•After story•

524 87 76
                                    

دست به کمر کنار در ورودی ایستاد و با بوسیده شدن لب‌هاش توسط آلفا، خندید و در جوابش لب‌هاش رو به حالت غنچه در اورد و براش بوس هوایی فرستاد و باهاش خداحافظی کرد. وقتی زین موتورش رو به حرکت دراورد و از حیاط خونه خارج شد، سرش رو به سمت آسمون شب بالا گرفت و به ستاره های کوچیک و چشمک‌زن و ماه بزرگ توی آسمون که حدس میزد دو شب تا گرد شدن فاصله داشته باشه، خیره شد.

به داخل خونه برگشت و به آلما و ایتان که وسط نشیمن نشسته بودن و به کارتون درحال پخش از تلویزیون زل زده بود و آدریان و آریان که باهم بازی میکردن، نگاهی با لبخند انداخت و درحالی که دستش رو به شکم گرد و بزرگش میکشید، به سمت آشپزخونه رفت و واردش شد. ظروف کثیف شام که هنوز روی میز بود رو جمع کرد و توی ماشین ظرف شویی گذاشت و بعد از اینکه تمام آشپزخونه رو مرتب کرد، نفس عمیقی کشید ‌و با قدم های آروم و کوتاهش به کنار توله ها برگشت و روی مبل نشست.

ل: چی شده پسرم؟

خطاب به آدریان که با ناراحتی و لب آویزون به ماشین کوچیک اسباب بازی توی دستش خیره بود و سعی داشت چرخش رو درست کنه، گفت و دست‌هاش رو به سمتش دراز کرد. آدریان فورا به سمت پدرش چرخید و ماشین و یکی از چرخ‌هاش که ازش جدا شده بود رو بین دست‌های امگا گذاشت و به قسمتی که خراب شده بود اشاره کرد. لیام با کمی فشار به چرخ با صدای تق، اون رو سر جاش انداخت و بعد از اینکه از چرخیدن و درست بودنش مطمئن شد، اون رو به آدریان برگردند‌ و با لبخند به چهره‌ی خوشحال توله‌ش خیره موند.

ا: ددی؟ بازی؟

این‌بار سرش رو به سمت ایتان که بیخیال کارتون شده بود و توپ بادی کوچیکش رو بین دست‌هاش گرفته بود، چرخوند. لبخندی بهش زد و با تایید سرش، توپی که به سمتش پرتاب شده بود رو توی هوا گرفت و به آرومی اون رو به سمت پسر انداخت. چند بار کارش رو تکرار کرد تا زمانی که توله‌های توی شکمش اعتراض کردن و مانع ادامه‌ی بازی شدن. با برگردوندن توپ توی دستش به ایتان، پلک هاش رو محکم بست و کف هر دو دستش رو نوازش وار به شکمش کشید. وقتی ایتان کنار پاهاش نشست و دست کوچولوش رو وسط شکمش گذاشت، چشم‌هاش رو باز کرد و بهش لبخند کم‌جونی زد.

ا: من نازشون کنم؟

با آرومتر شدن دردش، دستش رو از روی شکمش برداشت و به نشونه تایید پلک زد و به ایتان اجازه‌ی نوازش داد. وقتی ایتان سرش رو به شکمش نزدیک کرد و همزوان با نوازش، با صدای خیلی آرومی مشغول صحبت با توله ها شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با خم کردن گردن و تیز کردن گوشش سعی کرد متوجه حرفش بشه اما نشد.

ل: چی میگی بهشون؟

ا: میگم چرا ددی رو اذیت میکنین که دردش بیاد!

با حرف پسر قلبش لرزید. سرش که بالا اومد، به چشم های درشت و خوشرنگش زل زد و با حس خاص و قشنگی که توی قلبش شدت گرفت، اشک توی چشم‌هاش جمع شد و با لبخند بزرگ روی صورتش، موهای کوتاه و فر و قهوه‌ای پسرش رو نوازش کرد و‌ تا جایی که میتونست خم بشه، خم شد و بوسه‌ی کوچیکی روی لپ تپلیش گذاشت‌. درحالی که ایتان شکمش رو نوازش میکرد، نگاهش رو به سه توله‌ی دیگه‌ش دوخت.

New LifeWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu