قسمت چهارم

147 27 15
                                    

 

-آی... درد داره هیونگ!

لوهان با لبهای آویزون گفت و مینسوک آتل کوتاه کرم رنگ رو به مچش بست.

-برو خداروشکر کن مچت در نرفته بچه.

لوهان لبهاش رو آویزون کرد و با صدای آرومتر گفت:

-درد داره.

مینسوک لبخندی زد و سرش رو بلند کرد تا امگایی که روبروش روی تخت سفید رنگ اورژانس نشسته بود رو لوس کنه که تونست نگاه خیره‌اش به پشت سرش رو ببینه. انگار حواس لوهان اصلا به دستش نبود و داشت درباره‌ی یه چیز دیگه حرف میزد.

لبخندش رو خورد و به پشت سرش نگاه کرد تا بفهمه چی باعث شده امگا انقدر ناراحت باشه...

و فکرش رو هم نمیکرد که سهون و لونینگ رو توی بغل هم ببینه!

-فکر نمیکردم انقدر درد داشته باشه هیونگ!

لوهان لب زد و مینسوک دوباره به سمتش برگشت و به قطره‌های اشکی که مظلومانه روی گونه‌های لوهان میفتادن، خیره شد.

تلخندی زد و نفس عمیقی کشید. روی آتل رو بست و گفت:

-دوست داشتن کسی که بهت حسی نداره، مثل اینه که بری توی گل فروشی و سفارش قهوه بدی!

لوهان با تعجب به مینسوک خیره شد و آلفا با لبخند تلخ کوچیکی روی لب‌هاش، ادامه داد:

-مسخره‌ست... نه؟

لوهان سرش رو پایین انداخت و بعد از بالا کشیدن بینیش، پرسید:

-انقدر... محاله؟

مینسوک توی سکوت سر تکون داد و چیزی نگفت. دلش میخواست سرش رو خم کنه و بوسه‌ای روی مچ آسیب دیده‌ی لوهان بذاره و بهش بگه که فرقی نداره چقدر این علاقه‌ی یک‌طرفه مسخره باشه. اون میتونه هرروز روبروی لوهان بایسته و بهش نشون بده چقدر دوستش داره، بدون اینکه انتظار داشته باشه امگا کلمه‌ای به زبون بیاره...

-میخوام برم خونه.

لوهان به آرومی لب زد و دستش رو از دست مینسوک بیرون کشید. آلفا با ناراحتی کنار ایستاد و امگا با یه خداحافظی کوتاه، از اورژانس بیرون رفت.

مینسوک بعد از دیدن حال بد لوهان، توانایی این رو داشت که سهون و لونینگ رو همون‌طور که هنوز توی بغل همدیگه‌ان، با ماشینش زیر کنه!

با عصبانیت دستکشش رو درآورد و رو به پرستار کنارش گفت:

-ممنون میشم این‌جا رو جمع کنی. یه کار فوری برام پیش اومده.

و بدون فوت وقت، به سمت صندلی مشکی رنگ کنار تخت رفت و کتش رو برداشت. توی جیبش دنبال سوئیچش گشت و بلافاصله اون رو از جیبش بیرون کشید. نمیتونست اجازه بده لوهان تنها برگرده خونه. میترسید بلایی سر امگا بیاد، چون خوب میدونست لوهان ناراحت و غمگین، حتی یک درصد مواقع عادی هم حواسش به اطرافش نیست.

Just A Random Omega Where stories live. Discover now