°Part 5°

641 127 183
                                    

قطعا قرار نبود به عقب برگردن. تعادل همه چیز توی بدنش بهم ریخته بود و علمی که داشت، بهش این رو میگفت. به زبون آوردنش سخت بود که این مرد حتی یک بار هم بهش ابراز علاقه نکرده ولی حالا اصلا اهمیتی نداشت و باید از مسیر زندگی لذت میبرد، چون قصد نداشت ناراحتی و غمی رو تحمل کنه.

سرش رو از گردن زین جدا کرد و به چشم های کهربایی رنگی که غرق شهوت بودن زل زد. سرش رو جلو برد و لب هاش رو روی لب های نرم آلفا گذاشت. تجربه‌ای نداشت اما لب هاش رو حرکت داد و این شبیه یک جرقه بود برای گرگ قدرتمند درون زین؛ چون در لحظه، زبون گرم و بزرگش وارد دهنش شد و دست های آلفا، رون هاش رو فشردن.

از درد گوشت رونش که بین انگشت های زین له میشد نالید اما حس قلقلک و انقباضات زیر شکمش مانع اعتراض میشد. زین زبونش رو مکید و همزمان حجم زیادی از مایع با صدای خیسی از سوراخش به بیرون ترشح شد و انگار این آلفا رو حریص تر کرد چون در کسری از ثانیه پارچه‌ی شلوارش به دست اون گرگینه‌ی نر دریده شد و حینی که زبون داغ و بزرگش گوشه به گوشه‌ی دهنش رو لمس میکرد، سر انگشت های غریبش روی سوراخ داغ و خیسش نشست.

طوری که انگار زیر پوستش در لحظه آتیش روشن کرده بودن، بی اراده خودش رو به تن آلفا چسبوند و با وجود زبون بزرگی که روی زبونش کشیده میشد، با صدای بلندی ناله کرد. اما آلفا قصد جدا شدن نداشت. انگشت هاش روی سوراخش کشیده میشدن و باعث میشدن تا درد خالی بودن رو بیشتر حس کنه.

با حس بازی کردن نوک یکی از انگشت ها با چین های ریز اطراف سوراخش، تحمل نکرد و سرش رو از زین فاصله داد و از لذت غیرقابل وصف سرش رو به عقب خم کرد و وقتی کمی از نوک اون انگشت ماهیچه‌های دردمند دور سوراخش رو رد کرد و وارد شد، همه چیز پیش چشم هاش رنگ سیاهی گرفت و بی اراده اینبار زوزه کشید که همراه شد با درد تیز فرو رفتن دندان های نیش آلفای بی رحم تو گردنش.

ل: زین!

دندون های زین از پوست نازک گردنش خارج شد اما یک انگشت رو به طور کامل درون خودش داشت. باکره بودن هم سختی های خودش رو داشت؛ مثل حس سوزشی که با وجود رطوبت زیاد اون حفره همچنان حس میشد. لذت و درد مثل مار درون ستون فقراتش میخزیدن و دیدش رو تار میکردن.

انگشت درونش تکونی نمیخورد و انقباضاتی که از سر شوک آروم گرفته بودن، دوباره شروع شد و وقتی زبون زین درون گودی گردنش کشیده شد، چشم هاش سیاهی رفت و جسم سخت درون شلوارش مایع لزجی رو به بیرون ترشح کرد. مایعی که باقی مانده‌ی پارچه‌ی شلوار و لباس زیرش رو خیس و خودش رو شرمنده کرد. البته بدنش چندان شرمنده نبود چون انقباض ماهیچه‌های سوراخش دور انگشت زین باعث چرخش لذت توی بدنش و البته خروج "فاک" بی اراده از بین لب هاش شد.

صدای خنده‌ی آهنگین آلفایی که با یک دست یکی از لپ های باسنش رو نگه داشته بود و با دیگری سعی میکرد راه انگشتش رو به درون اون سوراخ کوچیک باز کنه، باعث شد بیشتر از قبل فشار ترکیب بی ربط شرم و لذت رو حس کنه گرچه حسش پایدار نموند چون اون انگشت ازش خارج شد و ساعد زین زیر باسنش قرار گرفت و در زمان کوتاهی به تخت خواب دو نفره‌ی بزرگ اتاق ناآشنا منتقل شد.

New LifeWhere stories live. Discover now