چند روز از آتشبس درون خونهی مین میگذشت، و به ظاهر اوضاع اونقدرها هم بد نبود. اثاثیهی اتاق هوسوک رسیده بودن و یونگی در برابر اون حجم از وسیله فقط چپ چپ به محافظ نگاه کرد و مشغول نوازش کردن بدن جزمین شد. چیدن اتاق حتی با وجود عدم دریافت هیچ نوع کمکی از طرف مبارز قوی، خیلی طول نکشید و هوسوک از این بابت خوشحال بود. از حالا به بعد میتونست روتین زندگیاش رو با روتین زندگی پسر دیگه هماهنگ کنه.
چیزی که هردوشون توش توافق داشتن، سحرخیزی بود. یونگی کمی بعد از طلوع بیدار میشد و به همراه یک فنجون نوشیدنی داغ، دست به جیب روی اسکلهی کوچیکِ دریاچه میایستاد تا روزش رو با آرامش شروع کنه. و هوسوک درست همون موقعها خودش رو به بام خونه میرسوند تا بتونه بروتا رو از درون وجودش احضار کنه و به گشتزنی صبحگاهیاش برسه.
یونگی اکثر اوقات به سایهی بروتا نگاه میکرد که روی درختها و دریاچه میخزید، بینشون گم میشد و باهاشون یکی میشد. گشتزنی صبحگاهی هوسوک رو دوست داشت، چون نمیذاشت آرامشی که با تنها بودن توی لحظات اولیهی روز به بدنش سرازیر میشد، ازش سلب بشه. همیشه وقتی اژدهای محافظ از بالای بدنش عبور میکرد و سعی داشت خودش رو توی آسمون بالا بکشه تا بتونه توی ارتفاع دلخواهش پرواز کنه، جابجایی هوای خنک صبحگاهی رو روی پوست برهنهی شونههاش حس میکرد. یونگی موقع خواب لباسی گشاد و راحت با یقهی باز میپوشید، چون از پیچیدن لباس دور بدنش و حس خفگیای که نیمه شب بهش دست میداد متنفر بود. و هر روز صبح با همون سر و وضع بهم ریخته کنار دریاچه میاومد و صبحش رو آغاز میکرد.
هوسوک از تماشای برخورد نسیم خنک دریاچه با لباسهای گشاد یونگی که به رنگهای خنثی روی بدنش خودنمایی میکردن لذت میبرد. پس هر روز کمی روی بام معطل میکرد تا موهای بهم ریخته و لباسهای راحتی و گشاد مرد رو برانداز کنه. همون روز اول متوجه خودنمایی بند چرمی و تیرهی گردنبد دور گردن یونگی و زیر یقهی باز لباسش شد. هرچند که مرد دیگه هیچوقت این رو به زبون نیاورد، اما از هدیهاش خوشش اومده بود.
این برای هوسوک آرامش خاطر میآورد. همین هم بهش اجازه میداد با لبخندی درونی، بالهای بروتا رو باز کنه و گردنش رو به شدت تکون بده تا از خشکی عضلاتش کم بشه.
اولین صبحی که یونگی بدن بروتا رو توی نور ملایم آفتاب دید، بادقت بهش چشم دوخت. جثهی عظیمی نداشت، اما کوچیک هم نبود. فلسهای زمردی و براقش زیر تابش کمرنگ آفتاب به رنگ طلایی میدرخشیدن، و بالهای بزرگش رو مدام بالا نگه میداشت تا به سقف خونه برخورد نکنن. به وضوح خوشش نمیاومد بالهاش با زمین یا هرچیزی بجز هوا تماس داشته باشن. مغرورتر از اونی بود که بالهاش رو پایین رها کنه.
شاخهای کوتاهش، پشت سرش تاب خورده بودن و چشمهای براق و تیزش کمی پایینتر از خارهای روی سرش خودنمایی میکردن. گردن خمیده و با وقارش با تیغهای کوچیک و بزرگ تزئین شده بود که با حس رضایت مدام باز میشدن و دوباره روی فلسهای پشت گردنش میخوابیدن. دم نچندان بلندش هم اکثر اوقات کنار بدنش پیچ میخورد و حرکات ریزش به چشم دیده میشد. حس خوب اژدها از آزادی و هوای دلانگیز صبحگاهی همیشه به نحوی به اطرافش منتقل میشد. یا خرخرهای آرومش بود، یا پلکهای نیمه بازش، یا تنبلی حرکاتش.
یونگی از تماشای این منظره لذت میبرد، منظورم دریاچهی پشت خونهست. برای آزاد کردن لوایتن صبر نداشت. اژدهای لعنتی از وقتی بهتر شده بود مدام توی وجودش بیقراری میکرد و به همه چیز چنگ میانداخت تا بتونه بیرون بیاد. فقط دو روز دیگه، یونگی با خودش گفت. فقط دو روز دیگه و میذارم این موجود لعنتی بیرون بیاد. بعد از این به یک تعطیلات طولانی نیاز دارم.
باید اعتراف میکرد به هوسوک غبطه میخورد که در حال حاضر با اژدهای درونش در آرامشه. خیلی کم پیش میاد یونگی با لوایتن به مشکل بخوره، اکثرا چیزی که یکیشون میخواد خواستهی دیگری هم هست. اما در موقعیتهایی مثل الان، اون فقط میتونست صدای خرناس ناراضی لوایتن رو در اعماق وجودش خفه کنه. با چشم غره رفتن به آخرین طنینهای صدای لوایتن درون ذهنش، ته موندهی محتویات درون فنجونش رو سر کشید و به داخل خونهاش برگشت. کتاب نیمه تمومش منتظرش بود تا یک روز خسته کنندهی دیگه رو با هم بگذرونن.
تمام مدتی که بروتا جریان حیات جزیره رو بررسی میکرد، در هوای استوایی و معتدل اقیانوس پروا میکرد و به صدای طبیعت سرحال و خوشحال گوش میداد، لوایتن درون یونگی، و یونگی درون خونهی خودش حبس شده بود. عالی بود، مگه نه؟ فقط عالی.
هوسوک اطراف ظهر روی ساحل پرستارهی جزیره فرود اومد و بعد از انداختن نگاه آخر به دریای بازیگوش، به سمت خونهی یونگی راه افتاد. این جزیره به اندازهی جنگل خودش بزرگ نبود و سرکشی کردن هر روزهاش کمتر از قبل طول میکشید. پس فرصت داشت به خونه برگرده و برای یونگی غرق در مطالعه و خودش یک میان وعدهی کوچیک درست کنه.
بدبختانه مشخص شده بود مبارز خوراک زیادی نداره و اکثر اوقات فقط به یک صبحانهی مفصل و شام سبکش بسنده میکنه. اما هوسوک به خوردن غذا و شیرینی علاقهی زیادی داشت. همین دو روز پیش که داشت برای میان وعدهی بعد از ظهر کمی شیرینی میپخت، دماغ یونگی اون رو به آشپزخونه کشیده بود و معلوم شده بود که خیلی طرفدار چیزهای شیرین نیست. اشتباه نکنید، مبارز تمام شیرینیها رو با اشتها خورد و تشکر کوتاهی هم از هوسوک کرد. فقط چون شیرینیها اونقدری شیرین نبودن که اسم شیرینی براشون مناسب باشه!
شکر کم و طعم اصیل، بافت ترد و نرم، و ظاهر مرتب شیرینیها رابطهی مستقیمی با میل یونگی به خوردنشون داشتن. کسی بهتر از هوسوک نمیتونست همهی اینها رو با هم توی یک شیرینی بچپونه. به سادگی، چون از آشپزی و شیرینیپزی لذت میبرد. از هدایای طبیعت به خوبی استفاده میکرد و چیزی باهاشون درست میکرد که لیاقت فداکاری همهی عناصر موجود در یک وعده رو داشته باشه.
تنها چیزی که توی آشپزخونهی یونگی نو به نظر نمیرسید، کتری آب و قوری قدیمیاش بودن که کدر شدن دستههاشون نشون از استفادهی هرروزه داشت. اوه، نباید ماگ مخصوص یونگی رو فراموش میکرد! یک ماگ کوتاه و خپل اما خیلی بزرگ، که اکثر اوقات نوشیدنیاش رو توی اون میریخت و بدون اینکه از زیرلیوانی استفاده کنه ماگ رو روی میز کنار دستش میگذاشت.
هوسوک خیلی دوست داشت تمام عادات ناشایست و بدقلقیهای یونگی رو بهش گوشزد کنه. بهش بگه سعی کنه تنباکو رو ترک کنه یا حداقل توی فضای بستهی خونه پیپ نکشه، از زیرلوانی استفاده کنه، کمی بیشتر به سلامت و خوراکش اهمیت بده، انقدر خودش رو توی کتاب غرق نکنه، به هوسوک و اتفاقاتی که میافته توجه بیشتری نشون بده. اما به دو دلیل این کار رو نمیکرد؛ یک: صاحب این خونه و وسایلش یونگی بود، پس هرطوری که دلش میخواست باهاشون رفتار میکرد. و دو: هوسوک فکر نمیکرد شانسی در برابر عاداتی که درون وجود یونگی ریشه دوونده بودن داشته باشه. مرد دیگه چه برای دراوردن لج هوسوک، چه ناخوداگاه، به انجام اون کارها ادامه میداد. پس اون چارهای جز تحمل کردن و اهمیت ندادن نداشت.
هوسوک فقط امیدوار بود این عادات بد به وجود اون هم رسوخ پیدا نکنن. هیچ خوشش نمیاومد خودش رو درحال پیپ کشیدن پیدا کنه.
یونگی عادت به چرت زدن وسط روز نداشت. هوسوک هم نیازی به یک چرت مفصل نداشت، اما ترجیح میداد نیم ساعت از بعد ازظهر رو با چشمهای بسته روی ایوان بنشینه و از تابش نور خورشید روی صورت و بدنش لذت ببره. یونگی هم که از این عادت هوسوک مطلع شده بود بعد از ظهرش رو به بعضی کاغذبازیهای کاری و سلطنتی میگذروند و خودش رو با جزمین که چرت روزانهاش رو کامل میکرد سرگرم نگه میداشت. کمی از آشفتهبازاری که توی خونهاش درست کرده بود کم میکرد و منتظر کمرنگ شدن شدت تابش آفتاب ظهرگاهی میشد.
موقع عصرترجیح میداد کنار ساحل قدم بزنه یا با یکی از دوستهاش وقت بگذرونه. تهیونگ معمولا این موقعها بهش سر میزد، یا نامجون؛ اگه میتونست از شهر مرکزی فرار کنه. شبهایی که نامجون تا دیروقت پیشش میموند رو دوست داشت. با هم شطرنج یا ورق بازی میکردن، کنار هم تنباکو دود میکردن یا بقیه رو هم مطلع میکردن که بهشون ملحق بشن و تا دیرهنگام با همدیگه خوش بگذرونن.
اما هوسوک کار زیادی نداشت که عصرهاش رو باهاشون پر کنه. برای همین گاهی اوقات کنار دریاچه مینشست و به آسمان نگاه میکرد، یا خودش رو با گلدونهایی که خریده بود و گوشه و کنار اتاقش گذاشته بود سرگرم میکرد.
ارتباط خیلی زیادی با یونگی نداشت و احتمالا اینطوری برای هردوشون بهتر بود. وقتی برای خوردن صبحونه دور یک مینشستن، هوسوک حس میکرد چیزی داره گلوش رو فشار میده و از بالا اومدن نفس یا پایین رفتن لقمهاش جلوگیری میکنه. پس چه بهتر که تا جای ممکن از مبارز دور میموند.
امروز عصر هم مثل همیشه مشغول پاک کردن برگهای گلدون، و فرستادن انرژی به وجود گیاه برای رشد بهتر و بیشتر بود که صدای بسته شدن در ورودی رو شنید. بعد هم صدای جاافتاده و آشنای کیم نامجون بود که گوشهای هوسوک رو تیز کرد.
-یونگی بداخلاق، دوست عزیزم، امیدوارم خونه باشی چون چه بخوای چه نخوای من اینجام.
هوسوک از اتاقش بیرون رفت تا به نامجون خوشامد بگه. نمیدونست چرا اما جبران بیحوصلگی یونگی با دوستانش رو وظیفهی خودش میدونست. نامجون با اون لباسهای کاملا مرتب و موهای شونه شده، دقیقا وسط پذیرایی، دست به کمر ایستاده بود. رنگ زیتونی و براق لباسش باعث میشد چشمها و موهای روشنش توجهی که لایقش بودن رو دریافت کنن. ترکیب اون چشمهای عسلی و موهای خرمایی روشن، با پوست کمی تیره و پیشونی بلند خیلی خوب کنار پارچهی لباس به چشم میاومدن و یک تصویر بینقص رو به بیننده هدیه میکردن. مرد به محض اینکه متوجه حضور هوسوک شد، لبخند زیبایی زد و به سمتش اومد.
-اوه هوسوک، هیچ یادم نبود تو اینجایی! بیادبی من رو ببخش. اگه میدونستم اینجایی به جای اینکه دنبال یک بداخلاق بگردم مستقیم پیش خودت میاومدم.
هوسوک ریز خندید و به بعد از فشردن دست نامجون به عنوان خوشامدگویی اون رو به سمت کاناپه هدایت کرد.
-خیلی از دیدنت خوشحالم هیونگ. یکم کوکی میخوری؟
نامجون بارضایت روی کاناپه نشست و به هوسوک نگاه کرد که به سمت آشپزخونه میرفت. انگار تونسته بود تا حدی با شرایط جدیدش وفق بگیره، این مایهی آرامش بود.
-فقط به شرطی که تازه باشن.
-خودم همین امروز پختمشون. شاید آقای بداخلاق بتونه بدون غذا برای یک روز کامل دووم بیاره، اما من باید موقع ظهر یه چیزی بخورم.
صدای نامفهومی از جایی که نامجون نشسته بود به گوش هوسوک رسید، و یک سوال که کمی بعد پرسیده شد.
-یونگی این اطرافه؟ صدای غرغرهاش نمیاد.
-آخرین بار با حولهی حمام روی دوشش دنبال صابون معطرش میگشت. احتمالا توی حمامه.
-اوه، که اینطور...
هوسوک دیگه چیزی نگفت. بجاش کوکیهای وانیلی با شکلات چیپسی رو با احتیاط از توی ظرف درداری که برای نرم و ترد موندنشون، کوکیها رو داخلش گذاشته بود بیرون آورد و توی یک بشقاب چید. به همراه یک لیوان از شیرشکلات مخصوصش توی سینی گذاشت و چندتا بابونهی خشک شده و دستمال هم کنار بشقاب گذاشت. شونههاش رو برای تزئین کم و بیش سینی بالا انداخت و بعد از عذرخواهی کوتاهی بخاطر مختصر بودن پذیراییاش، با لبخند اون رو جلوی نامجون گذاشت.
-میدونم دیگه بچه نیستی، اما شیرشکلات هرگز جذابیتش رو از دست نمیده. هیچ مخالفتی رو هم قبول نمیکنم.
نامجون با اشتیاق جلوتر نشست و همونطور که مواظب بود کوکی موقع برداشتنش خورد نشه گفت:
-هیچکس هم جرات مخالفت نداره. کی گفته همهی چیزهای خوشمزه و خوشگذرونیهای دنیا مال بچههاست؟
هوسوک با افتخار جلوی میز قهوه خوری ایستاده بود و منتظر واکنش نامجون به کوکیهای خونگیاش بود. نگاه شگفتزده و لذتی که به محض چشیدن کوکیهای نه خیلی شیرین و نه خیلی خشک روی صورت مرد دیگه نقش بست، کاملا با چهرهی مؤقر و رسمی همیشگیاش در تضاد بود. هوسوک از دیدن این تغییر خوشش میاومد، حالا چال لپهای مرد دیگه که روی لپهای پر و بادکردهاش خودنمایی میکردن بیشتر از قبل زیبا دیده میشدن.
-میخوام بدونم چجوری این کوکیها رو درست کردی. خدای بزرگ، باید هر روز از اینا برام درست کنی و من هم از گزارش دادن مخفی نگه داشتن همچین راز بزرگی به دولت چشم پوشی میکنم.
هوسوک به شوخی نامجون خندید و بهش قول داد اگه گزارشش رو رد نکنه میتونه یکی دوتا نکتهی طلایی برای پختن کوکیهای خیلی خوشمزه بهش یاد بده. نامجون یکی دیگه از کوکیها رو برداشت و قبل از اینکه همراه با یک جرعه از شیرشکلات اون رو ببلعه، از هوسوک پرسید:
-اوضاعت اینجا چطوره؟ همه چیز خوب پیش میره؟
هوسوک آهی کشید و میز رو دورزد تا کنار نامجون بنشینه. این دومین باری بود که مرد رو میدید، و اولین بار بود که مستقیم باهاش حرف میزد، اما به طرز عجیبی نسبت به نامجون احساس نزدیکی و صمیمیت میکرد.
-اونقدرها هم بد نیست. منظورم اینه که، درسته اون یک گلولهی پشمالو و اخمو و بیحوصلهست، اما من رو آزار نمیده. بیشتر اوقات خودش رو با کتابهاش سرگرم میکنه و من رو به حال خودم میذاره. اگه با هم حرف نزنیم دعوایی هم پیش نمیاد، طرز فکرش رو درک میکنم.
نامجون لیوان شیرشکلاتش رو روی میز برگردوند. همونطور که دور دهانش رو با دستمال پاک میکرد دوباره عقب نشست و پرسید:
-مطمئنی دوست داری تا مدت نامعلومی اینطوری زندگی کنی؟ میدونم که شخصیتت کاملا برعکس یونگیه، چه بخوای و چه نخوای رفتارهاش اذیتت خواهند کرد.
-چارهی دیگهای ندارم، دارم؟
این دقیقا چیزی بود که نامجون نمیخواست بهش اشاره کنه. امروز هم برای همین اومده بود، اومده بود تا با یونگی حرف بزنه و از اوضاع این روزهاش بپرسه و مطمئن بشه هوسوک رو به مرز جنون نرسونده. نامجون ترجیح داد موضوع بحث رو عوض کنه، کمی از علایق هوسوک باخبر بشه و پایهی دوستیشون رو محکم کنه. اون پسر به دوتا بداخلاق توی زندگیاش نیاز نداشت.
هوسوک از صحبت کردن با نامجون لذت میبرد، به هچ عنوان مشخص نبود داره با یک مقام دولتی حرف میزنه، یا کسی که جین هیونگ از دستش عصبانیه. در این لحظات، فقط دو مرد جوان بودن که با اشتیاق از هرچیزی حرف میزدن و خودشون رو با ذرات کوکی ریخته شده روی لباسهاشون سرگرم میکردن. دوست شدن با هوسوک اصلا سخت نبود، مگه میشد بوی گلهای شاداب و چمنهای بلند دشت تو رو از خودش برونه؟
بوی صابون معطر یونگی زودتر از خودش به پذیرایی رسیده بود. رایحهی خفیفی از نارگیل و لطافت خامه که با بوی تیز ارکیدههای سفید به تعادل رسیده بود. هوسوک با خودش فکر کرد اگه بوها رنگ داشتن، رنگ این بو قطعا شیری بود. "حتی بوی صابونش هم مثل خودش سفیده." بخاطر این افکار به خودش اخم کرد و این اخم کردن، مصادف شد با لحظهای که یونگی آخرین پله رو هم پشت سر گذاشت و اون رو همراه نامجون روی کاناپه دید.
-اونی که باید اینطوری اخم کنه منم، این دوست منه که توسط تو دزدیده شده محافظ.
صدای آه کلافهی نامجون جلوی بیرون اومدن جواب تند هوسوک از دهنش رو گرفت. مرد به سمت یونگی قدم برداشت و قبل از آغوش کوتاه دوستانهای که به یونگی هدیه داد، اخم هوسوک رو تقلید کرد و گفت:
-لازم نیست تا وقتی اینجاست زندگیاش رو براش جهنم کنی. این من بودم که اون و کوکیهاش رو دزدیدم.
یونگی خندهی آرومی سر داد و بعد از زدن ضربهای به کتف نامجون، ازش فاصله گرفت.
-مطمئن نیستم اینجا قراره به جهنم کدوممون تبدیل بشه.
نامجون خندهی یونگی رو بهش برگردوند و به سمت هوسوک برگشت تا اون رو هم توی مکالمهشون سهیم کنه، اما پسر دیگه روی کاناپه نبود. درواقع هوسوک به محض اینکه پشت نامجون به سمتش برگشت، به آشپزخونه فرار کرد تا بعد از کاری که کرده بود مجبور نباشه با یونگی توی یک اتاق باشه. اما این رو هم میدونست که نمیتونه تا ابد داخل آشپزخونه بمونه. مهم نبود، وقتی که کمی بیشتر به خودش مسلط شد و احساس کرد میتونه بدون اخم کردن به یونگی نگاه کنه، یک لیوان دیگه از شیرشکلاتش رو توی دستش میگرفت و اون رو بهونه میکرد تا غیبتش رو توجیح کنه.
همونطورکه به کابینتها تکیه زده بود و با پارچهی مخصوص آشپزخونه، همونی که باهاش نم ظرفها رو میگرفت، توی دستش بازی میکرد، صدای محو مکالمهی دو مرد دیگه رو از توی پذیرایی میشنید.
-میتونی یکم کمتر مثل یک عوضی رفتار کنی، مگه نه یونگی؟
-هی، من که چیزی نگفتم! تنها دلیلی که داری از اون طرفداری میکنی اینه که اخم روی صورتش رو ندیدی. این اصلا استقبالی نیست که توی خونهی خودم ازش خوشم بیاد.
هوسوک هیچوقت قرار نبود این رو به کسی بگه، اما حق با یونگی بود. حتی خودش هم نمیدونست چرا بیهوا با دیدن مبارز اخم کرد. پسر دیگه کاری به کارش نداشت و هوسوک هم از دستش عصبانی نبود. پس مشکل لعنتیاش چی بود؟
-هنوز هم، اونه که از خونهاش دور شده و اینجا احساس تعلقی نداره، این تویی که باید باهاش راه بیای. آخر روز که برسه، اون اینجا رو ترک میکنه، پس به هردوتون لطف کن و اوضاع رو سختتراز چیزی که هست نکن.
هوسوک با شنیدن این حرف از توی آشپزخونه به سمت نامجون چشم غره رفت. اون خوشش نمیاومد مثل یک چیز بیپناه و بیچاره باهاش رفتار بشه، نیازی به مراعات و دلسوزی یک بدعنق هم نداشت. باید این رو به هردوشون ثابت میکرد. پس تصمیم گرفت حالا آمادهست که از آشپزخونه بیرون بره. لیوان شیرشکلاتش رو توی دستش گرفت و با چند قدم بلند از آشپزخونه بیرون رفت. یونگی با موهای نم دارش، درست همون جای همیشگیاش گوشهی کاناپه نشسته بود و دستش رو روی تکیه گاه پشت سرش دراز کرده بود.
هوسوک زیر نگاه خیرهی یونگی، لیوان شیرشکلات رو جلوش گذاشت و همونطور که به نگاه خیرهاش جواب میداد گفت:
-اما من از این بازی کوچیک بینمون خوشم میاد، نیازی نیست نگران من باشی نامجونشی.
یونگی پوزخندی زد و نگاه خیرهاش رو از هوسوک گرفت. برای نامجون ابرویی بالا انداخت که فریاد میزد "حالا چی میگی آقای مهمان نواز؟" و کمی از شیرشکلاتش چشید. لیوان یونگی قبل از اینکه خالی بشه دوباره روی میز گذاشته نشد.
YOU ARE READING
ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟs
Fanfictionلوایتن همهی زندگیاش رو ازش گرفت. اون مارمولک آبی و غولپیکر همه چیز رو به هم ریخت. فقط یه دلیل به بروتا بدین تا ازش تنفر نداشته باشه. آره، بروتا تا آخرین لحظه، تا زمانی که خیلی دیره از لوایتن متنفره میمونه. کاپل: سپ (مثل همیشه) زمان آپ: وی در این ز...