°Part 4°

638 135 269
                                    

آسمون پشت پنجره، نشون از تاریک شدن هوا میداد. با بیرون رفتن مریضی که تازه زایمان کرده بود و برای معاینه و گرفتن دارو اومده بود، روی صندلی پشت میزش نشست و مشغول ثبت توی سیستمش شد. با شنیدن صدای تقه به در، بفرمایی گفت و دستش رو روی زخم مارک گردنش که بعد از یه هفته هنوز درد داشت، گذاشت و هیس آرومی کشید و با دیدن دختر مو بلوندی که دستش رو زیر شکم برآمده‌ش گذاشته بود و وارد اتاقش شد، لبخندی برای خوش‌آمد روی لبش نشوند و با دست چپش به تخت اشاره کرد.

از وقتی توی بهداری کار میکرد، این اولین امگای باردار بود که برای معاینه اومده بود و همین باعث شد وقتی امگا روی تخت دراز کشید و تیشرتش رو از روی شکمش بالا زد، ته دلش یه جوری شه و چند ثانیه به شکم برآمده‌‌ی دختر خیره بمونه. به سختی نگاهش رو چرخوند و نفس عمیقی کشید و سعی کرد حس ضعیفی که توی بدن و شکمش بوجود اومده رو نادیده بگیره اما اون حس عجیب از بین نمیرفت و انگار دوست داشت که خودش هم بچه داشتن رو تجربه کنه.

لبخند محوی که بخاطر فکر به توله روی لبش شکل گرفته بود رو سریع پاک کرد و بعد از تنظیم دستگاه سونوگرافی، روی صندلی کنار تخت نشست و ژل رو روی شکم دختر پخش کرد و خیره به مانیتور، پروب رو روی شکمش حرکت داد. درحال انجام کارش بود، اما تلاش هاش برای متمرکز کردن ذهنش کاملا بی نتیجه بود و تو جهان دیگه‌ای سیر میکرد.

: دکتر؟ توله‌هام مشکلی دارن؟

با شنیدن صدای نگران دختر به خودش اومد و متوجه شد چند ثانیه که توی فکر بوده، فقط به مانیتور زل زده و پروب روی شکم امگا رو ثابت نگه داشته.

ل: نه. هیچ مشکلی نیست.

با انگشت اشاره و شستش، چشم‌ها و بالای بینیش رو مالید و مشغول ادامه‌ی معاینه‌ش شد. بعد از تموم شدن کارش، از روی صندلی بلند شد و دستمالی به دختر داد تا شکمش رو تمیز کنه و بعد دستش رو گرفت و بهش کمک کرد تا از روی تخت بلند شه. پشت میزش برگشت و با پرسیدن اطلاعات دختر، وارد سیستم شد و همینطور که معاینه‌ش رو ثبت میکرد، نکات لازم رو برای امگا که در هفته های آخر بارداریش بود، توضیح داد.

وقتی امگا خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت، سرش رو بین دستاش گرفت و پلکاش رو برای مدت کوتاهی بست. با یادآوری اینکه نلی تا الان زایمان کرده، چشماش رو باز کرد و لبخندی زد و گوشه‌ای از ذهنش یادداشت کرد که وقتی خواست با لئو تماس بگیره، حال نلی و توله‌هاش رو هم بپرسه. طبق لیستی که منشی بهش داده بود، دیگه بیماری نداشت؛ پس کامپیوتر مقابلش رو خاموش کرد و از روی صندلیش بلند شد و روپوش سفید توی تنش رو آویز کرد.

بعد از خاموش کردن دستگاه سونوگرافی، دستمال مرطوبی رو برداشت و مشغول تمیز کردن پروب ها شد که صدای تقه زدن به در رو شنید. گردنش رو به سمت در که باز بود چرخوند و با دیدن زین، نفس عمیقی کشید و کار تمیز کردنش رو ادامه داد.

New LifeWhere stories live. Discover now