قسمت یازدهم

151 28 8
                                    

قسمت یازدهم
وقتی در خونه باز شد، انتظار دیدن هرکسی رو داشت بجز لونینگ!
بودن اون دختر اون موقع روز توی خونه، عجیب بود و سهون نمیدونست باید وقتی لوهان رو اون‌طوری توی بغلش گرفته، چه واکنشی نشون بده.
اما لونینگ با تعجب و چشم‌های درشت شده به لوهان که خودش رو روی دست‌های سهون جمع کرده بود و با نیاز به یقه‌ی آلفا چنگ انداخته بود، نگاه میکرد.
برای اولین بار توی زندگیش متوجه رایحه‌ی برادرش شده بود. میتونست قسم بخوره رایحه‌ی شیرین و خنک برادرش، از رایحه‌ی خودش و تمام امگاهایی که توی عمرش باهاشون برخورد داشته، بهتره و حالا میفهمید وقتی پدرش از بچگی کنار لوهان مینشست و بهش میگفت که اون بهترین امگای دنیاست، فقط هنوز کسی متوجهش نشده؛ حقیقت رو میگفته و حرفهاش برای دلداری دادن به اون امگای برفی نبوده..!
برادرش با اون رایحه میتونست هزاران آلفا رو به سمت خودش بکشه و دیوونه‌شون کنه.
از شدت تعجب، سرجاش خشک شده بود و لبهای لرزونش بهش اجازه‌ی حرف زدن نمیدادن. حس میکرد بین خاطرات گیر افتاده. تمام روزهایی که به خاطر زیبایی لوهان، حتی با وجود پنهان بودن رایحه‌اش، آلفاهای اطرافش بهش جذب شده بودن و لونینگ اونها رو از دست داده بود، از جلوی چشم‌هاش گذشتن و حالا سهون ضربه‌ی آخر بود... آلفایی که باعث شده بود برادرش تنها نقطه ضعف خودش، یعنی سمی بودن رایحه‌اش رو هم از دست بده...
-حالش خوب نیست. برو کنار.
سهون با صدای تقریبا بلندی گفت. میتونست حس کنه بدن لوهان روی دستهاش میلرزه و این میترسوندش. میدونست هیت برای یه امگا چقدر میتونه دردناک باشه و از طرفی، رایحه‌ی لوهان باعث شده بود همسایه‌ها هم متوجه هیت امگا بشن و این سهون رو میترسوند.
سهون مطمئن بود اون رایحه‌ی جادویی میتونه هرکسی رو از خود بی‌خود کنه... هنوز یادش نرفته بود که موقع بیرون اومدن از بیمارستان، همکارهای امگا چطور بهش نگاه میکردن و ناخودآگاه بهش نزدیک میشدن.
لونینگ به سختی قدمی به عقب برداشت و سهون به سرعت وارد شد و داد زد:
-در رو ببند و قفل کن.
لونینگ در رو بست و پشت در ایستاد. به اون حفاظ چوبی تکیه داد و با نگاه لرزون، به سهون و برادرش خیره شد.
سهون به سرعت پله‌ها رو پشت سر میذاشت و از جلوی چشم‌هاش محو میشد و لونینگ نمیدونست باید چیکار کنه. حس میکرد بدجور توی باتلاق فرو رفته و حالا هر چقدر هم دست و پا بزنه، قرار نیست نجات پیدا کنه.
مطمئنا سهون نمیخواست باکرگی برادرش رو توی هیتش و زمانی که اون توی خونه‌ست، بگیره...نه؟
با فکر بهش هم سرش گیج میرفت و نفسش تند میشد. حس میکرد دلش میخواد جیغ بزنه و هر چیزی که جلوی دستشه رو خرد کنه، اما قبل از این‌که تکون بخوره، سهون روبروی پله‌ها پیداش شد.
-بیا و بهش شات تزریق کن. من نمیتونم.
دستور آلفا، بلافاصله روی امگای گیج تاثیر گذاشت. لونینگ نگاهش رو به سهون داد و بعد از یه نفس عمیق، به سمتش رفت. خیالش راحت شده بود که حداقل اون پسر قرار نیست جلوی اون با برادرش رابطه داشته باشه.
به سرعت از پله‌ها بالا رفت و شات آماده‌ای که سهون روی میز گذاشته بود رو برداشت. در سوزن رو برداشت و وقتی مطمئن شد هوایی توی سرنگ نیست، اون رو به دست لوهانی که به خودش میلرزید و از شدت بالا بودن دمای بدنش، صورتش سرخ و خیس شده بود، تزریق کرد.
لوهان با حس سوزن توی بازوش، اخم کرد و وقتی کل مایع سفید رنگ وارد بدنش شد، نفس عمیقی کشید.
بودن یه آلفا، اون هم آلفای خودش، باعث شده بود یکی از شدیدترین هیت‌هاش رو تجربه کنه و خوب میدونست اگر سهون زودتر از اون خونه نره، تاثیر شات هر لحظه کمتر میشه و دوباره توی هیت فرو میره، پس لبهای خشکش رو روی هم کشید و به آرومی گفت:
-هیونگ...ممنونم که...من رو رسوندی... بهتره برگردی.
لونینگ با دیدن لوهان توی اون وضعیت، برای چند لحظه دلش سوخت. حس میکرد برادرش هنوز هم نمیدونه چه اتفاقی داره براش میفته و در اصل جفت حقیقی خودش رو پیدا کرده. حتی فکر کردن به این مسئله، باعث میشد اخم کنه و دست‌هاش مشت بشن. سهون جفت حقیقی برادرش بود. تنها آلفایی که لونینگ توی زندگیش بهش کشش پیدا کرده بود...
از روی تخت بلند شد و ایستاد. نفس عمیقی کشید و بدون هیچ حرفی، به سمت در ورودی رفت. میدونست تا وقتی سهون اون‌جاست، نمیتونه چیزی به لوهان بگه و این باعث میشد عصبی‌تر از قبل، دست‌هاش رو مشت کنه و با قدم‌های سنگین، از اتاق بیرون بره.
سهون با بیرون رفتن لونینگ، وارد اتاق شد و در رو پشت سر خودش بست. تا حدی که اثر رایحه‌اش روی رایحه‌ی امگا از بین نره، جلوی ترشحش رو گرفت و کنار تخت لوهان نشست. میخواست امگا رو آروم کنه و تا حدودی موفق بود.
گرگ لوهان، حضور آلفاش رو تشخیص داده بود و تحت تاثیر کاهنده، داشت آروم میشد، اما هنوز رایحه‌ی سهون قوی و تحریک کننده بود.
سهون دستش رو جلو برد و دست لوهان رو گرفت. انگشتش رو پشت دست لوهان کشید و گفت:
-کنارت میمونم. تو استراحت کن.
لوهان که حالا داشت به حالت عادی برمیگشت، بزاقش رو به سختی قورت داد و لب زد:
-بهتره بری هیونگ. من...من نمیتونم...تحمل...
با یادآوری این‌که فرومون‌هاش اتاق رو پر کردن، اما نه تنها سهون، بلکه لونینگ هم حالش بد نشده، با تعجب حرف خودش رو قطع کرد.
-صبر کن...هیونگ تو حالت خوبه؟
سهون سر تکون داد و لب زد:
-من خوبم لو...نگران نباش.
لوهان روی تخت نیم خیز شد و با تعجب و ناباوری به سهون خیره شد. نمیدونست چه اتفاقی داره میفته و تا حدودی ترسیده بود. سهون با دیدن نگاه گیج و ترسیده‌ی امگای روبروش، لب زد:
-رایحه‌ی من، رایحه‌ی تو رو خنثی میکنه. به خاطر همین نه تنها من، بلکه هر کسی که اطرافمون باشه، حالش بد نمیشه.
لبخند کوچیکی به صورت متعجب لوهان زد و یکم نزدیک‌تر نشست. دست‌هاش رو جلو برد و عینک روی چشم‌های لوهان رو برداشت و اون رو کنار گذاشت. چتری‌هاش رو به آرومی از روی چشم‌های عسلیش کنار زد و ادامه داد:
-خوشحالم که اولین نفری بودم که رایحه‌ی واقعیت رو حس کردم...امگای برفی من...
لبخندی به صورتش پاشید و یکم عقب کشید.
-من میرم بیرون. استراحت کن. بعدا بیشتر حرف میزنیم.
موهای لوهان رو نوازش کرد و خواست بلند بشه که دستش بین دستهای لوهان گیر افتاد. امگا با هر دو دست، بازوی سهون رو گرفت و مرد رو نگه داشت.
-نه. نه هیونگ صبر...صبر کن. یعنی...این یعنی...
سهون تکخندی زد.
-هی امگا کوچولو..! مجبورم نکن توی این موقعیت اعتراف کنم! مطمئن باش به نفعت نیست.
لوهان بزاقش رو به سختی قورت داد. اعتراف...؟ سهون میخواست بهش اعتراف کنه؟
به نظر لوهان کلمات"سهون" و "اعتراف" هیچ ربطی به هم نداشتن و نباید کنار هم قرار میگرفتن!
به نفعش نبود؟ اون آلفا داشت راجع به چی حرف میزد؟ گرگ لوهان اون لحظه حتی با وجود کاهنده‌ای که تزریق کرده بود، به پاش افتاده بود تا با آلفا جفتگیری کنه!
-اع..اعتراف؟
لبهای خشکش رو تر کرد.
-چه اعترافی؟
مثل یه بچه‌ی پنج ساله پرسید و سهون نتونست مقابلش مقاومت کنه. محض رضای خدا، اون آلفا چطور باید جلوی چشم‌های ملتمس امگای توی هیتش، مقاومت میکرد؟ اون هم وقتی گونه‌هاش به خاطر دمای بالای بدنش، سرخ شده بودن و خیسی چشم‌هاش، مژه‌هاش رو بلندتر نشون میداد؟
سهون میتونست همون‌جا جلوی امگاش زانو بزنه و ازش بابت تمام حماقت‌هاش عذرخواهی کنه و التماس کنه اجازه بده فقط یه بار لبهای سرخش رو ببوسه!
سهون مسخ چشم‌ها و صدای پر درد لوهان، کنارش روی تخت نشست و با دستهاش، صورت لوهان رو قاب گرفت. حس میکرد زندگی رو توی دستهاش داره.
آره... چشم‌های اون امگای برفی، زندگیش بودن...
-چطور انقدر احمق بودم که تا حالا عقب میکشیدم؟
به آرومی زمزمه کرد و نگاهش رو بین چشم‌های منتظر لوهان چرخوند.
-دوستت دارم لوهان. میدونم موقعیت خوبی نیست، اما من دوستت دارم. خیلی وقته که دوستت دارم، فقط برای به زبون آوردنش، زیادی بزدل بودم...
لب زد و لوهان، شوکه خودش رو عقب کشید و صورتش رو از حصار دست‌های سهون آزاد کرد. نفس نفس میزد، انگار تا اون لحظه سرش زیر آب بود و حالا بعد از چند دقیقه، بالاخره هوا به ریه‌هاش رسیده.
لوهان باورش نمیشد که چی شنیده. سهون، جفت خواهرش، بهش اعتراف کرده بود؟ همونی که چند روز قبل، به راحتی ردش کرده بود و گفته بود هیچ علاقه‌ای بهش نداره؟ همونی که چند ساعت قبل توی حیاط بیمارستان خواهرش رو بوسید؟
لوهان هفته‌ی‌ گذشته رو برای خودش مرور میکرد و مدام نگاه لرزونش رو بین چشم‌های سهون میچرخوند و این سهون رو میترسوند.
" نکنه بعد از این‌که ردش کردم، به مینسوک علاقه‌مند شده باشه؟"
این جمله توی ذهن آلفا درخشید و بی‌اختیار اخم کرد. فاصله‌ای که به خاطر عقب رفتن لوهان بینشون ایجاد شده بود رو پر کرد و صورتش رو دقیقا روبروی صورت لوهانی که شبیه یه آهوی ایستاده روبروی گرگ شده بود، نگه داشت.
-تو...دوستم نداری؟
سهون پرسید و لوهان بدون مکث لب زد:
-دوستت...دارم...آلفا!
لوهان دست‌های لرزونش رو بالا برد و یقه‌ی پیراهن سهون رو بین مشتش گرفت. دست خودش نبود. توی موقعیت دیگه ترجیح میداد انقدر راحت سهون رو قبول نکنه، اما حضور اون آلفا، دقیقا کنارش، داشت اثر شات رو از بین میبرد. بدنش دوباره به لرزه افتاد در حالی که از زمان تزریق شات، حتی ده دقیقه هم نگذشته بود.
سهون نمیخواست اجازه بده گرگش روش مسلط بشه، اما مگه میتونست مقابل لوهان مقاومت کنه؟
نگاه لوهان روی لبهاش بود و سهون هم دلش میخواست هرچه زودتر لبهای لرزون و کوچیک امگا رو بین لبهاش بگیره.
-درسته که من یه آلفای غالبم و میتونم خودم رو تا حدودی کنترل کنم، ولی اگر ولم نکنی، قول نمیدم بتونم جلوی خودم رو بگیرم.
سهون خیره به لبهای لوهان گفت و لوهان یقه‌اش رو بیشتر به سمت خودش کشید.
-من...بهت نیاز دارم... کمکم کن آلفا...لطفا...
نیاز توی چشم‌های لوهان، هر لحظه بیشتر از قبل خودش رو نشون میداد و سهون حس میکرد دیگه نمیتونه جلوی گرگش مقاومت کنه و حتی ثانیه‌ای نگذشته بود که به نفس نفس زدن، افتاد.
حس میکرد داره از حالت عادی خارج میشه. خیره توی نگاه لوهان، قبل از این‌که تمام اختیار خودش رو از دست بده و وارد رات بشه، لب زد:
-میدونم توی حال خودت نیستی...اما یادت باشه که من نمیخوام ازت سوءاستفاده کنم و از این به بعد، هر کاری میکنم، به خاطر اینه که تو جفت منی...تو مال منی امگا...
گفت و لوهان به سرعت سر تکون داد. چیز زیادی از اطرافش نمیفهمید و فقط میخواست از اون درد و گرمای کلافه کننده خلاص بشه و راه حلش، آلفای روبروش بود.
سهون خیره توی نگاه سرخ لوهان، سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی لبهای لوهان گذاشت. با همون برخورد، جرقه‌ی کمرنگی که بین لبهاشون شکل گرفت رو حس کرد و گلوش برای بوسیدن لبهای اون امگا، خشک شد. تشنه بود و لب‌های لوهان شد برکه‌ی آبی که برای نجات پیدا کردن، بهش نیاز داشت.
دست‌هاش رو دور کمر باریک امگا پیچید و لبهاش رو عمیق بوسید. عطر گل برف زیر بینیش به شدت تحریکش کرده بود و مطمئن بود قراره لونینگ متوجه بشه که اون دوتا دقیقا دارن چیکار میکنن، ولی این، تمام اون بوسه‌هایی که لوهان دیده بود رو جبران میکرد... نه؟
هیچ اهمیتی نداشت که اون امگا، خانواده‌اش و حتی خانواده‌ی خودش چه فکری میکنن و چه واکنشی نشون میدن. سهون به محض چشیدن لب‌های امگاش، فهمید که قرار نیست عقب بکشه و هر کسی که مانع رسیدنش به لوهان بشه رو از زندگی ساقط میکنه!
بدن کوچیک امگا هنوز بین دست‌هاش میلرزید و سهون رو نگران میکرد. هیچ‌وقت با هیچ امگایی رابطه نداشت و تمام رابطه‌هاش فقط به بوسه ختم شده بودن و حالا خودش هم نمیدونست باید دقیقا چیکار کنه. بخش احساسی مغزش نگران لوهان بود و گرگش فقط میخواست اون امگا رو برای خودش کنه که البته سهون شدیدا مشغول جنگیدن باهاش بود.
مطمئن بود توی این موقعیت، غریزه‌ی گرگش بیشتر از خودش میتونه کمکش کنه و میتونست همه چیز رو به اون بسپاره، اما تصویر چشم‌های سرخ و خیس لوهان بهش اجازه نمیداد کاملا بی‌خیال همه چیز بشه. دلش نمیخواست وقتی هیت امگا تموم شد، به سوءاستفاده کردن ازش متهم بشه. خوشحال از این موهبت و قدرت کنترل روی خودش و گرگش، لبهاش رو از لبهای لوهان جدا کرد و نگاهش رو به چشم‌های لوهان داد. امگا منتظر بود و غرق نیاز... و سهون هم قصد اذیت کردنش رو نداشت.
لبهاش رو روی گردن سفیدش گذاشت و بوسیدش. دلش میخواست مارکش کنه تا همین اول به همه بفهمونه اون امگا مال خودشه و دیگه کسی حق دخالت نداره، اما واکنش لوهان براش مهم بود. دلش میخواست وقتی انجامش بده که امگاش هم باهاش هم‌نظر باشه.
بوسه‌هاش رو پایین برد و دکمه‌های پیراهن لوهان رو یکی یکی باز کرد. زبونش رو روی سینه‌اش کشید و بیشتر شدن لرزش امگا رو حس کرد. کمرش رو نوازش کرد و چنگ امگا بین موهاش رو نادیده گرفت.
-آلف...آلفا لطفا...لطفا...آه..
خودش هم میدونست چی میخواد، اما نمیتونست به زبون بیارتش. انگار گرگ لوهان هم نسبت به حضور سهون خجالتی بود!
سهون همون‌طور که پوست سفید لوهان رو با لبهاش به رنگ سرخ درمیاورد، دستش رو پایین برد و به سرعت دکمه و زیپ شلوار جین لوهان رو باز کرد. شلوار رو از پاهاش بیرون کشید و دستش رو روی عضو امگا گذاشت.
جریانی شدید، شبیه به جریان برق از بدن لوهان گذشت و به شدت لرزید. سرش رو به عقب انداخت و اجازه داد پوست سفید گردنش به سهون بابت نبودن هیچ مارک و ردی روش، زبون درازی کنه.
سهون لبهاش رو از شکم امگا جدا کرد و همون‌طور که دستش رو روی عضو لوهان حرکت میداد، لبهاش رو روی گردنش چسبوند و مکید. مارکش نمیکرد، اما میتونست چند تا رد کبودی کوچیک از خودش به جا بذاره.
بعد از مکیدن پوست سفیدش و مطمئن شدن از باقی موندن رد لبهاش روی اون صفحه‌ی بی‌خط و خش، نیم خیز شد و ‌شورت لوهان رو از پاهاش بیرون کشید. سرش رو پایین برد و لبهاش رو روی رونش گذاشت و بوسیدش. حس میکرد هیت لوهان موقعیت خوبی برای اولین رابطه‌شون نبوده، چون امگا برای عشق بازی قبل از رابطه، زیادی بی‌قرار بود و این سهون رو نگران میکرد و بهش میفهموند امگا به چیزهای بیشتری نسبت به بوسه روی پوستش، نیاز داره.
بلافاصله بدن لوهان رو به سمت راستش برگردوند و پشتش دراز کشید. زیپ شلوار خودش رو پایین کشید و اون رو همراه باکسرش درآورد و کناری انداخت. با حس آزادی عضو تحریک شده‌اش، نالید و دستش رو زیر بدن لوهان برد و کمرش رو محکم گرفت. عضوش همین حالا هم داشت پریکام ترشح میکرد و سهون مطمئن بود قرار نیست اولین رابطه‌اش خیلی طولانی بشه.
انگشت اشاره‌اش رو به سمت مقعد امگا برد و به آرومی اون رو لمس کرد. میتونست حس کنه امگای برفیش داره اسلیک ترشح میکنه و قراره کمتر درد بکشه، اما باز میدونست وظیفه داره آماده‌اش کنه. به هرحال لوهان قرار نبود یه وان‌نایت استند مسخره باشه. سهون دلش میخواست برنامه‌ی زندگیش رو حول محور اون امگا بچینه و اون رو مثل یه شاهزاده، توی مرکز و بالاترین نقطه‌ی زندگیش بنشونه و بپرستتش.
انگشتش رو به آرومی داخل هل داد و لوهان با حس کشیده شدن دیواره‌های مقعدش، قوسی به کمرش داد و باعث شد نفس سهون با بیشتر شدن رایحه‌ی شیرینش، بگیره. به سختی داشت جلوی رات شدنش رو میگرفت تا به یه آلفای احمق هورنی که چیزی از اطرافش نمیفهمه، تبدیل نشه و لوهان هر لحظه کار رو براش سخت‌تر میکرد.
دستش که دور کمر لوهان بود رو روی شکمش کشید و نوازشش کرد. لبهاش رو به گوش امگا چسبوند.
-میدونم میخوایش، منم میخوامش ولی باید آماده‌ات کنم دونه‌برف...
لوهان با شنیدن صدای آلفا هم حس میکرد نیازش بیشتر میشه. با هردو دستش به دست سهون روی شکمش چنگ انداخت و باسنش رو عقب داد و باعث شد علاوه بر عمیقتر فرو رفتن انگشت سهون داخلش، کمرش به عضو آلفا کشیده بشه.
-میخ..میخوامش. لطفا آلفا...
نالید و نفس سهون رو قطع کرد. مطمئن بود لوهان هیچی از اطرافش نمیفهمه، وگرنه یکم فکر خودش رو میکرد و انقدر دلبرانه بدن سفیدش رو جلوی چشم‌های تشنه‌ی آلفاش کش و قوس نمیداد..! اون امگا جدا از این‌که آلفا توی راتش بهش آسیب بزنه، نمیترسید؟
سهون دستش رو پایین برد و عضو لوهان رو توی دستش گرفت. انگشت اشاره و وسطش رو همزمان وارد لوهان کرد و تکونش داد. دیگه نمیتونست بیشتر از این وقت بخره. عضوش به حد انفجار نزدیک شده بود و حس میکرد ممکنه هر لحظه به گرگش ببازه و وارد رات بشه.
لوهان با حس بیشتر شدن لذت، نفس عمیقی کشید و با ناله‌ی آرومی اون رو بیرون داد. اولین باری بود که توی هیتش، تنها نبود و این علاوه بر شدیدتر کردن دردش، لذت رو هم براش بیشتر کرده بود. مغزش عملا خاموش شده بود و تنها چیزی که توی ذهنش میدرخشید، راحت شدن از این درد و گرمای لعنتی بود.
سهون وقتی حس کرد لوهان آماده‌ست، انگشت‌هاش رو بیرون کشید و عضوش رو به آرومی جایگزین کرد. به لطف توی هیت بودن امگا، رابطه‌شون قرار نبود اون‌قدرها هم براش درد داشته باشه و این خیال سهون رو تا حدودی راحت میکرد.
دستش رو دوباره دور کمر لوهان محکم کرد و دست دیگه‌اش رو روی پاش گذاشت و بدنش رو عقب کشید. اولین ضربه رو به بدن لرزون امگا وارد کرد و باعث شد سر امگا عقب بیفته و به شونه‌اش تکیه داده بشه. از فرصت استفاده کرد و لبهاش رو روی لبهای لوهان گذاشت و این‌بار اجازه داد گرگش تمام کنترلش رو به دست بگیره.
ضربه‌هاش کم‌کم قدرت گرفتن، اما قبل از این‌که حتی منظم بشن، امگا بین انگشت‌هاش ارضا شد و سهون رو متعجب کرد. آلفا به سختی عقب کشید و سعی کرد روی خودش مسلط بشه، اما امگا این رو نمیخواست!
لوهان همون‌طور که نفس نفس میزد، به سمت سهون برگشت و لبهاش رو به لبهای آلفا رسوند. هنوز بدنش درد میکرد و میدونست هیتش قرار نیست به این زودی تموم بشه. سرش رو عقب کشید و دستش رو روی عضو سهون گذاشت و به سهون فهموند نمیخواد عقب بکشه.
سهون دستش رو دور کمرش پیچید و چرخید. بدنش رو روی تخت یک‌نفره‌اش گذاشت و بین پاهای امگا نشست. عضو لوهان خیس بود و نیمه هوشیار. انگار منتظر یه تلنگر بود تا دوباره به سرعت تحریک بشه و سهون به سادگی با وارد کردنش عضوش، اون تلنگر رو بهش زد.
لوهان نالید و به بالشت زیر سرش چنگ انداخت. سهون روی بدنش خم شد و دست‌هاش رو دو طرف بدنش روی تشک گذاشت و ضرباتش رو دوباره شروع کرد. این‌بار به سرعت ضرباتش منظم شدن و باعث شدن از شدت لذت، سرش به دوران بیفته.
لوهان هم حال بهتری نداشت و مدام با گاز گرفتن لبهاش، سعی میکرد زیاد سر و صدا نکنه، اما آلفا دقیقا نقطه‌ی لذتش رو هدف گرفته بود و باعث میشد شکست بخوره.
نگاهش رو به سختی به سهون داد و با دیدن نگاه خیره‌ی آلفا روی خودش، لرزید. برای لحظه‌ای، انگار پرده‌ی جلوی چشم‌هاش کنار رفت و تونست بفهمه اطرافش چی میگذره. آلفایی که داشت کمکش میکرد هیتش رو بگذرونه، سهون بود...آلفای خواهرش...
با ترس و نگرانی ناگهانی خواست عقب بکشه که دست‌های سهون شونه‌هاش رو گرفتن و امگا رو سرجاش نگه داشتن. سهون نمیدونست چرا لوهان سعی داشته خودش رو عقب بکشه اما حس کرد شاید اذیتش کرده. روی بدنش خم شد و بوسه‌ای روی لبهاش زد. چند بوسه روی گونه‌اش نشوند و لبهاش رو به سمت گوشش برد.
-آروم باش دونه‌برف... آلفا مراقبته...
سهون خوب میدونست کی و چطوری از رایحه‌اش استفاده کنه. اجازه داد فرومون‌های گریپ‌فروتیش بیشتر ترشح بشن تا امگا رو آروم کنن و به طرز عجیبی موفق بود.
لوهان نالید و تحت تاثیر گرگش، دست‌هاش رو دور گردن سهون پیچید و اجازه داد آلفا ضرباتش رو عمیق‌تر کنه. گرمای شدیدی رو زیر شکمش حس میکرد و میدونست نزدیکه.
سهون هم نزدیک بود. رایحه‌ی امگا، هوش از سرش برده بود و گرگش از درون داشت زوزه میکشید. مطمئن بود اگر اولین رابطه‌اش رو با هرکسی بجز لوهان تجربه میکرد، انقدر لذت نمیبرد. اون امگای برفی زیبا و ظریف، عقل و قلبش رو همزمان دزدیده بود!
فقط چند ضربه‌ی دیگه کافی بود تا ارضا بشه و همین باعث شد سرعتش رو بیشتر کنه. لوهان با برخورد ‌محکم عضو سهون به پروستاتش، به سرعت برای دومین بار ارضا شد و چشم‌هاش رو بست و سهون با آخرین ضربه، ناتش رو وارد امگا کرد و بدون این‌که تسلطی روی خودش داشته باشه، توی امگا ارضا شد.
وقتی به خودش اومد، فهمید امگا رو نات کرده و با نگرانی و در حالی که میدونست عضوش توی امگا قفل شده، خواست عقب بکشه که امگا محکم‌تر بغلش کرد و نالید.
کار از کار گذشته بود و سهون هم این رو میدونست و حالا تنها کاری که از دستش برمیومد، این بود که دعا کنه امگاش قدرت باروری بالایی نداشته باشه و به همین زودی باردار نشه چون صادقانه نمیدونست باید جواب پدر لوهان رو چی بده...
وقتی کامل ارضا شد، به آرومی عضوش رو از بدن امگایی که فاصله‌ای تا بیهوشی نداشت، بیرون کشید و با حس گناه، به چهره‌ی آرومش خیره شد. هیت امگای برفی تموم شده بود و بین خواب و بیداری دست و پا میزد. سهون میدونست اشتباه کرده ولی حالا وقت پشیمونی نبود. باید با تموم وجودش جلوی همه چیز وایمستاد و لوهان رو کنار خودش نگه میداشت.
بعد از پوشیدن باکسرش، کنار امگا دراز کشید و بدن برهنه‌ی لوهان رو توی بغلش کشید. بوسه‌ای روی موهاش زد و پوست نرمش رو نوازش کرد. دوستش داشت. اون امگای کوچولویی که چسبیده به بدنش، توی خودش جمع شده بود رو دوست داشت و میخواست این‌بار بدون توجه به مادر و پدرش، پای علاقه‌ی خودش وایسته.
بوسه‌ی دیگه‌ای روی پیشونیش چسبوند و پتوی روی تخت رو روی بدنشون کشید. باید منتظر میموند امگای خسته‌اش از خواب بیدار بشه تا باهاش حرف بزنه و مطمئنا مرحله‌ی بعدی، پدر لوهان بود...
////////////////////////////
وقتی چشم‌هاش رو باز میکرد، انتظار نداشت تنها نباشه. با حس گرمای مستقیم روی پوستش، سرش رو بالا برد و تونست صورت غرق خواب سهون رو ببینه. مغزش فلش بک کوتاهی به چند ساعت قبل زد... "آروم باش دونه‌برف...آلفا مراقبته..."
صدای سهون رو توی ذهنش شنید. انگار اون صدا توی مغزش حک شده بود... "دونه‌برف"
سهون اون رو "دونه‌برف" صدا زده بود...
سهون...دوستش داشت!
لوهان با خودش مرور میکرد و هر لحظه بیشتر از قبل شوکه میشد.
"میدونم توی حال خودت نیستی...اما یادت باشه که من نمیخوام ازت سوءاستفاده کنم و از این به بعد، هر کاری میکنم، به خاطر اینه که تو جفت منی...تو مال منی امگا..."
با شوک، "هین"ای کشید و بلند شد و روی تخت نشست. سهون اون حرفها رو بهش زده بود؟ سهون بهش گفته بود لوهان جفتشه؟ اما چطوری؟
-بیدار شدی؟
سهون پرسید و با نگرانی روی تخت نشست. نگاهش رو روی بدن سفید لوهان که حالا با لکه‌های بنفش رنگ تزیین شده بود، چرخوند و با نگرانی، لبش رو گزید. میدونست ممکنه لوهان چیزی به یاد نیاره و این میترسوندش. اگر امگا قبولش نمیکرد و ازش متنفر میشد، چی؟
دستش رو به سمت لوهان برد و بازوش رو لمس کرد.
-لوهان...تو خوبی؟
لوهان نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی خودش رو بگیره. دروغ چرا؟ ذوق زده بود!
لوهان، جفت حقیقیش رو پیدا کرده بود. حتی حالا که از هیت چندین روزه‌اش که به لطف آلفا توی یه روز تموم شده بود، گذشته بود، هنوز هم رایحه‌اش رو پنهان نکرده بود و حال سهون هم بد نشده بود. چی از این بهتر؟
حس میکرد تمام ناراحتی‌هاش دود شدن و رفتن هوا...
اما قبل از این‌که بخواد سهون رو قبول کنه، باید از یه چیزی مطمئن میشد...
این‌که چرا سهون توی یه روز، یهو تغییر کرده بود و خواهرش رو رها کرده بود. لوهان با چشم‌های خودش دیده بود که چند ساعت قبل، سهون قبل از این‌که کمکش کنه و بیارتش خونه، لونینگ رو به ماشینش چسبوند و بوسیدش. دید که چطور با بی‌قراری بازوهای خواهرش رو گرفت و اون رو به ماشین پین کرد. انگار که حضور اون‌همه پرستار و دکتر اون اطراف، هیچ اهمیتی نداشت و فقط خودشون دوتا توی حیاط بودن...
-برو بیرون!
سهون تقلا کرد.
-بهتر نیست..کمکت کنم دوش بگیری؟ هیتت شدید بود، میترسم اذیت...
-فقط... لطفا برو بیرون.
لوهان به آرومی گفت و نفس توی گلوی سهون شکست. لوهان داشت بیرونش میکرد؟ یعنی همون چیزی که ازش میترسید، داشت اتفاق میفتاد؟
لوهان...دیگه دوستش نداشت؟
لوهان جوری که انگار افکار سهون رو خونده بود، لب زد:
-نیاز دارم تنها باشم و فکر کنم. لطفا...برو بیرون هیونگ...
لوهان دیگه نه اسمش رو صدا میزد و نه بهش میگفت آلفا...
و این سهون رو نگران کرد. سهون دلش نمیخواست برای دونه‌برفش، هیونگ باشه. میخواست آلفاش باشه، جفتش، همسرش و عشقش...
کلی کلمه‌ی زیباتر از "هیونگ" وجود داشت که سهون دلش میخواست اون‌ها رو از زبون لوهان بشنوه، اما حالا حال امگاش خوب نبود و مجبور بود عقب بکشه.
در جواب لوهان، سر تکون داد و خم شد. بوسه‌ای روی شونه‌ی لخت لوهان گذاشت و بدون توجه به لرز خفیف بدن امگا، لب زد:
-هر چقدر که وقت بخوای، مشکلی نیست. منتظرت میمونم لوهان. دیگه نمیخوام احمق باشم و از دستت بدم...
از روی تخت بلند شد و شلوارش رو برداشت و پوشید. نیاز داشت بدنش رو تمیز کنه، اما موقعیت درستی نداشت. بهتر بود بره خونه‌ و یه دستی به سر و وضعش بکشه و دوباره برگرده.
به سمت در اتاق رفت و دستش رو روی دستگیره گذاشت. مطمئن بود که وقتی هیت لوهان بگذره، دیگه قرار نیست اون‌قدر مهربون باشه و به راحتی ببخشتش، اما انتظار داشت حداقل بهش فرصت بده که براش همه‌چیز رو توضیح بده.
نفس عمیقی کشید و رایحه‌ی لوهان رو توی بینیش کشید. نمیدونست قراره امگا تا کی ازش دوری کنه، اما سهون قرار نبود اجازه بده این زمان طولانی بشه. حالا یه دلیل موجه برای هر روز رفتن به اورژانس داشت!
در اتاق رو باز کرد و ازش بیرون رفت. قبل از بستن در، نیم نگاهی پر از حسرت به امگایی که حتی اجازه نداده بود تمیزش کنه، انداخت و در رو بست.
لوهان با رفتن سهون، لبش رو گزید و روی تخت دراز کشید. یه روزی فکر میکرد بودن سهون توی اتاقش یه رویای دست نیافتنیه و حالا خودش باعث شده بود سهون رات بشه و باهاش بخوابه.
حرف‌های سهون بوی علاقه میدادن. بوی محبت و عشق و لوهان مطمئن بود سهون تحت تاثیر گرگش باهاش نخوابیده؛ اما نگران خواهرش بود. نمیخواست رابطه‌شون بیشتر از قبل خراب بشه و باید میفهمید که چرا سهون بعد از گذشت چند ساعت از اون رفتارش با لونینگ، باهاش خوابیده...
بلند شد و شورتش رو پوشید. به جای پوشیدن اون شلوار جین، ترجیح داد یه شلوار پارچه‌ای بپوشه، پس به سمت کمدش رفت و یه شلوار راحتی آبی پاستلی برداشت و پوشید. روبروی آینه ایستاد و به خودش خیره شد. عینکش روی چشم‌هاش نبود ولی میتونست رد لبهای سهون رو روی بدنش ببینه.
این چیزی بود که بهش میگفتن عشق بازی؟
اون لکه‌های رنگی روی پوستش، محصول بوسه‌های از سر عشق آلفا بودن؟
با ذوق لبش رو گزید و سعی کرد لبخندش رو کنترل کنه. مطمئن بود که حتی اگر سهون هیچ‌وقت جفتش هم نشه، با خاطرات اون روز تمام زندگیش رو با شادی میگذرونه!
اما لبخندش خیلی دووم نداشت. در اتاق بی‌هوا باز شد و خواهرش وارد شد. لوهان با تعجب به سمت لونینگ عصبانی برگشت و قدمی به عقب برداشت. لوهان مطمئن بود خواهرش قدرت شفابخشی داره، اما حالا آتیشی از چشم‌هاش بیرون میزد که قابلیت سوزوندن تمام موجودات اطرافش رو داشت!
دختر بدون حرف، جلو رفت و به بازوی لخت امگا چنگ زد. بدن سبک و بی‌جون لوهان رو بیرون کشید و لوهان شوکه، بدون به زبون آوردن حتی یه کلمه‌، همراهش رفت. لونینگ لوهان رو تا وسط هال دنبال خودش کشید و هل محکمی به بدن ضعیفش داد. لوهان به سختی روی زانوهاش، وسط هال روی زمین افتاد و بی‌اختیار نالید.
-آه...ن..نونا...
دختر به سمت پدر و مادرش که روی مبل وسط هان نشسته بودن و با نگرانی بهش نگاه میکردن، برگشت و با دست لوهان رو نشونه گرفت.
-بفرمایید آبوجی. این هم از برادر هرزه‌ی من! همش ازش طرفداری میکنین، حالا تحویل بگیرین. اون احمق با جفت من، با دوست پسر من خوابیدههههه!
داد زد و نگاه عصبیش رو به لوهان داد.
-این عوضی یه روباه لعنتیه. اون سهون رو از من دزدیدههه...
مرد از روی مبل بلند شد و نگاهش رو به دخترش داد. لونینگ گاهی واقعا اون رو ناامید میکرد...
-بس کن نینگ نینگ.
گفت و به سمت لوهان رفت. بازوی پسرش رو گرفت و بدن آسیب دیده‌اش رو بلند کرد. کت خودش که بعد از برگشتن از بیمارستان، هنوز فرصت نکرده بود درش بیاره رو از تنش بیرون کشید و اون رو روی شونه‌های لخت لوهان گذاشت.
لونینگ با دیدن رفتار پدرش، بلندتر داد زد:
-چرا همیشه ازش طرفداری میکنینننننن؟ پس من چی؟ من دخترتون نیستم؟ چرا اون میتونه این‌کار رو بکنه ولی من نههه؟
قدمی به سمت پدرش و لوهان برداشت. آلفا به آرومی قدمی به جلو برداشت تا جلوی نزدیک شدن دخترش به امگای آسیب دیده رو بگیره.
-اگر من این‌کار رو میکردم، همین‌قدر آروم باهام برخورد میکردین؟
خیره توی نگاه بی‌حس و ناخوانای پدرش، پرسید و به سمت مادرش برگشت.
-چرا هیچی نمیگی اوما؟ نمیبینی باهام چیکار کرده؟ نمیبینی اون هرزه...
-من هرزه نیستمممممم...
لوهان داد زد و با گریه از کنار پدرش رد شد. به صورت شوکه‌ی خواهرش که مثل همیشه انتظار داشت عقب بکشه و حرفی نزنه، خیره شد و گفت:
-سهون جفت منه. من نمیدون...نمیدونم چطوری ولی...من کنار اون...دیگه اون امگای سمی نیستم. من بالاخره میتونم کنار کسی زندگی کنم که باعث میشه دیگه کسی آسیب نبینه و از نزدیک شدن بهم نترسه. من...میتونستم قبول کنم و جفتش بشم ولی احمقانه همین الان ردش کردم چون فکر کردم با این‌کارم بهت آسیب میزنم.
هقی زد و بینیش رو بالا کشید.
-ولی... همون‌قدری که برای من...مهمه که تو اذیت نشی... برای تو هم مهم هست؟ اصلا...تو کسی رو بجز خودت میبینی؟ مطمئنم همه میدونن تو سهون رو به خاطر عشق و علاقه نمیخواستی. بودن کنار یه آلفای فوق‌العاده مثل اون، برات یه امتیاز بود...مگه نه؟
لب زد و خودش رو عقب کشید. خسته بود. بدنش درد میکرد و میتونست حس کنه زانوش آسیب دیده. بدون هیچ حرف دیگه‌ای، به سمت پله‌ها رفت و سعی کرد ازشون بالا بره. پدرش با نگرانی بهش خیره شده بود و نمیدونست این‌که اجازه بده خودش به سختی از پله‌ها بالا بره تصمیم درستیه یا نه...
اما سر جاش منتظر موند تا لوهان وارد اتاقش بشه و بعد بدون این‌که نگاهش رو از در بسته‌ی اتاق لوهان، دقیقا بالای پله‌ها، بگیره، لب زد:
-سهون بهم گفت قبل از این‌که بره پیش لوهان، باهاش بهم زدی..!
لونینگ شوکه به پدرش خیره شد و آلفا نگاهش رو به دخترش داد.
-اگر این اتفاق برعکس میفتاد، من ازت حمایت میکردم نینگ نینگ. اما خودت هم میدونی سهون دیگه به تو علاقه نداشت، چون متوجه شده بود لوهان جفتشه. ما هرچقدر هم تلاش کنیم، دیگه نمیتونیم جلوشون رو بگیریم... از طرفی، تو امروز... خودت باعث شدی اون آلفا رهات کنه.
بدن لرزون دخترش رو توی بغلش گرفت و ادامه داد:
-مطمئنم تو هم جفت خودت رو پیدا میکنی. ولی توی این قضیه، کاری از دست هیچ‌کس برنمیاد. دیدی که برادرت هم حال خوبی نداره. اون هم شوکه‌ شده.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-بیا اذیتش نکنیم.
دختر چنگی به پیراهن پدرش انداخت و گریه کرد. برای اولین بار دلش یه آلفا رو میخواست و حالا همون آلفا شده بود جفت حقیقی برادرش...
جالب بود... لونینگ حس میکرد کارما داره جواب تک به تک بلاهایی که سر برادرش آورده رو میده و اون هم حق اعتراض نداره...
مرد وقتی حس کرد دخترش آرومتر شده، عقب کشید و گفت:
-میرم براتون دمنوش درست کنم. هم تو و هم لوهان بهش نیاز دارین.
آلفا گفت و به سمت آشپزخونه رفت. لونینگ نگاهش رو به مادرش داد و به سمتش رفت. کنارش روی مبل نشست و گفت:
-حتی تو هم ازش طرفداری میکنی اوما؟ فکر میکردم... طرف من باشی...
زن همون‌طور که شبکه‌های تلوزیون رو بالا و پایین میکرد، لب زد:
-احمق! اگر جفت میشدین و یه روز که سهون اینجا بود، لوهان هیت میشد، میتونستی جلوی سهون رو بگیری؟ اونها جفت حقیقی همدیگه‌ان. پس دهنت رو ببند و دخالت نکن. همین‌که قبل از این‌که اتفاق جدی بینتون بیفته، حقیقت مشخص شده، باید خوشحال باشیم. مطمئنم دلت نمیخواست به توله‌هات توضیح بدی چرا پدرشون مدام دور و بر داییشون میچرخه و به مادرشون توجه نمیکنه!
بدن لونینگ با تصورش به لرزه افتاد. حق با مادرش بود. اون‌ها بتا نبودن که اتفاقی براشون نیفته...اگر بعد از جدی شدن رابطه‌اش با سهون، اون آلفا متوجه میشد که لوهان در اصل جفت مقدر شده‌اشه، باید چیکار میکرد؟
مادرش مثل پدرش سعی نمیکرد آرومش کنه. اون امگا برعکس چیزی که از یه امگای عادی برمیومد، زیادی منطقی بود و به راحتی با چند تا جمله باعث میشد منطق آدم‌ها بیدار بشه و باهاش هم‌نظر بشن.
البته این باعث نمیشد که گریه‌ی لونینگ قطع بشه.
اون دختر همچنان مشغول اشک ریختن بود و توی دلش به بخت خودش لعنت میفرستاد. زن نیم نگاهی به دخترش انداخت و نفس عمیقی کشید. نمیدونست چرا این اتفاق افتاده، اما ته دلش، از این‌که بالاخره پسرش میتونه درست زندگی کنه، حس خوبی داشت.
دستش رو دور بدن دخترش پیچید و اجازه داد امگا توی بغلش، هرچقدر که دلش میخواد، گریه کنه.
//////////////////////
-میتونم بیام تو؟
لوهان با شنیدن صدای پدرش، لب زد:
-بفرمایید.
مرد در رو باز کرد و با یه سینی که توش یه فنجون دمنوش و دوتا تیکه بیسکوییت کوچیک بود، وارد شد. در رو پشت سر خودش بست و به سمت پسرش که روی تخت دراز کشیده بود، رفت. سینی رو روی میز تحریر گذاشت و کنار لوهان نشست. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و وقتی حس کرد دمای بدنش مناسبه، نفس راحتی کشید. پسرش بعد از یه دوش کوتاه، دیگه رایحه‌ی گریپ‌فروت رو همراه خودش نداشت.
-حالت بهتره؟
لوهان بینیش رو بالا کشید.
-فکر نکنم...
به آرومی لب زد و آلفا نفس عمیقی کشید. پسرش گیج وکلافه بود. عاشق شده بود، جفتش رو پیدا کرده بود و اولین رابطه‌ی جنسیش رو تجربه کرده بود. اگر حالش خوب بود، باید تعجب میکرد...
دستش رو روی موهای لوهان کشید و گفت:
-هانی...میخوام یه چیز خیلی مهم بهت بگم و امیدوارم خوب گوش بدی.
لوهان بینیش رو بالا کشید و بلند شد و روی تخت نشست. این‌طوری دید بهتری به صورت پدرش داد.
مرد دستش رو جلو برد و اشک‌هایی که روی گونه‌های لوهان سُر میخوردن و پایین میرفتن رو به آرومی با انگشت‌هاش گرفت.
-من و مادرت قبلا تجربه‌اش کردیم. وقتی فهمیدیم جفت واقعی همدیگه‌ایم، خانواده‌هامون خیلی مخالف بودن. ولی نه من و نه مادرت، عقب نکشیدیم. مادرت...فوق‌العاده‌ترین امگای دنیا نیست، همون‌طور که من بهترین آلفای دنیا نیستم...ولی ما همدیگه رو دوست داشتیم و داریم.
تار موی مزاحم روی پلک لوهان رو به آرومی کنار زد و ادامه داد:
-نگرانتم لوهان. درسته که من و مادرت هیچ مخالفتی با رابطه‌ات با سهون نداریم، اما نگرانم که این مهربونی زیاد و بی‌جا، کار دستت بده!
لوهان با تعجب نگاهش رو بین چشم‌های پدرش چرخوند و منتظر بقیه‌ی حرف‌هاش شد.
-نمیخوام به خاطر لونینگ، سهون رو رد کنی و بعدا حسرت بخوری. کاری رو انجام بده که قلبت میگه.
نفس عمیقی کشید.
-ممکنه یه روزی برسه که دیگه دوستش نداشته باشی. درسته که اون جفت حقیقی توعه، اما آدمها تغییر میکنن. ممکنه یه روزی دلت نخواد کنارش باشی، اون‌موقع هم تصمیم با خودته. دلم نمیخواد چون به فکر خواهرتی، عقب بکشی. تو تمام مدت، منتظر همین فرصت بودی...نه؟
لوهان با گریه سر تکون داد و مرد دوباره مشغول پاک کردن اشک‌هاش شد.
-پس...امتحانش کن. باشه؟
لوهان نگاه متشکرش رو توی چشم‌های پدرش انداخت و مرد برای عوض کردن جو، گفت:
-هر وقت هم اذیتت کرد، بهم خبر بده تا دندون‌هاش رو خرد کنم و بریزم توی شکمش تا بفهمه نباید به پسر من از گل نازک‌تر بگه!
لوهان کوتاه خندید و مرد خوشحال از عوض کردن حالش، از روی تخت بلند شد.
-برات دمنوش آوردم. تا گرمه بخور.
لوهان سر تکون داد به پدرش خیره شد که به سمت در اتاقش میرفت.
کی گفته فرشته‌ها، یه سری دختر خوشگل و ریزه میزه با بالهای سفیدن؟
لوهان میتونست قسم بخوره یه فرشته‌ی قوی جثه‌ی بدون بال مذکر کنار خودش داره...
-آبوجی...
صداش زد و آلفا دقیقا روبروی در ایستاد و به سمتش برگشت. لوهان لبخند زد و گفت:
-ممنونم.
آلفا میدونست این "ممنونم" به خاطر دمنوش نیست.
-قابلت رو نداره امگای جادویی من!
لبخند عمیقی روی لبهای لوهان نشست و آلفا خوشحال از عوض کردن حال لوهان، از اتاق بیرون رفت و تنهاش گذاشت.

Just A Random Omega Where stories live. Discover now