ییبو با لجبازی سرش را به دو طرف تکان داد: نمیرم
جان با یک قدم بلند به ییبو نزدیک شد و در صورتش غرید: وقتشه بفهمی کارات یه عواقبی هم داره
و صدای گلوله ای در محوطه پیچید و شانه های ییبو از ترس بالا پرید، چنان وحشت زده شده بود که چشمان گشاد شده اش تنها به یک نقطه خیره مانده بود و جرئت نداشت به عقب برگردد، اگر گاگا نیکس را کشته باشد چه؟ او گاهی شبها یکساعت برای حیوان سیاه و عظیم الجثه حرف میزد و از کابوس هایش میگفت، قطره اشکی روی صورتش چکید و سرش را بالا گرفت و به چشمان خشمگین جان زل زد. جان نگاهی به بینی سرخ و لبهای لرزان پسر کرد و تنها سوالی که در ذهنش ایجاد شد این بود که چگونه پسرک لرزان رو به رویش جرئت آمدن به این زیر زمین را داشته و تا این حد پیش رفته که حیوانات هم او را میشناختند و حتی برای انها اسم هم انتخاب کرده بود
ییبو با شنیدن صدایی از پشت سرش بسرعت به پشت برگشت و با دیدن نیکس که در گوشه ی قفس ایستاده و سالم است میخواست بسمت قفس بدود که جان مچ دستش را چنگ زد و اورا با خودش همراه کرد، ییبو با چشمانی که از شادی برق میزد به جانی که حالا با موهای پریشان او را همراه با خودش میکشید زل زد. اگر گاگا نیکس را بخاطر اشتباه او میکشت ییبو هرگز خودش را نمیبخشید حتی گاگا راهم نمیبخشید، ییبو از اینکه شخصی بیگناه بابت کار اشتباه او آسیب ببیند تنفر داشت و مهم نبود که این شخص انسان باشد یا حیوان.!
جان با قدم های بلند بسمت خروجی به راه افتاد. به هر حال او قصد کشتن حیوان را نداشت و برایش عجیب بود که ییبو چگونه توانسته بود در نظر حیوانات به عنوان صاحب دیگرشان شناخته شود، این نوع از حیوانها به نسبت دیگر همنژادهای خودشان دیرتر و سخت تر شخصی را به عنوان صاحبشان میپذیرفتند اما به همان اندازه نسبت به بقیه وفادار تر بودند. غرش امروز سگ برای حمله به جان نبود و جان به خوبی این مسئله را درک میکرد، حیوانات قادر بودند تا ترس خشم و برخی از احساسات انسانها را درک کنند و حیوانات او ییبو را هم به عنوان صاحبشان پذیرفته بودند. به همین دلیل حیوان امروز برای هشدار به جان ان غرش را انجام داده بود زیرا سگی که ظاهرا اکنون نامش نیکس بود توانایی بو کشیدن خشم جان و ترس ییبو را داشت! اما در نهایت لازم بود که تنبیهی هرچند کوچک برای پسر در نظر بگیرد.
ییبو تقریبا در حال کشیده شدن به دنبال جان بود و درد مچ دستش برایش غیر قابل تحمل میشد، زمانی که از جلوی لیمو میگذشتند ییبو دست دیگرش را برای لیگایش تکان داد و لبخندی زد. لیمو با خنده سرش را پایین انداخت، تخس بودن از صفات بارز ییبو بود.!
زمانی که وارد عمارت شدند جان پسر را با شدت روی مبل انداخت ییبو با درد مچ دستش را ماساژ داد.
جان تقریبا از شدت عصبانیت در مرزهای مجنون شدن بود!
هم از خودش عصبی بود و هم از پسرک تخس رو به رویش، اما از خودش بیشتر عصبی بود که نمیتوانست و از ان بدتر نمیخواست که تنبیه سختی را برای ییبو در نظر بگیرد و پسرک شرور تقریبا تمام قوانین و خط قرمزهای او را نادیده میگرفت و زیر پاهایش له میکرد. در تمام این سالها شخصی مانند ییبو در زندگیش حضور نداشت، ییبو بی پروا و نترس بود و سرکشیش باعث میشد که هیچ قانون یا تنبیهی جلودارش نباشد، جان از خودش بیشتر عصبی و کلافه میشد که نمیتوانست مقابل بی پروایی های پسر بایستد، بخشی از وجود جان همچنان طبق چهارچوب ها و قوانینی که سالها پایبندشان بود عمل میکرد و بخشی دیگر تحت تاثیر ییبو نرمش به خرج میداد و ظاهرا این بخش قدرتمندتر بود، از طرفی بخش قانونمدار و مستبد وجودش از این شرایط فعلی عصبی و خشمگین میشد.
YOU ARE READING
⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋
Romance꩜𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿 : Hana ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : Mafia,Romanc,Smut, Fluff,Heavy Angst, Slice of life ꩜𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : ZSWW پسرکی یتیم که بعد از دزدیده شدن به یکی از وحشی ترین رئیس های مافیا فروخته میشه... ~قلمی دیگر از نویسنده فیک بیمار