*دو سال بعد*
ل: زین؟ برو تولهها رو از توی برف بیرون بکش!
زین با شنیدن حرف لیام از توی آشپزخونه، فورا از روی کاناپهی مقابل تلویزیون بلند شد و با پوشیدن دمپاییهاش، در ورودی رو باز کرد و وارد حیاط عمارت شد. باد سردی میوزید و دونه های کوچیک برف از آسمون میبارید، اما اهمیتی نداد و به سمت تولهها که نصف بدنشون تو برف بود، رفت. تک به تک توله های لجبازش که دلشون میخواست توی برف بمونن و بیشتر بازی کنن رو بلند کرد و دوتا دوتا اونها رو بغل گرفت و به داخل خونه برد.
لیام که کنار در منتظرشون نشسته بود، بعد از تبدیل شدن تولهها، لباس گرم رو تنشون کرد تا سرما نخورن و بعد ایستاد و جلوتر ازشون به سمت آشپزخونه رفت اما با دیدن ایتان که دوباره به توله گرگ کوچولویی تبدیل شده بود و دور نشیمن میدویید و آلما که دنبالش بود و قصد گرفتن برادر لوس و شیطونش رو داشت، سرش رو با تاسف تکون داد و دو پسر دیگهش رو روی صندلی مخصوص کودک کنار میز ناهارخوری نشوند.
وقتی آلما هم وارد آشپزخونه شد، بغلش کرد و اون رو روی صندلی، کنار صندلی برادرش نشوند و به زین که ایتان رو ساکت و برگشته به حالت انسانی، توی بغلش داشت و مشخص بود باهاش صحبت و کمی دعوا کرده، لبخندی زد و روی صندلی خودش نشست. زین هم بعد از نشوندن ایتان روی صندلی، پورهی سیبزمینی که توی چهار بشقاب کوچولو بود رو روی میز جلوی صندلی تولهها گذاشت و مقابل امگاش نشست و همراه اون ناهارش رو شروع کرد.
ز: بعدازظهر میری بهداری؟
ل: نه.
ز: پس بریم و توی جنگل قدم بزنیم؟
لیام با خوردن تکه گوشت سر چنگالش، نگاه زیر چشمی به چهار جفت چشم درشت و منتظری که به خودش و زین زل زده بودن، انداخت و جواب آلفا رو داد
ل: باشه، دوتایی میریم.
منحنی رو به بالایی که روی لب توله ها شکل گرفته بود، با حرف لیام، رو به پایین خم شد و سرشون به سمت پدر آلفاشون چرخید و منتظر موندن تا اون، امگا رو راضی کنه.
ز: توله ها رو نمیبریم؟
با حرف زین، دوباره لبخندی از روی شادی روی لب توله ها نشست که از نگاه زیر چشمی لیام دور نموند و باعث شد اون هم بدون اینکه نگاهش رو از زین بگیره، لبخند محوی بزنه.
ل: نه. تولهها امروز خیلی شیطونی کردن، برف بازی هم کردن.
ز: اگه قول بدن شیطونی نکنن چی؟
خیره به چشمهای لوناش گفت اما حرفش کاملا خطاب به ایتان که تازه یاد گرفته بود تبدیل بشه و هردقیقه تغییر میکرد، بود. با چرخوندن گردنش به سمت توله ها و گرفتن تایید از هرچهارتاشون، مخصوصا ایتان، دوباره به لیام خیره شد و چشمک کوچیکی بهش زد.