"این نمیتونه اتفاق افتاده باشه... چطور ممکنه؟" هوسوک درحالی که لباس جدیدش رو جلوی بدنش گرفته بود و توی آیینهی بزرگ اتاق مهمان به خودش نگاه میکرد، برای چندمین بار از خودش پرسید. چطور به اینجا رسیده بود؟ درحالی که مشغول توی کمد چیدن لباسهایی بود که بعد از جلسهی محاکمه، برای خودش خریده بود تا مجبور نباشه توی کلبهی مین برهنه اینطرف و اونطرف بره، برای خودش حسرت خورد.
هنوز هم با این موضوع کنار نیومده بود. نمیتونست قبول کنه برای مدت طولانیای، اینجا خونهی جدیدشه. با آهی درمونده لباس رو روی بقیهی خریدهاش پرت کرد و به اطراف اتاق مهمان نگاه کرد. هیچ چیز جز حمام و سرویس بهداشتی، یک کمد لباس، آیینهی قدی، تخت دونفره و یک میز کوچیک توی این اتاق نبود.اتاق مهمان درست زیر اتاق خواب طبقهی بالا، یا به عبارتی اتاق یونگی بود. ورودیاش رو میتونستی روی دیوار بزرگی که راه پله روش نصب شده بود، کمی دورتر از جایی که آخرین پله قد کشیده بود پیدا کنی. فضای خالی روی دیوار توسط پاروهای مختلف و کلکسیون لوازم ماهیگیری یونگی پر شده بود. و سمت دیگهی در اتاق هم با یک میز پایه بلند و گلدون عجیبِ روش، که برگهاش از شدت سبز بودن به سیاهی متمایل بود پر شده بود.
هوسوک چطور قرار بود این مدت رو توی این اتاق خالی و بیروح بگذونه؟ تنها نکتهی مثبتش، پنجرههای خیلی بزرگ و ایوان کوچیکی بود که رو به ویو دریاچه ساخته شده بودن. اما ایوان به قدری کثیف و شیشهها به قدری کدر بودن که هوسوک تعجب میکرد چطور این اتاق پر از سوسکهای جنگلی نشده.
-شاید حتی حشرات بیچاره هم از دست مین یونگی فرار میکنن تا جونشون در امان بمونه.
با تصور جوابی که یونگی اگر اینجا بود بهش میداد، کمرش رو صاف کرد و دستهاش رو از بدنش فاصله داد تا حالت بدن یک جنگجو با بازوهای بزرگ رو تقلید منه. صداش رو کلفت کرد و با لحن مسخرهای رو به آیینه گفت:
-معلومه که باید از دستم فرار کنن. اینجا خونهی منه، نه اون حشرات احمق. اگه اینجا ببینمشون زیر پنجهها عظیم لوایتن لهشون میکنم.
وقتی به خودش اومد و فهمید کاری که داره میکنه چقدر مسخرهست، آه پر افسوس دیگهای کشید و روی زمینی که همین دیروز تمیزش کرده بود نشست. مشخصا یونگی کسی رو به عنوان مهمون به خونهاش دعوت نمیکرد، چون حتی برای پا گذاشتن به این اتاق مجبور بود جای پاش رو جارو و گردگیری کنه تا مثل یک صحرانورد درحال حرکت توی صحرای پر از شن و ماسه به نظر نرسه. البته مطمئن نبود کسی هم بخواد به عنوان مهمان توی خونهی این پیرمرد عبوس و ازخودراضی بونه.
-چرا من؟ چرا بین این همه جزیره و محافظانشون باید جزیرهی من و من قربانی این ماجرا میشدیم؟
با درموندگی به اطرافش نگاه کرد تا شاید بتونه جوابش رو توی کف چوبی اتاق پیدا کنه. اما متوجه کمبود یک صندلی راحتی شد، و تصمیم گرفت اون رو هم به لیست لوازم مورد نیازش برای قابل سکونت کردن این اتاق اضافه کنه.
YOU ARE READING
ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟs
Fanfictionلوایتن همهی زندگیاش رو ازش گرفت. اون مارمولک آبی و غولپیکر همه چیز رو به هم ریخت. فقط یه دلیل به بروتا بدین تا ازش تنفر نداشته باشه. آره، بروتا تا آخرین لحظه، تا زمانی که خیلی دیره از لوایتن متنفره میمونه. کاپل: سپ (مثل همیشه) زمان آپ: وی در این ز...