"چپتر 21"

161 33 9
                                    


چند هفته‌ای از دیدارشان با کریس میگذشت و ییبو از طریق پیامرسان و تماس با او در ارتباط بود و جان بعد از فرستادن تیم تحقیقاتش به چین تنها منتظر پاسخی از طرف انها بود.

ییبو همراه با هاشوان رو به روی جان ایستاد و ناراضی نگاهی به هاشوان انداخت‌و بعد نگاهی به جان کرد و غر زد: رباتارو دوست ندارم

تمام اطرافیان به جرئت میتوانستند بگویند که چشمان جان برای اولین بار میخندید

ییبو وقتی چیزی از جان نشنید کوله اش را روی کتفش درست کرد و پس از خداحافظی بسمت ماشین قدم برداشت، جان در حالی که دستش را داخل جیبش فرو کرده بود او را صدا زد: ییبو

ییبو با لبخند بسمت جان برگشت و با قدم های بلند رو به رویش قرار گرفت، جان یقه ی لباسش را صاف کرد و پرسید: امروز مسابقه ات هست درسته؟

ییبو سری به نشانه ی تائید تکان داد، میانترم بود و مسابقات ورزشی متفرقه در این تایم برگذار میشد و ییبو در تیم اسکیت بورد دانشگاهشان حضور داشت

جان با جدیت گفت: نیازی نیست من برای تماشا بیام؟

ییبو با لبخند بزرگی جواب داد: نه گا هیچکدوم از اعضای تیما با همراه نمیان ، مشکلی نیست

جان سری تکان داد: زخمی نشو

ییبو با خنده جان را در آغوش گرفت و بوسه ای به صورت جان زد و با ذوق زمزمه کرد: جان گاگا تو نگرانمی؟

جان ییبو را از خودش جدا کرد و با ملایمت گفت: شیطنت نکن، برو دیرت میشه

ییبو بوسه ای در هوا برای جان فرستاد و با انرژی بیشتری بسمت ماشین دوید و سوار شد

جان هم سوار ماشینش شد و به لی‌مو دستور حرکت داد

لی‌مو با خنده ی کوچکی از آینه به جان نگاه کرد، جان ابرویی بالا انداخت : چیشده؟

لی‌مو دستپاچه جواب داد: هیچی ببخشید ارباب

جان نگاهی به او انداخت: مشکلی نیست چیزی که تو ذهنته رو بگو

لی‌مو کمی مکث کرد: خب... برام جالبه شما رفتارتون با ییبو خیلی متفاوته و انگار باهاش خیلی خوشحالید، من چندین ساله دارم باهاتون کار میکنم و این اولین باره که شمارو اینجوری میبینم

جان بدون حرفی از پنجره ی اتومبیل به بیرون خیره شد، اینطور نبود که متوجه تغییر رفتارش یا احساسش به ییبو نباشد! گاهی رفتارش را توجیح میکرد برای اینکه احساسات درونیش را سرکوب کند، اما در نهایت خودش میدانست که دلیل اصلی تمام کارهایش چیست و خودش هم میتوانست متوجه این شود که جان گذشته با جان فعلی تا چه اندازه متفاوت است!

جان به خوبی میدانست زمانی که به احساسش اعتراف کند ییبو در خطر بزرگی میوفتد و او وحشت داشت از اینکه برای محافظت از ییبو به اندازه ی کافی قدرتمند نباشد و نمی‌دانست چه زمانی این قدرت را در وجودش احساس میکند،از طرفی اتفاقات اخیر و فهمیدن اینکه چیزی درمورد ییبو و گذشته اش درست نیس باعث میشد تا محتاط تر باشد و او باید تا مشخص شدن خیلی از مسائل و کنار آمدن با خودش صبر میکرد!

⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋Where stories live. Discover now