هوسوک خمیازه کشان و با یک چشم بسته در حال مرتب کردن تخت خوابش بود. امکان نداشت بدون صاف کردن ملحفههای تمیز و جدید و گذاشتن بالشتش درست وسط تشک، اتاقش رو به مقصد دستشویی ترک کنه. وقتی آخرین چروک ملحفهها رو هم با دستش صاف کرد، مسواک و شونهاش رو برداشت و به فضای طبق معمول ساکت خونه توی ساعات اولیهی روز پا گذاشت. توی راه مسواکش رو گوشهی لپش گذاشت تا دستش آزاد بشه و بتونه کمرش رو بخارونه. عادتی بود که از پدرش یاد گرفته بود، حتی اگه کمرش نمیخارید هم باید آروم ناخنهاش رو روی پوستش میکشید. یک عادت کاملا ناخوداگاه و خوشایند، چون حس کرختی ناشی از خوابیدن روی تخت خواب رو از ماهیچههاش دور میکرد.
بین راه متوجه جزمین خوابالود و کرختی شد که روی فرش جلوی کاناپه لم داده بود و علاوه بر آروم نفس کشیدن و برانداز کردن اطرافش با چشمهای نیمه باز، هر ازچندگاهی دمش رو تکون میداد. هوسوک از روی تعجب و غافلگیری خوشایند، لبخندی زد و مسیرش رو به سمت جگوار تنبل کشوند. همونطور که مسواک گوشهی لپش بود، با کلمات تقریبا غیر قابل فهمی گفت:
-هی خوابالو، خیلی وقت بود ندیده بودمت. ممنون که بهم سر زدی.
جزمین با حس دست هوسوک روی سرش نفسش رو با خر خر عمیقی بیرون داد و چشمهاش رو بست. این ساعت برای حیوون شبگردی مثل اون حکم وقت خواب رو داشت. پس هوسوک هم جگوار رو به حال خودش و چرت روزانهاش رها کرد. خیلی زود مسواکش رو زد و با حس شادابیای که بخاطر شونه و مرتب کردن موهاش داشت، وارد آشپزخونه شد.
کتری طبق معمول روی گاز بود و یک قوری نیمه پر از یک دمنوش نامعلوم روش جا خوش کرده بود. هوسوک دستش رو با احتیاط به کتری نزدیک کرد. داغ نبود اما هنوز سرد هم نشده بود. زمان زیادی از خاموش شدن شعلهی زیرش نمیگذشت. پس با رضایت به دمنوش یونگی دستبرد زد و ماگ خودش رو پر کرد. اگه اون پسر عنق الان اینجا نبود یعنی کنار دریاچه، دست به جیب درحال نوشیدن دمنوش صبحگاهیاش بود و اهمیتی نمیداد اگه یک ماگ از محتویات کتریاش کم بشه.
با رضایت آهی کشید و روی صندلی میز غذاخوری کوچیکی که توی آشپزخونه بود لم داد. اجازه داد دستهاش با دمای مطلوب بدنهی ماگ گرم بشن و پرتوهای ضعیف خورشید صبحگاهیای که هنوز کاملا طلوع نکرده بود، روی میز بخزن. پاهاش رو زیر میز دراز کرده بود و با بیخیالی تکونشون میداد. انگار سستی جزمین با همون تماس کوچیک بینشون، به بدنش سرایت کرده بود.
نمیفهمید چرا مردم از اینکه صبح زود بیدار شن و برای خودشون یک لیوان نوشیدنی گرم درست کنن بدشون میاومد. درسته، رخت خواب خیلی لذت بخشه، اما اگه حس الان اون رو درک میکردن، به رخت خوابشون پشت میکردن. بوی چوب کهنهی میز و صندلی، مخلوط شده با عطر و گرمای دمنوش توی دستهاش، به همراه آسمونی که نمیتونست تصمیم بگیره موقع طلوع صورتی باشه، یا نارنجی یا آبی... هوسوک هرگز نمیتونست از این دست بکشه. از زیبایی دنیای اطرافش، وقتی به نظر همه چیز و همه کس هنوز خواب بودن، و فقط اون بود و آواهای دلنشینی که برای شنوندگان کم تعداد ارکست زندگی نواخته میشد.
اما خیلی زود وظایفش اون رو صدا کردن و نذاشتن بیشتر از این از ارکست دلنشینش لذت ببره. با لحظه لحظه بالاتر اومدن خورشید، طبیعت هم بیدار میشد و بهونهی سرکشیهای هر روزهی بروتا رو میگرفت.
آهی کشید و با نوشیدن آخرین جرعهی بزرگ دمنوشش، لیوان رو به سرعت توی سینک شست و برای عوض کردن لباسهاش به اتاقش رفت. دلش میخواست امروز یکی از لباسهای رنگ روشنش رو بپوشه و از دیدن سرزندگی لباس توی تنش لذت ببره. پس پیراهن آبی آسمونیای که به محض دیدنش توی یکی از مغازههای کوچیک شهر مرکزی عاشقش شده بود رو از توی کمد بیرون اورد با شلوار پارچهای سفید و گشادی تنش کرد. امروز احساس طراوت داشت و هیچ چیز نمیتونست مانع حس خوبش بشه.
خیلی زود روی سقف ایستاده بود و درحالی که سعی میکرد مورمور شدن پوستش بخاطر خنکی نسیم صبحگاهی رو فراموش کنه، به ماگ نیمه پر یونگی که تنها روی اسکلهی دریاچه نشسته بود خیره شد. اون ماگ کوچیک روی اسکله، درست مثل بیچارهای که توی یک جزیرهی دور افتاده رها شده بود و هیچکس نبود که به دادش برسه، به نظر میرسید. فقط خودش بود و دمنوش سرده شدهای که توی خودش نگه داشته بود. پس خود یونگی کجا بود؟
آب دریاچه بخاطر جلبکهای سیاه و گیاهان آبزی داخلش، همیشه تیره به چشم میاومد. اما امروز یک لکهی بزرگ و سفید با شکل نامعلوم و لرزونش، نیم بیشتری از کف دریاچه رو اشغال کرده بود و هوسوک رو یاد علامت یین و یانگ میانداخت. اما طولی نکشید که تونست یک دم خاردار و پنجهای که از زیر بدن یک اژدها بیرون مونده بود رو تشخیص بده.
اون لوایتن بود که انتخاب کرده بود چرت صبحگاهیِ بعد از بیرون اومدن از رخت خوابش رو بجای روی کاناپه، زیرآب به اتمام برسونه؟ خدای بزرگ، این جدا مسخره بود! تا به حال ندیده بود اژدهایی چنین رفتاری داشته باشه. به فرم اژدهاش تبدیل شد و توی ذهن لوایتن فریاد کشید:
-آهای! اونجا چیکار میکنی؟
بدن لوایتن بخاطر مختل شدن ناگهانی آرامشش، با ترس تکون خورد و باعث بهم خوردن سطح آروم آب دریاچه شد. کمی از آب به اطراف و روی چمنهای اون اطراف پاشید و قورباغهها غر غر کنان به اطراف جهیدن. سر بزرگ لوایتن همونطور که اطراف رو از نظر میگذروند از زیر امواج دریاچه بیرون اومد و آب بیشتری رو به اطراف پاشید. این طور به نظر میرسید که زیر آب انفجار کوچیکی رخ داده. چند قطرهی بزرگ آب هم داخل ماگ نیمه پر فرود اومد، حالا دیگه محتویاتش حتی با دوباره گرم شدن هم قابل نوشیدن نبود.
گردن اژدهای مشوش، با حس کردن سایهی بروتا که پشتش بود، بلافاصله با یک چرخش صد و هشتاد درجه به سمت هوسوک برگشت. یک چشمش به رنگ زرد میدرخشید. همونور که بدنش هنوز هم داخل آب بود به بروتا غرید:
-خدا لعنتت کنه موجود مزاحم! کاملا آماده بودم تا زهرم رو به سمتت پرتاب کنم. کسی بهت نگفته غافلگیر کردن یک اژدهای مبارز ایدهی خوبی نیست؟
از نظر بروتا، همیشه بهترین دفاع حمله بود.
-خودت چی؟ تا حالا کسی بهت نگفته خوابیدن زیر آب ایدهی خوبی نیست؟
درخشش زرد رنگ چشم لوایتن، به مرور کدر و به سمت طلایی و بعد قهوهای متمایل میشد. مبارز خرناس آرومی کشید و با بیحوصلگی گفت:
-احمق نباش، برای یک ازدها از جنس آب انجام ندادن این کار عجیبه.
-میدونم، اما با وجود زخمهای عمیقت بهتره فعلا از آب دور بمونی. ممکنه عفونت کنن.
لوایتن از حالت تهاجمیاش خارج شد و روی پاهاش ایستاد. حالا سطح آب به زیر شکمش میرسید و هوسوک میتونست زخمهای بدنش رو ببینه که خیلی خیلی بهتر از قبل به نظر میرسیدن. نسبت به زمان کمی که برای بهبودی در اختیار خودش گذاشته بود، لوایتن عالی به نظر میرسید. درواقع... اون واقعا عالی به نظر میرسید، از همه لحاظ و بدون در نظر گرفتن موقعیت.
پوزهی بلند و تیزش به آروارههای بزرگ و زاویه داری ختم میشد که حتی با نگاه کردن بهشون هم میتونستی بگی استخوانهای زیادی بینشون خرد شدن. صفحههای استخوانیای که به چند پرهی شفاف ختم میشدن، زیر گونههاش قرار داشتن تا سرش رو بزرگتر و زیباتر جلوه بدن؛ یا شاید هم از آبششهاش محافظت کنن. درست بالای چشمهاش زائدههای تیزی قرار داشتن که بروتا رو به یاد افعی شاخدار میانداختن. و این زائدههای کوچیک، با عقب رفتن به سمت شاخها و پشت سرش، بزرگ و بزرگتر میشدن. تا جایی که تبدیل میشدن به زره کوچیک و مخصوصی برای قسمت حساس پشت گردن اژدها. و اون گردن...
گردن بلند، عضلانی و خوشفرمش که بخاطر فراهم کردن دیدی بهتر نسبت به بروتا چرخیده بود، قوس زیبایی برداشته بود. خارهای بلند و بیشماری که از پشت سر لوایتن تا بین تیغههای کتفش، در ردیفهای منظم قرار گرفته بودن هم، به همراه اون عضلات چرخیده بودن و قوس گردنش رو ملموستر میکردن. اما وقتی دقت میکردی میتونستی پردهی نازکی رو بینشون ببینی که توی بدن اکثر موجودات آبزی برای کمک به حرکتشون در آب به وجود اومده بود. اون پردهها اونقدر نازک بودن که تا وقتی به تفاوت رنگ نامحسوس منظرهی پشت اونها با بقیهی قسمتهای منظره دقت نمیکردی متوجهشون نمیشدی. باید از لوایتن میپرسید کاربردشون روی گردنش چیه.
ماهیچههای قوی و پرتعداد کتفها و بازوهاش، زیر پوستی زمخت و پر از رد زخمهای قدیمی، خودنمایی میکردن. با رسیدن به بالهاش، این ماهیچهها حتی قویتر و مشخصتر هم میشدن. حتما بخاطر اینکه حرکت در آب سختتر از حرکت در هواست، ماهیچههای بازوها و بالهاش تا این حد ورزیده بودن. و لعنت که این ورزیدگی چقدر به زیباییشون دامن زده بود. و درنهایت پنجههای بزرگ و قویای که به بازوهاش متصل بودن و روی یکشون چهار و دیگری سه چنگال دیده میشد. چنگال از دست رفتهی لوایتن بین اون همه اقتدار و قدرت به چشم نمیاومد. لوایتن به هیچوجه حجیم به نظر نمیرسید، اما کاملا مشخص بود زیر پوستش چه چیزی درحال اتفاق افتادنه.
سینهی سفت و فرم گرفتهی لوایتن که به شکم منقبضش میرسید، با یک زره محافظتی و کاملا صیقلی پوشیده شده بود تا از نقاط ضعف بدنش به حساب نیاد و هر حملهای به قلب و اندامهای حیاتی بدنش نرسه.
پاهاش اونقدر قوی و بلند بودن که حتی با وجود خمیده بودنشون، کاملا توی آب دفن نشده بودن و بروتا علاوه بر قسمت بالایی رونش، میتونست زانوهای خمیده و ساق پاهاش رو ببینه. فلسهای تیز و خار مانندش حتی پشت ساقهای پاش هم مثل نیزه به چشم میاومدن. پاهاش حتما بخاطر قدرت بیشتر برای بیرون پریدن از آب و یا تخریب بیشتر در یک ضربه تا این حد کشیده و قدرتمند بودن.
و دم قوی و پهنش که با پرههای وسیعی پوشیده بود تا آب یا هوا رو به عقب برونه و در نتیجه به حرکت رو به جلوی موجود کمک کنه. انتهای دمش به هیچ وجه مثل دم دلفینها یا والها نبود، بلکه مثل دم زاغها به شکل لوزی بود. پرهها از اواسط طول دمش شروع میشدن، به تدریج بزرگ و بلندتر میشدن و با نزدیک شدن به قسمت انتهایی، دوباره شروع به کوتاه شدن میکردن. هوسوک شرط میبست بین پنجههای پاش هم این پرهها به چشم میخورن.
صدای مغرور لوایتن حواس هوسوک رو از اون هیکل عظیم و زیبا پرت کرد.
-جادو به بهبودی من کمک میکنه، پس تو لازم نیست نگران سلامت من باشی.
لوایتن بالهاش رو باز کرد، و بروتا تونست پوست زمخت و جدیدی که روی عضلات و استخوانهای بال دریده شدهاش کشیده شده بود رو ببینه. حالا که بالش کامل بود، حتی بزرگتر و تیزتر از قبل به نظر میرسید. حض رضای الههی خاک و گیاهان، چیزی توی بدن لوایتن بود که جذاب نباشه؟ سعی کرد ذهنش رو جمع و جور کنه و نذاره مبارز بفهمه اون رو تحت تاثیر قرار داده. احتمالا تا به حال بارها و بارها با واکنش هیجان زدهی اژدهایان دیگه، مخصوصا اژدهایان ماده رو به رو شده. قرار نبود بروتا هم اجازه بده لوایتن از تحت تاثیر قرار دادنش لذت ببره.
خیلی ساده چشمهاش رو ریز کرد و با از هم دور کردن تیغههای کتف و بالهاش، سعی کرد کمی بزرگتر به نظر برسه. نمیدونست چرا اینطوری واکنش نشون داد، اما نمیتونست بذاره لوایتن تنها کسی باشه که برای خودنمایی نمایش اجرا میکنه.
-خوبه که این رو میشنوم. پس میتونی خیلی زود به انجام دادن مسئولیتهات برگردی.
بروتا میتونست قسم بخوره ردیف دندونهای وحشیانه سفید و تیز لوایتن رو دید که با پوزخندش، فقط برای چند لحظه نمایان شدن.
-درسته، به غیر از اینکه فعلا برای انجام یک ماموریت احضارم نکردن. این طور که به نظر میاد توی تعطیلاتم.
هوسوک برای بلند نشدن صدای آه ناامیدش جنگید. بهتر از این نمیشد، مگه نه؟ تمام مدت با یونگی و اژدهاش که به طرز احمقانهای جذاب بود توی این جزیره گیر افتاده بود و نمیتونست هیچکاری برای تغییر اوضاع بکنه. حس اون ماگ رها شده روی اسکله رو به خوبی درک میکرد. نفسش رو با کلافگی بیرون داد و همونطور که برای پرواز کردن و رسیدگی به سرکشی صبجگاهیاش آماده میشد گفت:
-خب، خوش به حالت. اما برخلاف تو، من وظایفی دارم که نمیتونم به همین سادگی از انجامشون سر باز بزنم و خودم رو بفرستم تعطیلات. پس لطفا، از ادامهی چرتت لذت ببر، و تا وقتی برمیگردم هیچکدوم از قورباغهها یا ماهیها رو زیر هیکل گندهات له نکن.
بروتا منتظر جواب لوایتن نموند، و نگاه خیرهی اژدهای مبارز رو پشت سرش رها کرد. که چی که مبارز آبها میتونست اون رو با بدنش تحت تاثیر قرار بده؟ بروتا ارزشی برای این چیزها قائل نبود، نه تا وقتی که اینطوری باهاش رفتار میشد.
اما لعنت بهش، حتی غرورش هم بهش میاومد...*****
هوسوک چیز زیادی از سرکشیاش متوجه نشد. شاید بخاطر عادی و تکراری شدن این کار بود که دیگه توجه زیادی رو ازش طلب نمیکرد، شاید هم بخاطر این بود که حواسش تمام مدت جای دیگهای بود. اما هرچی که بود، حالا خودش رو دوباره روی سقف پیدا کرده بود، درحالی که دنبال لکهی سفیدِ اعماق دریاچه میگشت. اما اون لکهی سفید رفته بود، و ماگش هنوز هم منتظر برگشتش بود.
نفسش رو با سر و صدا بیرون داد و آماده شد تا با برگشتن به فرم انسانیاش، به خونه برگرده و فکری به حال ناهارش بکنه. اما درست همون لحظه صدای لوایتن رو شنید که توی ذهنش میخزید.
-همه چیز توی جنگل کوچیک این جزیره مرتب بود؟
مطمئن شد تعجب مخلوط شده با شکی که حس میکرد از طریق ارتباط ذهنیاش با لوایتن، به مبارز منتقل میشه.
-آره، همه چیز مرتبه. برای چی میپرسی؟
-میخوام تا نوبت سرکشی بعدیت، تو رو به یه تعطیلات دعوت کنم.
اوه نه، بوی دردسر توی مشام هوسوک میپیچید.
BẠN ĐANG ĐỌC
ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟs
Fanfictionلوایتن همهی زندگیاش رو ازش گرفت. اون مارمولک آبی و غولپیکر همه چیز رو به هم ریخت. فقط یه دلیل به بروتا بدین تا ازش تنفر نداشته باشه. آره، بروتا تا آخرین لحظه، تا زمانی که خیلی دیره از لوایتن متنفره میمونه. کاپل: سپ (مثل همیشه) زمان آپ: وی در این ز...