"چپتر 2"

275 56 6
                                    


با نفس نفس از خواب پرید و تمام تنش پر از دانه های عرق بود ، باز هم همان کابوس تکراری را دیده بود ، نگاهی به ساعت کنارش کرد ، ساعت عدد 12را نشان میداد ، از سرجایش بلند شد و با همان بالا تنه ی لخت بسمت طبقه ی پایین رفت ، قصد داشت کمی نوشیدنی خنک بخورد.

به نزدیکی اشپزخانه که رسید متوجه سروصدای داخل اشپزخانه شد ، ساعت نه شب تمام خدمتکار ها از خانه خارج میشدند و به اتاق های خودشان میرفتند،به سمت اشپزخانه رفت و به اپن تکیه داد و نگاهش را به ییبو دوخت که با ولع در حال خوردن غذاهای باقی مانده در یخچال بود ، کلافه سرش را به چپ و راست تکان داد و لیوانی از روی اپن برداشت و کمی نوشیدنی از قفسه ی نوشیدنی ها برداشت و داخل لیوانش ریخت، ییبو که از دیدن جان یکه خورده بود بدون اینکه حرکتی کند به او زل زده بود ، جان چند تکه یخ از داخل فریزر برداشت و داخل لیوان انداخت : داری چیکار میکنی؟

ییبو بدون اینکه غذای داخل لپ هایش را قورت بدهد بلافاصله گفت: چیه؟ حق غذا خوردنم ندارم؟ بیا بابت اونم منو بزن

جان نگاهی به لپ های پر از غذای او کرد: وقتی غذا تو دهنته حرف نزن

ییبو باز هم بسرعت پاسخ داد : مگه تو بابامی؟ وایستادی درس اخلاق به من میدی؟

جان کمی پیشانیش را ماساژ داد و پشت اپن روی صندلی نشست و کمی از نوشیدنیش را خورد ، ییبو انگشتش را به لب دردناکش که زخم شده بود زد و اخ ارامی گفت و در همان حالت غر زد: زده منو ناقص کرده

جان با دقت به رفتار ییبو نگاه میکرد، انگار با دیگران تفاوت داشت اما نمیدانست تفاوتش بخاطر شخصیتش هست یا بخاطر نااگاهی از اینکه جان دقیقا چه کسی است و چه کارهایی از دستش برمیاید، اگر جان حقیقی را میشناخت بازهم اینگونه رفتار میکرد؟

ییبودر حالی که میزان زیادی از غذای مقابلش را داخل دهانش میچپاند بزور گفت:اگر ناراحت میشی بگو نخورما، فردا دوباره دیوونه نشی منو کتک بزنی حالا

جان زیر لب زمزمه کرد: خیلی وراجه

ییبو که متوجه زمزمه جان نشده بود با کنجکاوی بسمت جان برگشت: چی؟ چی گفتی؟

جان لیوان را روی اپن کوبید و داد زد: خیلی وراجی، دهنتو ببند

ییبو با ترس به جان زل زد و با دهانی پر و لپ هایی باد کرده به او نگاه میکرد و پس از چند لحظه تند تند غذای داخل دهانش را جوید و قورت داد : ببینم چون من غذاتو خوردم عصبانی شدی؟

جان به ییبو زل زد و نمیدانست جواب مضخرفاتش را چگونه بدهد ، ییبو از جایش بلند شد و چاپستیکش را از وسط نصف کرد و همراه با ظرف غذا رو به روی جان گذاشت و خودش هم روی صندلی رو به رویی نشست: عصبانی نباش من همرو نخوردم بیا باهم بخوریم

و سپس دوباره شروع به خوردن کرد، جان بار دیگر برای خودش نوشیدنی ریخت و قبل از اینکه لیوان را بردار ییبو دستش را روی دهانه ی لیوان گذاشت و کمی ان را عقب کشید: وقتی گشنه ای نباید مشروب بخوری

⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋Donde viven las historias. Descúbrelo ahora