PT:19

61 8 0
                                    

با یادآوری اتفاقی که شب گذشته برای پسر کوچک‌تر افتاده بود، اخم محوی بین ابروهاش ایجاد شد و اتفاقاتی که افتاده بود رو توی ذهنش مرور کرد.

(فلش بک، شب گذشته.)

با باز گذاشتن پنجره‌ و وارد شدن هوای سرد زمستون به اتاق، ناخودآگاه لرزی از سرمای سوزنده‌ی فصل موردعلاقه‌اش روی تنش نشست.
سرش رو از پنجره بیرون برد و بدون توجه به سوزش پوست گندم‌رنگش بخاطر سرما، مردمک‌هاش رو به آسمون تیره دوخت، باد موهای حالت‌دار و مشکی رنگش رو به رقص درآورده بود.
فکری که از چند ساعت پیش به جونش افتاده بود رهاش نمی‌کرد.
همون‌طور به بارش دونه‌های ریز برف خیره بود، صدا و لحن لرزون پسر 18 ساله‌ای که همیشه گوشه‌ای از ذهنش قرار داشت و حالا با برگشتنش تمام فکر تهیونگ رو درگیر کرده بود، توی ذهنش پخش شد.

«داره برف می‌باره، مثل چشم‌های تو، بی‌صدأن."

با لرزی که بدنش کرد، از پنجره دور شد و به‌سمت میزش رفت، جاسیگاری‌ای که پر بود از فیلتر‌های سیگار رو برداشت و به‌طرف سطل زباله رفت.
امیدوار بود با باز گذاشتن پنجره و خالی کردن جاسیگاری، بوی تلخ سیگار که اتاقش رو گرفته بود از بین بره.
هرچند توی اون فصل باز گذاشتن پنجره‌ برای عوض شدن هوای اتاق ایده‌ی خوبی برای تهیونگ که بدنش به‌طور ناخواسته سرما رو به خودش جذب می‌کرد، نبود!
با خالی کردن جاسیگاری نگاهی به ساعت که 01:30 شب رو نشون می‌داد، انداخت، می‌خواست زودتر بیمارستان رو ترک کنه تا فکرش رو عملی نکنه.
هیچ دلیل منطقی‌ای براش وجود نداشت که توی اون ساعت بخواد به اتاقی که جونگکوک توی اون بستری شده بره و چکش کنه؛ ولی فکرش مثل خوره به‌جونش افتاده بود و دست از سرش برنمی‌داشت!
پس قبل از این‌که کار احمقانه‌ای انجام بده، به‌ سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
همون‌طور که نگاه خسته‌اش رو توی سالن نسبتاً خالیِ بیمارستان می‌چرخوند، قدم‌های بلند و سریعش رو به‌طرف آسانسور برداشت.
وارد اتاقک آسانسور شد و به‌سرعت دکمه‌ی پارکینگ رو فشرد، ذهنش به حدی درگیر بود که متوجه نشد آسانسور متوقف شده.
به‌طرف ماشین گرون قیمتش رفت و مقابلش ایستاد، با فکر سریع‌ای که از ذهنش رد شد زیر لب زمزمه کرد.

"فقط همین یک‌بار."

سرش رو کج کرد و زبونش رو، روی لب‌هاش کشید، به‌سمت آسانسور برگشت تا خودش رو به پسر کوچک‌تر برسونه.
قبل از این‌که از تصمیمش پشیمون شه دکمه‌ی طبقه‌ی موردنظرش رو فشرد و آسانسور به‌سمت بالا حرکت کرد.
هیچ دلیل منطقی‌ای برای تصمیمی که گرفته بود نداشت، فقط این‌بار تصمیم گرفته بود بدون فکر کردن جلو بره، این روزها فکر به جونگکوک و هرچیزی که بهش مربوط بود، رهاش نمی‌کرد!
ضربان قلبش بالا رفته بود و تهیونگ حتی دلیلش رو نمی‌دونست؛ پس خودش رو با این‌ دلیل که ضربان قلبش بخاطر تند برداشتن قدم‌هاش بود، گول زد؛ ولی خوب می‌دونست که دلیلش نگرانی‌‌ و دل‌شوره‌ای بود که به جونش افتاده بود.
از اتاقک بزرگ آسانسور خارج شد و بدون توجه به نگاه نظافت‌چی بیمارستان، به‌طرف اتاق موردنظرش رفت.
وقتی خودش رو به اتاق رسوند مکث کرد و شروع به کشیدن نفس‌های عمیق کرد، دندون قورچه‌ای کرد و پرحرص گفت.

 Me Before YouWhere stories live. Discover now