افتاب چند ساعتی بود که طلوع کرده و از لا به لای پرده ها به داخل اتاق میتابید. جان با سردرد شدیدی روی تخت نشست. تفکراتش لحظه ای او را رها نمیکرد، انگار چندین و چند نفر به طور همزمان در ذهنش فریاد میکشیدند و سرزنشش میکردند.
لباسش را از تنش خارج کرد و وارد حمام شد، شاید آب میتوانست لحظه ای این افکار را خاموش کند .
ایزابل و لیمو در میان راهرو ایستاده بودند و ایزابل در حالی که در اغوش لیمو فرو رفته بود با او حرف میزد.
جان با اخم هایی درهم که بخاطر سردرد شدیدش بود از اتاق خارج شد. دستش از دیشب متورم و دردناک شده بود و این بیشتر از قبل عصبیش میکرد. با خروج جان از اتاق ایزابل بسرعت از اغوش لیمو خارج شد و هر دو رو به جان تعظیمی کردند. جان به هر دوی آنها نگاهی کرد و سری تکان داد. رنگ و بوی عشق عجیب بود!
با همان اخم پررنگ دستی به پیشانیش کشید. لیمو نگاهی به دست متورم جان انداخت و به ایزابل زل زد و نگاه ایزابل هم به او گره خورد. پس از چند لحظه ایزابل از پله ها پایین رفت و لیمو با نگرانی از جان پرسید: چه بلایی سر دستت اوردی؟
جان به اتاق ییبو نگاهی کرد و پاسخ داد: مهم نیست.
به اتاق که نگاه میکرد درد عجیبی را در قسمت میانی سینه اش احساس میکرد. او چه کرده بود؟
با اخمی که پررنگ تر شده بود و صدایی که بم و خشدارتر از قبل بود گفت: باید برش گردونم
ایزابل با جعبه ی داروها و باند از پله ها بالا امد و انها را بدست لی مو داد، لی بسرعت باند و پماد را برداشت و بسمت جان رفت: وقتی دستتو بستم بعدش به اینکه چجوری برشگردونیم فکر میکنیم
جان کلافه غرید: دستم مشکلی نداره. ییبو یه هفته اس اونجاستو من نمیدونم حتی چه بلایی سرش اومده
او پسرک را در میان چه کسانی رها کرده بود؟ اگر آرتور ییبو را به چن تحویل میداد چه؟ یا اگر خودش بلایی سر پسرکش میاورد چه؟
لیمو با غم به جان نگاه کرد. سالها بود که در کنار جان فعالیت میکرد. با اینکه دستیارش بود اما به خوبی او را میشناخت ، در کار رئیسش بود اما بیرون از کار میتوانست مانند یک دوست باشد. اطلاعات زیادی از جان و زندگیش داشت و او را به خوبی میشناخت. برای لیمو کار کردن و آشنایی با او از بهترین اتفاقات زندگیش بود، برای همین با خواست خودش همکاری با جان را شروع کرد.
دست جان را گرفت و بی توجه به اخم شدیدش پماد را روی استخوانش زد و شروع به بستن باند کرد ، سپس لیوان اب را بدست جان داد و قرص مسکن را در دستش گذاشت: تو اربابی ولی منم دست راستتم ، یه وقتایی بد نیست توام به حرف من گوش بدی، قرص و بخور و بیا درموردش حرف بزنیم
جان با همان اخم قرص را داخل دهانش گذاشت و اب را یک نفس سر کشید، لیمو لبخند کوچکی زد
هر سه باهم از پله ها پایین رفتند. جان کلافه پشت میز نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا به حال چنین حسی را تجربه نکرده بود استیصال خاصی که نمیدانست چاره اش چیست. او نمیدانست چگونه باید خرابه ای که به بار آورده را جمع کند. او یاد نگرفته که بسازد او برای تخریب آموزش دیده بود.
STAI LEGGENDO
⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋
Storie d'amore꩜𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿 : Hana ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : Mafia,Romanc,Smut, Fluff,Heavy Angst, Slice of life ꩜𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : ZSWW پسرکی یتیم که بعد از دزدیده شدن به یکی از وحشی ترین رئیس های مافیا فروخته میشه... ~قلمی دیگر از نویسنده فیک بیمار