشوندهی تقویتی، از کارش پشیمون شده بود. همون موقعی که یونگی نگاه پر از تحقیرش رو به سمت بخاری که از فنجون روی میز بلند میشد کشید.
هر دو پشت میز دونفرهای که گوشهی آشپزخونه قرار داشت نشسته بودن و به صدای ساعت بزرگی که روی دیوار آویزون بود گوش میدادن؛ تا وقتی صدای یونگی سکوت بینشون رو شکست.-میدونی که نگاه خیرهات نمیتونه جمجهام رو سوراخ کنه، مگه نه محافظ؟
-مطمئنم اگه خوب بین کتابهای مربوط به جادو توی کتابخونهات بگردم، میتونم کاری کنم که این مورد ممکن بشه.
صدای پوزخند یونگی توی سکوت کلبه، ناخوشایندترین چیزی بود که میتونست وجود داشته باشه. هوسوک میدونست اگه نگاه خشمگینش نتونه جمجمهی یونگی رو سوراخ کنه، چنگال روی میز میتونه.
-اگه همچین کتابی اونجا وجود داشت من تا به حال تمام وِردهاش رو از بر بودم.هوسوک میخواست دهن کجی کنه و با سکوت، جواب بیادبی یونگی رو بده. اما با جرقه زدن جواب مناسبی توی ذهنش، نتونست جلوی پوزخندش رو بگیره. اون نتونست کاری براش بکنه، فقط باید پوزخند مغرور یونگی رو بهش برمیگردوند.
-به نظر میرسه مبارزها از چیزی که فکر میکردم بیکارترن. اگه اینطوری نبود نمیتونستی اون همه کتاب رو بخونی.
یونگی بعد از سر کشیدن ته موندهی جوشوندهاش، فنجون رو با حرص روی میز چوبی کوبید. اوه، هوسوک از نتیجهی کارش خیلی راضی بود.
با غروری که رفتار یونگی رو بازتاب میکرد از روی صندلیاش بلند شد و فنجون گرم رو بین دستهاش گرفت. با لبخند سرخوشی به سمت سینک رفت تا فنجون رو زیر آب بگیره.-باید خودت رو کنترل کنی مبارز، من قرار نیست خسارت ظروف تو رو بپردازم.
-آره، هرچی.
قبل از اینکه دوباره به سمت یونگی برگرده، صدای کشیده شدن پایههای صندلی روی زمین چوبی رو شنید. یونگی به تکیهگاه صندلی و میز چنگ زده بود تا بتونه روی پاهاش بایسته. هوسوک واقعا درک نمیکرد با این میزان از ضعف، اون مرد از خودراضی چطور میتونه زبون تیزش رو آماده به کار نگه داره. شاید اونقدر در زمینهی جنگ روانی در میدان نبرد تبحر داره دیگه نمیتونه مثل یک فرد متشخص، بدون کنایه و بهم ریختن اعصاب همصحبتش، یک مکالمه رو پیش ببره.
هوسوک قدمهای یونگی رو تماشا کرد که به هال برمیگشت تا روی کاناپه لم بده. آهی از روی خستگی کشید، اون به اندازهی مرد دیگه برای جنگ روانی تعلیم ندیده بود، و الان حس میکرد تمام انرژیاش از بدنش بیرون کشیده شده. دستهاش رو لبهی سینک ستون کرد و و بعد از کشیدن نفسی عمیق، شیر آب روباز کرد تا فنجون رو بشوره و آبی به صورتش بپاشه؛ شاید اینطوری کمی از افکارش آزاد میشدن.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟs
Фанфикلوایتن همهی زندگیاش رو ازش گرفت. اون مارمولک آبی و غولپیکر همه چیز رو به هم ریخت. فقط یه دلیل به بروتا بدین تا ازش تنفر نداشته باشه. آره، بروتا تا آخرین لحظه، تا زمانی که خیلی دیره از لوایتن متنفره میمونه. کاپل: سپ (مثل همیشه) زمان آپ: وی در این ز...