قسمت ششم

141 23 11
                                    

-میخوایش؟
مستقیما پرسید و سهون اخم کرد. میخواستش؟ معلومه که نه! اون لونینگ رو داشت! هر چقدر هم لوهان مهربون، دوست‌داشتنی و زیبا به نظر میرسید...مگه میتونست یهو بزنه زیر همه چیز و بگه به برادر دوست دخترش تمایل داره؟
مینسوک با دیدن عوض شدن رنگ نگاه سهون، متوجه کشمکش درونیش شد. این حالت‌های سهون، آلفا رو عصبانی میکرد. انقدر که تمام ادبش رو توی جیبش بذاره و لب بزنه:
-اگر نمیخوایش، دهنت رو ببند و اون نگاه‌های لعنتیت رو از روش بردار. من هم به موقعش میتونم جلوت وایستم. پس کاری نکن که انجامش بدم. اوکی..؟
سهون شوکه به آلفای روبروش نگاه کرد و بی‌اختیار سر تکون داد. اون و لوهان فقط با هم دوست بودن...
البته...شاید؟!
سهون توی فکر بود که مینسوک عقب کشید و تکیه داد. لوهان و پدرش پشت سر هم با دوتا دیس فینگر فود و مزه‌ برای مشروب، وارد هال شدن و لوهان بعد از گذاشتن دیس توی دستش روی میز، با اشاره‌‌ی‌ مینسوک، کنارش روی مبل دو نفره نشست.
پدر لوهان که برخلاف پسرش، کاملا متوجه تنش بین دو آلفا بود، گفت:
-از دور به نظر میرسید راجع به موضوع مهمی حرف میزنین.
با چشم‌هایی که شیطنتش رو بروز میدادن، به مینسوک خیره شد و آلفا لب زد:
-یه گپ کوتاه دوستانه بود!
مینسوک گفت و سهون با نیشخند تایید کرد:
-درسته. یه گپ کاملا دوستانه..!
لوهان نگاهش رو بین اون دو چرخوند و روی مینسوک متوقف شد.
-خوشحالم که بیشتر از قبل به همدیگه نزدیک شدین.
مینسوک لبخندی به نگاه مشتاق لوهان زد و سهون لبش رو گزید. درسته که اون لوهان رو نمیخواست، اما به نظرش دکتر کیم هم لیاقت داشتن لوهان رو نداشت.
-آره. انقدر به همدیگه نزدیک شدیم که دکتر کیم باهام راجع به عشق زندگیش حرف بزنه!
چشم‌های مینسوک درشت شدن و لبخند شیطون سهون بیشتر از قبل کش اومد. مینسوک میتونست توی نگاه سهون جمله‌ی"دفعه‌ی دیگه قبل از تهدید کردن من، بیشتر فکر کن." رو بخونه!
-واووو... هیونگ بالاخره عاشق شدی؟ حالا اون امگا کی هست؟
لوهان با ذوق پرسید و پدرش با ناامیدی دستی به موهاش کشید. جدا عاشق همه چیز پسرش بود، بجز این دست کم گرفتن و اعتماد به نفس پایینش. از نگاه مینسوک به پسرش همه چیز مشخص بود، اما لوهان با وجود اون نگاه شیفته هم متوجه علاقه‌ی مینسوک نشده بود. آلفا مطمئن بود حتی اگر مینسوک مستقیما به پسرش اعتراف کنه، لوهان فکر میکنه داره شوخی میکنه و دنبال دوربین مخفی میگرده!
نگاه ذوق زده و مشتاق لوهان، پوزخند سهون و بی‌خیالی ظاهری پدر لوهان، باعث شد مینسوک لب بزنه:
-یه روز بهت معرفیش میکنم.
لوهان بازوی مینسوک رو لمس کرد و خودش رو به سمت هیونگش کشید و باعث شد نگاه سهون روی نقطه‌ی اتصال دست‌هاشون قفل بشه.
-الان بگو دیگه هیونگ. اگر خجالت میکشی، توی گوشم بگو.
لوهان سرش رو به صورت مینسوک نزدیک کرد تا آلفا اسم اون شخص ناشناس رو توی گوشش زمزمه کنه. گونه‌ی برآمده‌اش دقیقا روبروی لبهای مینسوک بودن و این داشت حال آلفا رو بدتر میکرد. مطمئنا اگر پدر لوهان اونجا نبود، تا الان چندین بوسه روی اون گونه‌های برآمده کاشته بود.
-بعدا...میگم بهت.
به آرومی زمزمه کرد و لوهان با لبهای آویزون عقب کشید.
-خیلی خب. بعدا بگو. ولی یادت نره هااا!
آخر حرفش رو تهدیدآمیز کشید و مینسوک لبخندی به شیرینی پسرک موردعلاقه‌اش زد.
-لوهان این مشروب رو امتحان کردی؟
پدر لوهان برای خارج شدن از اون حالت و البته برای جلوگیری از پریدن سهونی که مشغول له کردن دسته‌ی مبل توی مشتش بود، به مینسوک و سر گرفتن جنگ جهانی سوم توسط دوتا آلفا، پرسید و لوهان از مینسوک دور شد.
-نه هنوز. آخه فکر میکنم خیلی سنگین باشه برام.
مینسوک لبخندی زد و خیره به سهون، دستش رو دور کمر لوهان حلقه کرد.
-یکم ازش بخور لوهانی. ما کنارتیم. حتی اگر مست بشی هم چیزی نمیشه. 
مینسوک میدونست اوه سهون قرار نیست عقب بکشه. اون آلفا یه چیز میگفت و با حرکاتش، حرف خودش رو نفی میکرد!
مطمئنا اگر به لوهان علاقه نداشت، انقدر سر نزدیک شدن مینسوک بهش، حرص نمیخورد و با چشم‌هاش جوری بهش خیره نمیشد که انگار داره بهش فحش میده!
لوهان نگاهش رو بین پدرش و مینسوک چرخوند و گفت:
-خیلی خب. پس فقط یکم ازش میخورم.
مینسوک لبخند زد و سر تکون داد. لوهان یکم از مشروب جدید پدرش رو امتحان کرد و بلافاصله گفت:
-واو هیونگ...این خیلی قویه. فکر کنم تو خوشت بیاد.
پدر لوهان با چشمهای منتظر به مینسوک خیره شد.
-ظرفیتت بالاست؟
مینسوک مودبانه سرش رو یکم خم کرد.
-نه اونقدرها آبونیم.
لوهان گلس مشروب رو روی میز گذاشت و گفت:
-دروغ میگه آبوجی! مینسوک هیونگ ظرفیتش خیلی بالاست. اون با همه‌ی بچه‌های دانشگاه شرط بست و همه‌شون رو برد!
سهون خودش رو وسط بحثشون انداخت. مطمئنا اجازه نمیداد آلفای روبروش با اون رایحه‌ی دارچینی روی اعصابش، ازش ببره.
-هر چقدر هم ظرفیتش بالا باشه، از من بهتر نیست.
مینسوک ابرو بالا انداخت و لوهان گفت:
-هیونگ...برای بردن مینسوک هیونگ باید یه معده‌ی اضافه داشته باشی! هیونگ به راحتی مست نمیشه.
مینسوک با شنیدن تعریف لوهان، کوتاه خندید ولی سهون آروم ننشست.
-این رو میگی چون هنوز با ظرفیت من آشنایی نداری لوهانی!
نگاه پر محبتش رو از لوهان گرفت و نگاه آتشینش رو به مینسوک داد.
-شرط ببندیم؟
از مینسوک پرسید و آلفای دارچینی لبخند زد.
-چرا که نه!
سهون که حس میکرد به مهمترین رقابت زندگیش دعوت شده، خودش رو جلو کشید و آرنج‌هاش رو روی زانوهاش تکیه داد.
-سر چی؟
مینسوک بدون اینکه نگاهش رو از سهون بگیره، لب زد:
-اگر من بردم، باید بی‌خیالش بشی. مرد و مردونه!
به راحتی لب زد و سهون اخم کرد. اون همین الان هم بی‌خیالش شده بود!
-شرطی نذار که همین الانش هم انجام شده. تو میدونی من نمیخوامش.
لوهان با گیجی بهشون نگاه میکرد و پدر لوهان با نگرانی. میدونست آخر این شرط‌بندی به کجا میرسه و جدا نمیخواست این اتفاق بیفته، پس سعی کرد جلوشون رو بگیره و دهن باز کرد، اما قبل از اینکه کلمه‌ای به زبون بیاره، صدای مینسوک توی گوشش پیچید.
-تو فقط یه ترسویی اوه سهون! تو حتی هنوز خودت هم نمیدونی چی میخوای...
مینسوک با پوزخند عقب کشید و دست‌هاش رو جلوی سینه‌اش توی هم قفل کرد.
سهون اخم کرد.
-حواست باشه چی میگی. میدونی که من ازت بزرگترم دکتر کیم..!
مینسوک یکم از مشروبش رو خورد.
-اگر بهت برنمی‌خوره باید بگم که... بزرگی به عقله سهون هیونگ!
مینسوک با لحنی پر از تمسخر لب زد و نگاهش رو از سهون گرفت. لوهان کم کم داشت احساس خطر میکرد، پس سعی کرد جو بینشون رو آروم کنه.
-هیونگ بهتر نیست بریم توی اتاق من و به گپ زدنمون ادامه بدیم؟
مینسوک به سمت لوهان برگشت تا جوابش رو بده که سهون از جاش بلند شد.
-من نمیخوام از حرفم برگردم. یه شرط درست بذار که زودتر شروع کنیم.
لوهان هم از جاش بلند شد و به سمت سهون رفت. بازوش رو گرفت و گفت:
-هیونگ. لطفا بس کن. امشب تولد نوناست و تو دوست پسرشی.
مینسوک با شنیدن اون جمله، پوزخند زد:
-درسته جناب دوست پسر... بهتره به جای رقابت با من، بری پیش دوست دخترت...
روی دوست پسر تاکید کرد و باعث شد پدر لوهان به خنده بیفته. اون روبروی خودش دوتا بچه گربه رو میدید که با دم‌های سیخ شده و بدن جمع شده، به همدیگه "هیس" میکشیدن و ادعای مالکیت میکردن.
اول میخواست جلوشون رو بگیره و حالا به نظرش وضعیت داشت جالب میشد. اون هم از اینکه بالاخره وضعیت پسرش مشخص بشه، راضی بود.
-ترجیح میدم اول روی تو رو کم کنم و بعد وقتی از شدت مستی بیهوش شدی، برم پیش لونینگ.
مینسوک اخم کرد.
-شرطم رو گفتم. هستی یا نه؟
سهون بازوش رو از دست لوهان بیرون کشید و روی مبل نشست.
-معلومه که هستم... اما اگر من بردم، تو هم باید رهاش کنی. قبوله؟
مینسوک بدون تردید لب زد:
-قبوله.
لوهان مثل یه بچه‌ی سردرگم نگاهش رو بین اون دوتا میچرخوند و داشت به این فکر میکرد که دقیقا چی شد که کار به اینجا کشید.
-لوهان... میتونی دوتا لیوان آبجو بیاری؟
پدر لوهان گفت و مینسوک و سهون هردو با تعجب به مرد خیره شدن. لیوان آبجو؟ اون مرد شوخی میکرد؟ اون مشروب خیلی قوی بود. مطمئنا یه لیوان هردوشون رو از پا در میاورد.
لوهان سر تکون داد و ازشون دور شد و مرد فرصت کرد حرف بزنه.
-من نمیدونم قراره چه نتیجه‌ای از این رقابتتون بگیرین و برام مهم نیست کدومتون برنده میشه، اما به محض این‌که اشک لوهان رو ببینم، کاری میکنم از کار بیکار بشین و کاسه‌ی گدایی دستتون بگیرین! لوهان توی زندگیش بالا و پایین زیاد داشته و من اصلا دلم نمیخواد توی اولین رابطه‌ی زندگیش بازیچه بشه... متوجهین آقایون؟
مرد کاملا جدی گفت و سهون و مینسوک هردو سر تکون دادن. میتونستن رایحه‌ی تند و قوی قهوه رو حس کنن و این اولین بار بود که متوجه رایحه‌ی پدر لوهان میشدن. اون مرد اصلا شوخی نمیکرد و این برای هردو آلفا نگران کننده بود.
مینسوک میدونست برای چی میجنگه ولی سهون... فقط گیج بود...
یعنی پدر دوست دخترش هم متوجه شده بود که اونها دارن سر چی رقابت میکنن و با این‌حال بهشون اجازه داده بود پیشروی کنن؟ اون مرد میدونست سهون با وجود داشتن لونینگ کنار خودش، نمیتونه از فکر لوهان بیرون بیاد و... مشکلی با این قضیه نداشت؟
پدر لوهان میدونست توی ذهن سهون چی میگذره. معلومه که اون با رها شدن دخترش مشکل داشت، اما به شرط این‌که مستقیما این‌که لونینگ به سهون علاقه نداره رو از دخترش نشنیده بود. لونینگ خودش به مادرش گفته بود علاقه‌ای به سهون نداره و فقط به خاطر جایگاه اجتماعیشه که باهاش وارد رابطه شده. مرد میدونست دخترش به زودی با سهون به هم میزنه و خب... چه اشکالی داشت اگر پسرش شانس خودش رو امتحان میکرد؟
لوهان با دو لیوان بزرگ به سمتشون اومد و این‌بار کنار پدرش نشست.
مرد دوباره به همون پدر مهربون قبلی تبدیل شده بود و همین باعث شد لوهان حتی لحظه‌ای به عجیب بودن اوضاع شک نکنه.
پدر لوهان لیوان‌ها رو با مشروب پر کرد و اونها رو جلوی اون دو آلفا گذاشت.
-خب پسرها...میتونین شروع کنین. وانشات..!
لوهان با چشم‌های درشت شده به پدرش خیره شد و مرد دستش رو روی کمر پسرش کشید.
-آبوجی...این خطرناکه. مطمئنا هر دوشون مست میشن.
-بی‌خیال لوهان. از نمایشی که برای تو راه انداختن، لذت ببر!
مرد لب زد و لوهان اخم کرد. برای اون؟! منظور پدرش چی بود؟
سهون خیره به چشم‌های مینسوک، لیوان رو برداشت و آلفای دارچینی هم با اخم، لیوان رو به لبهاش نزدیک کرد. عطر قوی مشروب بهش میفهموند چقدر قویه، اما مینسوک مطمئن بود قرار نیست این رقابت رو ببازه.
پس بدون تردید، تمام مایع توی ماگ رو سر کشید. لوهان با ترس "هین" ای کشید و دست پدرش رو گرفت.
-آبوجی... مطمئنین خطرناک نیست؟
مرد پیک‌های کوچیک رو با سوجو پر کرد و گفت:
-مغزشون داغه. مطمئن باش با همون یه لیوان مست نمیشن لوهان.
و همین هم شد. ساعت از 1 شب گذشته بود و سر و صدای بیرون خوابیده بود. انگار مهمون‌ها مشغول خداحافظی بودن، اما هر دو آلفا همچنان مشغول نوشیدن بودن. اونها جوری مشروب میخوردن که انگار واقعا به قول لوهان، یه معده‌ی اضافه داشتن. علاوه بر 2 بطری خالی مشروب، 8 بطری سبز رنگ سوجو روی میز قرار گرفته بود و هر دو آلفا به شدت احساس گیجی میکردن.
-بهت گفتم...هیق...گفتم نمیبازم!
مینسوک بعد از یه سکسکه گفت و سهون با پوزخند جواب داد:
-هنوز...زوده...برای...نتیجه...گیری...!
آلفا به سختی به زبون آورد و پیک بعدی سوجو رو سر کشید. لوهان هنوز هم نمیفهمید چرا دوتا هیونگهاش دارن این بازی رو ادامه میدن و گیج بود، ولی پدرش به طرز عجیبی از نمایشی که به راه افتاده بود، لذت میبرد.
فکرش رو میکرد که مینسوک عقب نکشه اما سهون...صادقانه تا اون لحظه فکر میکرد سهون فقط به لوهان به چشم یه دوست نگاه میکنه و پسرش درگیر یه عشق یه طرفه شده، اما انگار این‌طور نبود و آلفا سعی داشت ثابت کنه که نمیخواد از پسرش دست بکشه..!
-این‌جا چه خبره آبوجی؟
بالاخره سر و کله‌ی لونینگ و مادرش بعد از بدرقه کردن آخرین مهمونها، پیدا شد. امگای شوکه، جلو اومد و به دوست پسرش خیره شد.
-سهون چرا...چرا انقدر مشروب خوردی؟
لونینگ پرسید و سهون لبخند مستانه‌ای زد.
-اوه...دوست...د..دختر خوشگلم! بالاخره...هیق... اومدی؟
اون جمله باعث شد نگاه لوهان دوباره غمگین بشه. اون هیچ‌وقت به خواهرش حسودی نمیکرد، اما سهون...سهون استثنا بود و لوهان حس میکرد داره از حسودی خفه میشه. چی میشد اگر سهون اون رو "دوست پسر خوشگلم" صدا میزد؟
مینسوک پیک دیگه‌ای بالا داد و به سهون که لونینگ رو به سمت خودش میکشید، خیره شد. مرد به شدت مست بود و امگا سعی داشت ازش دوری کنه.
-ولم کن. بوی الکل میدی.
لونینگ عقب کشید و با عصبانیت به پدرش خیره شد.
-این دوتا چرا اینطوری شدن؟ فکر میکردم فقط میخواین حرف بزنین.
پدرش لبخند زد.
-حرف زدیم. ولی مردها رو که میشناسی... هیچ‌کدومشون به مشروب نه نمیگن.
لونینگ چشم چرخوند و به سمت سهونی که سعی داشت پیک مشروب رو به لبهاش نزدیک کنه برگشت.
-اوه خدای من. دیگه کافیه سهون انقدر مشروب نخور.
به سمتش رفت تا پیک رو از دستش بگیره، اما آلفا با ترسناکترین نگاهی که لونینگ ازش سراغ داشت، بهش خیره شد.
-صبر...کن...نمیخوام ببازم!
گفت و پیک رو سر کشید. مینسوک پوزخندی به وضعیت سهون زد. میتونست ببینه سهون از خودش مست‌تره و داره مقاومت میکنه. لوهان با نگرانی به پدرش نگاه کرد.
-آبوجی...بهتر نیست جلوشون رو بگیریم؟
مرد خواست حرفی بزنه که پیک الکل از دست سهون افتاد و آلفا بین کلی بوی الکل و گریپ فروت، بیهوش شد. مینسوک پوزخندی زد و آخرین پیک الکل خودش رو سر کشید. پیک رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید تا سکسکه نکنه.
-تموم...من بردم!
نیشخندی زد و به لوهان خیره شد. لوهان با ناراحتی سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
-بعید میدونم بتونیم بفرستیمشون خونه.
پدر لوهان پیشنهاد داد:
-لطفا دوست پسرهای مستتون رو ببرین اتاق خودتون. من و مادرتون اینجا رو جمع میکنیم.
امگای عزیزش اخم کرد و گفت:
-مثل اینکه خیلی از نمایش روبروت لذت بردی، پس خودت جمع کن. من میرم استراحت کنم.
پدر لوهان ناچارا سر تکون داد.
-بله ملکه. بفرمایید استراحت کنید. غلام حلقه به گوشتون این‌جا رو تمیز میکنه!
لوهان کوتاه خندید و گفت:
-مینسوک هیونگ رو میبرم توی اتاق و برمیگردم بهتون کمک میکنم آبوجی.
مرد لبخند زد:
-اینجور مواقع میفهمم فقط تو رو دارم پسرم!
لوهان بلند شد و به سمت مینسوک که هنوز بیهوش نشده بود، رفت.
-هیونگ، بلندشو بریم اتاق من.
-نههه اتاق...اتاق لوهان نه!
صدای سهون که بین خواب و بیداری دست و پا میزد، توی فضا پیچید و لونینگ چشم‌ چرخوند و غر زد:
-همین مونده بود که یه پسر مست رو جمع کنم!
لوهان دست مینسوک رو گرفت و کمکش کرد بلند بشه. آلفای دارچینی با مستی خندید و لب زد:
-اون...به من...حسودیش...میشه!
با دستش سهون رو نشون داد.
-تو باختی...بازنده! حالا فقط...مال خودمه!
لوهان که وزن مینسوک داشت بهش فشار میاورد، کمر هیونگش رو محکم‌ترگرفت و گفت:
-هیونگ...بیا بریم.
مینسوک سر تکون داد و همراه لوهان قدم برداشت. پدر لوهان به سهون که کاملا بیهوش شده بود، نگاه کرد و پرسید:
-میبریش توی اتاقت یا همین‌جا بمونه؟
لونینگ چشم چرخوند و گفت:
-به من ربطی نداره. نمیخوام شب تولدم رو یه آدم مست خراب کنه. شب بخیر.
مرد نیم نگاهی به آلفای خوابیده انداخت و با تاسف سرش رو به دو طرف تکون داد. اون پسر جدا متوجه نمیشد دخترش بهش تمایلی نداره یا اون هم به خاطر موقعیت لونینگ داشت دخترش رو تحمل میکرد؟
-راه سختی رو در پیش گرفتی پسر.
به آرومی گفت و بلند شد. اگر لوهان میومد پایین و سهون رو اون‌طوری میدید، مطمئنا سعی میکرد تنهایی بلندش کنه و سهون از مینسوک خیلی سنگین‌تر و هیکلی تر بود و آلفا اصلا دلش نمیخواست کمر پسرش درد بگیره. پس خودش سهون رو روی مبل دو نفره خوابوند و پتوی نازکی روش کشید. به سمت میز رفت و بطری‌های خالی رو جمع کرد.
////////////////////
لوهان بعد از اینکه مینسوک کت و کراواتش رو در آورد، بهش کمک کرد رو روی تختش بخوابه و پتو رو روی بدنش کشید.
-من...بردم.
مینسوک به آرومی و زیر لب گفت و لوهان خندید. انگار این شرطبندی خیلی برای هیونگش مهم بوده!
-آره هیونگ. تو بردی. حالا یکم استراحت کن.
لوهان گفت و خواست بلند بشه که مینسوک دستش رو گرفت.
-گوشِت رو... بیار جلو..!
مینسوک گفت و لوهان اخم کرد.
-میخوام...یه چیزی...بگم!
مینسوک لب زد و لوهان متوجه شد که هیونگش میخواد اسم اونی رو بگه که دوستش داره، پس روی هیونگش خم شد و گوشش رو به لبهای آلفای دارچینی نزدیک کرد.
-چی میخوای بگی هیونگ؟
پرسید و مینسوک لب زد:
-من...من دوستت دارم..!
لوهان عقب کشید. میدونست هیونگش مسته، اما از طرفی زیاد شنیده بود که آدمها توی مستی، دروغ نمیگن.
-چی..؟
-تو پرسیدی...کی رو دوست دارم...
چشم‌های خمارش رو به صورت لوهان داد.
-دوستت دارم لوهان... خیلی خیلی...هیق...خیلی...زیاد!
مینسوک گفت و دست لوهان رو گرفت. با گیجی اون رو به خودش نزدیک کرد و بوسه‌ای پشت دستش گذاشت.
-من الان...مستم...و...هیق...ممکنه...یادم نیاد ولی...تو که...مست نیستی! دیدم که...هیچی نخوردی..! پس...یادت باشه که من...دوستت دارم!
مینسوک گفت و خندید.
-من...میخوابم! شب بخیر...لوهانی...!
مینسوک مست بود، اما انگار بخشی از مغزش هوشیار بود. انقدر هوشیار که حتی مست بودن و نبودنش خودش و آدم‌های اطرافش رو تشخیص بده!
آلفا به راحتی دست لوهان رو توی بغلش گرفت و چشم‌های کشیده و خمارش رو بست و لوهان رو توی شوک رها کرد.
لوهان هیچ‌وقت فکرش رو هم نمیکرد که هیونگش دوستش داشته باشه...
و حالا یه حقیقت دیگه برای لوهان روشن شده بود.
اون دوتا تمام مدت داشتن سر لوهان باهم رقابت میکردن!
-خدای من!
لوهان با شوک گفتم و چنگی بین موهای صافش انداخت. این یعنی...سهون دوستش داشت..؟
نه! مطمئنا سهون دوستش نداشت. اگر دوستش داشت پس چرا وقتی مست بود، باز هم با دیدن لونینگ خوشحال شد و سعی داشت بغلش کنه؟
درسته که سهون دوستش نداشت اما این به نظر لوهان یه روزنه‌ی امید بود. روزنه‌ی امیدی که باعث شد دستش رو از دست هیونگش بیرون بکشه و از اتاق بیرون بره تا با مشاور اول زندگیش، یعنی پدرش حرف بزنه.
/////////////////////////////
وقتی چشم باز میکرد، انتظار نداشت که هنوز روی کاناپه خوابیده باشه! سردرد وحشتناکی داشت و حس میکرد یه نفر بالای سرش ایستاده و مدام با یه چیزی توی سرش میکوبه!
اخم کرد و سرش رو محکم گرفت.
-صبح بخیر دوست پسر عزیزم!
لونینگ با دیدن بیدارشدن سهون، گفت و طلبکارانه دستهاش رو روبروی سینه‌اش، توی هم قفل کرد.
سهون به سختی روی مبل نشست و گفت:
-صبح...بخیر.
لونینگ چشم چرخوند و گفت:
-مامان و بابام نیستن. رفتن بیرون. پاشو بیا صبحونه بخور باید منو برسونی بیمارستان.
سهون آروم سر تکون داد و چیزی نگفت. به سختی بلند شد تا بره و دست و صورتش رو بشوره. هنوز قدم از قدم برنداشته بود که مینسوک رو دید. آلفای دارچینی انگار وضعیت بهتری داشت و لبخند روی لبهاش هم تایید حال بهترش بود. مرد از پله‌ها پایین اومد و سهون اخم کرد. اون تمام شب رو روی کاناپه خوابیده بود و مینسوک...توی اتاق لوهان؟
حس میکرد میتونه به سمت اون آلفا یورش ببره و فکش رو بیاره پایین، اما حقیقت، توی صورتش کوبیده شد...
اون دیشب زودتر از مینسوک بیهوش شده بود و حالا دیگه حقی نداشت!
البته...از اول هم نداشت! اون که اصلا لوهان رو دوست نداشت..!
به سمت سرویس رفت و دست و صورتش رو شست. تمام مدت اخم کرده بود و به خاطر سردردش، نمیتونست چشم‌هاش رو کامل باز کنه.
بعد از مرتب کردن ظاهرش، از سرویس بیرون رفت و راهش رو به سمت آشپزخونه کج کرد. توی نگاه اول، سر جاش خشک شد. چرا لوهان به همون لوهان مو فرفری با عینک تبدیل نشده بود!!!؟؟
نکنه فهمیده بود این ورژنش چقدر زیباتر و جذابتر از قبله و داشت صبر اون و مینسوک رو امتحان میکرد..؟
یا شاید هم...مینسوک بهش گفته بود که این مدل مو رو ترجیح میده و لوهان هم دوباره موهاش رو صاف کرده بود؟
-صبح بخیر هیونگ. بشین صبحونه بخور. آبوجی سوپ خرچنگ درست کرده که مستی از سر همه‌مون بپره.
لوهان گفت و یه کاسه سوپ روبروی صندلی خالی گذاشت. سهون جلو رفت و ناچارا کنار مینسوک نشست.
-هیونگ برات آب و عسل درست کردم. اول این رو بخور.
سرش رو بلند کرد تا از لوهان تشکر کنه که دید امگا ماگ آب و عسل رو روبروی مینسوک گذاشت. آلفا با یه لبخند از لوهان تشکرکرد و لوهان هم با لبخند جوابش رو داد. سهون حس میکرد هنوز خوابه و داره اشتباه میکنه. لوهان هیچ‌وقت بین اون و مینسوک فرق نمیذاشت.
ذهنش جرقه‌ای زد. نکنه دیشب...اتفاقی بین اون دونفر افتاده بود؟
اخمش هر لحظه غلیظ‌تر میشد و لونینگ رو متعجب میکرد.
-خیلی سرت درد میکنه؟ میخوای بگم لوهان برات آب و عسل درست کنه؟
-به نظرت خودت نباید این‌کار رو برای دوست پسرت انجام بدی؟
مینسوک بدون این‌که اجازه بده سهون اظهار نظر کنه، گفت و لونینگ با بی‌خیالی جواب داد:
-نه ممنون. من ترجیح میدم بیرون از خونه کار کنم!
لوهان لبخند معذبی زد و گفت:
-کاری نداره که. خودم درست میکنم.
لیوانی برداشت و یکم آب جوش توش ریخت. یه قاشق عسل هم بهش اضافه کرد و هم زد و لیوان رو روبروی سهون گذاشت.
ده دقیقه‌ی بعدی، توی سکوت گذشت تا این‌که بالاخره لونینگ از جاش بلند شد و با گفتن "میرم لباس عوض کنم" از آشپزخونه بیرون رفت و مینسوک فرصت گیر آورد تا حرفش رو بزنه.
-قرارمون یادت نره اوه سهون.
لوهان با کنجکاوی سرش رو بلند کرد و به روبروش، جایی که مینسوک و سهون کنار هم نشسته بودن، خیره شد. سهون خیره به لیوانی که هنوز ازش بخار بلند میشد، نفس عمیقی کشید.
به هرحال شرط رو باخته بود و کاری از دستش برنمیومد.
-یادم نمیره. نگران نباش دکتر کیم.
لوهان معذب از جاش بلند شد و کاسه‌ی خالی خودش و خواهرش رو برداشت و توی سینک انداخت. مینسوک با دیدن دور شدن لوهان، بلند شد تا بهش کمک کنه، اما سهون با حرفی که زد، متوقفش کرد:
-اون دوستت نداره!
مینسوک به سمت سهون برگشت و توی چشم‌هاش خیره شد.
-من مثل تو بزدل نیستم که به جای قلبم، برده‌ی عقلم باشم. مهم نیست اگر اون دوستم نداره. من برای داشتنش تمام تلاشم رو میکنم.
سهون با اخم پرسید:
-حتی اگر هیچ‌وقت بهش نرسی؟
آلفای دارچینی پوزخند زد.
-حتی اگر هیچ‌وقت بهش نرسم...
گفت و به سمت لوهان رفت تا توی شستن ظرفها کمکش کنه و سهون رو توی بهت و تعجب رها کرد...
اون مرد وارد بازی‌ای شده بود که خودش هم میدونست تهش ممکنه یه باخت کامل باشه، اما بازهم میخواست انجامش بده و این واقعا برای سهون عجیب بود.
با دیدن لبخند لوهان، دستش رو مشت کرد. باید از اون پسر دور میشد. دیگه نمیتونست این‌طوری و با این‌همه تردید به این رابطه‌ی دوستی ادامه بده..!
/////////////////////
دور بشه؟
اوه البته!
سهون خیلی خوب تونست نقشه‌ی دور شدن از لوهان رو اجرا کنه؛ اون هم وقتی به بهانه‌ی دیدن لونینگ، چند روز در هفته به اورژانس سر میزد و لوهان رو زیر نظر میگرفت..!
لوهان اما متوجه حالت‌های عجیب سهون نبود و بیشتر فکر و ذکرش مینسوکی بود که جدیدا و بعد از اون اعتراف توی مستی، بیشتر و واضح‌تر از قبل بهش توجه میکرد.
مینسوک تقریبا هر روز منتظرش میموند تا لوهان رو برسونه خونه. منتظرش میموند تا شام رو با هم بخورن و گاهی هم براش قهوه میخرید و توی ایستگاه پرستاری منتظرش میموند.
و مجموع این کارها باعث میشدن لوهان به خاطر این‌که نمیتونه به ابراز علاقه‌اش جواب بده، شرمنده‌تر از قبل بشه.
و هربار با دیدن سهون همراه خواهرش، به خودش میقبولوند که شاید دیگه وقتشه مینسوک رو قبول کنه و دست از علاقه‌اش به سهون، برداره.
-خسته نباشی لوهانی!
مینسوک با یه لیوان قهوه روبروش ظاهر شد و لوهان لبخند زد.
-ممنونم هیونگ. تو هم خسته نباشی. کارت تموم شد؟
لوهان نگاهش رو روی لباس‌های مینسوک چرخوند و با ندیدن گان و روپوشش، پرسید و مینسوک جواب داد:
-آره. تموم شد. ولی باید برم خونه‌ی برادرم و خواستم بهت بگم که...امشب نمیتونم منتظرت بمونم.
لوهان بدون حرف سر تکون داد و به مانیتور روبروش خیره شد تا وضعیت یکی از بیمارها رو چک کنه. مینسوک با دیدن سکوتش، یکمی روبروی لوهان خم شد تا بتونه با وجود سر پایین افتاده‌اش، صورتش رو ببینه.
-ناراحتت کردم؟ متاسفم زودتر بهت نگفتم. یهویی شد. میتونی تنها برگردی یا قرارم رو کنسل...
-آه هیونگ. معلومه که ناراحت نشدم. من از پس خودم برمیام.
اخم بامزه‌ای تحویل مینسوک داد و آلفا با خیال راحت لبخند زد.
-خیلی خب. پس مراقب خودت باش.
لوهان سر تکون داد و گفت:
-ممنونم بابت قهوه. مراقب خودت باش.
مینسوک دستی براش تکون داد و از اورژانس بیرون رفت و سهونی که با یه دسته گل میخک وارد بیمارستان میشد، با دیدنش متوقف شد...
این‌که مینسوک داشت بیمارستان رو ترک میکرد فقط یه معنی داشت...
لوهان حالا تنها بود...
نمیدونست چرا... اما لبخند زد. دسته گلی که برای لونینگ خریده بود رو توی اولین سطل آشغالی که روبروش دید، پرت کرد و به سمت اورژانس رفت...

Just A Random Omega Where stories live. Discover now