𝒇𝒆𝒂𝒓

446 127 12
                                    

همونطور که بزور سعی داشت پاپ کورن ها را داخل دهنش جا بده با کنترل صدای تلویزیون را زیاد کرد و با علاقه به فیلم خیره شد
همونطور که داشت با علاقه فیلمش نگاه می‌کرد با شنیدن صدای دادی کنار گوشش بالا پرید و شروع کرد به سرفه کردن
_هیونگ چند بار باید بهت بگم وقتی جنی رو میخوابونم صدای این تلویزیون لعنتی رو کم کن
جیمین با عصبانیت نگاهش را از تلویزیون گرفت و به نیمرخ جدی تهیونگ نگاه کرد
+واقعا بی ادبی کدوم بیشعوری با مهمونش اینجوری رفتار میکنه ؟
نگاه غمگینشو را از نیمرخ پسر مو مشکی گرفت و به زمین خیره شد و با لحن غمگین گفت
+میدونم تهیونگ من میدونم بهت حق میدم خسته بشی منم یک نفر دو هفته خونم میموند همچین حسی پیدا میکردم....پدر دختری مظلوم تر از منو جنی دیدی میدونم میدونم خسته شدی ولی لطفا ....
با فرو رفتن  داخل آغوش گرمی با تعجب به پسر مو مشکی خیره شد
_ببخشید هیونگ من نمیخواستم باعث بشم همچین حسی داشته باشی من فقط نگران جنی بودم...
جیمین با شنیدن صدای گریه ای تهیونگ ناباور به پسر خیره شد و ناگهان زد زیر خنده
+هعی هعی تهیونگ من داشتم شوخی میکردم
پسر کوچکتر بلند تر از قبل زد زیر گریه و با لحن نا مفهمومی شروع کرد به حرف زدن
+هعی تهیونگ اول آرام بشو  بعدش حرفتو بزن
بطری آب را آروم به تهیونگ داد و شروع کرد دست کشیدن پشت سرش
+وقتی گریه میکنی شبیه بغض کبوتر میشی میدونستی؟
_اره....هیونگ من معذرت میخوام اگه باعث شدم همچین حسی داشته باشی ولی من منظورم این نبود
+میدونم
_ناراحتی ؟
+از دست تو نه ولی اره
نگاهش را به نیمرخ خسته پسر مو صورتی داد و آروم گفت:
_بخاطر خونه؟
+نه ..بابا گفت چون فقط آشپزخانه سوخته احتمالا تا یک هفته دیگه اوکی میشه
_اوم پس بخاطر چیه؟
+استاد جئون بهم پیام داده
با شنیدن حرف پسر با تعجب سمت پسر خم شد و گفت:
_چی گفته؟؟؟
+چیز خاصی نگفت ...گفت حالم چطوره وچرا از دانشگاه مرخصی گرفتم و همین
_مطمئنی همینا رو پرسید ؟
نگاه نا مطمئنش را از میز گرفت و به دوست مو مشکیش خیره شد
+ازم پرسید در مورد پیشنهادش فکر کردم....
_و تو چی گفتی؟؟؟
+هنوز جوابشو ندادم ...
تهیونگ همونطور که روی کاناپه دراز می‌کشید گفت
_چرا قبولش نمیکنی؟
+مگه همه چیز به این آسونیه؟
_خب الان مشکلت چیه؟؟؟
جیمین همونطور که از آب‌جوش می‌خورد به تلویزیون خیره شد
+من خودم فقط تنها نیستم که هر کاری کنم فقط روی زندگی خودم تاثیر بذاره من یک پدر مجردم ‌‌...من علاوه بر خودم مسئول زندگی یه بچه هم هستم ...ما داخل جامعه ای زندگی می‌کنیم که چنین روابطی داخلش عادی نیست ....من نمیخوام بخاطر من و تصمیمات نادرست من جنی آسیب ببینه ...
تهیونگ سریع تو جاش نشست و به جیمین خیره شد
_یعنی الان تنها مشکل تو جنیه؟
+من حتی هنوز با خودم درگیرم تهیونگ من میدونم ازش خوشم میاد اینو خیلی وقته میدونم ولی من میترسم ..میترسم از اینکه حسم موقتی باشه من حتی از اینکه  پدر خوبی برای جنی نباشم میترسم  من نمیخوام روی آینده ای جنی قمار کنم
تهیونگ نگاهش را به نیمرخ غمگین جیمین دوخت و گفت 
_همیشه برای چیزای خوب باید ریسک کنی جیمین
تهیونگ به آرامی روی شونه پسر خسته روی کاناپه زد و رفت و جیمین همانطور که داخل افکارش غرق شده بود تنها گذاشت
با شنیدن زنگ در آرام از جاش بلند شد تا در را باز کنه
با باز کردن در و دیدن فرد پشت در با تعجب گفت
+شما؟

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
سلاممم
میدونم خیلی دیر شد ببخشید^^
*ووت و کامنت یادتون نره *

𝗦𝗜𝗡𝗚𝗟𝗘 𝗗𝗔𝗗 _Donde viven las historias. Descúbrelo ahora