با رفتن تهیونگ، توانش رو از دست داد و روی زمین سقوط کرد.
بیتوجه به خونریزیِ شدید بینیاش بخاطر فشاری که روش بود، به مقابلش خیره شد.
میخواست دنبال تهیونگ بره؛ اما توانش رو نداشت.
قطرهٔ اشکی از چشم راستش روی گونهاش سقوط کرد، با اینحال هنوز هم بدون پلک زدن به مقابلش خیره شده بود.
با صدای زنگی که توی گوشهاش پیچید، پلک آرومی زد و بعد از چند ثانیه به خودش اومد.
کف دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت و با فشار دادنشون، سرش رو پایین انداخت.
پلکهای خیس از اشکش رو بست و دندونهاش رو بهخاطر دردی که تحمل میکرد روی هم میفشرد.
کف دستهاش رو روی گوشهاش میکوبید بلکه صدای زنگ رو قطع کنه؛ اما تأثیری نداشت.
گوشهاش هم مثل دماغش شروع به خونریزی کرده بودند.
جونگکوک گرمیِ خون رو روی گوش و دستهاش حس میکرد؛ اما همهچیز براش ناواضح بود.
حتی متوجهٔ حضور لانا توی اتاق نشده بود."جونگکوک؟"
لانا با صدای نسبتاً بلند و لحن نگرانش جونگکوکی که دستهاش رو روی گوشهاش گذاشته بود رو صدا زد؛ اما پسر چیزی جز صدای بلند زنگی که توی مغز و گوشهاش پیچیده بود نمیشنید!
فشاری که روی جونگکوک بود به حدی زیاد بود که باعث شد ثانیهای بعد از هوش بره و بدن بیجونش روی زمین سرد اتاق تهیونگ فرود بیاد..
.
.
.(فلش بک.)
بهسرعت وارد خونهای که درش باز بود شد.
نگاهِ سریع و گذرایی به خونهای که بههم ریخته بود انداخت.
براش قابل حدس بود؛ پس قدمهای تند و بلندش رو بهطرف پلههه برداشت.
بهسرعت از پلهها بالا رفت و با دیدن دو مرد سیاهپوش، اخم بین ابروهاش پررنگ شد و نگاهش رنگ نگرانیِ بیشتری به خودش گرفت.
دندونهاش رو از عصبانیت روی هم فشرد و قدم بلندی بهطرف یکی از مردها برداشت.
مرد با حضور جونگکوک توجهش جلب شد و بهطرفش برگشت؛ اما ناگهان مشت محکم پسر توی صورتش خورد.
خیره به مردی که یک قدم عقب برداشته بود و دستش رو روی بینیِ خونیاش گذاشته بود، از بین دندونهای قفل شدهاش گفت:"حرومزاده."
مرد بزرگ جثه، سرش رو پایین انداخت و بیتوجه به خونی که از بینیاش جاری میشد، خیره به پارکتهای کف خونه سکوت کرد.
جونگکوک نگاهش رو از مرد گرفت و بهسرعت وارد حمام شد.
با دیدن صحنهٔ مقابلش قلبش فرو ریخت و لرزی روی کمرش نشست.
آب دهانش رو فرو فرستاد و با قدمهایی که بر خلاف چند دقیقه پیش محکم نبودند و حالا میلرزیدند، بهطرف جسم بیجونی که توی وان حمام قرار داشت رفت.
به آرومی کنار وان نشست و مردمکهای لرزونش رو روی جسم خونی و بیجون دختر چرخوند.
نگاهش به چشمهای بیروح سویون افتاد، با صدای آرومی زمزمه کرد."سویون."
سویون به کمی توی وان تکون خورد و با کنترل کردن لرزش چونهاش، با صدایی که واضحاً میلرزید گفت:
BINABASA MO ANG
Me Before You
Fanfictionتهیونگ کیم، جراح موفق ایالات متحده عاشق دلشکستهای که به دلیل گذشته تلخ و عذابآورش تبدیل به آدمی میشه که اعتمادش رو نسبت به آدمها از دست میده. و جونگکوک جئون، بوکسور معروفی که ادعا میکنه تهیونگ رو دوست داره و وارد زندگیش میشه. جونگکوک جئون،...