13

93 32 25
                                    

هوسوک خمیازه کشان و با یک چشم بسته در حال مرتب کردن تخت خوابش بود. امکان نداشت بدون صاف کردن ملحفه‎های تمیز و جدید و گذاشتن بالشتش درست وسط تشک، اتاقش رو به مقصد دستشویی ترک کنه. وقتی آخرین چروک ملحفه‎ها رو هم با دستش صاف کرد، مسواک و شونه‎اش رو برداشت و به فضای طبق معمول ساکت خونه توی ساعات اولیه‎ی روز پا گذاشت. توی راه مسواکش رو گوشه‏ی لپش گذاشت تا دستش آزاد بشه و بتونه کمرش رو بخارونه. عادتی بود که از پدرش یاد گرفته بود، حتی اگه کمرش نمی‎خارید هم باید آروم ناخن‎هاش رو روی پوستش میکشید. یک عادت کاملا ناخوداگاه و خوشایند، چون حس کرختی ناشی از خوابیدن روی تخت خواب رو از ماهیچه‎هاش دور میکرد.
بین راه متوجه جزمین خوابالود و کرختی شد که روی فرش جلوی کاناپه لم داده بود و علاوه بر آروم نفس کشیدن و برانداز کردن اطرافش با چشم‎های نیمه باز، هر ازچندگاهی دمش رو تکون میداد. هوسوک از روی تعجب و غافلگیری خوشایند، لبخندی زد و مسیرش رو به سمت جگوار تنبل کشوند. همونطور که مسواک گوشه‎ی لپش بود، با کلمات تقریبا غیر قابل فهمی گفت:
-هی خوابالو، خیلی وقت بود ندیده بودمت. ممنون که بهم سر زدی.
جزمین با حس دست هوسوک روی سرش نفسش رو با خر خر عمیقی بیرون داد و چشم‎هاش رو بست. این ساعت برای حیوون شبگردی مثل اون حکم وقت خواب رو داشت. پس هوسوک هم جگوار رو به حال خودش و چرت روزانه‎اش رها کرد. خیلی زود مسواکش رو زد و با حس شادابی‎ای که بخاطر شونه و مرتب کردن موهاش داشت، وارد آشپزخونه شد.
کتری طبق معمول روی گاز بود و یک قوری نیمه پر از یک دمنوش نامعلوم روش جا خوش کرده بود. هوسوک دستش رو با احتیاط به کتری نزدیک کرد. داغ نبود اما هنوز سرد هم نشده بود. زمان زیادی از خاموش شدن شعله‎ی زیرش نمیگذشت. پس با رضایت به دمنوش یونگی دستبرد زد و ماگ خودش رو پر کرد. اگه اون پسر عنق الان اینجا نبود یعنی کنار دریاچه، دست به جیب درحال نوشیدن دمنوش صبحگاهی‌اش بود و اهمیتی نمیداد اگه یک ماگ از محتویات کتری‌اش کم بشه.
با رضایت آهی کشید و روی صندلی میز غذاخوری کوچیکی که توی آشپزخونه بود لم داد. اجازه داد دست‎هاش با دمای مطلوب بدنه‎ی ماگ گرم بشن و پرتوهای ضعیف خورشید صبحگاهی‌ای که هنوز کاملا طلوع نکرده بود، روی میز بخزن. پاهاش رو زیر میز دراز کرده بود و با بی‎خیالی تکونشون میداد. انگار سستی جزمین با همون تماس کوچیک بینشون، به بدنش سرایت کرده بود.
نمیفهمید چرا مردم از اینکه صبح زود بیدار شن و برای خودشون یک لیوان نوشیدنی گرم درست کنن بدشون می‏اومد. درسته، رخت خواب خیلی لذت بخشه، اما اگه حس الان اون رو درک میکردن، به رخت خوابشون پشت میکردن. بوی چوب کهنه‎ی میز و صندلی، مخلوط شده با عطر و گرمای دمنوش توی دست‏هاش، به همراه آسمونی که نمیتونست تصمیم بگیره موقع طلوع صورتی باشه، یا نارنجی یا آبی... هوسوک هرگز نمیتونست از این دست بکشه. از زیبایی دنیای اطرافش، وقتی به نظر همه چیز و همه کس هنوز خواب بودن، و فقط اون بود و آواهای دلنشینی که برای شنوندگان کم تعداد ارکست زندگی نواخته میشد.
اما خیلی زود وظایفش اون رو صدا کردن و نذاشتن بیشتر از این از ارکست دلنشینش لذت ببره. با لحظه لحظه بالاتر اومدن خورشید، طبیعت هم بیدار میشد و بهونه‎ی سرکشی‏های هر روزه‎ی بروتا رو میگرفت.
آهی کشید و با نوشیدن آخرین جرعه‎ی بزرگ دمنوشش، لیوان رو به سرعت توی سینک شست و برای عوض کردن لباس‌هاش به اتاقش رفت. دلش میخواست امروز یکی از لباس‎های رنگ روشنش رو بپوشه و از دیدن سرزندگی لباس توی تنش لذت ببره. پس پیراهن آبی آسمونی‎ای که به محض دیدنش توی یکی از مغازه‎های کوچیک شهر مرکزی عاشقش شده بود رو از توی کمد بیرون اورد با شلوار پارچه‌ای سفید و گشادی تنش کرد. امروز احساس طراوت داشت و هیچ چیز نمیتونست مانع حس خوبش بشه.
خیلی زود روی سقف ایستاده بود و درحالی که سعی میکرد مورمور شدن پوستش بخاطر خنکی نسیم صبحگاهی رو فراموش کنه، به ماگ نیمه پر یونگی که تنها روی اسکله‎ی دریاچه نشسته بود خیره شد. اون ماگ کوچیک روی اسکله، درست مثل بیچاره‎ای که توی یک جزیره‎ی دور افتاده رها شده بود و هیچکس نبود که به دادش برسه، به نظر میرسید. فقط خودش بود و دمنوش سرده شده‎ای که توی خودش نگه داشته بود. پس خود یونگی کجا بود؟
آب دریاچه بخاطر جلبک‎های سیاه و گیاهان آبزی داخلش، همیشه تیره به چشم می‎اومد. اما امروز یک لکه‎ی بزرگ و سفید با شکل نامعلوم و لرزونش، نیم بیشتری از کف دریاچه رو اشغال کرده بود و هوسوک رو یاد علامت یین و یانگ می‌انداخت. اما طولی نکشید که تونست یک دم خاردار و پنجه‎ای که از زیر بدن یک اژدها بیرون مونده بود رو تشخیص بده.
اون لوایتن بود که انتخاب کرده بود چرت صبحگاهیِ بعد از بیرون اومدن از رخت خوابش رو بجای روی کاناپه، زیرآب به اتمام برسونه؟ خدای بزرگ، این جدا مسخره بود! تا به حال ندیده بود اژدهایی چنین رفتاری داشته باشه. به فرم اژدهاش تبدیل شد و توی ذهن لوایتن فریاد کشید:
-آهای! اونجا چیکار میکنی؟
بدن لوایتن بخاطر مختل شدن ناگهانی آرامشش، با ترس تکون خورد و باعث بهم خوردن سطح آروم آب دریاچه شد. کمی از آب به اطراف و روی چمن‎های اون اطراف پاشید و قورباغه‎ها غر غر کنان به اطراف جهیدن. سر بزرگ لوایتن همونطور که اطراف رو از نظر میگذروند از زیر امواج دریاچه بیرون اومد و آب بیشتری رو به اطراف پاشید. این طور به نظر میرسید که زیر آب انفجار کوچیکی رخ داده. چند قطره‎ی بزرگ آب هم داخل ماگ نیمه پر فرود اومد، حالا دیگه محتویاتش حتی با دوباره گرم شدن هم قابل نوشیدن نبود.
گردن اژدهای مشوش، با حس کردن سایه‎ی بروتا که پشتش بود، بلافاصله با یک چرخش صد و هشتاد درجه به سمت هوسوک برگشت. یک چشمش به رنگ زرد میدرخشید. همونور که بدنش هنوز هم داخل آب بود به بروتا غرید:
-خدا لعنتت کنه موجود مزاحم! کاملا آماده بودم تا زهرم رو به سمتت پرتاب کنم. کسی بهت نگفته غافلگیر کردن یک اژدهای مبارز ایده‎ی خوبی نیست؟
از نظر بروتا، همیشه بهترین دفاع حمله بود.
-خودت چی؟ تا حالا کسی بهت نگفته خوابیدن زیر آب ایده‎ی خوبی نیست؟
درخشش زرد رنگ چشم لوایتن، به مرور کدر و به سمت طلایی و بعد قهوه‎ای متمایل میشد. مبارز خرناس آرومی کشید و با بی‌حوصلگی گفت:
-احمق نباش، برای یک ازدها از جنس آب انجام ندادن این کار عجیبه.
-میدونم، اما با وجود زخم‎های عمیقت بهتره فعلا از آب دور بمونی. ممکنه عفونت کنن.
لوایتن از حالت تهاجمی‎اش خارج شد و روی پاهاش ایستاد. حالا سطح آب به زیر شکمش میرسید و هوسوک میتونست زخم‎های بدنش رو ببینه که خیلی خیلی بهتر از قبل به نظر میرسیدن. نسبت به زمان کمی که برای بهبودی در اختیار خودش گذاشته بود، لوایتن عالی به نظر میرسید. درواقع... اون واقعا عالی به نظر میرسید، از همه لحاظ و بدون در نظر گرفتن موقعیت.
پوزه‎ی بلند و تیزش به آرواره‎های بزرگ و زاویه داری ختم میشد که حتی با نگاه کردن بهشون هم میتونستی بگی استخوان‎های زیادی بینشون خرد شدن. صفحه‎های استخوانی‌ای که به چند پره‎ی شفاف ختم میشدن، زیر گونه‎هاش قرار داشتن تا سرش رو بزرگتر و زیباتر جلوه بدن؛ یا شاید هم از آبشش‎هاش محافظت کنن. درست بالای چشم‎هاش زائده‎های تیزی قرار داشتن که بروتا رو به یاد افعی شاخدار می‎انداختن. و این زائده‏های کوچیک، با عقب رفتن به سمت شاخ‎ها و پشت سرش، بزرگ و بزرگتر میشدن. تا جایی که تبدیل میشدن به زره کوچیک و مخصوصی برای قسمت حساس پشت گردن اژدها. و اون گردن...
گردن بلند، عضلانی و خوش‎فرمش که بخاطر فراهم کردن دیدی بهتر نسبت به بروتا چرخیده بود، قوس زیبایی برداشته بود. خارهای بلند و بیشماری که از پشت سر لوایتن تا بین تیغه‎های کتفش، در ردیف‎های منظم قرار گرفته بودن هم، به همراه اون عضلات چرخیده بودن و قوس گردنش رو ملموس‎تر میکردن. اما وقتی دقت میکردی میتونستی پرده‎ی نازکی رو بینشون ببینی که توی بدن اکثر موجودات آبزی برای کمک به حرکتشون در آب به وجود اومده بود. اون پرده‎ها اونقدر نازک بودن که تا وقتی به تفاوت رنگ نامحسوس منظره‎ی پشت اونها با بقیه‎ی قسمت‎های منظره دقت نمیکردی متوجهشون نمیشدی. باید از لوایتن میپرسید کاربردشون روی گردنش چیه.
ماهیچه‎های قوی و پرتعداد کتف‎ها و بازوهاش، زیر پوستی زمخت و پر از رد زخم‎های قدیمی، خودنمایی میکردن. با رسیدن به بال‎هاش، این ماهیچه‎ها حتی قوی‎تر و مشخص‏تر هم میشدن. حتما بخاطر اینکه حرکت در آب سخت‎تر از حرکت در هواست، ماهیچه‎های بازوها و بال‎هاش تا این حد ورزیده بودن. و لعنت که این ورزیدگی چقدر به زیبایی‌شون دامن زده بود. و درنهایت پنجه‏های بزرگ و قویای که به بازوهاش متصل بودن و روی یک‌شون چهار و دیگری سه چنگال دیده میشد. چنگال از دست رفته‎ی لوایتن بین اون همه اقتدار و قدرت به چشم نمی‎اومد. لوایتن به هیچ‎وجه حجیم به نظر نمیرسید، اما کاملا مشخص بود زیر پوستش چه چیزی درحال اتفاق افتادنه.
سینه‎ی سفت و فرم گرفته‎ی لوایتن که به شکم منقبضش میرسید، با یک زره محافظتی و کاملا صیقلی پوشیده شده بود تا از نقاط ضعف بدنش به حساب نیاد و هر حمله‎ای به قلب و اندام‎های حیاتی بدنش نرسه.
پاهاش اونقدر قوی و بلند بودن که حتی با وجود خمیده بودنشون، کاملا توی آب دفن نشده بودن و بروتا علاوه بر قسمت بالایی رونش، میتونست زانوهای خمیده و ساق پاهاش رو ببینه. فلس‎های تیز و خار مانندش حتی پشت ساق‎های پاش هم مثل نیزه به چشم می‎اومدن. پاهاش حتما بخاطر قدرت بیشتر برای بیرون پریدن از آب و یا تخریب بیشتر در یک ضربه تا این حد کشیده و قدرتمند بودن.
و دم قوی و پهنش که با پره‏های وسیعی پوشیده بود تا آب یا هوا رو به عقب برونه و در نتیجه به حرکت رو به جلوی موجود کمک کنه. انتهای دمش به هیچ وجه مثل دم دلفین‎ها یا وال‎ها نبود، بلکه مثل دم زاغ‎ها به شکل لوزی بود. پره‎ها از اواسط طول دمش شروع میشدن، به تدریج بزرگ و بلندتر میشدن و با نزدیک شدن به قسمت انتهایی، دوباره شروع به کوتاه شدن میکردن. هوسوک شرط میبست بین پنجه‎های پاش هم این پره‎ها به چشم میخورن.
صدای مغرور لوایتن حواس هوسوک رو از اون هیکل عظیم و زیبا پرت کرد.
-جادو به بهبودی من کمک میکنه، پس تو لازم نیست نگران سلامت من باشی.
لوایتن بال‎هاش رو باز کرد، و بروتا تونست پوست زمخت و جدیدی که روی عضلات و استخوان‎های بال دریده شده‎اش کشیده شده بود رو ببینه. حالا که بالش کامل بود، حتی بزرگتر و تیزتر از قبل به نظر میرسید. حض رضای الهه‎ی خاک و گیاهان، چیزی توی بدن لوایتن بود که جذاب نباشه؟ سعی کرد ذهنش رو جمع و جور کنه و نذاره مبارز بفهمه اون رو تحت تاثیر قرار داده. احتمالا تا به حال بارها و بارها با واکنش هیجان زده‎ی اژدهایان دیگه، مخصوصا اژدهایان ماده رو به رو شده. قرار نبود بروتا هم اجازه بده لوایتن از تحت تاثیر قرار دادنش لذت ببره.
خیلی ساده چشم‎هاش رو ریز کرد و با از هم دور کردن تیغه‎های کتف و بالهاش، سعی کرد کمی بزرگتر به نظر برسه. نمیدونست چرا اینطوری واکنش نشون داد، اما نمیتونست بذاره لوایتن تنها کسی باشه که برای خودنمایی نمایش اجرا میکنه.
-خوبه که این رو میشنوم. پس میتونی خیلی زود به انجام دادن مسئولیت‏هات برگردی.
بروتا میتونست قسم بخوره ردیف دندون‏های وحشیانه سفید و تیز لوایتن رو دید که با پوزخندش، فقط برای چند لحظه نمایان شدن.
-درسته، به غیر از اینکه فعلا برای انجام یک ماموریت احضارم نکردن. این طور که به نظر میاد توی تعطیلاتم.
هوسوک برای بلند نشدن صدای آه ناامیدش جنگید. بهتر از این نمیشد، مگه نه؟ تمام مدت با یونگی و اژدهاش که به طرز احمقانه‎ای جذاب بود توی این جزیره گیر افتاده بود و نمیتونست هیچکاری برای تغییر اوضاع بکنه. حس اون ماگ رها شده روی اسکله رو به خوبی درک میکرد. نفسش رو با کلافگی بیرون داد و همونطور که برای پرواز کردن و رسیدگی به سرکشی صبجگاهی‎اش آماده میشد گفت:
-خب، خوش به حالت. اما برخلاف تو، من وظایفی دارم که نمیتونم به همین سادگی از انجامشون سر باز بزنم و خودم رو بفرستم تعطیلات. پس لطفا، از ادامه‎ی چرتت لذت ببر، و تا وقتی برمیگردم هیچکدوم از قورباغه‎ها یا ماهی‎ها رو زیر هیکل گنده‎ات له نکن.
بروتا منتظر جواب لوایتن نموند، و نگاه خیره‎ی اژدهای مبارز رو پشت سرش رها کرد. که چی که مبارز آب‌ها میتونست اون رو با بدنش تحت تاثیر قرار بده؟ بروتا ارزشی برای این چیزها قائل نبود، نه تا وقتی که اینطوری باهاش رفتار میشد.
اما لعنت بهش، حتی غرورش هم بهش می‎اومد...

*****

هوسوک چیز زیادی از سرکشی‎اش متوجه نشد. شاید بخاطر عادی و تکراری شدن این کار بود که دیگه توجه زیادی رو ازش طلب نمیکرد، شاید هم بخاطر این بود که حواسش تمام مدت جای دیگه‎ای بود. اما هرچی که بود، حالا خودش رو دوباره روی سقف پیدا کرده بود، درحالی که دنبال لکه‎ی سفیدِ اعماق دریاچه میگشت. اما اون لکه‎ی سفید رفته بود، و ماگش هنوز هم منتظر برگشتش بود.
نفسش رو با سر و صدا بیرون داد و آماده شد تا با برگشتن به فرم انسانی‎اش، به خونه برگرده و فکری به حال ناهارش بکنه. اما درست همون لحظه صدای لوایتن رو شنید که توی ذهنش میخزید.
-همه چیز توی جنگل کوچیک این جزیره مرتب بود؟
مطمئن شد تعجب مخلوط شده با شکی که حس میکرد از طریق ارتباط ذهنی‎اش با لوایتن، به مبارز منتقل میشه.
-آره، همه چیز مرتبه. برای چی میپرسی؟
-میخوام تا نوبت سرکشی بعدیت، تو رو به یه تعطیلات دعوت کنم.
اوه نه، بوی دردسر توی مشام هوسوک می‎پیچید.

ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟsNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ