هوسک برای قابل سکونت کردن اتاق مهمان به نوشتن یک لیست رو آورده بود. چون میدونست در غیر این صورت تمام روزش رو توی بازار، مشغول خریدن تمام چیزهای بامزه و خوشگلی که به چشم میرسن میشه و نصف چیزهایی که واقعا نیاز داره رو فراموش میکنه. همیشه همینطور بوده، خوشگذرون و سر به هوا. و الان داشت با خودکاری که بین لبهاش جا گرفته بود لیست رو دوباه میخوند و تغییرات لازم رو توش انجام میداد.
شماره یک: مواد شونده و ضدعفونی کننده، از همه نوع. به همراه جارو و لوازم شخصی از جمله حولهی جدید، شامپو، صابون و مسواک.
شماره دو: صندلی راحتی –ترجیحاً صندلی ننویی با چندتا بالشت و یک پتوی دستباف-
شماره دو و نیم: کاموای پشمی و کلفت به همراه میلهای بافتنی برای بافتن پتوی دستباف.
شماره سه: یک میز عصرونه خوری دونفره برای ایوان.
شماره چهار: ملحفههای جدید و خوشرنگ.
شماره پنج: گلدون در انواع اندازهها، پیاز گل و تخم گیاهان معطر.
شماره شش: یک کنسول بزرگ که بتونه لباسهای راحتیاش رو توش جا بده و کمد رو برای لباسهای رسمی و بیرونیاش نگه داره.
شماره هفت: مجسمههای تزئینی و یک ست بدلیجات –به سفارش سوکجین، چون چرا که نه-
شماره هشت: فرش. درسته، کف اون اتاق کوفتی فرشی پهن نشده بود.
و در آخر، شماره نه: ساعت دیواری.
هوسوک نمیدونست از کجا شروع کنه، پس سوکجین از موقعیت استفاده کرد و به سمت تنها کارگاه نجاریای که کیفیت و ظرافت کارش مورد تاییدش بود حرکت کرد. کارگاه در حومهی شهر قرار داشت و با درختهای جوون و پیر احاطه شده بود. به نظر میاومد خیلی وقته دیگه تولید انبوهی توی این کارگاه صورت نمیگیره، و همینطور هم بود. استاد نجار تصمیم گرفته بود باز نشسته بشه و حالا فقط برای افرادی خیلی کم، کارهای کوچیک و خاصی رو انجام میداد.
هوسوک داشت خودش رو برای شنید اکوهای باقی مونده از فریاد درختان آماده میکرد، اما... هیچی! اینجا هیچ صدایی حاکی از نارضایتی درختهای قطع شده نبود.
وقتی سوکجین به سلیقهی خودش و هماهنگ با بودجهی در دسترس هوسوک، سفارش میز و صندلی عصرونه خوری، کنسول لباسها و صندلی ننویی رو میداد، هوسوک از استاد نجار پرسید که چطور برخلاف بقیهی کارگاههای نجاری، اینجا هیچ اثری از اعتراض درختان نیست. استاد نجار با خندهی کمرنگی که چروکهای دور چشمهاش رو بیشتر مشخص میکرد جواب داد:
-من فقط در زمستان که رشد درخت متوقف میشه چوب مورد نیازم رو میبرم. هرگز تمام درخت رو قطع نمیکنم، گاهی فقط یک شاخهی بزرگ و قطور رو میبرم و جوانههایی که از پایین درخت رشد میکنن رو به حال خودشون میذارم تا بزرگ بشن. درختها فرق بین نیاز و طمع ما رو میدونن، و با کمال بخشندگی بخشی از وجودشون رو برای رفع نیاز ما فدا میکنن.
هوسوک کاملا از انتخاب این کارگاه برای ساخت وسائل مورد نیازش راضی بود. و البته که با هنر و دقت استاد نجار، مقدار خیلی کمی از چوب قطع شده هدر میرفت، و قسمتهایی که به ناچار بریده میشدن به شکل مجسمههای زیبا در میاومدن. اوه آره، این بهترین نجاری دنیا بود.
سوکجین توی کارگاه میچرخید و بوی خوب چوب رو توی ریههاش میکشید که چشمش به یک مجسمهی ظریف و فوقالعاده طبیعی از یک گوزن افتاد. دستش رو روی گردن پرغرور گوزن کشید و با خودش فکر کرد چقدر برای محافظ طبیعت مناسبه. پس بی درنگ گوزن رو از روی قفسه برداشت و به سمت هوسوک گرفت.
-هوسوک، امیدوارم این رو به عنوان هدیه خوشامدگویی من قبول کنی.
هوسوک به گوزنی که حالا لمسی از جادوی سوکجین رو به همراه داشت نگاه کرد. شاخهای پرشکوه و بزرگ گوزن با ریسههایی از جنس طبیعت تزئین شده بودن و گلهای مینیمال و زیبایی بین برگهای روی ریسهها و پیچکها خودنمایی میکردن. کتف و شانههای عضلانی گوزن با خزه و قارچهای رنگارنگ پوشیده شده بود و چشمهاش به رنگ بنفش زیبایی میدرخشیدن. و در آخر سینهی برجستهی گوزن با گردی طلایی پوشیده شده بود و با تغییر میزان نور درخشندگیاش تغییر میکرد.
هوسوک نتونست جلوی لبخندش رو بگیره، اون گوزن حالا شبیه خدای جنگل شده بود. با چشمهایی سرشار از تحسین به سوکجین نگاه کرد و همونطور که مجسمهی بین بازوهاش رو به سینهاش میچسبوند به پسر بزرگتر گفت:
-ازت واقعا ممنونم. من نمیدونم چطور این لطفت رو جبران کنم...
سوکجین لبخند پسر رو بهش برگردوند و فقط گفت:
-تشکر لازم نیست. تو لیاقت این زیبایی رو داری.
بعد از اتمام کارشون توی کارگاه نجاری، به سمت بازار راه افتادن. یک پیاده روی بیست دقیقهای تا شهر و رسیدن به مغازهها و غرفههای همیشه شلوغ فاصلهداشتن، و هوسوک سعی کرد با احتیاط کامل سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو به زبون بیاره. همونطور که پاش رو بلند میکرد تا از روی سنگ نسبتا بزرگی رد بشه، گفت:
-آم، سوکجین؟
پسر دیگه سرش رو به سمتش برگردوند تا بهش بفهمونه حواسش با هوسوکه.
-نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و متوجه نشم که ظاهرا با نامجون رابطهی خوبی نداری.
سوکجین بی مقدمه خندهای سر داد و به ادامهی راهش برگشت.
-چیز مهمی نیست، واقعا میگم. فقط بعضی رفتارهای اون مرد باعث میشن بخوام نزدیکترین شیء رو به سمتش پرت کنم. مثلا اون همه چرت و پرتی که دربارهی وظیفه شناسی و نظم سر هم میکنه... باعث میشه فکر کنی آیا تا به حال برای دستشویی رفتن دیر کرده؟ یا نقطهی آخر جملهاش توی یکی از گزارشاتش به دربار فراموشش نشده؟
سوکجین با تکخندی حرفش خودش رو قطع کرد و یکی از شاخههای خشکیده رو از روی زمین برداشت.
-یک مدل کامل از یک سرباز کوچولوی خوب و نه بیشتر. اوه و حدس بزم چی، آقای اتو کشیده! سربازها اولین نفراتی هستن که توی میدون جنگ میمیرن. فقط نمیشه تا آخر همینقدر حوصله سربر زندگی کرد.
-اما تو از کجا میدونی؟ از نظر من با نظم خیلی راحتتر میشه زندگی کرد. نمیخوام به عقایدت توهین کنم، اما شاید داری نامجون رو سختتر از چیزی که لایقشه قضاوت میکنی.
سوکجین شونههاش رو بالا انداخت، اعتراف میکرد حق با هوسوک بود. اون با نظم نامجون مشکلی نداشت، اینها همه بهونه بودن. بهونههای توخالی برای پنهان کردن واقعیت پشت ماجرا. سوکجین از علت اون نظم بیزار بود، از کسانی که پسرشون رو انقدر خوب بزرگ و تریت کرده بودن. یک مقام دولتیِ مفتخر، که برای همه مورد تحسین و احترامه. پدر و مادرش.
سوکجین هرگز به یاد نداشت مادرش به چیزی جز زیبایی خودش اهمیت بده. حتی وقتی پسرش داشت توی استخر غرق میشد اون پشت تلفن مشغول صحبت کردن با آرایشگری حرفهای دربارهی تناژ مناسب رنگ موی جدیدش بود. پس خیلی عجیبه که مادر و پدر وظیفه شناس نامجون، و از همه مهمتر تمام الگوهای رفتاریای که از اونها تقلید کرده بود دهن سوکجین رو کج میکردن؟
درسته، سوکجین به نامجون حسادت میکرد. اون هم میخواست طعم مهم و قابل توجه بودن رو بچشه. طعم اهمیت داشتن، در اولویت بودن، دوست داشته شدن. هربار که به صورت مردونه و جاافتادهی نامجون نگاه میکرد و رد آفتاب سوختگی رو توش میدید عصبانی میشد. چرا یک نفر باید انقدر عالی باشه، تمام چیزهایی که اون میخواست رو داشته باشه، تمام اون چیزی باشه که سوکجین نیاز داره، و در عین حال مثل یک بیگانه از دنیایی دیگه، دست نیافتنی و دور باشه؟
پس آره، واکنش سوکجین به نامجون درست مثل واکنش یک بچه به خاطرهی روزیه که آبنات مورد علاقهاش رو توی دهن یک بچهی دیگه دید. گاهی اوقات با تلاش زیاد از کنار اون تصاویر میگذره و با شادی به سراغ بازیاش برمیگرده، و گاهی نمیتونه جلوی خشم و حسادتش رو بگیره و رو به مادرش داد میزنه تقصیر تو بود که اون آبنبات رو برام نخریدی.
اون هنوز خصلتهای بچگیاش رو به دنبال خودش میکشه چون مادر و پدری نداشته که توی بزرگ شدن بهش کمک کنن. و وقتی توجهش به نعمتی که خودش ازش محروم اما نامجون توش غرق بوده جلب میشه، میخواد جیغ بکشه و از نامجون دوری کنه.
هوسوک با دیدن سکوت پسر دیگه، حواسش رو به راهش داد. شاید زیاده روی کرده بود، شاید باید از نامجون میپرسید چون ظاهرا مرد دیگه مشکل کمتری با این قضیه داره. هوسوک هیچی نمیدونست، اما حداقل تلاشش رو برای دونستن و بهتر شناختن دوست جدیدش انجام داده بود.
از حالا به بعد دوستهای یونگی، دوستهای اون هم حساب میشدن. پس باید کم کم خودش رو با شرایط جدیدش وفق میداد.
*****
یونگی بعد از مدتها دوباره توی خونهی خودش تنها شده بود، و این براش معنی بهشت رو داشت. اون هرگز با تنهایی مشکلی نداشته؛ درواقع کاملا برعکس، ازش لذت میبره. توی سکوت راحتتر زندگی میکنه، بهتر به خودش توجه میکنه، از وجود داشتن بیشتر لذت میبره. برخلاف تمام خزعبلات "صدای زندگی را بشنوید تا شاد باشید،" اون با ساکت و آروم کناری نشستن و تماشای جریان زندگی از دور شادتره.
همه به یک بچهی نغ نغو و یا یک همخونه یا همسر پرحرف نیاز ندارن تا با عشق و علاقه بهشون نگاه کنن و قدر زندگیشون رو بدونن. اون با خوندن کتابهاش –کاری که همین الان درحال انجامشه- و پیپ کشیدن، همونطور که پاهاش روی میز جلوش درازه و دمای اتاق دقیقا اونطوریه که دوست داره به معنی واقعی زندگی دست پیدا میکنه. مزاحمهایی مثل جانگ هوسوک دقیقا اون چیزی هستن که یونگی بهشون نیازی نداره.
با یادآوری اون پسر، نگاهش رو به ساعت آونگی و پایهدار که گوشهی سالن پذیرایی، عدد هفت رو نشون میداد دوخت. خورشید هم غروب کرده بود اما هوسوک هنوز از خرید دل نکنده بود. مگه قرار بود چی بخره؟ یک خونهی اوکازیون مبله؟ شرط میبست اگه اون پسر میتونست همچین چیزی رو توی اتاق مهمان جا کنه، حتما این کار رو میکرد.
آهی کشید و کتابش رو کنار گذاشت. حالا دیگه فکر مشغولش اجازه نمیداد کتابش رو ادامه بده و ازش لذت ببره. تصمیم گرفت سراغ غذایی بره که سوکجین براش آورده بود. بولگوگی، کیک برنجی با سس تند، و صد البته کیمچیهای مورد علاقهاش به همراه برنج سرخ شده و سبزیجات. تمام رنگهای زیبا و طعمهای کم نظیری که توی اون ظرف جمع شده بودن داشتن اون رو صدا میزدن.
به سمت یخچال کوچیکش که به رنگ آبی آسمانی بود رفت. ظرف پر از غذا زیر نور زرد چراغی که داخل یخچال روشن بود چشمک میزد. نباید منتظر سوکجین و اون مزاحم هم میموند؟ اونها از یکی از دستفروشها غذا میخریدن و با شکم پر برمیگشتن؟ آیا سوکجین عصبانی میشد اگه غذایی که آورده بود رو تنهایی به آخر میرسوند؟ چرا یک انتخاب ساده انقدر سخت به نظر میرسید؟
با عصبانیت به خودش اخم کرد و ظرف غذا رو روی قفسه به جلو کشید تا اون رو از یخچال بیرون بیاره. همزمان که شعلهی گاز رو با کبریت روشن میکرد و ظرف رو روش میذاشت تا گرم بشه با خودش گفت:
-از کی تا حالا به پر بودن شکم بقیه اهمیت میدم وقتی خودم گرسنهام؟ دارم خرفت میشم.
بعد از اینکه مطمئن شد شعله به اندازهی مناسب رسیده و غذای عزیزش نمیسوزه، کمرش رو صاف کرد و زبونش رو روی دندونهاش کشید. توی پنجرهی آشپزخونه به انعکاس کمرنگ تصویر خودش نگاه کرد، این همیشه به معنی فرا رسیدن زمان روشن کردن چراغها بود. آهی کشید و با پر کردن یک گیلاس از مشروب مورد علاقهاش، توی کلبه به راه افتاد و مشغول بستن پردهها و روشن کردن چراغها شد.
با گرفتن لبهی پرده، از پنجره بیرون رو چک میکرد و وقتی مطمئن میشد همهچیز مرتبه پرده رو میکشید. همزمان با برداشتن قدمهای تنبلش به سمت پنجرهی بعدی، جرعهی کوچیکی از مشروبش رو مینوشید و قبل از قورت دادنش، محتویات دهنش رو خوب مزه میکرد.
بالاخره بعد از مدتها داشت از سکوت لذت میبرد. به روتین کم سرعت و آروم زندگیاش برگشته بود و هیچ چیز بهتر از این نبود. اما بر خلاف تصورش، بعد از چند ساعت که هوسوک با ظرفهای غذای آماده و یک عالمه خرید برگشت، همهی حس خوب ناپدید نشد. چون اون پسر با کمرویی تمام دستبندی که الان دور مچش بود رو بهش هدیه داد. بهش گفته بود به این هدیه به عنوان شروع جدید رابطهی بینشون که نچندان خوب شکل گرفته بود نگاه کنه و حضورش رو به عنوان یکی از دوستانش توی زندگیاش قبول کنه. یونگی باید اعتراف میکرد از بیآلایش و زیبا بودن قلب محافظِ بداخلاق متعجب شده بود.
یک گردنبند ساده، با سفرهماهیای از جنس نقره که از بندهایی بلند و چرمی آویزون بود. یونگی همونطور که توی تخت خوابش دراز کشیده بود، گردنبند جدیدش رو تا جلوی صورتش آورده بود و باهاش بازی میکرد. با خودش فکر کرد کمترین کار اینه که به خودشون یک فرصت جدید بده، و بهترین کار اینه که لطف هوسوک رو جبران کنه. طولی نکشید که دستش روی سینهاش افتاد و همونطور که سفره ماهی رو توی مشتش گرفته بود، روی تخت روشن شده با نور ماه به خواب رفت. اون شب احساس خاصی داشت که تا قبل از اون فقط از پدر و مادرش دریافت کرده بود. عشق و اهمیت. حالا یونگی میدونست برای کسی که مجبور نیست بهش اهمیت بده هم اهمیت داره.
................................................................................هی لاولیز *&*
هرچی تا اینجا ذخیره نوشته بودم تموم شد🙂💔 برای ذهن خسته و کون گشاد رایتر یکم دعا کنید :")
![](https://img.wattpad.com/cover/338759575-288-k753741.jpg)
YOU ARE READING
ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟs
Fanfictionلوایتن همهی زندگیاش رو ازش گرفت. اون مارمولک آبی و غولپیکر همه چیز رو به هم ریخت. فقط یه دلیل به بروتا بدین تا ازش تنفر نداشته باشه. آره، بروتا تا آخرین لحظه، تا زمانی که خیلی دیره از لوایتن متنفره میمونه. کاپل: سپ (مثل همیشه) زمان آپ: وی در این ز...