"چپتر 8"

226 42 19
                                    

***

در حالی که بالای درخت بود رو به بادیگارد فریاد زد: جکی بنداز طناب و

بادیگارد بد شانس که مسئول مراقبت از پسر بود طناب را بسمت او پرتاب کرد ، ییبو طناب را از بین شاخه های کلفت عبور داد و محکم کرد ، حالا که نمیتوانست از اینجا بیرون برود و تنها یک ساعت را میتوانست در محوطه باشد پس باید بهترین تفریحات را برای خودش فراهم میکرد، طنابی را پیدا کرده بود و قصد داشت تا با بهترین درخت محوطه و طناب یک تاب درست کند.

بعد از بستن طناب ارام ارام بسمت پایین حرکت کرد و از درخت پایین پرید ، بادیگارد بیچاره عرقش که به دلیل استرس بیش از اندازه اش بود را پاک کرد ، ارباب به او سپرده بود که مراقب پسرک شرور باشد و او نمیدانست که مراقبت از او به اندازه گیر افتادن بین افراد حرفه ای یک باند ادمکشی استرس زا و سخت است.

ییبو تکه چوبی را که بزور از داخل انباری پیدا کرده بود را روی طناب گذاشت و سپس یک بالش نرم رویش قرار داد و روی ان نشست و با ذوق رو به بادیگارد گفت: جکی میشه منو تاب بدی؟ محکم تاب بده

جکی پشت او قرار گرفت و هول محکمی به تاب داد و ان را به حرکت دراورد ، پسرک بلند و بی پروا میخندید و در حالی که دستانش را باز کرده بود پاهایش را تکان میداد، در این عمارت تا به حال هیچ صدای خنده ای به این بلندی شنیده نشده بود ، هر رفتار ییبو انگار به افراد این عمارت یاداوری میکرد که در دنیای تاریک انها هنوز هم نور و شادی جریان دارد، لبخند کوچکی روی لب های جکی نشست و بادیگارد عظیم الجثه و سرسخت انگار که عطر و بوی زندگی را استشمام کرده بود ، ایزابل و مارتا از پشت پنجره ی اشپزخانه به او زل زده بودند و ییبو مانند نوری بود که میتوانست تاریکی را از بین ببرد.

ییبو از روی تاب پایین پرید و دستانش را بهم کوبید و بسمت جکی رفت و مشتش را جلوی جکی گرفت ، بادیگار با تعجب به کارهای ییبو نگاه میکرد که ییبو بزور دستان بزرگ او را با دست دیگرش گرفت و مشت او را به مشت خودش کوبید : ممنونم خیلی خوشگذشت

بادیگارد بدون واکنشی به او زل زد

صدای نعره های درد آلودی از سمت در ورودی شنیده میشد ییبو با کنجکاوی به همان سمت حرکت کرد که ناگهان در ها بازشدند و جان به همراه دسته ای از مردهای سیاه پوش وارد شد

پشت سرش مردی با صورتی خونین برروی زمین کشیده میشد و با صدای بلندی ناله میکرد ، ییبو‌نگاهی به هیبت جان کرد، مرد با لباس مشکی و دستکش های چرم مشکی و موهایی از پشت بسته شده تبدیل به شخص دیگری شده بود ، نگاه ییبو روی اسلحه های بسته شده به کمر جان نشست، چشمان جان و چهره اش انگار که با همیشه فرق داشت‌و سرد و خوف انگیز تر از همیشه بود ، ییبو با همان حالت مسخ شده به انها زل زد ، دستان مرد را از جلو بستند و او را روی زانو هایش انداختند ، مرد با التماس جلو جان خم شد و وحشت زده فریاد زد: متاسفم ارباب.. رحم کنید

⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋Donde viven las historias. Descúbrelo ahora