توی افسانه های یونانی از یه دارویی حرف زدن که میگن باعث میشه درد و غم و رنج تو فراموش کنی، اسم این دارو نپنته یا داروی غمزدا هستش، تو برای من همینی!****
چشمانش را لحظه ای بست و به توجیحات مسخره ی مرد رو به رویش پوزخندی زد .
نفس عمیقی کشید و در یک چشم بر هم زدن از جایش پریدو بسمت مرد یورش بردو مشت های پی در پیاش روی صورت و دهان مرد نشست، افرادش اسلحه هایشان را بسمت بادیگارد های داخل اتاق نشانه رفتند و اگر اشاره ی دست مرد مقابل نبود افراد او هم شروع به شلیک میکردند ، اما همه میدانستند درگیری با او چه حکمی دارد!
انقدر به صورت مرد مشت زده بود که ورم گونه و شکستگی استخوان دماغش را میدید، دستش را داخل دهان مرد فرو برد و دو دندانی که بخاطر ضربه لق شده بود را با فشار از جا کند، صدای نعره های مرد تمام اتاق را پر کرده بود ، هر دو دندان را کف دستش گرفت و لبخندی زد:این یه غنیمت برای من ، ولی کارمون تموم نشده
دندان هارا داخل جیب کتش گذاشت و رو به افرادش اشاره کرد و دستور داد: غیر اون اشغال بقیه رو بکشید
صدای تیراندازی و رگبار در اتاق پیچید و او بی اعتنا به ناله های دردالودی که خودش باعثش بود از پله های کلاب زیر زمینی بالا رفت ، راننده بلافاصله درب ماشین را برایش باز کرد و منتظر شد تا سوار شود و سپس در را بست، صدای بم و سرد مرد میتوانست هر کسی را به زانو دربیاورد: برو خونه
نگاهی به دستان خون الودش کرد و بلافاصله دستمالش را از جیبش خارج کرد و با چهره ای جمع شده تمام خون های روی انگشتش را پاک کرد، صدای تلفنش در اتاقک ماشین پیچید، با درخشش نام چن شیائو ایکون سبز را لمس کرد: بگو
+کشتیش؟
دستمال را روی صندلی انداخت: افرادشو کشتم، خودشو میبرم زیرزمین
+ از اولم نباید با این افعی همکاری میکردی سودشو برد بعد بهمون خیانت کرد
ایکون قرمز را فشرد و تماس را قطع کرد، بیشتر از هر چیزی در دنیا از این متنفر بود که کسی اشتباهات جزئی اش را به او یاد اوری کند
صدای راننده بلند شد: ارباب
نگاهش از داخل ایینه روی صورت مرد نشست و مرد که حکم حرف زدن را گرفت ادامه داد: فردا باید برید پیش پدرتون، امروز دستورشو دادن
دستانش بی اراده مشت شد و راننده ادامه داد: و فردا شب مهمونی اقای ویلیام هست
اینکه مجبور بود به مهمانی مسخره ی این مرد برود برایش از هر چیزی ازار دهنده تر بود
تنها در مقابل حرف های مرد سری تکان داد
از ماشین که پیاده شد ، خدمتکارها به صف ایستاده بودند و به او تعظیم میکردند، رعایت قوانین خانه برایش از هر چیزی مهمتر بود و این یکی از چندین قانون این خانه بود.
YOU ARE READING
⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋
Romance꩜𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿 : Hana ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : Mafia,Romanc,Smut, Fluff,Heavy Angst, Slice of life ꩜𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : ZSWW پسرکی یتیم که بعد از دزدیده شدن به یکی از وحشی ترین رئیس های مافیا فروخته میشه... ~قلمی دیگر از نویسنده فیک بیمار