"چپتر 25"

131 28 9
                                    


پشت سر جان روی موتور نشسته و کمر مرد را محکم بغل کرده و سرش را به پشتش چسبانده بود

به جان گفته بود که دومین درخواستش از او این است که با هم به خرید بروند و سپس باهم آشپزی کنند. جان درخواستش را پذیرفت و حالا در مسیر همان فروشگاهی بودند که سری قبل از آن خرید کرده بودند.

جان جلوی فروشگاه توقف کرد و ییبو با خوشحالی از روی موتور پایین پرید و قبل از جان سمت فروشگاه دوید و سبد خرید را برداشت.

جان وارد شد و کارکنان به محض شناختنش بسمتش تعظیم کردند. مرد سری تکان داد و بسمت ییبو رفت.

ییبو با شادی در لا به لای قفسه ها میگشت: به نظرم یه دامپلینگ درست کنیم با نودل تند، کنارش میتونیم یه نوشابه بدون الکل بخوریم، چطوره؟

جان سری تکان داد: من تندی دوست دارم اما تو باهاش مشکلی نداری؟

ییبو کمی فکر کرد: ممکنه یکم گلومو اذیت کنه اما مشکلی نیست میتونم بخورم، نگران نباش جان گا.

جان دستش را درون جیبش فرو برد. او نگران پسر بود.از این احساس لذت میبرد و برای اولین بار نمیخواست از آن فرار کند.

تمام وسایل مورد نیاز را درون سبد خرید انداخت و جان تنها در انتخاب مواد غذایی او را راهنمایی میکرد.

همانطور که در کنار جان از بین قفسه ها میگذشت با لبخند شروع به صحبت کرد: میدونی گاهی منو مادر ربکا باهم آشپزی میکردیم ، البته اونموقع من کوچیکتر بودم و تقریبا بجای آشپزی کردن به تمام آشپزخونه گند میزدم ، ولی مادر ربکا حسابی هوامو داشت و همش با لبخند و مهربونی منو کنترل میکرد، منم چون نمیخواستم زیاد اذیتش کنم کمک میکردم تا گندکاریامو جمع کنه ، همیشه میترسیدم اونم منو ول کنه مثل مامان بابام ، یا اونم از من بدش بیاد مثل اطرافیانم.

با همان لبخند به جانی که با اخم محو و دقت به او نگاه میکرد زل زد و ادامه داد: فکر کنم این حس که بدونی تو جهان تنهایی و کسی نیست که دوستت داشته باشه خیلی بده، تا حالا همچین حسی رو داشتی؟

تقریبا بعد از لی‌هو هرگز احساس نکرد کسی او را دوست دارد و برایش ارزش قائل است، دوستی که به دست خودش کشته شد! سری به نشانه ی تائید تکان و باز هم به پسرک زل زد. لبخند ییبو بزرگتر شد. باید به او میگفت که دیگر چنین حسی نداشته باشد اما ترجیح داد حداقل اینجا نگوید برای همین حرفش را ادامه داد: بعد از اینکه منو از پرورشگاه انداختن بیرون دیگه نتونستم برگردم. تمام اون یه سال یجوری درگیر زندگی و تلاش برا زنده موندن شدم که نتونستم به پرورشگاه سر بزنم و مادر ربکا رو ببینم و خب البته اگر برمیگشتمم احتمالا دوباره جای پرورشگاه عوض شده بود و نمیتونستم پیداش کنم‌. برای پول درآوردن به شهرای مختلف میرفتم و هرروز بیشتر از قبل ازش دور میشدم، برای همین این حس و داشتم که دیگه کسی نیست که منو دوست داشته باشه و برام ارزش قائل باشه یا شخصیت عجیب غریبمو دوست داشته باشه.

⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋Kde žijí příběhy. Začni objevovat