"چپتر 13"

253 52 16
                                    


روبه روی جکی ایستاد و با لحنی جدی گفت: ببین جکی بیا باهم رفاقت کنیم، وقتی رفیق باشیم دیگه رازی بینمون نباید باشه مگه نه؟

نگاهی به بادیگارد که مانند مجسمه ایستاده بود کرد و دستش را جلوی صورت مرد تکان داد: هی جکی میشنوی؟

زیر لب غر غری کرد و ادامه داد: حالا که باهم رفیقیم بهم بگو رئیس بزرگ کیه؟

وقتی صدایی را از مرد نشنید یقه ی او را در چنگ گرفت و روی انگشتان پایش ایستاد و داد زد: جکی صدامو میشنوی؟ منو‌ میبینی؟

وقتی باز هم واکنشی ندید با حرص او را رها کرد و در حالی که ناخن دستش را داخل دهانش میجوید به زمین زل زد، باید میفهمید که رئیس بزرگ چه کسی است!

درب ورودی که باز شد ییبو بدون اینکه انگشتش را از دهانش جدا کند به جانی زل زد که با اخم پررنگی وارد میشد، استین لباسش را تا ارنج تا زده بود و رگ دستانش کاملا مشخص بود، ییبو نگاهی به موهای اشفته ی جان کرد و دوباره نگاهش روی دستان جان که تازه خون روی انهارا دیده بود نشست.

جان بی توجه به ییبو از کنارش گذشت و بسمت طبقه ی بالا رفت، ییبو از همانجا داد زد: گاگا، چیشدی

و با سرعت دنبال جان راه افتاد اما قبل از اینکه وارد اتاق مرد شود در با شدت به رویش بسته شد، ییبو بخاطر صدای بلند ان شانه اش بالا پرید و با ترس به در بسته شده نگاه کرد ، اما نه! اهمیتی نداشت! باید کنار جان گاگایش می‌بود!

با احتیاط وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و به جانی که حالا خودش را روی تخت انداخته بود و ساعدش را روی چشمانش قرار داده بود نگاه کرد.

چه بلایی سر گاگا آمده بود که ناراحت و عصبانی بود؟

بسمت مرد به راه افتاد و به آرامی جوراب هایش را از پایش خارج کرد و پایین تخت انداخت، جان بدون اینکه تکان بخورد غرید: برو بیرون

ییبو بالای سر جان ایستاد و به جان زد و پرسید: گا حالت خوبه؟

جان دستش را از روی چشمانش برداشت و با لحن سردی گفت: برو بیرون حال من به تو ربطی نداره

نگاه ییبو روی صورت جان نشست و حالا انگار زخم کنار لبش را میدید ، با چشمانی گشاد شده : لبت چیشده؟

جان کم کم عصبی و کلافه میشد و از طرفی نمیخواست عصبانیتش را بر سر پسرک خالی کند

ییبو بلافاصله از در بیرون دوید و با نفس نفس وارد اشپزخانه شد و بی توجه به چند جفت چشمی که او را با کنجکاوی نگاه میکردند جعبه ی کمک های اولیه را برداشت و بسمت اتاق دوید و با شدت وارد شد

جان با حرص داد زد: برو بیرون

ییبو با نگرانی کنار تخت نشست و پاهایش را جمع کرد و جعبه را باز کرد، با ناراحتی لب زد: زخمی شدی!

⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋Where stories live. Discover now