11

91 35 27
                                    


چند روز از آتش‌بس درون خونه‎ی مین میگذشت، و به ظاهر اوضاع اونقدرها هم بد نبود. اثاثیه‎ی اتاق هوسوک رسیده بودن و یونگی در برابر اون حجم از وسیله فقط چپ چپ به محافظ نگاه کرد و مشغول نوازش کردن بدن جزمین شد. چیدن اتاق حتی با وجود عدم دریافت هیچ نوع کمکی از طرف مبارز قوی، خیلی طول نکشید و هوسوک از این بابت خوشحال بود. از حالا به بعد میتونست روتین زندگی‎اش رو با روتین زندگی پسر دیگه هماهنگ کنه.
چیزی که هردوشون توش توافق داشتن، سحرخیزی بود. یونگی کمی بعد از طلوع بیدار میشد و به همراه یک فنجون نوشیدنی داغ، دست به جیب روی اسکله‎ی کوچیکِ دریاچه می‎ایستاد تا روزش رو با آرامش شروع کنه. و هوسوک درست همون موقع‎ها خودش رو به بام خونه میرسوند تا بتونه بروتا رو از درون وجودش احضار کنه و به گشت‎زنی صبحگاهی‎اش برسه.
یونگی اکثر اوقات به سایه‎ی بروتا نگاه میکرد که روی درخت‎ها و دریاچه میخزید، بینشون گم میشد و باهاشون یکی میشد. گشت‎زنی صبحگاهی هوسوک رو دوست داشت، چون نمیذاشت آرامشی که با تنها بودن توی لحظات اولیه‎ی روز به بدنش سرازیر میشد، ازش سلب بشه. همیشه وقتی اژدهای محافظ از بالای بدنش عبور میکرد و سعی داشت خودش رو توی آسمون بالا بکشه تا بتونه توی ارتفاع دلخواهش پرواز کنه، جابجایی هوای خنک صبحگاهی رو روی پوست برهنه‎ی شونه‎هاش حس میکرد. یونگی موقع خواب لباسی گشاد و راحت با یقه‎ی باز میپوشید، چون از پیچیدن لباس دور بدنش و  حس خفگی‎ای که نیمه شب بهش دست میداد متنفر بود. و هر روز صبح با همون سر و وضع بهم ریخته کنار دریاچه می‎اومد و صبحش رو آغاز میکرد.
هوسوک از تماشای برخورد نسیم خنک دریاچه با لباس‎های گشاد یونگی که به رنگ‌های خنثی روی بدنش خودنمایی میکردن لذت میبرد. پس هر روز کمی روی بام معطل میکرد تا موهای بهم ریخته و لباس‎های راحتی و گشاد مرد رو برانداز کنه. همون روز اول متوجه خودنمایی بند چرمی و تیره‎ی گردنبد دور گردن یونگی و زیر یقه‎ی باز لباسش شد. هرچند که مرد دیگه هیچوقت این رو به زبون نیاورد، اما از هدیه‎اش خوشش اومده بود.
این برای هوسوک آرامش خاطر می‎آورد. همین هم بهش اجازه میداد با لبخندی درونی، بال‎های بروتا رو باز کنه و گردنش رو به شدت تکون بده تا از خشکی عضلاتش کم بشه.
اولین صبحی که یونگی بدن بروتا رو توی نور ملایم آفتاب دید، بادقت بهش چشم دوخت. جثه‎ی عظیمی نداشت، اما کوچیک هم نبود. فلس‎های زمردی و براقش زیر تابش کمرنگ آفتاب به رنگ طلایی میدرخشیدن، و بال‎های بزرگش رو مدام بالا نگه میداشت تا به سقف خونه برخورد نکنن. به وضوح خوشش نمی‎اومد بال‎هاش با زمین یا هرچیزی بجز هوا تماس داشته باشن. مغرورتر از اونی بود که بال‎هاش رو پایین رها کنه.
شاخ‎های کوتاهش، پشت سرش تاب خورده بودن و چشم‎های براق و تیزش کمی پایین‎تر از خارهای روی سرش خودنمایی میکردن. گردن خمیده و با وقارش با تیغ‎های کوچیک و بزرگ تزئین شده بود که با حس رضایت مدام باز میشدن و دوباره روی فلس‎های پشت گردنش میخوابیدن. دم نچندان بلندش هم اکثر اوقات کنار بدنش پیچ میخورد و حرکات ریزش به چشم دیده میشد. حس خوب اژدها از آزادی و هوای دل‌انگیز صبحگاهی همیشه به نحوی به اطرافش منتقل میشد. یا خرخرهای آرومش بود، یا پلک‎های نیمه بازش، یا تنبلی حرکاتش.
یونگی از تماشای این منظره لذت میبرد، منظورم دریاچه‎ی پشت خونه‌ست. برای آزاد کردن لوایتن صبر نداشت. اژدهای لعنتی از وقتی بهتر شده بود مدام توی وجودش بی‎قراری میکرد و به همه چیز چنگ می‎انداخت تا بتونه بیرون بیاد.  فقط دو روز دیگه، یونگی با خودش گفت. فقط دو روز دیگه و میذارم این موجود لعنتی بیرون بیاد. بعد از این به یک تعطیلات طولانی نیاز دارم.
باید اعتراف میکرد به هوسوک غبطه میخورد که در حال حاضر با اژدهای درونش در آرامشه. خیلی کم پیش میاد یونگی با لوایتن به مشکل بخوره، اکثرا چیزی که یکی‎شون میخواد خواسته‎ی دیگری هم هست. اما در موقعیت‏هایی مثل الان، اون فقط میتونست صدای خرناس ناراضی لوایتن رو در اعماق وجودش خفه کنه. با چشم غره رفتن به آخرین طنین‎های صدای لوایتن درون ذهنش، ته مونده‎ی محتویات درون فنجونش رو سر کشید و به داخل خونه‌اش برگشت. کتاب نیمه تمومش منتظرش بود تا یک روز خسته کننده‎ی دیگه رو با هم بگذرونن.
تمام مدتی که بروتا جریان حیات جزیره رو بررسی میکرد، در هوای استوایی و معتدل اقیانوس پروا میکرد و به صدای طبیعت سرحال و خوشحال گوش میداد، لوایتن درون یونگی، و یونگی درون خونه‎ی خودش حبس شده بود. عالی بود، مگه نه؟ فقط عالی.
هوسوک اطراف ظهر روی ساحل پرستاره‎ی جزیره فرود اومد و بعد از انداختن نگاه آخر به دریای بازیگوش، به سمت خونه‏ی یونگی راه افتاد. این جزیره به اندازه‎ی جنگل خودش بزرگ نبود و سرکشی کردن هر روزه‌اش کمتر از قبل طول میکشید. پس فرصت داشت به خونه برگرده و برای یونگی غرق در مطالعه و خودش یک میان وعده‎ی کوچیک درست کنه.
بدبختانه مشخص شده بود مبارز  خوراک زیادی نداره و اکثر اوقات فقط به یک صبحانه‎ی مفصل و شام سبکش بسنده میکنه. اما هوسوک به خوردن غذا و شیرینی علاقه‎ی زیادی داشت. همین دو روز پیش که داشت برای میان وعده‎ی بعد از ظهر کمی شیرینی میپخت، دماغ یونگی اون رو به آشپزخونه کشیده بود و معلوم شده بود که خیلی طرفدار چیزهای شیرین نیست. اشتباه نکنید، مبارز تمام شیرینی‎ها رو با اشتها خورد و تشکر کوتاهی هم از هوسوک کرد. فقط چون شیرینی‎ها اونقدری شیرین نبودن که اسم شیرینی براشون مناسب باشه!
شکر کم و طعم اصیل، بافت ترد و نرم، و ظاهر مرتب شیرینی‎ها رابطه‎ی مستقیمی با میل یونگی به خوردنشون داشتن. کسی بهتر از هوسوک نمیتونست همه‎ی این‎ها رو با هم توی یک شیرینی بچپونه. به سادگی، چون از آشپزی و شیرینی‎پزی لذت میبرد. از هدایای طبیعت به خوبی استفاده میکرد و چیزی باهاشون درست میکرد که لیاقت فداکاری همه‎ی عناصر موجود در یک وعده رو داشته باشه.
تنها چیزی که توی آشپزخونه‎ی یونگی نو به نظر نمیرسید، کتری آب و قوری قدیمی‎اش بودن که کدر شدن دسته‎هاشون نشون از استفاده‎ی هرروزه داشت. اوه، نباید ماگ مخصوص یونگی رو فراموش میکرد! یک ماگ کوتاه و خپل اما خیلی بزرگ، که اکثر اوقات نوشیدنی‎اش رو توی اون میریخت و بدون اینکه از زیرلیوانی استفاده کنه ماگ رو روی میز کنار دستش میگذاشت.
هوسوک خیلی دوست داشت تمام عادات ناشایست و بدقلقی‎های یونگی رو بهش گوشزد کنه. بهش بگه سعی کنه تنباکو رو ترک کنه یا حداقل توی فضای بسته‎ی خونه پیپ نکشه، از زیرلوانی استفاده کنه، کمی بیشتر به سلامت و خوراکش اهمیت بده، انقدر خودش رو توی کتاب غرق نکنه، به هوسوک و اتفاقاتی که می‎افته توجه بیشتری نشون بده. اما به دو دلیل این کار رو نمیکرد؛ یک: صاحب این خونه و وسایلش یونگی بود، پس هرطوری که دلش میخواست باهاشون رفتار میکرد. و دو: هوسوک فکر نمیکرد شانسی در برابر عاداتی که درون وجود یونگی ریشه دوونده بودن داشته باشه. مرد دیگه چه برای دراوردن لج هوسوک، چه ناخوداگاه، به انجام اون کارها ادامه میداد. پس اون چاره‎ای جز تحمل کردن و اهمیت ندادن نداشت.
هوسوک فقط امیدوار بود این عادات بد به وجود اون هم رسوخ پیدا نکنن. هیچ خوشش نمی‎اومد خودش رو درحال پیپ کشیدن پیدا کنه.
یونگی عادت به چرت زدن وسط روز نداشت. هوسوک هم نیازی به یک چرت مفصل نداشت، اما ترجیح میداد نیم ساعت از بعد ازظهر رو با چشم‏های بسته روی ایوان بنشینه و از تابش نور خورشید روی صورت و بدنش لذت ببره. یونگی هم که از این عادت هوسوک مطلع شده بود بعد از ظهرش رو به بعضی کاغذبازی‎های کاری و سلطنتی میگذروند و خودش رو با جزمین که چرت روزانه‎اش رو کامل میکرد سرگرم نگه میداشت. کمی از آشفته‎بازاری که توی خونه‎اش درست کرده بود کم میکرد و منتظر کمرنگ شدن شدت تابش آفتاب ظهرگاهی میشد.
موقع عصرترجیح میداد کنار ساحل قدم بزنه یا با یکی از دوست‎هاش وقت بگذرونه. تهیونگ معمولا این موقع‎ها بهش سر میزد، یا نامجون؛ اگه میتونست از شهر مرکزی فرار کنه. شب‏هایی که نامجون تا دیروقت پیشش میموند رو دوست داشت. با هم شطرنج یا ورق بازی میکردن، کنار هم تنباکو دود میکردن یا بقیه رو هم مطلع میکردن که بهشون ملحق بشن و تا دیرهنگام با همدیگه خوش بگذرونن.
اما هوسوک کار زیادی نداشت که عصرهاش رو باهاشون پر کنه. برای همین گاهی اوقات کنار دریاچه مینشست و به آسمان نگاه میکرد، یا خودش رو با گلدون‏هایی که خریده بود و گوشه و کنار اتاقش گذاشته بود سرگرم میکرد.
ارتباط خیلی زیادی با یونگی نداشت و احتمالا اینطوری برای هردوشون بهتر بود. وقتی برای خوردن صبحونه دور یک مینشستن، هوسوک حس میکرد چیزی داره گلوش رو فشار میده و از بالا اومدن نفس یا پایین رفتن لقمه‎اش جلوگیری میکنه. پس چه بهتر که تا جای ممکن از مبارز دور میموند.
امروز عصر هم مثل همیشه مشغول پاک کردن برگ‎های گلدون، و فرستادن انرژی به وجود گیاه برای رشد بهتر و بیشتر بود که صدای بسته شدن در ورودی رو شنید. بعد هم صدای جاافتاده و آشنای کیم نامجون بود که گوش‎های هوسوک رو تیز کرد.
-یونگی بداخلاق، دوست عزیزم، امیدوارم خونه باشی چون چه بخوای چه نخوای من اینجام.
هوسوک از اتاقش بیرون رفت تا به نامجون خوشامد بگه. نمیدونست چرا اما جبران بی‎حوصلگی یونگی با دوستانش رو وظیفه‎ی خودش میدونست. نامجون با اون لباس‎های کاملا مرتب و موهای شونه شده، دقیقا وسط پذیرایی، دست به کمر ایستاده بود. رنگ زیتونی و براق لباسش باعث میشد چشم‎ها و موهای روشنش توجهی که لایقش بودن رو دریافت کنن. ترکیب اون چشم‎های عسلی و موهای خرمایی روشن، با پوست کمی تیره و پیشونی بلند خیلی خوب کنار پارچه‎ی لباس به چشم می‎اومدن و یک تصویر بی‎نقص رو به بیننده هدیه میکردن. مرد به محض اینکه متوجه حضور هوسوک شد، لبخند زیبایی زد و به سمتش اومد.
-اوه هوسوک، هیچ یادم نبود تو اینجایی! بی‌ادبی من رو ببخش. اگه میدونستم اینجایی به جای اینکه دنبال یک بداخلاق بگردم مستقیم پیش خودت می‌اومدم.

هوسوک ریز خندید و به بعد از فشردن دست نامجون به عنوان خوشامدگویی اون رو به سمت کاناپه هدایت کرد.
-خیلی از دیدنت خوشحالم هیونگ. یکم کوکی میخوری؟
نامجون بارضایت روی کاناپه نشست و به هوسوک نگاه کرد که به سمت آشپزخونه میرفت. انگار تونسته بود تا حدی با شرایط جدیدش وفق بگیره، این مایه‎ی آرامش بود.
-فقط به شرطی که تازه باشن.
-خودم همین امروز پختمشون. شاید آقای بداخلاق بتونه بدون غذا برای یک روز کامل دووم بیاره، اما من باید موقع ظهر یه چیزی بخورم.
صدای نامفهومی از جایی که نامجون نشسته بود به گوش هوسوک رسید، و یک سوال که کمی بعد پرسیده شد.
-یونگی این اطرافه؟ صدای غرغرهاش نمیاد.
-آخرین بار با حوله‎ی حمام روی دوشش دنبال صابون معطرش میگشت. احتمالا توی حمامه.
-اوه، که اینطور...
هوسوک دیگه چیزی نگفت. بجاش کوکی‎های وانیلی با شکلات چیپسی رو با احتیاط از توی ظرف درداری که برای نرم و ترد موندنشون، کوکی‎ها رو داخلش گذاشته بود بیرون آورد و توی یک بشقاب چید. به همراه یک لیوان از شیرشکلات مخصوصش توی سینی گذاشت و چندتا بابونه‌ی خشک شده و دستمال هم کنار بشقاب گذاشت. شونه‎هاش رو برای تزئین کم و بیش سینی بالا انداخت و بعد از عذرخواهی کوتاهی بخاطر مختصر بودن پذیرایی‌اش، با لبخند اون رو جلوی نامجون گذاشت.
-میدونم دیگه بچه نیستی، اما شیرشکلات هرگز جذابیتش رو از دست نمیده. هیچ مخالفتی رو هم قبول نمیکنم.
نامجون با اشتیاق جلوتر نشست و همونطور که مواظب بود کوکی موقع برداشتنش خورد نشه گفت:
-هیچکس هم جرات مخالفت نداره. کی گفته همه‎ی چیزهای خوشمزه و خوشگذرونی‎های دنیا مال بچه‎هاست؟
هوسوک با افتخار جلوی میز قهوه خوری ایستاده بود و منتظر واکنش نامجون به کوکی‎های خونگی‎اش بود. نگاه شگفت‎زده و لذتی که به محض چشیدن کوکی‎های نه خیلی شیرین و نه خیلی خشک روی صورت مرد دیگه نقش بست، کاملا با چهره‎ی مؤقر و رسمی همیشگی‎اش در تضاد بود. هوسوک از دیدن این تغییر خوشش می‏اومد، حالا چال لپ‎های مرد دیگه که روی لپ‎های پر و بادکرده‌اش خودنمایی میکردن بیشتر از قبل زیبا دیده میشدن.
-میخوام بدونم چجوری این کوکی‎ها رو درست کردی. خدای بزرگ، باید هر روز از اینا برام درست کنی و من هم از گزارش دادن مخفی نگه داشتن همچین راز بزرگی به دولت چشم پوشی میکنم.
هوسوک به شوخی نامجون خندید و بهش قول داد اگه گزارشش رو رد نکنه میتونه یکی دوتا نکته‎ی طلایی برای پختن کوکی‎های خیلی خوشمزه بهش یاد بده. نامجون یکی دیگه از کوکی‎ها رو برداشت و قبل از اینکه همراه با یک جرعه از شیرشکلات اون رو ببلعه، از هوسوک پرسید:
-اوضاعت اینجا چطوره؟ همه چیز خوب پیش میره؟
هوسوک آهی کشید و میز رو دورزد تا کنار نامجون بنشینه. این دومین باری بود که مرد رو میدید، و اولین بار بود که مستقیم باهاش حرف میزد، اما به طرز عجیبی نسبت به نامجون احساس نزدیکی و صمیمیت میکرد.
-اونقدرها هم بد نیست. منظورم اینه که، درسته اون یک گلوله‎ی پشمالو و اخمو و بی‌حوصله‎ست، اما من رو آزار نمیده. بیشتر اوقات خودش رو با کتاب‎هاش سرگرم میکنه و من رو به حال خودم میذاره. اگه با هم حرف نزنیم دعوایی هم پیش نمیاد، طرز فکرش رو درک میکنم.
نامجون لیوان شیرشکلاتش رو روی میز برگردوند. همونطور که دور دهانش رو با دستمال پاک میکرد دوباره عقب نشست و پرسید:
-مطمئنی دوست داری تا مدت نامعلومی اینطوری زندگی کنی؟ میدونم که شخصیتت کاملا برعکس یونگیه، چه بخوای و چه نخوای رفتارهاش اذیتت خواهند کرد.
-چاره‎ی دیگه‎ای ندارم، دارم؟
این دقیقا چیزی بود که نامجون نمیخواست بهش اشاره کنه. امروز هم برای همین اومده بود، اومده بود تا با یونگی حرف بزنه و از اوضاع این روزهاش بپرسه و مطمئن بشه هوسوک رو به مرز جنون نرسونده. نامجون ترجیح داد موضوع بحث رو عوض کنه، کمی از علایق هوسوک باخبر بشه و پایه‎ی دوستی‌شون رو محکم کنه. اون پسر به دوتا بداخلاق توی زندگی‌اش نیاز نداشت.
هوسوک از صحبت کردن با نامجون لذت میبرد، به هچ عنوان مشخص نبود داره با یک مقام دولتی حرف میزنه، یا کسی که جین هیونگ از دستش عصبانیه. در این لحظات، فقط دو مرد جوان بودن که با اشتیاق از هرچیزی حرف میزدن و خودشون رو با ذرات کوکی ریخته شده روی لباس‌هاشون سرگرم میکردن. دوست شدن با هوسوک اصلا سخت نبود، مگه میشد بوی گل‎های شاداب و چمن‎های بلند دشت تو رو از خودش برونه؟
بوی صابون معطر یونگی زودتر از خودش به پذیرایی رسیده بود. رایحه‎ی خفیفی از نارگیل و لطافت خامه که با بوی تیز ارکیده‎های سفید به تعادل رسیده بود. هوسوک با خودش فکر کرد اگه بوها رنگ داشتن، رنگ این بو قطعا شیری بود. "حتی بوی صابونش هم مثل خودش سفیده." بخاطر این افکار به خودش اخم کرد و این اخم کردن، مصادف شد با لحظه‎ای که یونگی آخرین پله رو هم پشت سر گذاشت و اون رو همراه نامجون روی کاناپه دید.
-اونی که باید اینطوری اخم کنه منم، این دوست منه که توسط تو دزدیده شده محافظ.
صدای آه کلافه‎ی نامجون جلوی بیرون اومدن جواب تند هوسوک از دهنش رو گرفت. مرد به سمت یونگی قدم برداشت و قبل از آغوش کوتاه دوستانه‎ای که به یونگی هدیه داد، اخم هوسوک رو تقلید کرد و گفت:
-لازم نیست تا وقتی اینجاست زندگی‎اش رو براش جهنم کنی. این من بودم که اون و کوکی‎هاش رو دزدیدم.
یونگی خنده‎‎ی آرومی سر داد و بعد از زدن ضربه‏ای به کتف نامجون، ازش فاصله گرفت.
-مطمئن نیستم اینجا قراره به جهنم کدوممون تبدیل بشه.
نامجون خنده‎ی یونگی رو بهش برگردوند و به سمت هوسوک برگشت تا اون رو هم توی مکالمه‎شون سهیم کنه، اما پسر دیگه روی کاناپه نبود. درواقع هوسوک به محض اینکه پشت نامجون به سمتش برگشت، به آشپزخونه فرار کرد تا بعد از کاری که کرده بود مجبور نباشه با یونگی توی یک اتاق باشه. اما این رو هم میدونست که نمیتونه تا ابد داخل آشپزخونه بمونه. مهم نبود، وقتی که کمی بیشتر به خودش مسلط شد و احساس کرد میتونه بدون اخم کردن به یونگی نگاه کنه، یک لیوان دیگه از شیرشکلاتش رو توی دستش میگرفت و اون رو بهونه میکرد تا غیبتش رو توجیح کنه.
همونطورکه به کابینت‎ها تکیه زده بود و با پارچه‎ی مخصوص آشپزخونه، همونی که باهاش نم ظرف‎ها رو میگرفت، توی دستش بازی میکرد، صدای محو مکالمه‎ی دو مرد دیگه رو از توی پذیرایی میشنید.
-میتونی یکم کمتر مثل یک عوضی رفتار کنی، مگه نه یونگی؟
-هی، من که چیزی نگفتم! تنها دلیلی که داری از اون طرفداری میکنی اینه که اخم روی صورتش رو ندیدی. این اصلا استقبالی نیست که توی خونه‎ی خودم ازش خوشم بیاد.
هوسوک هیچوقت قرار نبود این رو به کسی بگه، اما حق با یونگی بود. حتی خودش هم نمیدونست چرا بی‎هوا با دیدن مبارز اخم کرد. پسر دیگه کاری به کارش نداشت و هوسوک هم از دستش عصبانی نبود. پس مشکل لعنتی‎اش چی بود؟
-هنوز هم، اونه که از خونه‎اش دور شده و اینجا احساس تعلقی نداره، این تویی که باید باهاش راه بیای. آخر روز که برسه، اون اینجا رو ترک میکنه، پس به هردوتون لطف کن و اوضاع رو سخت‎تراز چیزی که هست نکن.
هوسوک با شنیدن این حرف از توی آشپزخونه به سمت نامجون چشم غره رفت. اون خوشش نمی‏اومد مثل یک چیز بی‎پناه و بیچاره باهاش رفتار بشه، نیازی به مراعات و دلسوزی یک بدعنق هم نداشت. باید این رو به هردوشون ثابت میکرد. پس تصمیم گرفت حالا آماده‎ست که از آشپزخونه بیرون بره. لیوان شیرشکلاتش رو توی دستش گرفت و با چند قدم بلند از آشپزخونه بیرون رفت. یونگی با موهای نم دارش، درست همون جای همیشگی‎اش گوشه‎ی کاناپه نشسته بود و دستش رو روی تکیه گاه پشت سرش دراز کرده بود.
هوسوک زیر نگاه خیره‎ی یونگی، لیوان شیرشکلات رو جلوش گذاشت و همونطور که به نگاه خیره‎اش جواب میداد گفت:
-اما من از این بازی کوچیک بینمون خوشم میاد، نیازی نیست نگران من باشی نامجون‎شی.
یونگی پوزخندی زد و نگاه خیره‎اش رو از هوسوک گرفت. برای نامجون ابرویی بالا انداخت که فریاد میزد "حالا چی میگی آقای مهمان نواز؟" و کمی از شیرشکلاتش چشید. لیوان یونگی قبل از اینکه خالی بشه دوباره روی میز گذاشته نشد.

ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟsWhere stories live. Discover now