قسمت دوم

170 28 3
                                    

قسمت دوم
اتاق کارائوکه اون شب بیشتر به اتاق تحقیقات آنلاین شباهت پیدا کرده بود، چون از وقتی اومده بود، مشغول سرچ کردن اسم سهون و خوندن مقاله‌ها و زندگی‌نامه‌اش بود. حالا که میدونست سهون بدون کمک خانواده و فقط با پشتکار خودش تونسته میلکیز رو افتتاح کنه، حس میکرد جدا دیگه باید دور اون آلفا رو خط بکشه.
لوهان هیچی نداشت. نه قدرت خارق‌العاده‌ای داشت و نه حتی رایحه‌ای که بقیه رو جذب کنه. نمیتونست بدون حمایت‌های پدرش تا سر کوچه بره و به راحتی میترسید. اون حتی زیبا هم نبود! موهای فر روی سرش و عینک فریم مشکی گرد روی چشم‌هاش مطمئنا قرار نبود کسی رو جذب کنه. لباس‌های یکدست و تکراریش هم توی چشم بقیه اصلا گیرا به نظر نمیرسیدن و فرقی نداشت لوهان چقدر تلاش کنه تا با بقیه ارتباط برقرارکنه، همه اون رو بعد از یه مدت فراموش میکردن...
بی‌خیال خوندن بقیه‌ی مقاله‌ها شد و میکروفون رو برداشت. باید تا جایی که میتونست آهنگ‌هایی رو میخوند که بتونه انرژی بدش رو تخلیه کنه و آهنگ‌های بالاد به خاطر های‌نوت‌هاشون، گزینه‌ی خوبی به نظر میرسیدن.
//////////////////////////
-شنیدین یه دکتر جدید قراره بیاد؟
-اوه آره. من هم شنیدم. میگن نابغه‌ست.
همون طور که مشغول چک کردن سرم یکی از بیمارها بود، صدای دو پرستاری که از کنارش رد میشدن رو شنید. اومدن یه دکتر دیگه به بخششون، میتونست کمک کنه کارها تقسیم بشه و این طوری کار خواهرش هم کمتر میشد. در نتیجه لوهان هم وقت آزاد بیشتری پیدا میکرد و شاید این طوری میتونست دور از چشم بقیه یکم رقصیدن رو تمرین کنه. کاری که دوستش داشت، اما چندسالی بود که مجبور شده بود بذارتش کنار.
و خب راستش وقتی داشت به دکتر جدید فکر میکرد، اصلا نمیدونست اون دکتر قراره یکی از دوست‌های دبیرستانش یا در اصل...تنها دوست دبیرستانش باشه...
-لوهان؟
-مین...مینسوک هیونگ..؟
مینسوک با دیدن لوهان، بدون توجه به دکترها و پرستارهایی که برای دیدنش اونجا ایستاده بودن، به سمت امگا دوید و بغلش کرد.
-خدای من. واقعا دلم برات تنگ شده بود.
مینسوک گفت و لوهان با لبخند بغلش کرد. مینسوک تنها دوست واقعیش توی دبیرستان بود و البته یه آلفا... یه آلفای به شدت باهوش که همه‌ی درس‌هاش رو با بیشترین نمرات پاس کرده بود و حتی دو سال مرخصی گرفتن و سربازی رفتنش هم اون رو عقب ننداخته بود.
مینسوک عقب کشید و با لبخند گفت:
-واو پسر. خوشحالم میبینمت. چرا انقدر لاغر شدی؟
لوهان کوتاه خندید و گفت:
-من؟ تو خودت بیشتر لاغر شدی. یادت رفته چقدر تپل بودی؟
مینسوک سر تکون داد و گفت:
-معلومه که یادم نرفته. میدونی چقدر زحمت کشیدم تا بتونه 8 تا مستطیل روی بدنم بسازم؟
لوهان اعتراض کرد.
-یاااا... من اصلا علاقه‌ای ندارم بفهمم زیر اون پیراهن چه خبره!
مینسوک با صدای بلند خندید و لبهای لوهان رو هم به خنده باز کرد.
-دکتر کیم؟
صدای مردونه‌ای توی فضای سالن پیچید و مینسوک بعد از رها کردن شونه‌های امگا، عقب کشید.
مرد میانسال که از پروفسورهای قدیمی بیمارستان بود، دستش رو به سمت مینسوک دراز کرد.
-دکتر پارک هستم. جراح قلب و رئیس بخش قلب بیمارستان. ورودتون به کادر درمان بیمارستان خصوصی سونگدو رو تبریک میگم.
مینسوک دست مرد رو به گرمی فشرد و تشکر کرد.
-ممنونم.
لوهان با دیدن مشغول بودن مینسوک عقب کشید و به سمت اتاق‌های بیمارها رفت تا وضعیتشون رو چک کنه. تقریبا نیم ساعت بعد، وقتی سرم دو نفر رو عوض کرد و بهتر شدن وضعیت چندنفر رو ثبت کرد، از اتاق‌ها فاصله گرفت و به سمت ایستگاه پرستاری رفت که توی راه، با حس کردن رایحه‌ی آشنایی، متوقف شد.
-سلام لوهان. چطوری؟
امگا با شنیدن صدای آلفای موردعلاقه‌اش، نفس عمیقی کشید و روی پاشنه‌ی پا چرخید. نگاهی به صورت سهون انداخت و گفت:
-سلام هیونگ...
سهون جلوتر رفت و بسته‌ی ده‌تایی بستنی رو به دست لوهان داد.
-بفرمایید. این هم از قولی که داده بودم.
لوهان بسته‌ی سرد بستنی رو توی دستش گرفت و بهش خیره شد. اون همین الان رشوه گرفته بود تا تنها کراش زندگیش رو به خواهرش برسونه!
همون طور با سر پایین افتاده، لب زد:
-فردا ساعت 1 توی مجتمع فروشگاهی لوته با هم قرار داریم. میخواست لباس بخره و من...من باید میرفتم که...کمکش کنم. ولی تو...میتونی به جام بری هیونگ...
-تنکیو! من دیگه میرم. کمک بزرگی کردی امگا!
سهون گفت و ازش دور شد و لوهان رو با یه بسته بستنی تنها گذاشت. لوهان نگاهی به بستنی انداخت و سرش رو بلند کرد و تا جایی که آلفا پشت درهای کشویی بیمارستان مخفی بشه، با نگاهش دنبالش کرد.
-اون چیه؟
صدای مینسوک توی گوشش پیچید و بعد رایحه‌ی ملایم دارچین...
-یه نفر...یه نفر همین طوری بهم دادش.
-خوش شانسی! بستنی موردعلاقه‌ات رو بهت داده!
لوهان با تعجب به مینسوک نگاه کرد. اون چطور میدونست بیستنی موردعلاقه‌اش میلکیز توت‌فرنگیه؟
سرش رو به دو طرف تکون داد و سعی کرد به این مسئله فکر نکنه. در جعبه رو باز کرد و گفت:
-به هرحال نمیتونم این جا نگهش دارم. بیا یکی بردار و تا آب نشده، بخور.
مینسوک دوتا بستنی برداشت و گفت:
-برو بقیه‌اش رو بده به پرستارها. توی حیاط منتظر میمونم که با هم بستنی بخوریم.
لوهان سر تکون داد و همون طور که جعبه رو بغل کرده بود،  به سمت اتاق پرستارها رفت.
بعد از پخش کردن تمام بستنی‌ها بین پرستارها، به حیاط رفت. مینسوک روی یکی از نیمکت‌های توی حیاط نشسته بود و به محض دیدن لوهان، با لبخند دست بلند کرد تا لوهان راحت‌تر پیداش کنه.
لوهان با دیدن مینسوک، به سمتش رفت و بستنی خودش رو از مینسوک گرفت.
-ممنونم منتظرم موندی.
مینسوک بستنی خودش رو باز کرد و گفت:
-کاری نکردم.
لوهان نفس عمیقی کشید و رایحه‌ی کمرنگ دارچین رو توی ریه‌هاش کشید.
-بستنی توت‌فرنگی با اسانس دارچین! جالبه!
لوهان گفت و مینسوک دستپاچه یکم خودش رو عقب کشید.
-اوه متاسفم. هنوز هم عادت نکردم رایحه‌ام رو کاملا مخفی کنم.
لوهان کوتاه خندید و گفت:
-بی‌خیال. فقط میخواستم شوخی کنم. راستش من دوستش دارم. عطر دارچین آرومم میکنه.
شونه‌هاش رو بالا انداخت و یکم دیگه از بستنیش رو خورد و نگاه خجالت زده‌ی مینسوک رو ندید. خب این اولین باری نبود که لوهان به این مسئله که از رایحه‌اش خوشش میاد، اشاره میکرد و این مثل تمام دفعات قبلی گونه‌های آلفا رو رنگی کرد.
-هی لوهان. داشتم دنبالت میگشتم.
صدای سهون از جایی نزدیک بهش به گوشش رسید و بعد سمت راست نیمکت با آلفایی که رایحه‌ی قوی گریپ فروت سفید رو توی فضا پخش میکرد، پر شد و لوهان حس کرد تپش قلب گرفته.
نگاه متعجب اما خجالت زده‌اش رو به سهون داد و پرسید:
-هیونگ..؟ مگه نرفته بودی؟
سهون بستنی لوهان رو از دستش گرفت و گازی بهش زد و اون رو بین انگشت‌های لوهانِ خشک شده، برگردوند.
-نه. یعنی...میخواستم برم ولی دیدم هدیه‌ای که به یه نفر داده بودم، بین تمام پرستارهای بیمارستان پخش شده.
کوتاه خندید و بعد از قورت دادن محتویات دهنش، ادامه داد:
-فکر کردم شاید یکی ازت دزدیده باشتشون.
لوهان لب‌های باز مونده‌اش رو بست و بعد از مکث کوتاهی، لب زد:
-نه. من...من خودم بهشون بستنی دادم. آخه...آخه اگر آب میشد دیگه خوشمزه نبود.
سهون لبخند زد.
-مهم نیست. دوباره برات بستنی میارم!
و لوهان حس کرد دوباره اون روزنه‌ی امید کوچیک توی قلبش داره میدرخشه...
نگاه سهون به آلفای متعجب و ساکت کنار لوهان افتاد و مودبانه سلام کرد.
-سلام. من سهون هستم. اوه سهون. شما باید دوست لوهان باشید.
مینسوک دستش رو جلو برد و دست سهون رو به آرومی فشرد.
-کیم مینسوک. درسته دوست لوهانم...
سهون نگاهش رو بین لوهانی که گونه‌هاش به خاطر حرف‌های سهون سرخ شده بودن و آلفایی که با نگاه تا حدودی کنجکاو و نگران بهش خیره شده بود، چرخوند.
-اوه...الان فهمیدم!
سهون گفت و با خنده نگاهش رو از اون دو گرفت.
-نمیدونستم لوهان یه نفر رو دوست داره!
لوهان با ترس و تعجب سر بلند کرد و به سهون خیره شد و سهون نگاهش رو به مینسوک داد.
-نگران نباش رفیق. من از دکتر لو خوشم میاد. خواهر لوهان. به هیچ وجه رقیب نیستیم!
روزنه‌ی امید؟ اون دیگه چی بود؟ لوهان حس کرد قلبش از تاریکترین قسمت اقیانوس‌ها که هیچ‌کس کشفشون نکرده بود هم تاریکتر شده..!
مینسوک با تک خنده‌ای خواست انکار کنه که لوهان از روی نیمکت بلند شد و باعث شد هر دو آلفا به خاطر حرکت ناگهانیش تعجب کنن.
روی پاشنه‌ی پاش چرخید و روبروی سهون ایستاد. قدمی به جلو برداشت و بستنی که چند لحظه‌ی پیش سهون کمی ازش رو خورده بود، توی دست سهون گذاشت و گفت:
-اشتباه من بود که مینسوک رو معرفی نکردم. مینسوک، هیونگ خیلی خوب منه و از دبیرستان میشناسمش. ما همدیگه رو دوست داریم ولی به عنوان دوتا دوست. نه بیشتر.
بزاقش رو به سختی قورت داد و رو به مینسوک گفت:
-من میرم داخل هیونگ.
مینسوک سر تکون داد و گفت:
-من هم میام.
لوهان سرش رو به دو طرف تکون داد.
-نه. تو یکم دیگه استراحت کن. به هرحال امروز کاری نداری.
لوهان گفت بعد از تعظیم کوتاهی رو به سهون، گفت:
-توی راه برگشت مراقب خودتون باشید.
سهون متعجب از رفتار خشک لوهان، با تعجب بعد از رفتن لوهان پرسید:
-ناراحتش کردم؟
مینسوک به سمت سهون برگشت و بی‌توجه به سوال سهون، پرسید:
-از کجا فهمیدی دوستش دارم؟
سهون نیشخندی زد و یکم دیگه از بستنی لوهان رو خورد.
-به نظرم وقتی بهش نگاه میکنی، باید بیشتر مراقب نگاهت باشی! مطمئنم این‌طوری پیش بره، تا چند روز دیگه کل بیمارستان میفهمن. شانس آوردی میتونی فرومون‌هات رو کنترل کنی.
مینسوک آهی کشید و گفت:
-مهم نیست اگر بقیه بفهمن. خودش باید بفهمه که هیچ‌وقت متوجهش نمیشه.
سرش رو به سمت سهون برگردوند.
-بابت بستنی ممنون.
سهون سر تکون داد و چیزی نگفت. مینسوک که میدونست دیگه حرفی با آلفای ناآشنای کنارش نداره، بلند شد تا برگرده داخل و سهون رو با کلی فکر جدید توی سرش تنها گذاشت.
///////////////////////
-لوهان کجاست؟
مینسوک بعد از چد ساعت که پسر کوچیکتر رو توی بخش ندیده بود، از سرپرستار پرسید و زن جواب داد:
-رفته اتاق استراحت. حالش خوب نبود.
مینسوک تشکر کرد و به سمت اتاق استراحت رفت. خواست در رو باز کنه که متوجه قرمز بودن چراغ (ورود آلفا ممنوع) کنار در شد. قرمز شدن چراغ به این معنی بود که امگا یه مشکلی داره یا توی تایم هیتشه. اما مینسوک تجربه‌ی کنار لوهان بودن توی زمان هیتش رو به خاطر اردوی جنگلی تایم دبیرستانشون داشت و همین باعث شد بدون توجه به اون علامت، وارد اتاق بشه.
فرومون‌های قوی لوهان که همیشه از همه پنهان میشدن، تمام اتاق رو پر کرده بودن و این تپش قلب مینسوک رو بالا میبرد.
-لو...لوهان؟
صداش زد و لوهان نالید:
-مینسوک هیونگگگ!
مینسوک با دیدن لوهانی که کنار تخت دو طبقه‌ی توی اتاق استراحت، روی زمین توی خودش جمع شده، با قدم‌های سریع به سمتش رفت و کنارش روی زمین نشست. رایحه‌ی لوهان از تمام امگاهایی که توی عمرش دیده بود، قوی‌تر بود و به خاطر خاصیت عجیب و غریب و تکرار نشدنیش، تپش قلب مینسوک رو دوبرابر همیشه بالا میبرد.
دست‌هاش رو دور بدن لوهان پیچید و فرومون‌هاش رو آزاد کرد. عطر دارچین مطمئنا کمک میکرد لوهان درد کمتری رو حس کنه.
لوهان میتونست حس کنه که دوستش داره مثل چند سال پیش، فداکاری میکنه، ولی نمیتونست اجازه بده ادامه بده؛ چون همین الان هم اتاق پر از فرومون‌هاش و رایحه‌ی گل برف شده بود و مطمئنا برای مینسوک خطر داشت.
دست‌هاش رو روی بازوهای مینسوک گذاشت و بدن آلفا رو هل داد.
-برو... برو بیرون. اذیتت...میکنم.
مینسوک دست‌هاش رو گرفت.
-بذار آرومت کنم لوهان. نگران من نباش.
لوهان سرش رو به دو طرف تکون داد و همون‌طور که سعی میکرد نفس‌هاش رو منظم کنه، لب زد:
-نه. برو بیرون. لطفا تنهام بذار. کاهنده خوردم. یکم دیگه که آروم شدم، میرم خونه. فقط...یکم دیگه میرم. تو...تو برو بیرون. لطفا...نمیخوام ببینم که...حالت بد شده.
آلفا میدونست منظور لوهان از بد شدن حالش، تحریک شدن و فرو رفتن توی رات نیست. لوهان نگران بود مینسوک به خاطر رایحه‌ی خاصش، حالت تهوع بگیره و توی بدترین حالت، بیهوش بشه...
با حس کردن تپش قلبش که به طرز غیر طبیعی داشت بالا میرفت، از کنار لوهان بلند شد و گفت:
-میرم خواهرت رو صدا کنم.
لوهان به سرعت تقریبا جیغ کشید:
-نههه. مهم نیست. فقط برو. هیچ کاری نکن هیونگ. فقط برو.
مینسوک با نگرانی، عقب کشید و روبروی در ایستاد.
-بیرون منتظر میمونم. هروقت حس کردی بهتری، بیا بیرون. میرسونمت خونه.
و بدون اینکه منتظر تایید لوهان بمونه، از اتاق بیرون رفت و در رو بست. نفس عمیقی کشید تا ریه‌هاش از فرومون‌های قوی لوهان خالی بشن و تپش قلبش آرومتر بشه.
لوهان چندین سال قبل، براش از تجربه‌ی هیت شدنش کنار چندتا آلفا گفته بود و اینکه چطوری به خاطر حس کردن فرومون‌هاش، حالشون بد شد و پا به فرار گذاشتن. مینسوک این رو از خود لوهان شنیده بود که از اون به بعد تصمیم گرفت تحت هیچ شرایطی اجازه نده کسی متوجه رایحه‌اش بشه.
اون امگا حتی فکرش رو هم نمیکرد وقتی بعد از گذشتن از هیتش، توی اون چادر برزنتی کنار مینسوک نشست و از خاطراتش گفت، چه بلایی سر آلفا آورد. اون نمیدونست که پسر بزرگتر خیلی وقت بود که به امگا دل داده بود و اون برای بالا بردن تپش قلب آلفا، هیچ نیازی به آزادکردن فرومون‌هاش نداشت.
-منتظر لوهانی؟
صدای دخترونه‌ای توی گوشش پیچید و باعث شد سرش رو بلند کنه. با دیدن خواهر لوهان، بی‌اختیار لب زد:
-میتونی کمکش کنی کمتر درد بکشه؟
مطمئنا کسی توی اون بیمارستان نبود که ندونه دکتر لو جزو معدود امگاهاییه که قدرت شفابخشی داره.
دختر دست‌هاش رو توی جیبش‌هاش فرو برد و گفت:
-نیازی نیست. تمام امگاها این دوره رو میگذرونن. چیزی نیست که نیاز باشه نگرانش باشی. یکم دیگه حالش بهتر میشه.
نیم نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد:
-میشه وقتی حالش بهتر شد، برسونیش خونه؟
مینسوک با چشم‌های بی‌حس به صورت دختر روبروش خیره شد. باورش نمیشد دختری که امگای موردعلاقه‌اش همیشه مراقبش بود و به خاطرش هر کاری انجام میداد، اینطوری بهش بی‌توجهی کنه.
-من یه آلفام... نمیترسی بلایی سرش بیارم؟ به هر حال اون الان یه امگای توی هیته...
لونینگ لبخندی زد که مینسوک معنی پشتش رو نفهمید.
-بی‌خیال. اون وقتی توی هیته میتونه حتی من رو هم با اون رایحه‌ی سمیّش بکشه! فکر میکنی آلفاها از جونشون سیر شدن که بهش نزدیک بشن؟
همونطورکه مقابل نگاه متعجب مینسوک به سمت انتهای راهرو میرفت، ادامه داد:
-تو هم اگر دوست داری وسط سکس با رایحه‌ی مزخرفش سکته کنی، این کار رو بکن، ولی من نجاتت نمیدم!
دختر پشت دیوار انتهای راهرو پنهان شد و مینسوک با تعجب به در اتاقی که لوهان هنوز داخلش بود، خیره شد. چطور میتونست انقدر وقیح باشه؟ پس اون دکتر لو که همیشه پشت سرش حرف از خوبی‌هاش بود و همه به عنوان یه امگای مهربون میشناختنش، کجا رفته بود؟
نمیدوست چقدر گذشت تا چراغ کنار در سبز شد و بالاخره لوهان ازش بیرون اومد. مینسوک هیچ‌وقت لوهان رو انقدر خسته و درمونده ندیده بود. جلو رفت و کنار امگایی که هنوز رگه‌هایی از فرومون‌های قویش توی اتاق باقی مونده بود، ایستاد و بازوش رو گرفت.
-بهتری؟
لوهان سر تکون داد.
-آره فقط...میشه زودتر برم...خونه؟
مینسوک لوهان رو بیشتر به خودش چسبوند و کمرش رو گرفت.
-میرسونمت.
کمکش کرد با قدم‌های آروم از راهرو خارج بشه و هردو سوار آسانسور شدن تا به پارکینگ برن.
راه بیمارستان تا خونه‌ی لوهان، خیلی سریع گذشت. مینسوک ماشین رو کنار در ورودی ساختمون نگه داشت و بعد از خاموش کردنش، ماشین رو دور زد و دوباره کمر و بازوی لوهان رو گرفت تا برای رفتن به خونه، کمکش کنه.
و هیچ‌وقت فکرش رو نمیکرد وقتی با پدر لوهان مواجهه بشه انقدر خجالت بکشه، چون از وقتی اون مرد مینسوک رو دیده بود، یکسره ازش بابت اینکه مراقب لوهان بوده، تشکر کرده بود! البته بعد از اینکه با نگرانی لوهان رو به اتاقش برد.
-قهوه‌تون سرد نشه.
پدر لوهان به فنجون روی میز اشاره کرد و مینسوک که حسابی معذب شده بود، لبخندی زد.
-آه. بله. ممنون.
سریع فنجون قهوه رو برداشت و کمی ازش نوشید.
-شما رو از دبیرستان لوهان یادمه.
پدر لوهان گفت و مینسوک تعجب کرد. با توجه به اینکه مادر لوهان بعد از دیدنشون حتی برای لحظه‌ای مدارک توی دستش رو روی میز نگذاشته بود و یکسره مشغول چک کردن و نوشتن یه سری نکات بود، به نظر میرسید هیچ‌کس توی اون خونه به لوهان اهمیت نمیده، ولی اون مرد داشت خلافش رو ثابت میکرد!
-بله. من و لوهان توی دبیرستان همدیگه رو میشناختیم.
پدر لوهان با لبخند سر تکون داد.
-لوهان برام از شما گفته. ممنون که مراقب پسر کوچولوی من هستید.
-انقدر این رو گفتی که نازنازی بار اومده. اون دیگه 25 سالشه. پسرت دیگه کوچیک نیست لوشیاجی!
لفظ"پسرت" باعث شد مینسوک اخم کنه.
-پسرمون مینهی. پسرمون!
پدر لوهان گوشزد کرد و زن بدون حرف، چشم چرخوند و برگه‌های روبروش رو جا به جا کرد تا نشون بده حرف‌های اون دو، کوچیکترین اهمیتی براش نداره.
مینسوک سرفه‌ی نمایشی کرد و گفت:
-لطفا باهام راحت حرف بزنید. شما الان دیگه رئیس من حساب میشید. اینطور حرف زدن واقعا معذبم میکنه.
آلفای خوشروی روبروش بلافاصله گفت:
-پس از این به بعد میتونم لوهانم رو بهت بسپارم!
مینسوک با چشم‌های درشت شده و متعجب به مرد روبروش خیره موند و مرد اون رو از اشتباه درآورد.
-این روزها واقعا نمیتونم به کسی اعتماد کنم. لوهان پسر ساده و مهربونیه و زود به بقیه اعتماد میکنه. سر این مسئله چندین بار ضربه خورده. ممنون میشم اگر همون‌طور که توی این مدت دوستانه مراقبش بودی، بازهم مراقبش باشی.
مینسوک لبخند بی‌ریایی زد و گفت:
-باعث افتخارمه پروفسور لو. مطمئن باشید مراقب لوهان هستم.
نیم نگاهی به زنی که هنوز مشغول کاغذهای روبروش بود، انداخت و ادامه داد:
-خوشحالم که لوهان پدر مهربونی مثل شما داره.
پدر لوهان نفس عمیقی کشید.
-لوهان پسر منه. معلومه که باید مراقبش باشم. هر کسی هم هر چیزی بگه، این واقعیت که اون خاص ترین امگای دنیاست، تغییر نمیکنه. فقط بقیه هنوز متوجهش نشدن!
مینسوک دقیقا متوجه منظور پدر لوهان نشد، اما اینکه اون مرد انقدر مراقب پسرش بود، براش قابل تقدیر بود.
مینسوک قهوه‌اش رو کامل خورد و بعد از چند دقیقه از جاش بلند شد.
-به این زودی میری؟
پدر لوهان پرسید و مینسوک جواب داد:
-من فقط اومده بودم لوهان رو برسونم، ولی خیلی مزاحمتون شدم. ممنونم بابت قهوه.
پدر لوهان کنارش ایستاد و گفت:
-تا دم در همراهیت میکنم.
مینسوک با خجالت گفت:
-نه نه ممنونم. تا الان هم خیلی مزاحمتون شدم. خودم میرم. شب خوبی داشته باشید.
مینسوک گفت و با قدم‌های کوتاه اما سریع به سمت در ورودی رفت و خیلی سریع از خونه بیرون رفت و پشت در پنهان شد.
پدر لوهان بعد از رفتن مینسوک به سمت همسرش برگشت و گفت:
-امیدوارم لوهان هم دوستش داشته باشه. اون جفت خوبی برای پسرمون میشه.
امگای مشغول مدارک روبروش، بدون بلند کردن سرش، لب زد:
-ترجیح میدم تا آخر عمرش توی اتاق یا کارائوکه خودش رو حبس کنه تا اینکه به جرم کشتن یه آلفای از همه جا بی‌خبر، بیفته زندان!
آلفا به صورت جدی همسرش خیره شد و چیزی نگفت. از ته دل مطمئن بود بالاخره لوهان هم نیمه‌ی گمشده‌اش رو پیدا میکنه. به نظرش خدا با گذاشتن این رایحه‌ی خاص و حتی خطرناک توی وجود لوهان، فقط خواسته همه‌ی آدم‌ها و آلفاهایی که ممکن بود بهش آسیب بزنن رو ازش دور کنه تا وقتی که جفت حقیقیش و کسی که واقعا لیاقتش رو داره پیداش بشه.
و مهم نبود امگاش چندبار با این موضوع مسخره‌اش کنه و یا پسرش رو آزار بده، اون مطمئن بود پسرش خیلی خیلی باارزش‌تر از هر چیزی توی دنیاست و یه روزی میرسه که بقیه هم به این حقیقت پی ببرن و دست از اذیت کردن لوهان بردارن.
نفس عمیقی کشید و به سمت آشپزخونه رفت. باید برای پسرش یه دمنوش گرم آماده میکرد تا راحت‌تر استراحت کنه.
////////////////////////
دست‌هاش رو کشید و کش و قوسی به بدنش داد. همون‌طور که از پله‌ها پایین میرفت، خمیازه‌ای کشید و به ساعت روبروش خیره شد. 8 ساعت کامل خوابیده بود و حالا احساس بهتری داشت.
-صبح بخیر!
صدای پدرش توی خونه پیچید و باعث شد لوهان متعجب بهش خیره بشه.
-آبوجی نرفتین سرکار؟
لوهان پرسید و آلفا بعد از جلو رفتن و دادن لیوان آب پرتقال به دستش، لب زد:
-دارم میرم. فقط خواستم قبل از رفتن ببینمت و مطمئن بشم که دیشب خیلی اذیت نشدی.
لوهان لبخند زد و نگاهی به لیوان توی دستش انداخت.
-اذیت شدم ولی نه بیشتر از قبل. حالم خوبه.
مرد بوسه‌ای روی موهای لوهان زد و همون‌طور که کتش رو مرتب میکرد، به سمت در رفت.
-من میرم بیمارستان. مراقب خودت باش و لطفا ناهار سالم بخور و از بیرون سفارش نده.
-چشم آبوجی...مراقب خودتون باشین.
مرد دستی برای امگا تکون داد و لوهان با لبخند به سمت آشپزخونه رفت و پشت میز نشست. پدرش همه‌ی چیزهایی که لوهان دوست داشت رو آماده کرده بود ولی لوهان حس میکرد فقط باید اون آب پرتقال رو بخوره و بعد بخوابه.
مادرش وقتی لوهان هنوز یه پسر با استعداد و درسخون بود، بهش گفته بود که پرتقال به خاطر اسیدی بودنش، خاصیت قلیایی رایحه‌اش رو خنثی میکنه و به خاطر همین کمک میکنه دوره‌ی هیتش راحت‌تر بگذره. و از دیروز این فکر توی ذهن لوهان میچرخید که نکنه علاقه‌اش به سهون به خاطر این باشه که رایحه‌اش به رایحه‌ی چیزی نزدیکه که اون رو توی بازه‌ی هیتش آروم میکنه..!
زنگ در به صدا دراومد و لوهان غرق فکر رو توی جاش پروند. امگا به سرعت به سمت آیفون رفت و روبروش ایستاد. با فهمیدن اینکه فرد پشت در، دلیوری میلکیزه، در رو باز کرد و رفت دم در. دلیوری بسته‌ای رو همراه یه نامه به دستش داد و رفت و لوهان رو توی بهت رها کرد. سهون براش بستنی توت‌فرنگی فرستاده بود!
با ذوق به سمت چیدمان مبلها رفت و روی یکیشون نشست. بسته‌ی بستنی رو باز کرد و یکیشون رو در آورد. گازی از سرش زد و نامه رو باز کرد.
"از خواهرت شنیدم که به خاطر هیتت چهار روز نیستی. مراقب خودت باش پسر. امیدوارم این بستنی‌ها کمک کنن دوره‌ی هیتت راحت‌تر بگذره و برگردی. منتظرتم پرستار کوچولو."
لوهان با ذوق نامه رو به بینیش چسبوند و نفس عمیقی کشید. رایحه‌ی سهون هر چند کمرنگ، از لا به لای روزنه‌های کاغذ به مشامش رسید و ریه‌هاش رو پر کرد. بی‌اختیار احساس آرامش کرد و روی مبل دراز کشید.
برای اولین بار توی زندگیش از یه آلفا خوشش اومده بود و حالا اون آلفا هم داشت بهش توجه میکرد...
البته اگر این واقعیت که سهون در اصل از خواهرش خوشش میاد رو فاکتور میگرفت..!
با یادآوری این موضوع، نامه رو روی سینه‌اش گذاشت و به سقف خیره شد. پدرش همیشه خوشبین بود، اما لوهان حالا حسی میکرد دیگه قرار نیست عشق واقعی همون‌طوری باشه که پدرش میگفت...
حالا حس نقش دوم سریال‌های ساعت 9 شب رو داشت که هیچ‌وقت قرار نیست به کسی که دوستش دارن، برسن و نویسنده همیشه نسبت بهشون انقدری ارادت داره که با یه بلیط هواپیما به مقصد آمریکا کاملا محترمانه از سریال شوتشون کنه بیرون!
رایحه‌ی سهون که هنوز خیلی کمرنگ به مشامش میرسید، داشت کلافه‌اش میکرد. نامه رو توی دستش گرفت و بلند شد. به سمت آشپزخونه رفت و بعد از دور انداختن بستنی نصف و نیمه‌ی توی دستش، بقیه‌ی بستنی‌ها رو توی فریزر گذاشت و با قدمهای محکم به سمت اتاقش رفت. وارد اتاقش شد و نامه رو گوشه‌ی تختش پرت کرد.
موبایلش رو برداشت تا یه موزیک برای خودش بذاره، اما با دیدن پیام جدیدی روی صفحه‌ی گوشیش، با تعجب روی تخت نشست.
"سلام لوهان. من سهونم. شماره‌ات رو از لونینگ گرفتم. میخواستم مطمئن بشم بستنی به دستت رسیده باشه. حسابی مراقب خودت باش. دوست دارم خیلی زود دوباره لوهان پر انرژی رو ببینم."
عالیه...حالا شماره‌ی سهون رو هم داشت!
قفل موبایلش رو باز کرد و کوتاه نوشت.
"سلام سهون هیونگ. ممنونم بابت بستنی. خیلی زود دوباره میبینمت. "
با ذوق گوشی رو کنار انداخت و روی تخت دراز کشید. با خوردن سرش به کاغذ روی تخت، دستش رو بالا برد و نامه رو برداشت.
با دیدن دست‌خط سهون ناخواسته دوباره ذوق‌زده شد. میتونست رایحه‌ی سهون رو حس کنه و این تپش قلبش رو بالا میبرد. نمیدونست از کی، ولی رایحه‌ی اون آلفا تحریکش میکرد. شاید هم به خاطر این بود که دقیقا وسط دوره‌ی هیتش یه آلفا لطف کرده بود و همراه یه هدیه‌ی جذاب، رایحه‌اش رو هم بهش تقدیم کرده بود و حالا امگا داشت دوباره برگشتن درد رو حس میکرد.
با اینکه کاهنده خورده بود، اما بدن بی‌جنبه‌اش جلوی رایحه‌ی آلفا خیلی ضعیف بود و سریع وا داد.
نامه از دستش رها شد و لوهان به حالت جنینی توی خودش جمع شد تا یکم خودش رو آروم کنه. اما هر چقدر هم تلاش میکرد، انگار رایحه‌ی آلفا نمیخواست رهاش کنه.
با درد دستش رو به سمت عضو تحریک شده‌اش برد و با لمس کردنش، موج درد و لذت رو بیشتر از قبل حس کرد. میدونست خودارضایی قرار نیست آرومش کنه، ولی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره...
طاق باز روی تخت خوابید و با چشم‌های بسته زیر لب زمزمه کرد:
-متاسفم هیونگ!

Just A Random Omega Where stories live. Discover now