نامجون احساس میکرد آخر این ماجرا، اونه که به مرز جنون میرسه. هیچ از کار دوتا خروس جنگی جلوی چشمش سر در نمیآورد. یک لحظه با نگاهشون سر همدیگه رو میبریدن، توی جعبه میذاشتن و پشت در رها میکردن، و لحظهی بعد هوسوک با صدایی آروم به یونگی میگفت بوی خوبی میده و یونگی داشت سفارش یک لیوان دیگه از "شیرشکلات افسانهای هوسوکی" رو میداد.
-قراره سردرد بگیرم.
یونگی حواسش رو از پر کردن پیپش با تنباکو گرفت و به نامجون و زمزمهی نامفهومش داد. حالا که هوسوک برای سرکشی شبانهاش رفته بود میتونست بدون نگاههای چپ اون، به پیپ کشیدنش برسه.
-هوم؟
نامجون سرش رو به معنای هیچی تکون داد و خودش رو بیشتر روی کاناپه رها کرد. وقتی چشمش به پیپ بین انگشتهای یونگی افتاد گفت:
-فکر کردم پیپ کشیدن ترک کرده بودی؟
یونگی نیم نگاه سریعی به نامجون انداخت و در کشوی میز کوتاه کنار کاناپه، مخفیگاه همیشگی تنباکوش، رو بست. درحالی که جعبهی کبریت رو به زحمت از جیب شلوارش بیرون میآورد، پیپ رو بین دندونهاش گرفت و گفت:
-جین اینطوری فکر میکنه، و این کمکش میکنه از آسیب رسوندن به تارهای صوتیش بخاطر جیغ کشیدن سر من جلوگیری کنه. پس بذار همینطوری باقی بمونه.
یونگی بعد از تقلا برای بیرون آوردن جعبهی کبریت از جیب شلوارش، دوباره جاش رو روی کاناپه راحت کرد و آه آسودهای کشید. نامجون بیصدا به کشیده شدن سر گوگردی کبریت روی سطح زبر کنار جعبه و شعلهور شدنش خیره شد. شعلهی کوچیک به تنباکوی داخل پیپ رسیده بود و فقط چند مکش کوتاه لازم بود تا هوا داخل پیپ به جریان بیافته و دود مثل ماری سرگردان و رقصان به هوا بلند بشه. یونگی از پشت دودی که از ریههاش بیرون فرستاده بود به نامجون نگاه کرد. به طرز عجیبی ساکت شده بود. جعبهی کبریت رو به همراه کبریت نیمه سوخته، روی میز قهوه خوری پرت کرد و دوباره به عقب تکیه داد.
-حالا که حرفش پیش اومد، جین چند وقت پیش اینجا بود.
-اوه؟
-هوم.
یونگی از وقتهایی که نامجون سکوت رو انتخاب میکرد بدش میاومد. درحالت عادی هم حرف زدن براش یک زحمت اضافه به حساب میاومد، و حالا میخواست یک نفر دیگه رو هم مجبور به حرف زدن کنه؟ چرا هیچکس کارش رو کمی راحتتر نمیکرد... دم دیگهای از پیپش گرفت و همزمان با کنار هم چیدن کلماتش، دود رو از بینیاش خارج کرد.
-دربارهات ازم پرسید.
کمی دروغ بود، قبول داشت. اما جوابی که انتظارش رو داشت نیومد. نامجون ساکت واقعا عجیب و یجورایی ترسناک بود. خدای بزرگ، این بار عمق ماجرا بیشتر از تجربهی یونگی توی مشاورهی زوجین بود، و این صبرش رو به چالش میکشید. احساس میکرد نیاز داره جین رو اینجا بکشه و به نامجون زنجیرش کنه، بعد هم سر هردوشون فریاد بکشه "خوب گوشهای کرتون رو باز کنید فاکرای احمق، چون فقط یک بار میگم! کاملا مشخصه که رابطهی شما دوتا پیشرفت کرده، اما جین دوست داره مدام به هر بهانهای ترمزش رو بکشه و نامجون هم به عنوان احترام به خواستهی طرف مقابل اجازه میده همه چیز متوقف بشه. تا کی میخواید من سرم رو از پنجره بیارم تو و مشکلتون رو براتون حل کنم؟ احترام به خواستهی طرف مقابل میتونه بره جایی که آفتاب بهش نتابه!" واقعا، یونگی هوسوک رو به این دوتا احمق بیثبات ترجیح میداد.
-چرا فقط نمیری سراغش و سرش داد نمیکشی تا مسخره بازیاش رو تموم کنه و مشکلش رو واضح بگه؟
نامجون به راه حل همیشگی یونگی برای همهی مشکلاتش خندید و کمی توی کاناپه جابجا شد. خندهاش بیروح و سرد بود.
-فکر نکنم جین به داد کشیدن من واکنش خوبی نشون بده، اوضاع فقط بدتر میشه.
-آه محض رضای خدا...
-حرفم تموم نشده.
یونگی بخاطر قطع شدن حرفش چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و پیپش رو پایین آورد تا بتونه دستش رو روی دستهی کاناپه بذاره. نامجون با صدای آرومتر و جدیتری ادامه داد:
-میدونم مشکل چیه، اما همین دونستن یه مشکل جدید درست میکنه. من نمیدونم چطوری میتونم به جین کمک کنم، و کاملا مطمئنم که جین تنها کسیه که میتونه به خودش کمک کنه اما اون هم علاقهی چندانی به این کار نداره. پس تنها کاری که از دست من برمیاد صبر کردن برای اونه تا بتونه با خودش کنار بیاد.
نامجون سرش رو به مشتش تکیه داد و به طرحهای روی فرش خیره شد. رد درموندگی توی صداش پررنگ بود.
-حالا بهم بگو، از من انتظار داری چیکار کنم؟ توی تاریکی شب جلوی خونهی جین ظاهر بشم و بهش سیلی بزنم تا به خودش بیاد؟
یونگی نفس عمیقی کشید و پیپش رو روی میز کنارش رها کرد. دیگه حوصلهای برای لذت بردن از طعم تنباکوش نداشت. نامجون به حرکات یونگی نگاه میکرد که متوجه شد دود کمرنگی که اطراف یونگی رو فرا گرفته دیگه تنها چیز خاکستری اون طراف نبود. اون معنی این رنگ چشم یونگی رو خوب میدونست. کلافگی اون دوستش رو هم کلافه کرده بود. وقتی هوسوک از گشت شبانگاهیاش برمیگشت از دیدن دوتا مرد بیحوصله و دمق روی کاناپه خوشحال نمیشد.
*****
-ووها! ماجرای این قیافههای آویزون چیه؟
اولین چیزی که به ذهن هوسوک رسید همین بود، چیزی که خیلی زود از ذهن به زبونش رسید. نامجون سعی کرد حالت چهرهاش رو کمی تغییر بده، و یونگی این کار رو نکرد. ابروهای هوسوک همینطورکه دو مرد مقابلش رو قضاوت میکرد بالا رفتن و ترجیح داد این بار بیجواب موندن سوالش رو قبول کنه.
نامجون که تغییر مسیر هوسوک رو از گوشهی چشم میدید از تلاش برای کشیدن حالهای از چهرهی همیشگیاش روی صورتش دست کشید. آه شکست خوردهای سرداد و همونطور که روی پاهاش میایستاد رو به یونگی گفت:
-گفت و گوی مفرحی بود دوست عزیزم. بیا دوباره مکالمهی این شکلیای نداشته باشیم.
یونگی بیاختیار به طعنهی نامجون خندید. مطمئن نبود بار دومی برای این مکالمه وجود نداشته باشه. باشه، شاید هفتاد درصد مطمئن بود. ولی حتم داشت به این زودیها مکالمهی این چنینیای نخواهند داشت.
-داری به این زودی میری؟
نامجون کتش رو از روی دستهی کاناپه برداشت و روی ساعدش انداخت. جواب یونگی مشخص بود. پس از رویکاناپه بلند شد تا دوستش رو تا بیرون بدرقه کنه.
-نگران نباش جون، جذابیتهات اونقدر زیاد هستن که جین اگه بخواد هم نتونه تنهات بذاره.
این حرفش باعث شد نامجون با لبخند کوچیک اما واقعیای از در خونهاش بیرون بره. اشکالی نداشت، اونها با ارتشهای عظین دشمن روبه رو شده بودن، مطمئن بود میتونستن از پس یک بچهی ننر بر بیان. هرچند که درحال حاضر سر و کله زدن با یک ارتش رو به دیدن قیافهی وا رفتهی جین ترجیح میداد.
هوسوک با شنیدن صدای بسته شدن در کلبه، ظرف در داری که توی چندتا کوکی گذاشته بود رو از روی اوپن برداشت و به امید اینکه بتونه خودش رو به نامجون برسونه از آشپزخونه بیرون دوید. اما به محض اینکه وارد پذیرایی شد، با یونگیای مواجه شد که داشت کوسنهای روی کاناپه رو بعد از رفتن مهمونش، سرجاهاشون میگذاشت.
-نامجون هیونگ به این زودی رفت؟
یونگی سرش تکون داد و با صاف کردن آخرین کوسن توجهش رو به هوسوک و ظرف آشنای بین دستهاش داد. صدای غمزدهی پسر نگاهش رو از ظرف جدا کرد.
-اما من میخواستم چندتا از این کوکیها بهش بدم. مشخصا ناراحت بود...
یونگی دلش میخواست به هوسوک طعنه بزنه و مهربونی بیش از حدش رو مسخره کنه. اما کمی بیشتر که فکر کرد متوجه شد خودش هم اجازه نداده بود نامجون با اخمهای توی هم رفته و ذهنی که افکارش توش مسابقهی کشتی برگزار کردن اونجا رو ترک کنه؛ و متوجه شد اگه حرفی میزد درواقع خودش رو هم مسخره میکرد. توی ذهنش برای خودش قیافه گرفت و به سمت هوسوک رفت. بی مقدمه ظرف رو از بین دستهاش بیرون کشید و درحالی که درش رو باز میکرد و بوی حبس شدهی کوکیها رو به سمت بینیاش آزاد میکرد گفت:
-مطمئن باش سلولهای چشایی من هم میتونن به اندازهی مال نامجون بخاطر این کوکیها ازت متشکر باشن.
هوسوک فقط تک خندهی تمسخر آمیزی زد و به بلعیده شدن نیمی از یک کوکی خیره شد. بدون فکر گفت:
-یکم شیر هم داغ کردم. میخوای با کوکیها بخوری؟
یونگی چشمهاش رو تنگ کرد.
-تو چی هستی؟ مامانم؟ قبل از خواب شیر داغ و کوکی به خوردم میدی؟ نکنه خر و پف میکنم و میخوای کاری کنی اونقدر عمیق بخوابم ک فرصت نکنم خر خر کنم؟
-خیلی پارانوئید هستی، میدونستی؟ تو بودی که کوکیها رو به خورد خودت دادی.
هوسوک به مسخره گفت و بدون توجه به حرف یونگی، به سمت آشپزخونه رفت. دوتا از لیوانهای متوسط که نارنجی و سبز رنگ بودن رو با شیر داغ پر کرد و به پذیرایی برگشت تا لیوان سبز رو به دست یونگی بده. یونگی هنوز هم همونجا ایستاده بود و با ظرف کوکیها به فکر فرو رفته بود. کوکی نیمه خورده هنوز هم توی دستش، نزدیک دهنش نگه داشته شده بود.
از احساسی که امشب توی اتمسفر این خونه موج میزد خوشش نمیاومد. نمیخواست اعتراف کنه اما همون یونگیای که با زبون تندش اون رو راهی رخت خواب میکرد رو بیشتر دوست داشت.
-بیا، این رو بخور و بجای پرسه زدن توی افکارت برو بگیر بخواب بچه جون.
یونگی برخلاف رنگ خاکستری چشمش که حتی پررنگتر هم شده بود، لبخندی زد و لیوان رو از دست هوسوک گرفت. هردوشون به دیوار پذیرایی تکیه زدن، یونگی ظرف کوکیها رو به هوسوک داد و کوکی نیمه خوردهی توی دستش رو داخل شیری که ازش بخار بلند میشد فرو کرد.
بیاختیار تصور جدا شدن تکههای زیادی خیس شدهی کوکی و غرق شدنشون توی لیوان شیر جلوی چشمهاش نقش بست. خردههای ریز و خمیری شدهای که آروم از بافت کوکی جدا میشن و بدون درپیش گرفتن مسیر خاصی به اعماق لیوان پناه میبرن. یونگی همونطور که کوکی رو داخل لیوان شیر خیس میکرد، انعکاس خودش رو توی شیشههای پنجره که درست جلوش بودن دید. تا وقتی رنگ چشمش رو ندیده بود نفهمیده بود که ذهنش چقدر درگیره.
-امشب نمیشه ازت انتظار تظاهر کردن به باشعور بودن رو داشت.
صدای هوسوک بود. برای اولین بار صدای مزاحم هوسوک درواقع همون چیزی بود که برای نجات دادن خودش از غرق شدن توی لیوان شیر داغ افکارش نیاز داشت. تکههای کوچیک سلامت روانش همیشه با زیادی خیس خوردن توی داغی شیر افکارش، از کوکی وجودش جدا میشدن.
-چشمت اونقدر خاکستری شده که حس میکنم خاکسترهای توی شومینهی خاموش شده رو فوت کردی و همهاش رفته توی چشمت.
یونگی نفس عمیقی کشید. باید به هوسوک میگفت به دیدن این رنگ عادت کنه.
-معنیاش چیه؟
اوه خدای بزرگ، هوسوک هیچوقت از تلاش برای ایجاد یه مکالمه دست میکشید؟ با فهمیدن اینکه برای ساکت کردن هوسوک چارهای جز جواب دادن به سوالش نداره، گفت:
-کلافگی.
-اوه...
یونگی حدس زد هوسوک فکر کرده اون از حرفهاش کلافه شده و داره غیر مستقیم بهش میگه خفه شه. که اونقدرها هم غلط نبود. اما یونگی هرچقدر هم دلش نمیخواست حرف بزنه، الان حرف زدن با هوسوک تنها کاری بود که میتونست بکنه.
-اشتباه برداشت نکن. نامجون به یه مشکل کوچیک و تکراری برخورده و من هم نمیتونم کاری بجز کلافه شدن از دست بچه بازیهاشون بکنم. و از طرف دیگه لوایتن مدام برای بیرون اومدن بیقراری میکنه. صدای مزخرفش توی سرم حتی یک لحظه هم قطع نمیشه و کفرم رو درمیاره.
-اشکالی نداره، نیازی نیست احساسی که داری رو توضیح بدی یا توجیهش کنی. احساسات بدون دلیل به وجود میان و تا وقتی کلافهات کنن همونجا میمونن. اکه قرار بود دلیل منطقیای براشون پیدا بشه اسمشون رو میذاشتن "منطق کمکی."
یونگی تکخند پر سر و صدایی زد و زیر لب هوسوک رو تایید کرد. احساسات واقعا خسته کننده بودن. کوکی رو با احتیاط از لیوان شیر بیرون کشید و سرش رو پایین آورد تا تکهی خیس شدهاش پایین نیوفته و همه جا رو به گند نکشه. کوکی کاملا نرم شده بود و گرمی شیر رو به خودش گرفته بود، مثل خمیر روی زبونش پخش میشد و اون رو یاد بچگیهای خودش میانداخت. وقتهایی که مادرش کیک یا کلوچه درست میکرد و اون به خمیر پخته نشدهشون ناخونک میزد. کمی از شیر گزمش نوشید و با پخش شدن آرامش توی بدنش، آه آسودهای کشید. ماهیچههاش کمی ریلکس شدن، اما انگار فکش از همه بیشتر تحت تاثیر قرار گرفته بود.
-ممنونم هوسوک.
این حرفش باعث شد هردوشون تعجب کنن. یونگی واقعا از هوسوک متشکر بود، اما واقعا دلش نمیخواست اون رو به زبون بیاره. نمیتونست احساساتش رو به زبون بیاره، همیشه تا مرز گفتنشون پیش میرفت، اما یه چیزی روی زبونش سنگین میشد و تکون دادنش رو براش مشکل میکرد. سایهای از خجالت روی وجودش کشیده میشد و تمام حرفهاش رو قورت میداد. طرز فکر سمیای بود، اما نمیتونست کنارش بذاره.
-من مطمئنم توی اون کوکیها دارو نریختم! خدای بزرگ! مین یونگی، مبارز آب و اقیانوس، از ترسوندن من دست بردار!
یونگی لیوان سبز رنگ رو تا جلوی لبهاش بالا آورد تا صورتش رو پشتش مخفی کنه. گرمای بخاری که از شیر بلند میشد بهش کمک میکرد افکارش رو جمع و جور کنه.
-اوه خفه شو.
صدای خندهی ریز هوسوک کنار گوشش پخش شد. همونطور که صورتش رو توی لیوان فرو کرده بود از توی شیشهها به بازتاب تصویر هوسوک نگاه کرد. اون هم مثل خودش پاهاش رو از دیوار فاصله داده بود و به شکل ضربدر روی هم گذاشته بود. دستهاش رو پشت وزن بدنش، روی دیوار گیر انداخته بود و به پایین نگاه میکرد.
- ازت ممنونم که بهم گفتیش.
یونگی لیوان رو از لبهاش دور کرد و سرش رو به سمت هوسوک چرخوند. با علامت سوالهای توی چشمهاش به پسر دیگه نگاه میکرد.
-تو چیزی که اذیتت میکنه رو بهم گفتی. این یعنی دیگه اونقدرها هم برات غریبه نیستم. و بهم گفتی ازم متشکری. میدونی، حس خوبیه که بفهمی یک نفر کاری که براش کردی رو باارزش میدونه و بخاطرش سپاسگزاره.
این حجم از احساس نزدیکی برای یک شب خیلی زیاد بود. اول نامجون، که نزدیکترین دوستش بود. و حالا هوسوک، که کم کم داره بهش نزدیک میشه و با رفتار عجیبش هربار با یک پتک، کلیشهای که از شخصیتش توی ذهن خودش ساخته رو خراب میکنه.
-سخنرانی قشنگی بود. سعی میکنم یادم بمونه مامان.
یونگی عملا میتونست صدای چرخیدن چشمهای هوسوک توی کاسهشون رو بشنوه. سعی کرد لبخند موذیانهی گوشهی لبش رو از دید هوسوک پنهان کنه، اما چشمهای پسر با اینکه ریز شده بودن و نیزه به سمتش پرتاب میکردن خیلی خوب پوزخندش رو دیدن.
-اوه باشه بخند، فقط باید از اول بهم میگفتی سادیستی هستی و توی ذوق بقیه زدن رو دوست داری. لازم نبود این همه برای ثابت کردنش زحمت بکشی.
خندهی بیصدای یونگی از بین لبهاش در رفت. هوسوک اما برخلاف لحن عصبانی چند لحظه قبلش، خودش رو به یونگیای که بخاطر نریختن شیرش روی زمین، نمیتونست سریع تکون بخوره نزدیک کرد. با صدای عمیق و قویای که متعلق به بروتا بود توی گوشش زمزمه کرد:
-لوایتن، به مبارز خسته آسون بگیر.
صدای خرناسها و غرغرهای کلاقه کنندهی لوایتن بلافاصله خاموش شدن و اژدهای بداخلاق، مطیعانه سرش رو بین پنجههاش گرفت و با جمع کردن دمش دور خودش، سعی کرد به خواب فرو بره. هوسوک که وا رفتن چهرهی یونگی رو دیده بود، با افتخار پرسید:
-چی شد؟ جواب داد؟
یونگی تکیهاش رو از دیوار گرفت و رو به هوسوک برگشت.
-تو چجوری... چرا اون به حرفت... اینجا چه اتفاقی داره میافته؟
هوسوک آزادانه به کلمات گم شدهی یونگی خندید.
-تو خیلی احمقی. حرف زدن جزء گزینههات نیست، نه؟
-من همیشه با اون گنده بک عوضی حرف میزنم، و تنها جوابم نعرهست.
-برای همین میگم احمقی. تو با لوایتن حرف نمیزنی. اونها حیوونن. درسته خیلی بزرگ و باشکوه و باهوشن، اما هنوز هم حیوونن. اگه سر یه سگ داد بزنی که ساکت شه، اون هم بلندتر پارس میکنه.
یونگی اخمهاش رو برای این حرف هوسوک توی هم کشید. حالا باید درس جانورشناسی هم ازش میگرفت؟ اما هوسوک قبل از اینکه اون بتونه دوباره با عصبانیت حرفی بزنه، بهش شب بخیر گفت و لیوان شیرش رو کامل سر کشید.
یونگی اون شب راحت خوابید. نمیتونست بگه راحتترین خواب عمرش بود، چون اصلا و ابدا اینطوری نبود. اما راحتترین خوابی بود که از وقتی به جزیره برگشته بود تجربه کرده بود. اون کاملا آروم کنار لوایتن دراز کشید و از خرخر پر از آرامشش توی خواب لذت برد. شاید جداً باید از هوسوک یاد میگرفت چجوری با اون اژدهای لجباز احمق حرف بزنه.Merry christmas y'all 🎅
YOU ARE READING
ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟs
Fanfictionلوایتن همهی زندگیاش رو ازش گرفت. اون مارمولک آبی و غولپیکر همه چیز رو به هم ریخت. فقط یه دلیل به بروتا بدین تا ازش تنفر نداشته باشه. آره، بروتا تا آخرین لحظه، تا زمانی که خیلی دیره از لوایتن متنفره میمونه. کاپل: سپ (مثل همیشه) زمان آپ: وی در این ز...