2

115 64 69
                                    

هوسوک خشمگین و ناراحت بود. برای سه روز تمام، هرجا که میرفت باید تنه‌ی درختی رو بلند میکرد تا سنجابی رو از زیر الوارها بیرون بکشه. با هر قدم باید تخم پرندگانی که با شکسته شدن درخت‌ها روی زمین افتاده و له شده بودن رو میدید و اشک میریخت. با هر نفس بوی برگ‌های له شده رو به ریه‌هاش میکشید و آرزو میکرد کاش میتونست نفس نکشه.

قسمت شرقی جنگل ویران شده بود‌. سه روز از اون اتفاق شوم گذشته بود و هوسوک هنوز هم نتونسته بود خسارت وارد شده به جنگلی که ازش محافظت میکرد رو جبران کنه. و اون حتی سعی نکرده بود به قلب منطقه آسیب دیده، مرکز مبارزه‌ی اون دو اژدها نزدیک بشه. این خیلی بدتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد.

مدام با خودش حرف میزد و از اون دو اژدهای احمق و مبارزه طلب که جنگلش رو به این روز انداختن گله میکرد. چی میشد اگه فقط کمی به بقیه‌ی موجودات فکر میکردن؟ اوه البته که اون‌ها هیچ چیزی به اسم "درک" ندارن. اون‌ها فقط میدونن چطور گلوی همدیگه بدرن و پوست زمخت یک اژدهای دیگه رو پاره پاره کنن. چه میدونن که درخت‌ها نمیتونن برای محافظت از خودشون گاز بگیرن، یا دندون‌های نیش گرگ‌ها در برابر فلس‌های اون‌ها کاری از پیش نمیبرن.

با متوجه شدن حجم گلگی‌هاش، سرش رو پایین انداخت و به پنجه‌هاش که به آرومی روی تنه‌ی درخت نشسته بودن خیره شد.

"آه بروتا، باید بس کنی. تمرکزت رو روی ترمیم این آشفتگی بذار."

سرش رو برای صدای توی ذهنش تکون داد و سعی کرد با پاک کردن افکارش، به صدای جنگل گوش بده. اما بجای صدای همیشگی زندگی، زمزمه‌ی مرگ رو شنید. این بار  بلندتر بود، و چیزی که میگفت هولناک‌تر از همیشه بود.

"یک اژدها مرده. به روحش احترام بذارید. از بدنش فاصله بگیرید."

این زمزمه‌ها مدام تکرار میشدن، و هوسوک نمیتونست جلوی لرزشی که به استخون‌هاش رسوخ میکرد رو بگیره. یکی از اون دو اژدهای مبارز کشته شده بود... اون باید کاری میکرد، نمیتونست بذاره بدن یکی از همنوعانش روی زمین جنگل بپوسه. اون اژدها تاوان کاری که با جنگلش کرده بود رو با مرگش پرداخته بود، و حالا نوبت هوسوک بود که به روحش ادای احترام کنه.

با احتیاط صدای زمزمه‌ها رو دنبال کرد و به بدن عظیمی‌ که حالا خالی از حیات و جادو بود رسید. این بدشگون‌ترین صحنه‌ای بود که توی صده‌ی اخیر دیده بود. نفسش رو حبس کرد و با گردنی خمیده روی خاک آسیب دیده‌ای که اون محوطه رو پوشونده بود پا گذاشت. با هر قدم صدای زمزمه‌ی مرگ بلندتر میشد و هوسوک اختیاری روی حس بدش نداشت. درونش مثل کاسه‌ای از گدازه میجوشید، اما فلس‌هاش مثل تکه‌های یخ روی بدنش رو پوشونده بودن.
نمیتونست جلوی بلند شدن تیغه‌های کمرش رو بگیره... درد اون اژدها در آخرین لحظات زندگی‌اش، مثل یک سم به هوا تزریق شده بود و حالا هوسوک با هر نفس، اون درد رو داخل بدنش میکشید. ماهیچه‌هاش مثل سنگ سفت شده بودن و تنها چیزی که تونست به زبون بیاره یک جمله‌ی کوتاه و شکسته بود.

ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟsOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz