پلکهاش فورا باز شد و با حالت گیجی نگاهش رو تو اتاق چرخوند. خیال میکرد چند ساعت به خواب رفته اما وقتی ساعت گوشیش رو چک کرد، متوجه شد فقط چند دقیقه گذشت و هنوز زین به خونه نیومده. پوفی کشید و گوشیش رو کنار خودش روی تشک گذاشت و سعی کرد حالا که دردی تو شکمش حس نمیکنه، چشمهاش رو ببنده و دوباره به خواب بره اما پلکش مدام باز میشد و فکر توی سرش، اجازهی رفتن به دنیای خواب رو نمیداد.
حرفی که چند هفته پیش از زین شنیده بود، توی ذهنش میچرخید و نمیتونست دست از فکر کردنش برداره. شورش گرگهای یک پک، اتفاق عجیب و نادری بود که فکر میکرد هیچوقت اتفاق نمیوفته اما تعریف های آلفا، باعث شده بود نظرش برگرده و بفهمه یک بار این اتفاق افتاده؛ اون هم توسط زین!
کار و جسارت زین براش عجیب و جالب بود و شجاعتش و ایستادن در مقابل آلفای ظالم پکشون رو تحسین میکرد اما زین بعد از گذشت چند سال جدا شدن از پکش، هنوز این تصور رو داشت که قابل احترام نیست و لیام دلیلش رو نمیدونست.
بنظرش این حس درونی زین بود که نمیشد تغییرش داد. حسی که مربوط به ذات گرگها بود. اطلاعت از آلفای پک تو ذات همشون بود و مجبور به انجامش بودن اما وقتی خیانت و به آلفا پشت میکردن، حتی اگر به حق بود، باعث اذیت و سرزنش خودشون میشد. همون حس سرزنش درونی که زین دچارش شده بود و فکر میکرد باقی پکها براش احترامی قائل نیستن.
*فلش بک*
برعکس دو قرار قبلی که با فاصلهی زیاد از هم میایستادن، مارگارت فاصلهی بینشون رو از بین برده بود و در کنارش ایستاده بود و به تصویر خورشید توی رودخونه خیره بود. وقتی سر آلفا تو گردنش فرو رفت و نفس گرم و کشیده شدن پوزهش به خز های خاکستریش رو حس کرد، نفس عمیقی کشید و با اینکه تحملش براش سخت بود اما خودش رو کنترل کرد تا عصبی نشه و ازش فاصله نگیره.
ل: چرا تئودور هنوز از زین کینه داره؟ مگه زین چیکار کرده؟
وقتی لیام سوالش رو پرسید و خودش رو از مارگارت جدا کرد و مقابلش ایستاد، آلفا لبخندی زد و نگاه آبیش رو به زیتونی های امگا داد.
م: زین همیشه سرکش بود و از دستور تئودور سرپیچی میکرد. با اینکه اون آلفای پکمون بود و اطاعت ازش واجب، اما زین بقیهی افراد پک رو هم تشویق به سرپیچی میکرد و در نهایت یک روز، تمام ذخیره زمستونی پک رو سوزوند و با تمام گرگایی که با خودش همراه کرده بود، پک رو ترک کرد. تئودور قصد گرفتنش رو داشت اما اونقدر ضربهش بزرگ بود که حتی نشه نیرو فرستاد برای گرفتنش ولی الان موقع خوبیه که یه درس حسابی بگیره!
امگا با شنیدن حرف های مارگارت، سرش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت و زیر لب زمزمه کرد
ل: عجیبه که زین این کار رو کرده!
م: فقط همین نیست. وقتی آتیش سوزی توی پک پخش شد، خونههای زیادی آتیش گرفت و به دنبالش، چندین توله گرگ و امگا از بین رفتن.
![](https://img.wattpad.com/cover/342913145-288-k351309.jpg)