قسمت هفتم
با ورود به بخش اورژانس تونست متوجه لوهان بشه. امگا کنار تخت یه مریض کم سن و سال نشسته بود و مشغول تمیز کردن زخم روی پیشونیش بود.
جدیدا با دیدن لبخند روی لبهای لوهان، حس میکرد یه اتفاق عجیبی توی شکمش میفته. اصلا چرا اون پسر عادت داشت به همه لبخند بزنه؟ یعنی مینسوک که احتمالا جایگاهش به زودی به "دوست پسر" ارتقا پیدا میکرد، ناراحت نمیشد که امگاش به همه لبخند بزنه و قلب همه رو اینطوری به تپش بندازه؟
کلافه سری به دو طرف تکون داد و سعی کرد به جای خیره شدن به لوهان و حس کردن جرقههای عجیب غریبِ لحظهای که میدونست باید جلوشون رو بگیره، به این فکر کنه که چطور میتونه وقت بیشتری با امگا بگذرونه و اصلا امروز به چه بهونهای میتونه امگا رو برسونه خونه که مشکوک نباشه!
اما هر چقدر فکر کرد، بهونهای بجز لونینگ به ذهنش نرسید...
راهش رو کج کرد و به سمت کافه رفت. میتونست برای لوهان قهوه بخره و براش ببره و به این بهونه سر صحبت رو باز کنه.
سهون جدیدا و بعد از برنامهی مشروب خوردنش با مینسوک که البته شباهت عجیبی به یه دعوای بچگانه داشت، بیشتر از قبل راجع به لوهان کنجکاو شده بود...
دوتا سوال مهم داشت!
اولیش رایحهی لوهان که هیچکس دقیقا راجع بهش حرف نمیزد، و دوم... اینکه چرا اون امگا تا حالا سعی میکرد صورت و مخصوصا چشمهاش رو پنهان کنه..؟
مخصوصا که اون امگای لعنتی چند روز بود که عینک نمیزد و همین باعث شده بود نگاه سهون بیشتر از قبل درگیر چشمهاش بشه و بیشتر از هزاربار از خودش بپرسه که چرا لوهان تا حالا چشمهاش رو بهش نشون نداده بود!؟
وارد کافه شد و یه آمریکانو گرفت. توی این مدت متوجه شده بود که لوهان آمریکانو رو به بقیهی نوشیدنیها ترجیح میده و خریدن اون نوشیدنی، باعث شد لبخند بزنه و با غرور به سمت اورژانس قدم برداره.
فرومونهای گریپفروتیش به خاطر حس مثبتی که از فهمیدن یه سری اخلاقیات امگا توی بدنش پیچیده بود، بیشتر از قبل اطرافش پخش شدن و همین باعث شد حتی قبل از ورود به اورژانس، نگاه امگا رو جذب کنه.
لوهان با حس رایحهی خاص سهون، نگاهش رو از سر اون پسر بچه گرفت و سرش رو چرخوند. تونست سهون رو ببینه و همین باعث شد نفسش برای چند لحظه بگیره.
اون آلفا مثل همیشه خوشتیپ بود. پیراهن زرشکی توی تنش به خوبی عضلات شکل گرفتهاش رو به نمایش گذاشته بود و موهای مشکی رنگ حالت گرفتهاش با موج کوتاهی روی پیشونیش ریخته بودن تا بیشتر از همیشه هوش و حواس لوهان رو درگیر کنن...
به یاد حرف پدرش و مشاورهی کوتاهی که شب تولد خواهرش ازش گرفته بود، سریع نگاهش رو دزدید و به کارش برگشت. سعی کرد بدون توجه به عطر قوی گریپفروت که حالا یکمی حس ناامیدی و ناراحتی رو بهش منتقل میکرد، به زخم مریض رسیدگی کنه.
لوهان نمیدونست اون فرومونهای تلخ شده و ناامیدی و ناراحتی سهون برای چیه، ولی میخواست خودخواه باشه و به این فکر کنه که حتما سهون به خاطر اینکه اون برخلاف همیشه بهش توجه نکرده، ناراحت شده و اینطوری تلخ شده.
پدرش اون شب واضح بهش گفته بود که حق نداره بیشتر از بقیه به سهون توجه نشون بده، چون اون آلفا انگار به این توجه عادت کرده بود و مدام دنبال بیشتر کردنش بود، بدون اینکه تکلیف لونینگ و لوهان رو مشخص کنه!
پدرش درست میگفت. تا وقتی سهون هنوز دوست پسر خواهرش بود، نباید از این جلوتر میرفت.
تابی به موهای صاف شدهاش داد و با یه لبخند از پسر بچهای که موقع دوچرخه سواری افتاده بود، پرسید:
-مادرت همراهته؟
پسر بچه سر تکون داد و گفت:
-بله. به مامانم گفتن بره بیرون منتظر بمونه.
لوهان سر تکون داد و گفت:
-خیلی خب. من میگم بیاد پیشت. سرت هم چیزی نشده، پس نگران نباش.
یه چسب روی پیشونیش زد و ادامه داد:
-استراحت کن.
پسر سر تکون داد و لوهان بعد از برداشتن سینی که پنبههای خونی توش بود، به سمت سطل آشغال رفت و پنبهها رو توی سطل ریخت. میتونست حس کنه عطر گریپ فروت داره قویتر میشه و این ضربان قلبش رو به شدت بالا میبرد.
-سلام!
با شنیدن صدای سهون، نیم نگاهی بهش انداخت و همونطور که سرش با مرتب کردن برگههایی که خودشون از قبل مرتب بودن، گرم بود، گفت:
-اوه. سلام هیونگ. چطوری؟
سهون با دیدن بیتوجهی لوهان، نفس عمیقی کشید و لیوان قهوه رو به سمتش گرفت. حالا که لوهان بهش توجه نمیکرد، اون باید توجهش رو جلب میکرد. دلش نمیخواست حالا که امگا چشمهاش رو پنهان نکرده، از دیدن نگاه عسلیش محروم بشه.
-برات قهوه گرفتم. دیدم سرت شلوغه، فکر کردم حتما وقت نکرد...
لوهان لیوان قهوهای که مینسوک بهش داده بود رو بالا گرفت و حرفش رو قطع کرد:
-ممنونم هیونگ... ولی مینسوک هیونگ برام قهوه گرفته!
لبخند کوچیکی زد تا شاید یکم تلخی فرومونهای سهون کمتر بشن و آلفا آرومتر بشه؛ اما اشتباه میکرد. فرومونهای سهون حتی از قبل هم تلختر شدن و توجه بقیهی پرستارها و کسایی که توی سالن بودن رو جلب کردن. لوهان شوکه و متعجب به سهونی که انگار هر لحظه عصبانیتر میشد، خیره شد و به این فکر کرد که سهون دقیقا چرا باید انقدر نسبت به حرفش واکنش نشون بده که با اتفاق دوم، توی شوک دیگهای فرو رفت.
سهون نگاهش رو روی اون لیوان چرخوند و بدون هیچ حرفی، دستش رو جلو برد. لیوان رو از لوهان گرفت و توی سطل آشغالی که دقیقا کنارش بود، انداخت و قهوهای که خودش خریده بود رو به دستش داد.
لوهان باورش نمیشد چه اتفاقی افتاده!
اون آلفا...لج کرده بود؟ به خاطر حاضر جوابی لوهان عصبانی شده بود و یا...حسودی کرده بود؟!
-یخهاش آب شده بودن.
سهون کوتاه توضیح داد و دستهاش رو توی جیبهاش فرو برد تا رگهای برآمدهی روی دستش رو بیشتر از قبل به رخ امگا بکشه.
-تا یخش آب نشده، بخور. قهوه باید مزهی قهوه بده، نه آب!
با عصبانیت گفت و خیلی سعی کرد جلوی شکل گرفتن پوزخند روی لبهاش رو بگیره.
لوهان نیم نگاه متعجبی به لیوان توی دستش انداخت.
-ا...اوه...باشه. ممنونم هیونگ!
لوهان گفت و سهون خوشحال از رد نشدن دوباره، لبخند زد.
-کی کارت تموم میشه؟
جوری که انگار اون آلفای عصبی قبلی، هیچ ربطی بهش نداشته، پرسید و لوهان گفت:
-نیم ساعت دیگه. چطور؟
لبهای خشکش رو برای یه دروغ دیگه، تر کرد.
-میخوام برسونمت خونه. لونینگ کارش بیشتر طول میکشه، بهم گفت تو رو برسونم.
اون حتی برای لحظهای لونینگ رو ندیده بود و داشت دروغ میگفت تا بتونه با لوهان تنها باشه و شاید از یه سری مسائل سر در بیاره و کنجکاویش رو ارضا کنه.
-آره نونا امشب کشیکه. اگر توی کاکائوتاک ازم میپرسیدی، بهت میگفتم و نیاز نبود تا اینجا بیای.
لوهان گفت و نی مشکی رنگ نوشیدنیش رو بین لبهاش گرفت و سهون نمیدونست که دقیقا چرا حس میکنه نفس تنگی گرفته!
-اوم...خب مهم هم نیست...به هرحال میتونم تو رو برسونم خونه...
نگاهش رو به سختی از لبهای امگا گرفت و به دستهاش داد. لوهان بلافاصله گفت:
-خونه نمیرم.
-با دکتر کیم قرار داری؟
سهون بیاختیار و سریع پرسید و لوهان در حال که هنوز هم داشت بین دو گزینهی"حسودی کردن آلفا" و "لج کردن آلفا با مینسوک" دست و پا میزد، جواب داد:
-نه. هیونگ جایی کار داشت، زودتر رفت.
سهون دستهاش رو از جیبش بیرون کشید و به جلو خم شد.
-پس چرا خونه نمیری؟
فضولی بود و سهون هم این رو میدونست، اما جدا حس کنجکاویش نسبت به لوهان، عجیب و غریب و بیش از حدی بود که بتونه جلوی دهنش رو بگیره.
لوهان دستی به موهای لختش کشید و بعد از کنار زدنشون، بدون اینکه بدونه با اینکارش دقیقا چه بلایی سر قلب بلاتکلیف سهون آورده، گفت:
-هیچی...فقط...میخواستم...برم کارائوکه.
با گفتن هر کلمه، صداش ضعیفتر میشد و این به سهون میفهموند که چقدر امگا رو اذیت کرده...
سعی کرد جبران کنه و برای جبران کردن این حالت لوهان، گفتن جملاتی مثل "اوه بیخیال. کی تنها میره کارائوکه؟" یا "نکنه شکست عشقی خوردی که میخوای بری کارائوکه؟"که داشتن توی مغزش میرقصیدن، آخرین چیزی بود که میتونست مناسب باشه. سعی کرد یه جوری رفتار کنه که امگا رو ناراحت نکنه.
-وای چه جالب. منم عاشق کارائوکهام. گاهی تنهایی میرم که حوصلهام سر نره.
سرش رو پایین انداخت. بازهم یه دروغ دیگه تحویل لوهان داده بود. از اینکه مجبور بود اینطوری، مدام و پشت هم دروغ بگه، متنفر بود.
-وا...واقعا؟
نگاهش رو به نگاه لوهان داد و لوهان با ذوق گفت:
-پس...با هم بریم؟
و سهون میتونست قسم بخوره دیگه راجع به چشمهای لوهان کنجکاو نیست!
اون پسر رسما یه سلاح گرم رو با خودش حمل میکرد! اون امگا با اون نگاه و چشمها میتونست به یه نفر نگاه کنه و باعث بشه قلبش از شدت زیبایی متوقف بشه!
-ب...بریم.
با یه لبخند احمقانه روی لبهاش گفت و تونست لبهای لوهان رو ببینه که به یه لبخند کوچیک و قشنگ باز میشن...
"اوه خدایا...همه چیز این پسر کشندهست!"
توی ذهنش این جمله میچرخید و نمیتونست نگاهش رو از چشمها و لبهای سرخ لوهان بگیره. اون پسر برای کشتن آدمها اصلا به رایحهی عجیب غریب نیاز نداشت. یه نگاه کافی بود تا هر آلفایی رو از پا در بیاره..!
چطور امکان داشت یه آدم بتونه توی چشمهاش اکلیل قایم کنه؟ چطور میشد یه نفر از شدت ذوق، با چشمهاش به سمت آدمهای اطرافش قلب پرتاب کنه؟
و سهون انقدر توی اون قلبها و اکلیلهای رنگی غرق شده بود که نفهمید کی امگا از جلوی چشمهاش محو شد و به اتاق پرستاری پناه برد.
سهون میتونست حس کنه یه چیزهایی دارن توی وجودش تغییر میکنن و این خیلی براش عجیب بود...
اون هیچ تجربهای قبل از لونینگ نداشت. یعنی کسی رو در سطح خودش نمیدید که بخواد پا پیش بذاره.
اما حالا که امگای منتخب خودش و خانوادهاش بالاخره رضایت داده بود و داشت کمکم باهاش راه میومد، قلب خیانتکار سهون سر ناسازگاری برداشته بود و این سهون رو...میترسوند..!
قدمی به عقب برداشت و دستش رو به دیوار گرفت. اگر واقعا از لوهان خوشش میومد...
یا نه...
اگر گرگش به جای لونینگ، لوهان رو ترجیح میداد چی؟
صادقانه اون لحظه سهون ترجیح میداد بمیره تا بین اون دو نفر و البته خانوادهاش گیر بیفته.
مادرش لونینگ رو پسندیده بود. دختری که برای اولین بار توی عمرش، چشمش رو گرفته بود، به دل مادرش هم نشسته بود و چی بهتر از این؟
تا قبل از وقت گذروندن با امگای چشم عسلی، همه چیز خوب بود. حس میکرد داره به لونینگ علاقهمند میشه و حتی تلخیهای لونینگ رو میذاشت به پای جذابیتها و دستنیافتنی بودنش و داشت باهاش کنار میومد ولی...حالا حس میکرد بیشتر از چیزی که باید، درگیر امگای چشم عسلی شده.
نه!
نباید اجازه میداد این اتفاق بیفته. باید روی انتخابش میموند و لوهان رو به چشم" برادر مهربون دوست دخترش" میدید. نفس کلافهای کشید و از اورژانس بیرون رفت. نیاز داشت یه هوایی تازه کنه.
البته این تازه کردن هوا، خیلی طول نکشید چون سر و کلهی لوهان پیدا شد و سهون دوباره نفسش رو بالا نیومده، قورت داد!
لوهان یه کت بژ روی پیراهن سفیدش پوشیده بود که از جیبش یه خرس کوچولو آویزون بود!
رنگ کت و موهاش با هم ست شده بودن و برق چشمهای تیلهایش بیشتر از قبل به چشم میومد و این کار سهون رو سخت میکرد.
آلفا نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت. حقیقت جدیدی که توی صورتش کوبیده شده بود، داشت براش دردسر میشد و این آخرین چیزی بود که سهون توی زندگیش میخواست.
سریع در ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست. باید امشب بعد از برگشتن به خونه، خدا رو هزاران بار شکر میکرد که لوهان فرومونهاش رو آزاد نمیکنه، وگرنه با اون شدت تپش قلب، در جا سکته میکرد و میمرد!
-هیونگ؟
با شنیدن صدای لوهان، نگاهش رو از روبروش گرفت و به امگای کنارش داد. لوهان با دیدن نگاه گیج سهون، لبخند کوچیکی تحویلش داد.
-چیزی شده؟
پرسید و سهون حق به جانب، در حالی که داشت تمام تلاشش رو میکرد که آروم به نظر برسه، گفت:
-نه. مگه چیزی باید میشد؟ هیچی نشده. هیچیییی..!
سرش رو یکم بالاتر گرفت و نفس عمیقی کشید. وقتی هیچ صدایی از لوهان نشنید، دوباره بهش خیره شد.
-چرا این رو پرسیدی؟
پرسید و لوهان گفت:
-آخه...خیلی وقته به روبروت خیره شدی. میخواستم بدونم چرا راه نمیفتی!
سهون نیم نگاهی به ساعت انداخت و فهمید چیزی نزدیک به ده دقیقه رو به زل زدن گذرونده!
دستش رو جلو برد و ماشین رو روشن کرد و قبل از به راه انداختنش، گفت:
-چیزی نیست. فقط به خاطر کار فکرم مشغوله.
و بقیهی راه رو به سرزنش کردن خودش و زیر و رو کردن مغزش برای پیدا کردن راههای جدید"ضایع نبودن" گذروند.
//////////////////////
هنوز نفس نفس میزد که امتیازش روی صفحهی نمایش ظاهر شد و متوجه شد که امتیاز کامل گرفته!
این استعداد لوهان انقدر همیشه سرکوب شده بود که امگا اصلا عادت نداشت جلوی بقیه بخونه، اما به طرز عجیبی سهون بهش حس راحتی میداد.
نمیدونست چه اتفاقی افتاده که اون آلفا انقدر بهش توجه میکنه و حتی بیشتر از قبل مراقبشه. سهون اون شب تا کارائوکه همراهیش کرد. بدون توجه به وقتی که میتونست به استراحت بگذرونه، باهاش آهنگ خوند و حتی وقتی متوجه خش افتادن صداش شد، از اتاق بیرون رفت و براش دمنوش گرم گرفت و تمام اینها بیشتر از اینکه ذوق زدهاش کنن، متعجبش میکردن. قرار نبود سهون انقدر یهویی و دقیقا وقتی که لوهان تصمیم گرفته به نصیحتهای پدرش عمل کنه، تغییر کنه و جوری بهش توجه نشون بده که لوهان بدتر از قبل، تپش قلب بگیره!
با دیدن ساکت بودن سهون، میکروفون رو کنار گذاشت و روی مبل کنار سهون نشست.
مدت کوتاهی بود که آهنگ قطع شده بود، اما صدای آهنگ غمگینی که از بین درزهای درهایی که باید عایق صدا میبودن، به گوش میرسید، بهشون میفهموند یه نفر اونجا شکست عشقی خورده و این فضا رو غمگین تر میکرد.
نفس عمیقی کشید و بدون حرف، به روبروش زل زد. دقیقا مثل سهون.
نمیدونست اون مسئلهای که ذهن آلفا رو درگیر کرده، دقیقا چیه اما انگار خیلی جدی بود؛ چون آلفا هر چند وقت یه بار کرکرههای مغزش رو میکشید و به یه جا خیره میشد و جوری رفتار میکرد که انگار روح از بدنش پر کشیده.
چیزی نگذشته بود که صدای سهون رو شنید.
-به نظرت چیکار کنم لوهان؟
سرش رو به سمت امگا برگردوند تا لوهان هم متوجه حجم درموندگیش بشه.
لوهان با نگرانی به صورتش خیره شد.
-چی اذیتت میکنه هیونگ؟
"تو! تو داری اذیتم میکنی. تو و چشمهای لعنتیت دارین کلافهام میکنین!" تا نوک زبونش اومد و برگشت. نفس عمیقی کشید و یه کلمه گفت:
-لونینگ!
لوهان که فکر میکرد همه چیز داره بر وفق مرادش پیش میره، با شنیدن اسم خواهرش، نگاهش رو از سهون گرفت. دیگه نمیتونست به سهون نگاه کنه...
-لونینگ نونا اذیتت میکنه؟
لوهان پرسید و سهون کلافه توضیح داد.
-نه... در اصل من میخوام بیشتر از قبل بهش نزدیک بشم، اما اون بهم توجه نمیکنه. دنبال یه راهم که... که بتونم زودتر بهش نزدیک بشم و زودتر بتونیم رابطهمون رو پیش ببریم.
سهون اگر میدونست بجز قلب خودش که داره برای لوهان خودکشی میکنه، امگا هم درگیر عشق اونه، مطمئنا این حرف رو نمیزد و با هر جمله، یه سوزن سمی توی اون تیکه گوشت تپنده فرو نمیبرد.
لوهان بزاق سنگ شدهاش رو به سختی قورت داد و بعد از مکث کوتاهی، لب زد:
-بیا خونهمون!
سهون با تعجب ابروهاش رو بالا داد و لوهان بلند شد. به سمت کتش رفت و بعد از پوشیدنش، ادامه داد:
-اگر مادرم قبولت کنه، نونا هم خیلی سریعتر بهت اوکی میده.
وقتی داشت این جمله رو به زبون میاورد، به سهون پشت کرده بود. میگفت و حس میکرد هر لحظه دهنش تلختر از قبل میشه. حق با مینسوک هیونگش بود...
اون وسط یه گلفروشی ایستاده بود و داشت از فروشنده تقاضای قهوه میکرد..!
علاقهاش به سهون همینقدر بیمعنی بود!
نفس عمیقی کشید و کولهاش رو روی شونهاش انداخت. سعی کرد لبخند بزنه و بعد به سمت سهون برگشت.
-بریم خونه شام بخوریم. توی راه مرغ سوخاری میگیرم که مامان هم برای آماده کردن غذا اذیت نشه.
گفت و از کنار سهون گذشت و بیرون رفت و سهون رو توی اتاق تنها گذاشت، در حالی که هنوز هم صدای سوزناک اون پسر شکست خورده که حالا به گریه افتاده بود، توی فضا میپیچید...
/////////////////////
-شب تولد لونینگ وقت نشد خیلی خوب باهات آشنا بشم. گفتی سهونی، درسته؟
مادر لوهان با لبخند رو به سهون گفت و سهون مودبانه سر خم کرد.
-درسته خانم لو.
-اوه راحت باش. صدام کن اومونی.
سهون دوباره سر خم کرد.
-بله. اومونی.
لوهان گازی به مرغی که دیگه مزهی مرغ نمیداد، زد و سرش رو پایین انداخت. پدرش بیمارستان بود و لوهان حس میکرد خونه مثل تمام وقتهایی که پدرش نیست، براش خفقان آوره. کاش حداقل پدرش بود تا ازش جلوی ترکشهای بمبارون توهین مادرش، مراقب کنه.
-لونینگ رو توی بیمارستان دیدی؟
مادرش پرسید و لوهان توی دلش به پای سهون افتاد که حرفی از اون نزنه...
اما دنیا هیچوقت بر وفق مراد امگای چشم عسلی نمیچرخید.
-درسته. اونروز لوهان دست مادرم رو بخیه زد و لونینگ هم اونجا...
لوهان چشمهاش رو بست. اتفاق اونروز مطمئنا هیچوقت از ذهن سهون نمیرفت. تصویر تحقیر شدنش زیادی واضح بود و انگار هیچکس هم قصد پاک کردنش رو نداشت.
-لونینگ هم اومد توی اورژانس و دیدمش. این اولین بار بود که من و مادرم روی یه امگا همنظر بودیم.
سهون بخش مربوط به لوهان رو حذف کرد و باعث شد امگا یه نفس راحت بکشه.
-خوشحالم که این رو میشوم. البته خب...لونینگ امگایی نیست که به چشم نیاد.
سهون سرش رو به سمت لوهان برگردوند و به صورت ناراحتش خیره شد.
لونینگ؟
سهون حس میکرد لوهان هزاران برابر جذابتر از لونینگه و فقط انتخابهای اشتباهش برای مدل مو، لباس پوشیدن و حرف زدن باعث شده این زیبایی و جذابیت از چشم بقیه پنهان بمونه.
و البته با توجه به استایل جدید امگا، حس میکرد تمام اون انتخابها کاملا عمدی بودن و هیچ اشتباهی در کار نبوده!
-بله...درست میفرمایید.
لوهان با شنیدن اون جمله که از بین لبهای سهون بیرون اومد، نفس عمیقی کشید و از پشت میز بلند شد.
-من سیر شدم. میرم توی اتاقم.
-هی کجا؟ میخوای مهمون رو تنها بذاری؟
حس میکرد از بس رایحهی سهون رو تنفس کرده و بابت نداشتن اون آلفا توی بغلش، خودش رو سرزنش کرده که حالت تهوع گرفته. نفسش رو حبس کرد و جواب مادرش رو داد:
-من...فکر کردم شما... هنوز باهم حرف دارین.
تیکه تیکه حرف زدن لوهان، سهون رو مجبور کرد که از جاش بلند بشه.
-من هم باهات میام. قرار بود اتاقت رو بهم نشون بدی.
رو به مادر لوهان ادامه داد:
-مشکلی نیست اگر برم بالا؟
امگا لبخند زد.
-نه اصلا. بفرمایید.
لوهان نگاهش رو از مادرش گرفت و بدون توجه به سهون، از پلهها بالا رفت. دلش نمیخواست سهون وارد اتاقش بشه. اونجا تنها جایی بود که لوهان گاهی آزادانه رایحهاش رو آزاد میکرد و میترسید که رایحهاش توی اتاق مونده باشه و آلفا رو اذیت کنه.
حس میکرد فعلا آمادگی این رو نداره که راجع بهش توضیح بده و یه نفر به افرادی که بهش به چشم یه هیولای عجیب و غریب نگاه میکنن، اضافه بشه. اون هم نه یه آدم معمولی... تنها کراش کل زندگیش، اوه سهون!
همونطور که توی فکر بود، روبروی اتاقش رسید. در رو به آرومی باز کرد و کنار ایستاد.
-بفرمایید...هیونگ.
گفت و سهون بدون حرف، داخل رفت. لوهان چشمهاش رو بست و وارد شد و تونست نگاه متعجب سهون رو ببینه.
-تو...
لوهان بزاق سنگینش رو به سختی قورت داد و چشمهاش رو باز کرد.
-تو فوتبال میبینی؟ واو...فکرش رو هم نمیکردم!
لوهان که دید سهون متوجه رایحهاش نشده و تعجبش به خاطر دیدن پوسترهای منچستر یونایتده، خوشحال لبخندی زد و گفت:
-اوه... خب...آره. عجیبه؟
سهون به تخت اشاره کرد.
-نه اصلا. اجازه هست بشینم؟
لوهان روی این مسئله حساس بود.
حتی وقتی مینسوک اومد هم روی صندلی کنار تخت نشست و حالا سهون میخواست روی تخت بشینه..؟
معلومه که اجازه میداد. اگر قرار بود فقط برای دو ساعت بیشتر، عطر گریپ فروت رو روی تختش داشته باشه، مطمئنا اجازه میداد.
-البته. بشین...هیونگ!
گفت و سهون بالافاصله روی تخت نشست. لوهان با فاصله از آلفا روی تختش نشست و گفت:
-باید میرفتی اتاق دوست...دوست دخترت رو میدیدی... ولی الان اینجایی!
سهون دستهاش رو پشت خودش ستون کرد و تک به تک پوسترهای لوهان رو از نظر گذروند.
-اینجا رو دوست دارم. یه جورایی بهم حس آرامش میده.
لوهان خوشحال از شنیدن اون جمله، ذوق زده خواست چیزی بگه که صدای مادرش رو شنید. از جاش بلند شد و گفت:
-من...من میرم میوه بیارم. تو چند لحظه همینجا بمون هیونگ.
سهون سر تکون داد و لوهان از اتاق بیرون رفت و آلفا فرصت کرد درست نفس بکشه.
از وقتی وارد اتاق شده بود، حس میکرد پاش رو وسط یه دشت پر از گل گذاشته و دلش میخواست قویتر از همیشه نفس بکشه.
این چه عطری بود که لوهان استفاده میکرد؟ سهون حس میکرد هیچوقت حتی عطری نزدیک به این عطر رو حس نکرده. یه چیز عجیبی بود...شیرین، خنک و تکرار نشدی.
میدونست این عطر نمیتونه رایحهی امگا باشه. یه رایحهی کشنده مطمئنا انقدر دلبر و آرامبخش نبود.
اون رایحه برخلاف رایحهای که وقتی کنار لونینگ بود حس میکرد، تند و گرم نبود و بینیش رو به خارش نمینداخت و برعکس، حس عجیبی بهش میداد. یه حس زیبا!
حس آرامش و شوق و ذوق همزمان. انگار که کل زندگیش رو گذرونده بود تا اون لحظه اونجا باشه و اون عطر رو حس کنه.
باید از لوهان میپرسید که اون عطر برای چه برندیه و چطوری خریدتش... سهون حس میکرد خیلی خوب میشه اگر یه شیشه از اون عطر رو توی محل کار یا اتاق خوابش داشته باشه.
-ببخشید تنها موندی.
لوهان گفت و سهون لبخند زد. اون عطر جدید و جذاب کاری کرده بود که سهون حس میکرد میتونه کل فردا رو هم بیاختیار با لبخند بگذرونه.
-مشکلی نیست لوهان. راحت باش.
لوهان لبخند زد و سینی میوههای خرد شده رو روی تخت، دقیقا وسط خودشون گذاشت.
سهون چنگالش رو برداشت و گفت:
-میتونم...یه سوال ازت بپرسم؟
لوهان نگاهی به چشمهای جدی سهون انداخت و با سر تکون دادن، تایید کرد.
-چرا... خودت رو پنهان میکنی؟ رایحهات، زیباییت... چشمهات.. چرا از بقیه قایمشون میکنی؟
سهون پرسید و گازی به سیب سر چنگالش زد. برای اون گفتن این جملات چیز عجیبی نبود اما لوهان حس میکرد دیگه نمیتونه نفس بکشه. پس بالاخره وقتش بود...
وقت تبدیل شدن به هیولای دوسر برای تنها کراش زندگیش...
دستهاش رو توی هم قفل کرد و نگاهش رو بهشون داد.
-چشمها و صورتم رو...به خاطر خاطرات بد... قایم میکنم.
گفت و لبش رو گزید. سهون بیخیالانه گازی به بقیهی سیب زد و پرسید:
-پس رایحهات چی؟ انقدر بده که مجبوری همیشه پنهانش کنی؟
چشمهاش رو بست و آرزو کرد که کاش هیچوقت سهون رو توی اتاقش نمیاورد. شاید اون پسر رایحهاش رو حس کرده بود و کنجکاو شده بود.
-البته...لونینگ یه چیزهایی گفته بود ولی...
مسلما خواهرش نمیتونست رایحهاش رو درست توضیح بده و احتمالا ازش دیو دو سر ساخته بود!
به خاطر از بین بردن اثر جملههایی که لونینگ تحویل سهون داده بود، سریع لب زد:
-من...یکم رایحهام خاصه. نمیدونم راجع به موگه یا گل برف شنیدی یا نه ولی...یه گل سمی عه.
نفس عمیق دیگهای کشید.
-شیرین و خنکه...شبیه بوی مشک ولی...خطرناکه. تپش قلب رو بالا میبره و اگر کسی زیاد در معرض عطرش قرار بگیره، ممکنه حتی سکته کنه!
لوهان گفت و به خاطر پایین بودن سرش، متوجه تعجب و شگفتی سهون نشد.
لوهان داشت راجع به عطری میگفت که تمام اون مدت داشت سهون رو دیوونه میکرد..!
اما سهون نه تنها اذیت نشده بود، بلکه ازش خوشش اومده بود! سهون حس میکرد اون افسانههایی که راجع به جفت حقیقی شنیده و همیشه مسخرهشون کرده، واقعی شدن و دارن ازش انتقام میگیرن..!
وگرنه چطور ممکن بود برادر دوست دخترش، روش یه همچین تاثیری داشته باشه؟
چنگال توی دستش خشک شده بود و با نگاه ناباورش به لوهان خیره شده بود. لوهانی که هنوز هم نگاهش رو از دستهاش نگرفته بود و حس میکرد اگر برگرده و به سهون نگاه کنه، از شدت ناامیدی و احتمالا ترس توی نگاهش، دیگه نمیتونه به زندگی ادامه بده.
بزاقش رو به سختی قورت داد و گفت:
-میدونم ناامید شدی هیونگ. من که گفته بودم...من فقط یه امگای عادیام که ممکنه یه روز یه نفر تصادفی برای جفت شدن باهاش، انتخابش کنه. من هیچوقت مثل لونینگ فوقالعاده و خواستنی نیستم و خب... باهاش کنار اومدم. من هیچ چیز خاصی ندارم...
گفت و نفس عمیقی کشید و سهون رو متوجه خودش کرد. لوهان هیچچیز خاصی نداشت؟ چرا اون پسر متوجه نمیشد که از سر تا پا خاص و منحصر به فرده؟
باید یه چیزی میگفت. باید به اون امگای لعنتی احمق که خودش رو دست کم گرفته بود، میگفت که چقدر رایحهاش خاص، قشنگ و دوستداشتنیه. چنگال رو توی ظرف گذاشت و لب باز کرد تا چیزی بگه که گوشی لوهان زنگ خورد و هردوشون رو متعجب کرد.
لوهان از روی تخت بلند شد و به سمت میز تحریرش رفت. با دیدن اسم مینسوک روی موبایلش، بیاختیار لبخند زد. مینسوک تنها کسی بود که بعد از فهمیدن شرایطش، همیشه کنارش بود و ازش نمیترسید و مطمئنا اینبار هم دل خدا براش سوخته بود و فرشتهی نجاتش رو فرستاده بود تا لوهان بیشتر از اون نشکنه.
-سلام هیونگ. حالت خوبه؟
تماس رو جواب داد و صدای مینسوک از پشت خط به گوش سهون هم رسید.
-آره خوبم. تو چطوری لوهانی؟ راحت رفتی خونه؟
سهون دلش میخواست بلند بشه و به سمت اون گوشی لعنتی که حرفش رو توی نطفه خفه کرده بود، یورش ببره و اون رو از پنجره بیرون پرت کنه؛ اما قبل از اینکه حرکت کنه، صدای لوهان رو شنید و متوقف شد.
-آره. راحت اومدم خونه. باورم نمیشه توی این چند روز انقدر بهت عادت کردم هیونگ. امروز که نبودی، حس میکردم یه چیزی کمه...
سهون حس میکرد داره اشتباه میکنه. لوهان هیچوقت اونطوری حرف نمیزد.
و این فقط میتونست یه معنی داشته باشه...
لوهان، مینسوک رو انتخاب کرده بود...
لبش رو گزید و جلوی فرومونهای عصبیش رو گرفت. نباید به لوهان میفهموند که چقدر عصبانی، ناراحت، کلافه و گیجه...
بلند شد و به سمت لوهان رفت و گفت:
-من برمیگردم. شب بخیر.
لوهان همونطور که مشغول گوش دادن به صدای مینسوک بود، با چشمهای متعجب سهون رو دنبال کرد و حرفی نزد. دلش نمیخواست مینسوک هیونگش رو کنجکاو کنه، چون به خوبی از حساسیت اون دو نفر نسبت به همدیگه خبر داشت، پس چیزی نگفت.
-صدام رو میشنوی لوهان؟
لوهان نگاهش رو از دری که بسته شد، گرفت و گفت:
-بله هیونگ. میشنوم.
لوهان گفت و روی تخت نشست، در حالی که هنوز دلش رو پیش سهونی که بدون هیچ حرف دیگهای تنهاش گذاشته بود، جا گذاشته بود.
از سمت دیگه سهون بعد از خداحافظی کردن با مادر لوهان، خودش رو پشت فرمون تقریبا پرت کرده بود و به سمت مقصدی که برای خودش هم مشخص نبود، میروند.
حس میکرد امشب عجیبترین و طولانیترین شبی بود که تجربه کرده و نمیدونست باید چیکار کنه.
سرگیجهی شدیدی داشت. یعنی رایحهی لوهان روش اثر گذاشته بود و سرش رو به دوران انداخته بود..؟
و یا هجوم اونهمه اطلاعت عجیب و اتفاقات عجیبتری که براش افتاده بود و تپش شیرن قلبش، کرکرهی مغزش رو پایین کشیده بود؟!
توی یکی از خیابونهای فرعی پارک کرد و نفس عمیقی کشید. دستش رو روی قلبش گذاشت و سعی کرد اتفاقات امروز رو مرور کنه تا به یه نتیجهی درست برسه...
البته اگر میتونست عصبانیتش بابت حرفها و کارهای اون آلفای دارچینی لعنتی رو کنترل کنه...
YOU ARE READING
Just A Random Omega
Fanfictionکاپل: هونهان ژانر:امگاورس. امپرگ. رمنس. انگست. اسمات نویسنده:Mahi01 روزهای آپ: جمعهها سایت آپلود: Www.exohunhanfanfiction.blogfa.com کانال تلگرام: @hunhanerafanfic @exohunhanfanfiction