°Part 1°

925 152 283
                                    

تیشرت مشکی رو تنش کرد و روبروی آینه ایستاد و همینطور که بوی خوب گوشت رو با بینی قویش استشمام میکرد، موهای بلندش رو با دستش مرتب کرد و بعد از برداشتن گوشیش، به طرف در اتاق رفت و از اونجا خارج شد.

م: ...باید یکی رو براش پیدا کنیم، میفهمی جان؟

ج: اگه پیدا میشد که تا الان شده بود... میدونی که هیچکس حاضر نیست باهاش ازدواج کنه! حتی کسی بهش نزدیک هم نمیشه!

م: اگه یکم رفتارش رو تغییر بده، پیدا میشه.

با شنیدن زمزمه های تکراری پدر و مادرش، پلکاش رو کوتاه بست و نفس عمیقی کشید و آروم از راه‌پله پایین رفت و به آشپزخونه نزدیک شد. میلی وقتی صدای پای پسرش رو شنید، حرفش رو ادامه نداد و با لبخند محوی به لیام زل زد.

لیام خیره به مادرش که ناراحتی و کلافگی از چهره‌ش میبارید، به آرومی صندلی مقابل جان رو بیرون کشید و روش نشست. میلی هم با گذاشتن بشقاب های شام روی میز، کنار همسرش نشست و نگاهی به تک پسرشون انداخت.

چند دقیقه خونه غرق سکوت شد و فقط صدای تنفس و ضربان قلب منظمشون بود که به گوش میرسید. لیام که از فضای سنگین بوجود اومده خسته شده بود، زودتر از پدر و مادرش استیک گریل شده‌ی توی بشقابش رو با دست برداشت و طبق غریزه اون رو به دندون کشید.

م: لیام لطفا با کارد و چنگال!

چشماش رو چرخوند و با گاز دیگه‌ای که از استیک گرفت، اون رو توی بشقاب برگردوند. برگه دستمالی رو از جعبه‌ش بیرون کشید و دستش رو تمیز کرد و کارد و چنگال کنار بشقابش رو برداشت و نگاه زیر چشمی به پدر و مادرش که تازه شامشون رو شروع کرده بودن، انداخت.

م: لیام، عزیزم، باید...

ل: لطفا ادامه نده مامان!

بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، استیک رو به قسمت های کوچیکی تقسیم کرد و تکه‌ای رو با چنگال وارد دهنش کرد. میلی گردنش رو چرخوند و نگاهی به آلفاش انداخت و با دیدن علامت سر و قرار گرفتن دست جان روی دستش، شجاعتش رو بدست اورد و برخلاف خواسته‌ی لیام، حرفش رو ادامه داد.

م: باید هرچه زودتر یه آلفا برای خودت پیدا کنی!

ل: من به آلفا نیازی ندارم و خودم به تنهایی میتونم کارهام رو انجام بدم!

م: نیاز داری! خودت هم میدونی که هیت این ماهت رو به سختی گذروندی!

میلی راست میگفت اما لیام به خودش افتخار میکرد که تونسته بود همه‌ی هیت هاش رو بدون اینکه به خودش دست بزنه یا به آلفایی نیاز داشته باشه، پشت سر بگذرونه. نگاهش رو از مامانش که با ناراحتی بهش خیره بود، گرفت و نفس عمیقی برای آروم شدن خودش کشید و استیکی که سر چنگالش زده بود رو وارد دهنش کرد.

New LifeWhere stories live. Discover now