دستش رو به نشونه تعارف، به سمت همتای خودش گرفت و اون رو دعوت به نشستن روی مبل کرد. همزمان با اون مرد مشکی پوش، روی مبل نشست و پا روی پا انداخت و با لبخند، به فرد مقابلش خیره شد. اما بعد از گذشت چند دقیقه که هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد، با سرفه کوچکی صداش رو صاف کرد و سکوتی که فضا رو فرا گرفته بود، شکست.
آ: خیلی خوشحالم با شما ملاقات میکنم، جناب مالیک!
زین در جواب نیشخندی زد و به تکون دادن سرش به نشونهی تایید اکتفا کرد و چای توی فنجونش رو نوشید. باز هم آلفا معذب شد و با لبخندی که به سختی روی لبش نگه داشته بود، پاش رو از روی پای دیگهش برداشت و صاف و راست روی مبل نشست.
آ: شنیدم شما تو کار صادرات محصولات کشاورزی هستی و برای کاشت محصول، به زمین آمادهی کشت یعنی زمین های ما نیاز دارین. درسته؟
ز: درسته.
اینبار با شنیدن جواب از زین، لبخند واقعی روی لبش نشست و بدنش رو کمی به جلو متمایل کرد و فنجون چای رو از روی میز عسلی برداشت. کمی از اون مایع دبش و گرم رو مزه کرد و با لحنی آرومی گفت
آ: ولی اون زمین ها بی استفاده نیستن و ما بهشون نیاز داریم! درآمد تعداد زیادی از مردممون، از اونجا تامین میشه! ما کشاورز داریم، فروشنده داریم، حتی کسایی رو داریم که محصولات رو به شهر میبرن و میفروشن!
ز: با یه پیشنهاد چطوری؟
آلفا که صداش با هر جمله تحلیل میرفت و فقط میخواست به نحوی زین رو از گرفتن زمین ها منصرف کنه، با حرف یهویی زین، انرژیش برگشت و فنجون توی دستش رو روی میز برگردوند و ذوق زده به آلفای مقابلش خیره شد.
آ: چه پیشنهادی؟
ز: من باهاتون پیمان صلح میبندم و بیخیال زمین هاتون میشم و دیگه به پکتون حمله نمیکنم... ولی به یه شرط!
آلفا که با پیشنهاد زین، لبخند بزرگی روی لبش شکل گرفته بود، فورا سرش رو با خوشحالی به نشونه تایید تکون داد و کمی به جلو خم شد تا به زین نزدیکتر باشه.
آ: چه شرطی؟ هرچی باشه قبوله.
ز: لیام رو قانع کنید با من جفت شه.
آلفا فورا تغییر مود داد و چهرهی ناراحتی به خودش گرفت. نفس عمیقی کشید و همینطور که توی فکر فرو رفته بود، دست به سینه شد و به پشتی مبل تکیه داد. تنها لیامِ پک، همون امگایی بود که حدس میزد افراد پک زین از شجاعتش برای آلفاشون تعریف کردن اما لیام رو میشناخت و میدونست هیچجوره حاضر نیست با کسی جفت شه! ولی حالا تنها راه همین بود و مجبور بود برای حفاظت از پک، اون رو راضی کنه.
آ: به این راحتی نیست ولی قبوله، باهاش صحبت میکنم.
..........
جان با شنیدن صدای زنگ در، روزنامهی توی دستش رو کنار گذاشت و با نگاهی به میلی، شونهش رو بالا انداخت و بلند شد و به سمت در رفت. معمولا کسی در خونهشون رو نمیزد اما با باز کردن در و دیدن آلفای رهبر و دو نگهبان که پشت سرش بودن، چند ثانیه شوکه شد و سرش رو به نشونهی احترام پایین انداخت و با صدای آرومی سلام و خوشآمد گفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/342913145-288-k351309.jpg)