-تو باید محافظ معروف این روزها باشی، درست میگم هیونگ؟
هوسوک صورتش رو توی هم کشید و ادای گریه کردن دراورد. لعنت به این وضعیت لعنتی...
کمرش رو صاف کرد و لبخند خجولی به چشمهای محو شده از خندهی پسر مقابلش تحویل داد.
-انگار برای اولین بار توی زندگیام، آوازهام همه جا پیچیده.
پسر دوباره به شیرینی خندید و دستش رو برای خوشآمدگویی به سمت هوسوک دراز کرد. اون اولین کسی بود که توی این چند روز باهاش آشنا شده بود و مثل یک متمدن رفتار کرده بود. پس دستش رو به گرمی فشار داد و سعی کرد لبخندش رو بهش برگردونه. پسر قبل از اینکه برگرده و به سمت مبلی که تهیونگ روش لمیده بود حرکت کنه، بهش چشمکی زد وگفت:
-جیمین، اسم من جیمینه. از اینکه بالاخره میبینمت خوشحالم.
حالا هوسوک نمیدونست به باید به جگواری که آروم به سمتش قدم برمیداشت و سعی میکرد با بو کشیدن اون رو بشناسه توجه کنه، یا جیمینی که خودش رو توی آغوش تهیونگ رها کرده و با پوست دور ناخنهاش مشغول شده بود.
جونگکوک که تمام این مدت به دیوار پشت سر هوسوک تکیه داده بود، با دیدن حرکات ریز پسر که سعی داشت بدون تحریک کردن گربهی بزرگ اون رو از خودش دور کنه، گلوش رو صاف کرد.
-با حیوون خونگی یونگی، جَزمین آشنا شو.
هوسوک با یاد گرفتن اسم جگوار، از تلاش بیهودهاش برای دوری از اون موجود دست کشید. آروم روی زانوش نشست و کف دستش رو بالا آورد تا حیوون بتونه اون رو بو کنه و بذاره نوازشش کنه. از اینکه موجودی به این زیبایی دست آموز شده خوشش نمیاومد، اما از طرفی هم از یونگی ممنون بود که اون رو اسیر نکرده. قلادهای دور گردن اون جگوار نبود و قفسی هم اون اطراف دیده نمیشد.
لطافت خز جزمین، و آروم به هم پیچیدن عضلههاش زیر پوست درخشانش هوسوک رو وادار به لبخند زدن میکرد. بینی بزرگ جگوار مدام درحال جنبیدن و بو کشیدن عطر جدیدی بود که وارد محیط زندگیاش شده بود. هنوز کنجکاوی یک توله رو داشت، پس نمیتونست سن زیادی داشته باشه. شاید فقط یک سال از تکمیل شدن مراحل رشدش گذشته بود.
زمان زیادی از آشناییاش با جزمین سپری نشده بود که صدای جیمین حواسش رو پرت کرد. مخاطبش تهیونگ بود، کسی که سعی داشت اون رو از روی خودش کنار بزنه.
-هی تو، دراز! به حرفم گوش کردی؟ بهت گفته بودم قبل از اینکه برگردی شکمت رو پر کنی تا بداخلاقیات همهمون رو کلافه نکنه.
تهیونگ آه دراماتیکی کشید و دستش رو زیر سرشونههای جیمین برد تا بتونه وزن روی بدنش رو کمتر کنه.
-جیمینا، اگه بدون تموم کردن جیرهی خوراکیهام به اینجا رسیده بودم، اون پسر الان باید بدون سرش اینطرف و اونطرف میدوید.
تهیونگ با اشاره به هوسوک گفت و خودش رو کمی به جلو خم کرد تا بتونه روی پاهاش بایسته. همون موقع بود که بوی بیسکوئیتهای توی جیبش به مشام جیمین رسید. با منقبض شدن بدن پسر و سرعت برگشتنش به سمت تهیونگ، پسر قدبلند فهمید توی چه دردسری افتاده. پس بلافاصله سعی کرد از اونجا دور بشه، اما انگشت جیمین مثل قلاب به جیب شلوارش گیر کرد.
-این بوی بیسکوئیت گندمی منه؟
-نه.
تهیونگ به قدری قاطع و قانع کننده حرف جیمین رو رد کرد که حتی هوسک هم، با وجود اطلاعش از بیسکوئیتهای توی جیب پسر جوونتر، ناخوداگاه حرفش رو باور کرد. اما انگار جیمین این دروغ رو بارها و بارها شنید بود.
-با دستهای خودم خفهات میکنم! باید بفهمی جزای دزدی از یک اژدهای محافظ چیه.
همون لحظه بود که تهیونگ نزدیکترین کوسن رو توی صورت جیمین کوبید و سعی کرد از دستش فرار کنه.
-اینها طلا نیستن جیمینی، به محافظت تو نیازی ندارن.
-اما جاشون توی شکم تو هم امن نیست.
جونگکوک با چرخوندن چشمهاش، تکیهاش رو از دیوار گرفت و ترجیح داد اون دوتا کله پوک و دعوای تکراری بینشون رو به حال خودشون رها کنه. رو به هوسوک که با تعجب به جدال بچگانهای که جلوی چشمهاش جریان داشت نگاه میکرد گفت:
-سعی نکن جداشون کنی، از خفه کردن ماهی زیر آب هم بی فایدهتره.
اما هوسوک هرگز به جدا کردن اون دونفر از همدیگه فکر نمیکرد، اون فقط به فکر این دیوانه خانهای بود که توش گرفتار شده بود. شخصیتهای جدیدی که توی یک روز باهاشون آشنا شده و اتفاقات خارج از برنامهای که براش رخ داده بودن درحال از بین بردن سیمکشیهای درون مغزیاش بودن. این همه اتفاق، اون هم توی یک روز، واقعا برای هوسوکی که حتی زمان باز و بسته کردن پنجرههای کلبهاش هم ثابت بود بیش از حد تلقی میشد.
احساس میکرد داره سردرد میگیره، نیاز داشت به سکوت قبلی زندگیاش برگرده. اون فقط میخواست این دیوانگی تموم بشه، حتی اگه به قیمت جلو افتادن زمان محاکمهاش بود. در این نقطهاون هر مجازاتی رو قبول میکرد تا فقط از اینجا دور شه.
اوه... محاکمه. به محض یادآوری محاکمه افکار پریشون توی ذهنش چندین برابر شد. دیگه نمیتونست تحمل کنه. نباید میذاشت بروتا کنترلش رو به دست بگیره و سر همه نعره بکشه، ولی دیگه انرژی زیادی برای عقب نگه داشتن اژدهای کلافهی درونش براش باقی نمونده بود.
با حس کردن حرکت جونگکوک پشت سرش، به سمت پسر جوون برگشت. قضاوت اولش از شخصیت جونگکوک رو پس میگرفت، اون به هیچوجه در برابر تهیونگ و جیمین بچهتر و خامتر نبود. وقتی فهمید جونگکوک قصد ترک کردن کلبه رو داره، با درموندگی ناله کرد. اون نمیتونست هوسوک رو اینجا به حال خودش رها کنه، میتونست؟
حتما صورت محافظ درموندگی و افکارش رو فریاد میزد، چون مهاجم آسمان قبل از اینکه از در کلبه بیرون بره رو به هوسوک کرد و گفت:
-اگه میخوای یونگی هیونگ رو ببینی، اون طبقهی بالاست. شاید تنها بزرگسالی که میتونه به سوالهات جواب بده خودش باشه.
هوسوک به جونگکوک حق میداد که از اون مکان فرار کنه، خودش هم باید همین کار رو میکرد. اما شک داشت بتونه. خیلی زود، هیکل عضلانی پسر بین درختها گم شد و چندحظه بعد، صدای کمرنگ نعرهی اژدهایی که از ساحل به پرواز دراومد توی گوش هوسوک طنین انداز شد. هوسوک میدید که فلسهای براق اژدهای جونگکوک رنگ آسمان غروب رو بازتاب، و اون رو در آسمان بزرگ و باز مخفی میکردن.
نفس عمیقی گرفت و به پلهها و نردههای محافظ طبقهی بالا نگاه کرد. عجیبه، چرا بجای دیوار از نرده برای محافظت از طبقهی بالا استفاده شده بود؟ اما هوسوک باید قبول میکرد، پیچکهایی که دور نردهها پیچیده بودن زیبایی خاصی به فضای داخل کلبه میبخشیدن. بدون اینکه لحظهی بیشتری از وقتش رو برای دو پسر درحال دعوا تلف کنه، درحال بالا رفتن از پلهها با صدای بلندی اعلام کرد:
-پسرها، من میرم تا از حال لوایتن با خبر بشم. موقع خروج منتظر من نمونید.
اون دو پسر خیلی واضح متوجه منظورش شدن، پس جیمین قبل از اینکه بدن هوسوک بالای پلهها از نظر ناپدید بشه گفت:
-لیدی مین امشب مجبور بود به خونهاش برگرده، پس ازمون خواست تا زمان رسیدنت اینجا بمونیم و بهت بگیم مسئولیت مراقبت از یونگی هیونگ با توئه. فردا صبح توی جلسهی محاکمه دوباره همدیگه رو خواهیم دید هوسوک هیونگ.
هوسوک با شنیدن دوبارهی کلمهی محاکمه قدمهاش رو متوقف کرد و از طبقهی بالا لبخند مصنوعیای برای جیمین فرستاد.
-خوبه، پس منتظر دیدن همهتون هستم. شب خوش.
برای اینکه بیش از حد بی ادب به نظر نیاد به گرمی برای پسرها دست تکون داد و یک قلب انگشتی کوچیک بهشون نشون داد. خیلی سریع راهش رو به سمت تنها اتاقی که این بالا وجود داشت کشید و لبخند روی لبش رو پاک کرد.
حتی این بالا هم مثل اتاق بزرگ پذیرایی بود. میزهای مطالعه کنار دیوارهای پوشیده شده از کتاب، اثاثیهی قدیمی ولی تمیز که توی شرایط مناسبی بودن، مبلهای راحتی کنار نردههای محافظ چیده شده بودن، فرش کرم رنگی که دقیقا وسط فضای خالی بین اثایه پهن شده بود، پنجرهای که رو به باغ پش کلبه باز میشد، و درنهایت اتاق خوابی که چند قدم دورتر از آخرین پله قرار داشت.
آه، مین یونگی واقعا خوش سلیقه بود، مگه نه؟ این هوسوک رو آزار میداد.
حس میکرد دیگه نمیتونه گستاخیاش رو کنترل کنه. هوسوک هرگز نمیدونست برای کنترل خشمش نیاز به کمک داره، چون هیچکس توی جنگل نبود که بتونه ازش خشمگین بشه. اما الان حس میکرد بداخلاقترین فردیه که تا به حال توی این کلبه پا گذاشته. جیمین و تهیونگ هیچ تقصیری نداشتن، اونها فقط با هم صمیمی بودن و لحظاتشون رو با بچه بازی پر میکردن. جونگکوک هم هنوز خام بود، نباید انتظاری ازش میداشت. اونی که مثل یک پیرمرد بدعنق رفتار کرده خودش بود.
آهی کشید و به خودش قول داد رفتار بد امروزش رو جبران میکنه. سرش رو برای خودش تکون داد و جلوی در اتاق ایستاد. قبل از اینکه دستگیرهی در رو با تردید بچرخونه، چند تقه به در زد تا حضورش رو اعلام کنه. وقتی صدایی گرفته رو شنید که بهش اجازهی ورود میداد، در رو کنار زد تا به موجی از اتفاقات غیرمنتظرهی پیش روش خوشآمد بگه.
قبل از هرچیز، یونگی، فرم انسانی لوایتن رو دید که روی تختش نشسته و به تاج تخت تکیه داده بود. با اون حالت همیشه سرد صورت و زخم کمرنگ روی چشمش. پاهاش رو زیر پتوی نازکی فرو کرده بود و کتاب کوچکی بین انگشتهاش بود. تا قبل از این، کتاب جلوی چشمهاش نگه داشته شده بود، اما الان روی رونش جا گرفته بود تا به دستش استراحت بده.
تختش کنار پنجرهی بزرگی بود که هوای خنک عصرگاهی ازش به داخل نفوذ میکرد. خمیده بودن بدن پسر به سمت پنجره، نشون میداد سعی داشته با قطرات آخر نوری که از بیرون به داخل میتابید به ادامهی مطالعهاش بپردازه.
هوسوک در رو نیمه باز پشت سرش رها کرد و یک قدم به جلو گذاشت. تعظیم نصفه و نیمهای کرد و دستهاش رو پشت بدنش به هم گره زد. شرم وجودش رو بلعیده بود، مطمئن نبود بتونه کلمهای به زبون بیاره. همونطور که به کف اتاق خیره شده بود و بین طرح چوب، دنبال اولین جملهاش میگشت صدای یونگی رو شنید.
-میتونی کلید برق رو بزنی؟ دقیقا سمت چپت روی دیوار قرار داره.
هوسوک بدون معطلی به سمت چپ چرخید و کلید کوچک رو به سمت پایین فشار داد. با پر شدن فضای اتاق از حالهی زرد رنگ نور لوستری که از چندین شاخ گوزن به هم پیچیده ساخته شده بود، لبخند کوچیکی زد و دوباره به سمت یونگی که سعی داشت کتابش رو روی میز کوتاه کنار تختش بذاره برگشت.
-دوباره همدیگه رو دیدیم، محافظ.
هوسوک سرش رو به سمت دیگهای چرخوند تا مجبور نباشه توی چشمهای یونگی نگاه کنه.
-انقدر من رو محافظ صدا نزن... لطفا.
کلمهی آخر رو بعد از اینکه متوجه لحن تندش شد به زبون آورد. توی ذهنش خودش رو لعنت میکرد، چرا نمیتونست فقط برای یک شب مراقب رفتارش باشه تا بیشتر از این توی دردسر نیفته؟
-اما تو اسمت رو بهم نگفتی. انتظار داری چطوری صدات بزنم؟ اوهوی؟
مشخصا بیحالی یونگی تاثیری روی حاضر جوابیاش نگذاشته بود. درسته، صورت یونگی برخلاف کلماتش رنگ پریده و خسته بود. زیر چشمهاش کمی گود افتاده بود و هوسوک شرط میبست دستهاش مثل یک تکه یخ سردن. از دست دادن اون همه خون با هیچکس مهربون نیست. هوسوک با صدایی قاطع خودش رو معرفی کرد:
-هوسوک، فرم انسانی بروتا، محافظ خاک و جنگل.
یونگی با کنار زدن پتو از روی پاهاش، لبخند کوچیکی زد. همونطور که جلوی چشمهای گرد شدهی هوسوک روی پاهاش میایستاد و به سمت پسر متعجب حرکت میکرد، دستش رو توی جیبهای شلوار راحتیاش فرو کرد.
-مطمئنم که نیازی به معرفی ندارم، چون توی جنگل من رو با اسمم صدا کردی.
هوسوک چشمهای گردش رو روی سر تا پای یونگی چرخوند. این مرد چطور الان سرپا بود؟ یونگی بعد از اینکه مطمئن شد به اندازهی کافی از حیرت هوسوک لذت برده، چندم قدم کوتاهی که برداشته بود رو به عقب برگشت. با عقب رفتن مرد دیگه، هوسوک نتونست جلوی سوال نصفه و نیمهای که از بین لبهاش در رفت رو بگیره.
-اما جراحاتت..؟
یونگی نیشخندی زد و کتابش رو از روی میز کنار تختش برداشت تا اون رو سرجاش، یعنی کتابخونهای که یکی از دیوارهای اتاقش رو پوشونده بود، برگردونه.
-اونها جراحات فرم اژدها هستن، فقط روی انرژی و توان من تاثیر میذارن. جسم من هیچوقت به طور مستقیم با جسم لوایتن در ارتباط نبوده، پس جراحات اون هم به طور مستقیم روی من اثر نمیذاره.
هوسوک با حیرت به حرفهای یونگی گوش میداد و با پایان حرفش، فهمید دهنش به شکل oدرومده. خودش رو جمع و جور کرد و بعد از صاف کردن گلوش، با چشمهاش حرکات یونگی رو دنبال کرد.
یونگی پتوی کرمرنگ رو روی تختش مرتب کرد و بدون اینکه بدنش با بدن هوسوک برخورد داشته باشه از کنارش رد شد تا خودش رو به در اتاق برسونه. هوسوک هم که نمیدونست باید چیکار کنه فقط دنبال مرد دیگه راه افتاد تا توی اتاق یک غریبه تنها نمونه.
یونگی در حال چرخیدن به سمت پلهها، از روی شونه به عقب نگاه کرد. با دیدن رفتار هوسوک سرگرم میشد. اون پسر برای یک لحظه مثل جوجه اردک سرش رو پایین میانداخت و دنبالش راه میافتاد، اما لحظهی دیگه با محکمترین لحن ممکن کلافگی و عصبانیتش رو توی صورتش پرت میکرد. خب، حداقل امشب قرار نبود مثل شبهای قبل توی تختش بمونه و با بیحوصلگی به دیوارها نگاه کنه.
همونطور که با اشتیاق برای دیدن جزمین از پلهها پایین میرفت صدای هوسوک رو شنید:
-آم، من هنوز مطمئن نیستم برای چی اینجام. میدونم که قراره به جلسهی محاکمه برم، اما اون فردا اتفاق میافته. پس الان اینجا بودنم بیفایده نیست؟
یونگی با دیدن جگواری که قدمهای نرمش رو به سمتش میکشید لبخند بزرگی زد. روی پنجههاش نشست تا بتونه سر بزرگ گربه رو نوازش کنه، چقدر دلش برای دختر پر از ناز و افادهاش تنگ شده بود.
-پرستار، عملا اینجایی تا پرستار بچه باشی. مادرم فکر کرده من نمیتونم از خودم مراقبت کنم.
صدای آه ضعیف و تاسفبار یونگی قبل از کلمات نرم و محبت آمیزش که خطاب به جگوار بودن، به گوش هوسوک رسید. هوسوک میتونست انرژی ناشی از خوشحالی و رضایت جگوار رو از فضای اطرافش حس کنه. به هرحال جگوار یک حیوون جنگلی بود و ارتباط گرفتن با وجودش، برای هوسوک مثل یک روزمزگی بود. هیچوقت تصور نمیکرد یونگی از اون دستهای باشه که میتونن انقدر نرم رفتار کنن.
اما تلو تلو خوردن یونگی موقع ایستادن روی پاهاش، هوسوک رو از فضای ذهنش بیرون کشید. مرد، اوضاع مبارز واقعا جالب نبود. قدمهای سریعش رو به سمت بدن پسر بزرگتر کشید و با گرفتن بازوش، سعی کرد از افتادنش جلوگیری کنه. اما یونگی به محض به دست آوردن تعادلش، نگاه چپی به انگشتهای قفل شدهی دور بازوش انداخت. با پوزخند زمزمه کرد:
-ببین کارم به کجا رسیده که به نظر میاد برای راه رفتن هم به کمک نیاز دارم.
هوسوک با دیدن رفتار مغرورانهی یونگی، به یاد آورد با چه موجود بیخاصیت و وحشیای طرفه. نمیدونست چی باعث شد لحظهای این حقیقت رو از ذهنش پاک کنه، و به خودش اجازه بده برای کسی که جنگلش رو به ویرانی کشوند نگران بشه.
با صورتی که انزجارش رو فریاد میزد، دستهاش رو از بازوی یونگی جدا کرد. بعد از پاک کردن دستهاش با لباس گشادی که به تن داشت، نگاهی مغرور به صورت یونگی انداخت. یونگی میتونست قسم بخوره برای لحظهای صدای زمزمهی هوسوک رو توی گوشش شنید. "این فقط تو نیستی که میتونه یه عوضی باشه، مبارز احمق."
اوه پسر، امشب قرار بودسرگرم کننده و درعین حال پر از کشمکش باشه. درست مثل یک بازی پوکر که تا انتها، حرص بازیکنها رو به چالش میکشه. اما کی قرار بود اول کارتهاش رو روی میز پرت کنه؟
.
.
.
.
.فیل گوز شکنننن 🤬
YOU ARE READING
ᴅᴇᴀᴅ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟs
Fanfictionلوایتن همهی زندگیاش رو ازش گرفت. اون مارمولک آبی و غولپیکر همه چیز رو به هم ریخت. فقط یه دلیل به بروتا بدین تا ازش تنفر نداشته باشه. آره، بروتا تا آخرین لحظه، تا زمانی که خیلی دیره از لوایتن متنفره میمونه. کاپل: سپ (مثل همیشه) زمان آپ: وی در این ز...