9

109 42 18
                                    

"این نمیتونه اتفاق افتاده باشه... چطور ممکنه؟" هوسوک درحالی که لباس جدیدش رو جلوی بدنش گرفته بود و توی آیینه‏ی بزرگ اتاق مهمان به خودش نگاه میکرد، برای چندمین بار از خودش پرسید. چطور به اینجا رسیده بود؟ درحالی که مشغول توی کمد چیدن لباس‎هایی بود که بعد از جلسه‎ی محاکمه، برای خودش خریده بود تا مجبور نباشه توی کلبه‎ی مین برهنه اینطرف و اونطرف بره، برای خودش حسرت خورد.
هنوز هم با این موضوع کنار نیومده بود. نمیتونست قبول کنه برای مدت طولانی‎ای، اینجا خونه‎ی جدیدشه. با آهی درمونده لباس رو روی بقیه‎ی خریدهاش پرت کرد و به اطراف اتاق مهمان نگاه کرد. هیچ چیز جز حمام و سرویس بهداشتی، یک کمد لباس، آیینه‎ی قدی، تخت دونفره و یک میز کوچیک توی این اتاق نبود.

اتاق مهمان درست زیر اتاق خواب طبقه‎ی بالا، یا به عبارتی اتاق یونگی بود. ورودی‎اش رو میتونستی روی دیوار بزرگی که راه پله روش نصب شده بود، کمی دورتر از جایی که آخرین پله قد کشیده بود پیدا کنی. فضای خالی روی دیوار توسط پاروهای مختلف و کلکسیون لوازم ماهیگیری یونگی پر شده بود. و سمت دیگه‎ی در اتاق هم با یک میز پایه بلند و گلدون عجیبِ روش، که برگ‏هاش از شدت سبز بودن به سیاهی متمایل بود پر شده بود.

هوسوک چطور قرار بود این مدت رو توی این اتاق خالی و بی‎روح بگذونه؟ تنها نکته‎ی مثبتش، پنجره‏های خیلی بزرگ و ایوان کوچیکی بود که رو به ویو دریاچه ساخته شده بودن. اما ایوان به قدری کثیف و شیشه‎ها به قدری کدر بودن که هوسوک تعجب میکرد چطور این اتاق پر از سوسک‎های جنگلی نشده.

-شاید حتی حشرات بیچاره هم از دست مین یونگی فرار میکنن تا جونشون در امان بمونه.

با تصور جوابی که یونگی اگر اینجا بود بهش میداد، کمرش رو صاف کرد و دست‎هاش رو از بدنش فاصله داد تا حالت بدن یک جنگجو با بازوهای بزرگ رو تقلید منه. صداش رو کلفت کرد و با لحن مسخره‎ای رو به آیینه گفت:

-معلومه که باید از دستم فرار کنن. اینجا خونه‎ی منه، نه اون حشرات احمق. اگه اینجا ببینمشون زیر پنجه‎ها عظیم لوایتن لهشون میکنم.

وقتی به خودش اومد و فهمید کاری که داره میکنه چقدر مسخره‎ست، آه پر افسوس دیگه‏ای کشید و روی زمینی که همین دیروز تمیزش کرده بود نشست. مشخصا یونگی کسی رو به عنوان مهمون به خونه‎اش دعوت نمیکرد، چون حتی برای پا گذاشتن به این اتاق مجبور بود جای پاش رو جارو و گردگیری کنه تا مثل یک صحرانورد درحال حرکت توی صحرای پر از شن و ماسه به نظر نرسه. البته مطمئن نبود کسی هم بخواد به عنوان مهمان توی خونه‎ی این پیرمرد عبوس و ازخودراضی بونه.

-چرا من؟ چرا بین این همه جزیره و محافظانشون باید جزیره‎ی من و من قربانی این ماجرا میشدیم؟
با درموندگی به اطرافش نگاه کرد تا شاید بتونه جوابش رو توی کف چوبی اتاق پیدا کنه. اما متوجه کمبود یک صندلی راحتی شد، و تصمیم گرفت اون رو هم به لیست لوازم مورد نیازش برای قابل سکونت کردن این اتاق اضافه کنه.

ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟsWhere stories live. Discover now