"چپتر 7"

210 42 19
                                    


***

ییبو در حالی که رکابی سفیدش را پوشیده بود با قدم های بیحال وارد اشپزخانه شد ، موهایش هنوز نم داشت و صورتش سرخ بود، جان نگاهی به او کرد و حرفی نزد ، امروز کمی عجیب تر از روزهای قبل بود ، بی حرف روی صندلی نشست و با سری پایین افتاده بسرعت کورن فلکس های غوطه ور در شیر را خورد و وقتی به میانه‌ی پیاله رسید انگار که اشتهایش را از دست داده باشد پیاله را به جلو هل داد و صورتش را روی میز گذاشت ، جان تمام مدت به حرکات او زل زد بود و امروز ییبو همان ییبوی همیشگی نبود!

ییبو تنها بی حرف به رو به رویش زل زده بود ، جان نگاهی به ایزابل کرد و ایزابل هم چیزی نمیدانست برای همین به ییبو نزدیک شد و آرام پرسید: ییبو، چیشده؟

ییبو باز هم حرفی نزد ، ایزابل نگاهی به صورت سرخ ییبو کرد و دستش را آرام روی صورت پسرک گذاشت که متوجه داغی بیش از حدش شد، با چشمانی درشت زمزمه کرد: تب داری

ییبو بغض گلویش را قورت داد و با تمام توان تلاش میکرد تا حرفی نزند، نگاه جان قفل موهای پریشان و خیسش شد و با لحن سردی گفت: وقتی میری حموم موهات و خشک کن حتما برای همین تب کردی

ایزابل نگاهی به چشمان براق ییبو کرد و حرفی نزد، پسرک سرما نخورده بود. ییبو بی حرف از سرجایش بلند شد و با سری پایین افتاده از آشپزخانه خارج شد.

نگاه جان همراه با او حرکت میکرد و پسرک شرور امروز چه مرگش بود؟

با حرص از پشت میز بلند شد و ایزابل با نگرانی به آن دو نفر نگاه میکرد ، ییبو روی مبل نشست و سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را بست ، جان بالای سرش ایستاد و غرید: این لوس بازیا چیه؟

ییبو چشمانش را باز کرد و نگاه براقش را به جان دوخت: به تو چه؟

جان به سمت ییبو خم شد و غرید: چه زری زدی؟

ییبو پر بغض داد زد : به تو چه ، به تو چه، فکر کردی من برای تو خودمو لوس میکنم

جان یقه ی لباس ییبو را گرفت و او را به خودش نزدیکتر کرد و چشمان پسر تبدار بود، ییبو اجازه ی حرف زدن را به او نداد و ادامه داد: برا چی باید خودمو برای تو لوس کنم؟ تویی که فقط بلدی کتک بزنی و داد بزنی

جان با حرص غرید: درد تو چیه الان؟ تا دیروز که فقط با مبلای تو‌خونه نشسته بودی بخندی

ییبو دست جان را کنار زد و کنترل بغضش سخت شده بود، از سر جایش بلند شد و وسط پذیرایی ایستاد و باز هم داد زد: به تو چه

جان نعره زد : تا اون روی سگم بالای نیومده زر بزن

ییبو کف خانه نشست و شروع به گریه کرد و همانطور که با صدای بلند گریه میکرد گفت: فردا سالگرد مرگ مامانه

جان سرجایش متوقف شد و انگار که زمان به عقب برگشت

" با غم رو به پسر بزرگتر گفت : امروز سالگرد مرگ مامانه ،اما نمیدونم خاکسترش کجاست، دلم براش تنگ شده، نمیشه منو ببخشه ؟

⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋Where stories live. Discover now