قسمت هشتم
نیمی از ماه به سرعت گذشت. سهون چیز زیادی از اون دو هفته نفهمید. فقط برخلاف چیزی که فکر میکرد، وقتی از کار فارغ میشد، خودش رو توی اورژانس پیدا میکرد و به بهانهی لونینگ، توی اورژانس مینشست و از دور به لوهان خیره میشد.
سهون خیلی تلاش کرده بود که بیخیال امگایی که حالا دوباره موهاش به حالت فرفری قبل برگشته بود، بشه و به لونینگ توجه کنه، اما نمیتونست.
هرروز یه قدم به امگا نزدیکتر میشد تا بتونه رایحهی عجیب و دوستداشتنیش رو دوباره حس کنه، اما هیچی به هیچی. لوهان جوری رایحهاش رو قایم کرده بود که سهون هرچقدر هم تلاش میکرد، موفق نمیشد دوباره و فقط برای چند لحظهی کوتاه هم که شده، حسش کنه.
از طرفی، زندگی برای لوهان به طرز عجیبی، رنگیتر به نظر میرسید. لوهان هرروز با مینسوک هیونگش وقت میگذروند و سهون هم به اندازهی کافی و حتی بیش از اندازهای که نیاز بود، بهش توجه میکرد و این باعث میشد امگا روزهای بهتری رو بگذرونه.
حالا سهون شده بود پای ثابت کارائوکه رفتنش و مینسوک، شوالیهای که همیشه مراقبش بود و کمکش میکرد از شوخیهای مسخرهی دکتر کیم، دکتر بیمزهی بخش اورژانس، قسر در بره.
لوهان حس میکرد بهترین روزهای عمرش رو میگذرونه و به طرز جالبی، مدتی میشد که خبری از اذیتهای خواهرش توی بیمارستان نبود و لوهان این رو از چشم سهون میدید. میتونست متوجه بشه که خواهرش سعی داره به چشم سهون دختر خوبی به نظر بیاد و به خاطر همین کمتر اذیتش میکنه. البته این فقط مختص به زمانهایی بود که سر و کلهی سهون توی اورژانس پیدا میشد!
و لوهان بقیهی زمانهایی که سهونی وجود نداشت و دوباره سختگیریهای لونینگ شروع میشد، سعی میکرد مثل تمام سالهایی که کنار خواهرش بوده، فقط نادیدهشون بگیره و ازشون بگذره. به هر حال میتونست شب توی کارائوکه انقدر داد بزنه که همهشون به دست فراموشی سپرده بشن.
نگاهش رو ناخودآگاه بالا برد و به جای خالی سهون روی صندلی اتاق انتظار اورژانس خیره شد. معمولا غروب پیداش میشد و لوهان رو تا کارائوکه همراهی میکرد، ولی حالا ساعت از 7 گذشته بود و خبری از سهون نبود.
نفس عمیقی کشید، سرش رو پایین انداخت و مشغول مرتب کردن جای سرنگها توی قفسهها شد. برخلاف همیشه، اورژانس خلوت بود و این به پرستارها وقت داده بود تا توی آرامش نسبی بیمارستان، قفسههای دارو و وسایل موردنیاز توی اورژانس رو پر و مرتب کنن و لوهان هم از این قائده مستثنی نبود.
-انقدر مرتب کردنشون سخته که اینطوری اخم کردی؟
مینسوک روبروش ایستاد و لوهان از فکر بیرون اومد. سرش رو بلند کرد و به هیونگش خیره شد.
-خسته نباشی هیونگ.
مینسوک لبخند زد و پروندهی توی دستش رو روی کانتر گذاشت و وارد بخش پرستاری شد. کنار لوهان ایستاد و کارتن سرنگها رو به ترتیب حجمشون روی میز جلوی لوهان گذاشت.
-اینطوری راحتتره.
گفت و چند تا سرنگ به دست لوهان داد. لوهان با لبخند تشکر کرد و سرنگها رو مرتب توی قفسه گذاشت.
مینسوک نگاهش رو روی صورت لوهان چرخوند و گفت:
-میدونم که خیلی پرروییه اگر بپرسم به چی فکر میکردی که اونطوری اخم کرده بودی ولی... میپرسم چون نمیخوام اینطوری ببینمت.
یکم صورتش رو جلوتر برد و به چشمهای متعجب لوهان خیره شد.
-چی شده لوهان؟
لوهان نگاهش رو بین چشمهای مینسوک هیونگش چرخوند و لب زد:
-چیزی نشده. فقط فکر کنم من خیلی بهش عادت کردم.
مینسوک که دقیقا متوجه منظور لوهان نشده بود، پرسید:
-به چی؟
لوهان جعبهی خالی سرنگ رو کنار گذاشت و جعبهی جدیدی باز کرد. لبهای آویزونش رو تکون داد و اجازه داد صداش به گوش مینسوک برسه.
-به اینکه زود به زود ببینمش.
گفت و مینسوک فهمید منظورش سهونه.
-امروز سهون نیومده و ناراحت شدی؟
لوهان به مینسوک خیره شد و دست از کار کشید.
-نههه! من..منظورم سهون هیونگ نبود که. من فقط...
-میدونم دوستش داری لوهان...
مینسوک به زبون آورد و لوهان شوکه شد.
اون پسر چطور میتونست انقدر راحت و بدون اینکه ذرهای حسادت از خودش نشون بده، روبروی کراشش وایسته و راجع به عشق اول زندگی کراشش بشنوه و حتی به این راحتی جواب بده؟
خجالت کشیده بود ولی به زبون آورد.
-راستش...دوست دارم کنارم باشه، ولی احساس خوبی...ندارم!
مینسوک به میز تکیه داد و گفت:
-چرا؟ مگه نباید خوشحال بشی؟
لوهان شونههاش رو بالا انداخت.
-نمیدونم. شاید به خاطر اینه که از وقتی راجع به رایحهام بهش گفتم، دیگه مثل قبل باهام رفتار نمیکنه و مثل قبل بین تایم کاریم باهام حرف نمیزنه. هربار میاد اینجا فقط روی اون صندلی میشینه و جلوتر نمیاد تا وقتی که بخوام برگردم خونه. من مطمئنم رایحهام رو حس کرده، ولی باز حرفی راجع بهش نمیزنه و این...به جای اینکه خوب باشه، داره آزارم میده.
مینسوک توی سکوت منتظر موند تا امگا حرفش رو تموم کنه.
-میدونی هیونگ...اون خیلی خوبه و من حس میکنم خیلی ناکافیام. رفتارش اونروز توی اتاقم بهم فهموند فرقی نداره چقدر بهش نزدیک بشم...من و اون اصلا هیچ ربطی به هم نداریم و اون نهایتا قراره شوهرخواهرم باشه!
کلافه سرنگها رو رها کرد و روی اولین صندلی که دید، نشست. دستی به موهاش کشید و ادامه داد:
-من هم دارم تمام سعیم رو میکنم تا جلوی خودم رو بگیرم. فکرم رو ازش منحرف کنم و نزدیک شدنهامون رو به چشم علاقه نبینم، ولی تهش این قلب لعنتیم نمیذاره. وقتی میبینمش، انقدر هیجان زده میشم که فرومونهام برای بیرون پریدن تقلا میکنن و من به سختی جلوشون رو میگیرم.
مینسوک نزدیک رفت و صندلی خالی توی بخش پرستاری رو دنبال خودش کشید تا بتونه نزدیک لوهان بشینه.
-لوهانی...به حرفهام خوب گوش بده، باشه؟
لوهان نگاهش رو به مینسوک داد و مینسوک با دیدن اون نگاه حتی از پشت عینک، آب شدن قلبش رو حس کرد. تمایل عجیبی به بوسیدن پلکهای زیبا و کشیدهاش داشت و این فکر، نفسش رو بند میاورد.
بیاختیار تکخندی زد و گفت:
-انقدر زیبایی که با دیدنت، حرفهام از ذهنم پاک میشن!
لوهان نیمچه لبخند خجالتزدهای زد.
-تو...من رو زیبا میبینی هیونگ؟
شیومین چشم چرخوند.
-اوه خدایا! کی تو رو زیبا نمیبینه؟ بهم نشونش بده. میخوام یه چشم پزشک خوب رو بهش معرفی کنم. مطمئنم کور شده که این زیبایی رو نمیبینه.
لوهان با گونههایی که سرخ شده بودن و خجالتش رو لو میدادن، سرش رو پایین انداخت. مینسوک نفس عمیقی کشید. حالا که نگاه لوهان روش نبود، راحتتر میتونست حرف بزنه.
-سهون از دفعهی اولی که من رو دید، متوجه علاقهام به تو شد و به روم آورد و فکر کرد خیلی کول و خفنه که متوجه شده. من هم اجازه دادم به همون طرز تفکرش ادامه بده و به روش نیاوردم که من هم متوجه شدم که به تو، به یه چشم دیگه نگاه میکنه!
لوهان با تعجب سر بلند کرد و اینبار مینسوک قبل از اینکه حرفهاش رو فراموش کنه، سرش رو پایین انداخت.
-اون پسر دوستت داره. فقط برای ابراز کردنش، زیادی احمق و مغروره.
سرش رو بلند کرد و ادامه داد:
-من هم میدونم اگر تو و سهون وارد رابطه بشین، به لونینگ نونا خیانت کردین و به عنوان کسی که خیلی وقته دوستت داره، اصلا دلم نمیخواد حتی یه لحظه کنار اون احمق ببینمت ولی...به نظرم وقتشه بهش بفهمونی که از حسش باخبری و خودت هم دوستش داری.
دستش رو جلو برد و دست لوهان رو گرفت.
-بهش بگو. از حست خجالت نکش. تو زیبایی، مهربونی و به آدمهای اطرافت حس مفید بودن میدی و این اصلا چیزی نیست که هرکسی از پسش بربیاد.
نوازش کمرنگی پشت دست لوهان به جا گذاشت و گفت:
-فقط برو و بهش بگو. بدون اینکه به بعدش فکر کنی یا نگران چیزی باشی.
لوهان نگاهش رو از دستهاشون گرفت و به صورت مینسوک هیونگش داد. مینسوک وقتی صورت گیج و غرق فکر لوهان رو دید، لبخند زد.
-درسته که من شرط رو بردم و اون باید عقب بکشه ولی... من مثل اون نامرد نیستم!
نفس عمیقی کشید.
-سهون توی کافهست. چند دقیقه پیش رفتم برات قهوه بگیرم، دیدمش ولی جلو نرفتم. امشب من تا ساعت 11 شیفتم ولی تو نیم ساعت دیگه کارت تموم میشه، پس...زودتر برو باهاش حرف بزن و بعد برو خونه و استراحت کن. اینجا رو بسپار به من.
لوهان نگاهی به جعبههای سرنگ انداخت و نفس عمیقش رو به آرومی بیرون داد.
-میرم ولی اول اینجا رو جمع میکنم.
به سمت مینسوک برگشت.
-ممنونم هیونگ. و متاسفم که...
مینسوک دستش رو فشرد و گفت:
-هی هی هی...ادامه نده! دلم نمیخواد بشنومش.
بلند شد و همونطور که پروندهای که موقع اومد به اورژانس توی دستش بود رو از روی کانتر برمیداشت، گفت:
-پس من میرم به کارم برسم.
روی پاشنهی پاش چرخید و به لوهان خیره شد.
-امیدوارم فردا با یه لبخند بزرگ روی لبهات ببینمت.
و بدون اینکه منتظر جواب لوهان بمونه، از بخش بیرون رفت. لوهان بلند شد و تمام سرنگهای باقی مونده توی جعبه رو توی قفسه چید و وقتی ساعت 7 ونیم رو نشون داد، از اورژانس بیرون رفت تا لباسهاش رو عوض کنه.
/////////////////////////////
نمیدونست چندتا آهنگ خونده، فقط دیگه حس میکرد نمیتونه ادامه بده. با اینکه سختش بود، چند قلب از آبجویی که سهون خریده بود رو خورد تا مغزش سبک بشه و بتونه حرفهاش رو به زبون بیاره.
توی فضای کوچیک اتاق کارائوکه، دقیقا روی مبل روبروی سهون نشست و میکروفونش رو روی مبل گذاشت. نگاهی به خوراکیهای روی میز انداخت و لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد.
سهون میتونست متوجه استرسش بشه. حالتهای لوهان نرمال نبود و پسر بزرگتر با اینکه دلش میخواست امگا انقدری مست بشه که رایحهاش رو آزاد کنه و به آلفا اجازه بده دوباره اون عطر بهشتی رو حس کنه، نگران امگا بود. میدونست لوهان هیچوقت مشروب نمیخوره و مطمئنا یه قوطی آبجو هم براش سنگینه.
-هی..هیونگ...
لوهان به آرومی صداش زد و سهون به صورت سرخ امگا خیره شد. چطور ممکن بود یه قوطی کوچیک آبجو یه پسر رو اینطوری از پا در بیاره؟
-هیونگگگ!
لوهان با ناراحتی و لبهای آویزون، دوباره صداش زد و سهون نتونست لبخند نزنه. اون امگا زیادی کیوت بود.
-بله؟
کوتاه جواب داد و لوهان لب زد:
-من...خیلی خوشحالم که باهات...آشنا شدم.
با استرسی که توی قلبش خیلی کمرنگ خونه کرده بود، لب زد و سهون لبخندی تحویلش داد.
-من هم همینطور کوچولو.
امگا کوتاه خندید و سهون متوجه شد لوهان کاملا مسته. کنترل تلویزون توی اتاق رو برداشت و خاموشش کرد. مطمئن بود پسر روبروش قرار نیست دوباره آهنگی برای خوندن انتخاب کنه.
-هیونگ...من هیچ...هیچوقت توی زندگیم...عاشق نشدم!
نفس عمیقی کشید و به سختی آرنجهاش رو روی زانوهاش تکیه داد. با چشمهای عسلی به خون نشستهاش به سهون خیره شد و ادامه داد:
-ولی وقتی اونروز تو رو دیدم...حس کردم غنچههای گل گریپفروت توی شکمم شکوفه زدن و باز شدن!
سهون به سختی بزاقش رو قورت داد. به هیچ وجه آمادهی شنیدن این حرفها نبود. اون کل زندگیش سعی کرده بود روی پای خودش بایسته و برای خانوادهاش مایهی افتخار باشه و حتی با ازدواج با یه امگای عالی، دهن همه رو ببنده و حالا یه امگای ضعیف با رایحهای که تمام آلفاها رو فراری میداد، جلوش نشسته بود و داشت از علاقهاش نسبت بهش حرف میزد؟
ترس تمام وجودش رو گرفت. حس کرد توی یه لحظه توی یه ظرف سرب داغ فرو رفت و تمام بدنش آتیش گرفت. فکش قفل شد و به لوهان خیره موند.
امگای روبروش زیبا بود و با وجود فراری بودن بقیه ازش، رایحهاش سهون رو جذب کرده بود ولی... دقیقا قسمت ترسناک ماجرا همین بود!
اون چطور باید به مادرش میگفت نسبت به امگای انتخابیشون، لونینگ، یه برادرش حس قویتری داره؟ چطور باید به زبون میاورد که به عنوان یه آلفای غالب، به امگایی کشش داره که نه تنها قدرت خاصی نداره، بلکه رایحهاش ممکنه یه روزی باعث ایستادن قلب مریض پدرش بشه؟!
-اونروز خیلی خوشحال بودم. حس کردم بالاخره قلب من هم به کار افتاده و انگار گرگ درونم، جفتش رو پیدا کرده. ولی هیونگ...تو فرداش بهم گفتی...به لونینگ علاقه داری و جهنم...شروع شد...
جهنم؟ سهون توی همین چند دقیقه، جهنم رو حس کرده بود. مطمئن بود فرومونهاش دارن ترس و نگرانی رو داد میزنن ولی لوهان انقدر مسته که متوجهشون نمیشه.
سهون تمام این چند روز رو به فکر کردن راجع به امگا گذرونده بود و سعی کرده بود به گرگش بفهمونه باید از این امگا فاصله بگیره، ولی حالا گرگش داشت درونش زوزه میکشید تا بیرون بپره و سریعتر خودش رو به اون امگا برسونه.
هیجان منفی، ترس و نگرانی آینده داشت باعث میشد حالت تهوع بگیره و این عصبیش میکرد.
-میخواستم توی قلب خودم نگهش دارم ولی فکر کردم که... شاید تو هم همین حس رو...
-بس کن لوهان.
نفس نفس میزد. معلومه که اون هم همین حس رو داشت و این براش همه چیز رو ترسناکتر میکرد.
لوهان با ناراحتی به سهون خیره شد. حس میکرد مستی داره از سرش میپره. سهون توی چند ثانیه دهنش رو بسته بود. حالا فرومونهای تند آلفا رو حس میکرد. آلفا عصبانی بود..!
-هی...هیونگ...من فقط حس میکنم بهت علاقه...
-ولی من ندارم!
سهون به سرعت گفت و سرش رو برگردوند تا نگاهش به لوهان نیفته. میدونست داره دروغ میگه، ولی راه دیگهای نمیدید. اگر مادرش میفهمید، نمیذاشت یه آب خوش از گلوش پایین بره. مطمئن بود...
لوهان دستهای لرزونش رو دور بدن خودش پیچید و لبهاش رو توی دهنش کشید. برای به زبون آوردن اون کلمات تمام شجاعتش رو به کار گرفته بود و به راحتی رد شده بود...
اون آلفای بیرحم حتی بهش اجازه نداد بقیهی حرفهای توی دلش رو به زبون بیاره و به همین راحتی، ردش کرده بود.
مقابل شکستن بغضش مقاومت کرد و بینیش رو بالا کشید.
-متاسفم هیونگ. نباید بهت میگفتم...که دوستت دارم..!
سهون کلافه بلند شد و ایستاد. میترسید. اضطراب تمام بدنش رو گرفته بود و نگران واکنش مادرش و لونینگ بود.
-لوهان... میشه... میشه فقط دست از سرم برداری؟ من جدا توی زندگیم به یه امگا مثل تو نیاز ندارم..!
لوهان میتونست حس کنه قلبش نمیزنه. اگر یاد نگرفته بود رایحهاش رو پنهان کنه، مطمئنا از شدت تلخ شدن فرومونهاش، سهون همونجا خفه میشد و میمرد!
-یه... یه امگا مثل من؟ من... چطوریم؟
به سختی پرسید و سهون کلافه دستی به موهاش کشید. داشت جلوی فرومونهاش رو میگرفت و این براش خیلی سخت بود.
-نمیدونم. همینطوری که الان هستی. سادهلوح و... تو هیچ چیز خاصی نداری..! نه... یعنی...
لوهان هیچ چیز خاصی نداشت؟
اون پسر سر تا پاش خاص بود. موهاش، چشمهاش، اندام ریز و بغلیش و رایحهی شیرین لعنتیش...
چی میتونست از اون رایحهای که بوی بهشت میداد، خاصتر باشه؟
خودش رو سرزنش کرد و باز هم جلوی فرومونهاش رو گرفت تا به این راحتی دستش رو رو نکنن!
لوهان تلخندی زد. تمام مدت فکر میکرد سهون با بقیه فرق داره، اما حالا اون پسر هم بهش ثابت کرده بود که هیچ آلفایی قرار نیست با بقیهی آلفاها فرق داشته باشه و اون هم یه آلفای احمقه که امگاها رو بر اساس یه سری ویژگی خاص دستهبندی میکنه.
حس میکرد تاثیر الکل از روی مغزش پریده. عصبانی بود و دلش میخواست داد بزنه، ولی در آخر مظلومانه گفت:
-راحت باش هیونگ. بگو... یه امگای ساده لوح، احمق، گوشه گیر، اجتماع گریز، دیوونه و هالو که به همه کولی میده و هر کس بهش نزدیک میشه فقط به خاطر منافع خودشه؟!
از پشت میز بلند شد و با صدای بلند ادامه داد:
-حتی تو هم به خاطر لونینگ نونا بهم نزدیک شدی. آره من هیچ چیز خاصی ندارم. نه مثل خواهرم یه دکتر فوقالعادهام، نه زیبایی اون رو دارم و نه قدرتهای خاصش رو. حتی رایحهی لعنتیم میتونه آدم بکشه!
نفس عمیقی کشید و با صدای آرومی لب زد:
-نباید به حرفش گوش میدادم. ترجیح میدم توی اتاقم خودم رو حبس کنم تا دوباره کسی به خاطرم اذیت نشه. توی خواستگاری کردن از لونینگ نونا موفق باشی آلفا!
لوهان گفت و کولهاش رو از روی مبل برداشت، از اتاق بیرون رفت و سهون رو تنها گذاشت.
سهونی که چندیدن احساس مختلف رو با هم تجربه میکرد.
ترس...
اضطراب...
نگرانی...
و...پشیمونی...
آره...پشیمون بود. باید بلند میشد و دست امگا رو میگرفت و بهش میگفت"لعنتی تو کسی هستی که میخوامت! گرگم داره برای حس کردن رایحهی لعنتیت خودکشی میکنه و خودم جوری مدام بهت فکر میکنم که از کار و زندگیم چیزی نمونده، ولی نمیتونم تکون بخورم. یه قلاده گردنمه به اسم خانواده و... زیادی سنگینه!"
اما فقط همونجا روی مبل نشست و به صفحهی خاموش تلوزیون خیره شد...
باید چیکار میکرد؟
/////////////////////////
زنگ در به صدا دراومد و مینسوک خوشحال از رسیدن پیتزایی که به یکی از رستورانهای 24ساعته سفارش داده بود، از روی مبل بلند شد. کیف پولش که روی میز افتاده بود رو برداشت و به سمت در ورودی رفت. در ورودی رو باز کرد و با دیدن دلیوری، با لبخند پیتزا رو ازش گرفت و از توی کیفش، به اندازهی فاکتور روش، پول بیرون کشید و به پسر جوون داد. پسر تعظیمی کرد و مینسوک بعد از یه تشک کوتاه، در رو بست. به سمت هال رفت و جعبهی پیتزا رو روی میز گذاشت. خواست بشینه که زنگ در دوباره به صدا در اومد و مینسوک رو متعجب کرد. مطمئن بود پول کافی به اون پسر داده. پس چرا دوباره برگشته بود؟
با شک بلند شد و به سمت در ورودی رفت و بدون نگاه کردن به چشمی، بازش کرد.
اما به جای دلیوری، اینبار لوهان رو پشت در دید. امگا با صورت خیس از اشک، پشت در ایستاده بود و میلرزید!
-لو...لوهانااا!
-هیونگ...هق...میشه بیام...تو؟
با ترس بازوهای لوهان رو گرفت و پسر رو داخل کشید. میدونست هوا اونقدرها هم سرد نیست، اما حدس میزد فشار امگا افتاده باشه که اینطور میلرزه. بدن کوچیک امگا رو توی بغلش گرفت و در رو بست. به سمت هال رفت و اجازه داد امگا روی بزرگترین مبل خونهاش دراز بکشه. کولهاش رو کنار مبل گذاشت و رایحهاش رو آزاد کرد تا عطر دارچین، تپش قلب پسر کوچیکتر رو کم کنه.
-برات دمنوش میارم. همینجا بمون.
مینسوک همونطور که کوسن زیر سر لوهان رو مرتب میکرد، گفت و لوهان حرفی نزد. سریع به سمت اتاقش رفت و پتوی کوچیکی رو از کمد برداشت. از اتاق خارج شد و به سمت لوهان رفت. پتو رو روی بدنش انداخت و به صورت خیسش خیره شد. نمیدونست چه اتفاقی افتاده که امگای موردعلاقهاش رو به این روز انداخته و میترسید بپرسه و حال لوهان بدتر بشه.
بدون حرف، بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. چای ساز رو به برق زد تا آب رو زودتر به جوش بیاره و مشغول انتخاب کردن دمنوش شد.
بهارنارنج انتخاب خوبی به نظر میرسید. آب جوش رو توی قوری ریخت و درش رو گذاشت. باید ده دقیقه منتظر میموند تا دم بکشه. قوری رو توی سینی گذاشت و با یه فنجون، به هال رفت.
روی زمین، روی یه کوسن کنار مبل نشست تا نزدیک لوهان باشه. دستش رو روی گونهاش گذاشت و با حس کردن پایین بودن دمای بدنش، پتو رو بیشتر بالا کشید. کنجکاوی داشت از پا درش میاورد، اما نگران بود بپرسه و امگا بیشتر از الان گریه کنه.
یه دستمال کاغذی از روی میز برداشت و اشکهای لوهان رو آروم پاک کرد. حتی میترسید فشار دستش رو روی پوست لطیف لوهان بیشتر کنه و پسر کوچیکتر اذیت بشه!
-هی..هیونگ...
لوهان به آرومی، با لبهایی که به شدت میلرزیدن، لب زد و مینسوک که حس میکرد قلبش رو از سینهاش بیرون کشیدن، جواب داد:
-جانم؟
لوهان لبهای خشکش رو تکون داد.
-بهش گفتم!
دو کلمه به زبون آورد و مینسوک حس کرد نفسش گرفته. پس سهون بهش جواب رد داده بود...
خودش رو سرزنش کرد. تقصیر اون بود. اون رفته بود و به لوهان گفته بود سهون دوستش داره. این حال بد الان لوهان، به خاطر اعتماد به نفس و شجاعتی بود که مینسوک چند ساعت قبل به پسر کوچیکتر داده بود تا اعتراف کنه...
-من...من واقعا متاسفم لوهان. فکرش رو هم نمیکردم اوه سهون بخواد...
-بهتر شد هیونگ!
لوهان حرفش رو قطع کرد و سعی کرد بین گریههاش لبخند بزنه و قلب مینسوک بیشتر از قبل گرفت. کدوم احمقی به امگای دلنازکش یاد داده بود حتی وقتی حالش داغونه برای آروم کردن بقیه لبخند بزنه؟ مینسوک ترجیح میداد پسری که حتی انقدر انرژی نداره که درست روی مبل بشینه، بهش فحش بده و تمام تقصیرها رو گردن اون بندازه اما اونطوری دردمند بین گریههاش لبخند نزنه...
-اصلا بهتر شد. اینطوری دیگه...امیدوار نیستم به بودنش. اینطوری حداقل تکلیف دلم مشخص میشه. این قلب لعنتیم میفهمه وقتی کنارشم، هر چقدر هم خودش رو به در و دیوار بکوبه، قرار نیست کسی... نجاتش بده.
مینسوک بین حرف زدن لوهان متوجه بوی الکل شد. پسرکش نیمه مست بود و این باعث میشد قلب مینسوک بیشتر از قبل به درد بیاد. اون هم دقیقا شب تولد لونینگ، توی مستی اعتراف کرده بود و جوابی از لوهان نگرفته بود. حال پسر کوچیکتر رو درک میکرد و خودخواهانه، خوشحال بود که اونروز لوهان کاملا ردش نکرد و بهش فرصت داد... شنیدن جواب منفی واقعا دردناکه.
-هیونگ...
مینسوک با شنیدن صدای مظلومانهی لوهان، بهش خیره شد و سعی کرد گر گرفتن بدنش از عصبانیت رو نادیده بگیره.
-جانم؟
-بغلم میکنی؟
لوهان به سادگی پرسید و مینسوک سریع سر تکون داد. بلند شد و کنار لوهان، روی مبل نشست. دستهاش رو دور بدن امگا پیچید و کمکش کرد روی مبل بشینه و سرش رو به گردنش بچسبونه.
-متاسفم لوهان. متاسفم که آسیب دیدی...
مینسوک کنار گوشش لب زد و لوهان دوباره بغض کرد. پسری ازش به خاطر آسیب دیدنش عذرخواهی میکرد که حتی جواب اعترافش رو هم نگرفته بود و لوهان منتظر نگهش داشته بود.
لوهان حالا میفهمید تمام این مدت پسر بزرگتر چقدر اذیت میشده. بغضش به آرومی تبدیل به اشکهایی شد که گونههاش رو پوشوندن و پایین رفتن و بعد از چند لحظه، صدای گریههاش بلند شد.
-هیونگ من هم... متاسفم. ببخشید که اذیتت کردم. کاش هیچوقت من رو دوست نداشتی!
لوهان با گریه به زبون آورد و مینسوک، نگران عقب کشید.
-چی؟ این چه حرفیه لوهان؟
دستهاش رو بالا برد و صورت لوهان رو قاب گرفت. انگشتهای شستش رو زیر چشمهاش کشید و رد اشک رو از روی گونههاش پاک کرد.
لوهان نگاهش رو بین چشمهای مینسوک چرخوند و گفت:
-متاسفم هیونگ. من هم همین کار رو با تو کردم. نمیدونستم چقدر درد داره. متاسفممم..!
با گریه گفت و مینسوک نتونست به لحن بچگانه و بامزهاش لبخند نزنه.
-من خوبم لوهان. فقط گریه نکن. گریههات بیشتر از شنیدن جواب منفی ازت، درد داره.
مینسوک گفت و لوهان به آرومی بینیش رو بالا کشید.
مینسوک باز هم لبخندی به صورش پاشید و اشکهای جدید روی گونهاش رو پاک کرد. نفس عمیقی کشید. میخواست برای یه بار هم که شده، آدم بد داستان باشه. یه آدم خودخواه که حتی موقع گریه کردن معشوقهاش هم به فکر خودشه!
-لوهانا...میدونم وقت خوبی نیست ولی...
لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد و بعد از رها کردن صورت لوهان، هیجان زده دستهاش رو گرفت.
نمیتونست به چشمهای گریونش خیره بشه و این حرف رو بزنه، پس سرش رو پایین انداخت و به دستهاشون خیره شد.
-میدونم الان نباید انقدر خودخواه باشم که این رو ازت بپرسم ولی...میشه...قبولم کنی؟!
تمام شجاعتش رو جمع کرد و سرش رو بالا برد. به چشمهای نیمه خیس لوهان خیره شد و لب زد:
-من خیلی دوستت دارم لوهان. لطفا بهم فرصت بده. فقط یه فرصت که کنارت باشم. لطفا...
جوری که به لوهان خیره شده بود و جوری که دستهاش رو محکم گرفته بود، به لوهان حس خوبی میداد. مینسوک هیونگش همیشه مراقبش بود و همیشه دوستش داشت. با وجود دو سال دور شدن از هم، باز هم مثل قبل باهاش رفتار میکرد و حتی مهربونتر از قبل شده بود. اصلا مگه آلفایی بهتر از مینسوک برای لوهان پیدا میشد..؟
خودخواهی بود که برای رها شدن از غم از دست دادن تنها عشق زندگیش، به مینسوک پناه ببره ولی میخواست این کار رو بکنه. نگاهش رو از مینسوک گرفت و سر تکون داد.
مینسوک با شوک به موهای لوهان که به خاطر سر پایین افتادهاش، روبروی صورتش بودن، خیره بود و پلک هم نمیزد. چه اتفاقی افتاده بود؟ یعنی واقعا لوهان قبولش کرده بود؟ یا توهم زده بود؟ نکنه خوابش برده بود و تمام اینها همه بخشی از یه رویا بودن؟
-ص..صبرکن! این یعنی...یعنی چی؟
با ناباوری پرسید و لوهان بعد از بلند کردن سرش، با دیدن نگاه متعجب مینسوک و چشمهای درشت شدهاش، بیاختیار خندید.
-قبوله هیونگ..!
لوهان گفت و مینسوک که حالا متوجه شده بود توهم نزده، لوهان رو توی بغلش کشید. لوهان با دیدن ذوق مینسوک، لبخند زد و دستهاش رو دور کمر مینسوک حلقه کرد. مطمئن بود پدرش از انتخابش خوشحال میشه. خودش هم میدونست بودن با مینسوک، براش امنترین گزینهی موجوده.
مینسوک سرش رو یکم عقب کشید. بینیش رو بین موهای لوهان فرو برد و نفس عمیقی کشید. بوسهای همونجا گذاشت و لوهان رو به هیجان انداخت.
-ممنونم لوهان. همیشه مراقبتم. قول میدم...
یکم عقب کشید و بوسهای روی پیشونی امگا نشوند و این باعث شد لوهان نتونه هیجان و ترس ناگهانی که به وجودش افتاده رو کنترل کنه. فرومونهاش، بیاجازه از بدنش بیرون پریدن و قبل از اینکه متوجه بشه، مینسوک به سرفه افتاده بود.
لوهان با ترس خودش رو عقب کشید و سعی کرد از روی مبل بلند بشه که مینسوک بهش اجازه نداد.
-یااا...کجا؟ تو حالت...خوب نیست.
مینسوک بین سرفههاش گفت و لوهان با ناراحتی و عذاب وجدان گفت:
-متاسفم هیونگ. من نمیدونم چی شد. یهویی خودش اومد بیرون. باور کن تقصیر من نبود.
بغضش دوباره شکست و اشکهاش روی گونههاش ریختن، درحالی که مثل بچهها از خودش و زمین و زمان گله میکرد.
-من حتی نمیتونم یه رابطهی ساده داشته باشم. میبینی هیونگ؟ من برات خطرناکم. ما نمیتونیم با هم باشیم!
مینسوک حس میکرد تبدیل به پسربچهای شده که بالاخره بعد از چند ماه درس خوندن بی وقفه، تونسته نمرهی کامل رو بگیره و مادر و پدرش بهش یه هدیهی خیلی خوب دادن، اما بعد از یه دقیقه، ازش هدیه رو پس گرفتن!
-چی داری میگی لوهان؟
مینسوک نگران و مضطرب لب زد و لوهان با گریه گفت:
-دلت میخواد با هم زندگی کنیم و تو همش استرس داشته باشی که بالاخره کی قراره با رایحهی لعنتیم سکته کنی؟ من اینطوریم هیونگ. همینقدر مزخرف و داغون...
مینسوک خودش رو جلو کشید تا دوباره لوهان رو بغل کنه و بهش نشون بده نمیخواد حالا که تونسته رضایتش رو جلب کنه، از دستش بده. مینسوک هیچ جوره قرار نبود کوتاه بیاد و بیخیال لوهان بشه.
-خیلی خب دیگه کافیه. دلم نمیخواد به خودت این حرفها رو نسبت بدی. اصلا...اصلا بیا یه مدت قرار بذاریم، اگر دیدی دوستم نداری، یا دیدی از رفتارهام خوشت نمیاد یا هرچی، به هم میزنیم. خب؟ اصلا 3 روز. بیا 3 روز باهم قرار بذاریم! اگر دوست نداشتی، دیگه ادامه نمیدیم. باشه؟
به سختی و التماسگونه به زبون آورد و لوهان با تعجب گفت:
-هیونگ من دارم راجع به احتمال بد شدن حالت به خاطر رایحهام حرف میزنم و تو میگی ممکنه ازت بدم بیاد؟ شوخی میکنی؟
مینسوک گیج به لوهان خیره شد. پسر روبروش راجع بهش چه فکری کرده بود؟
-لعنتی من اینهمه سال برای به دست آوردنت صبر نکردم که حالا به خاطر یه همچین مسئلهی کوچیکی، اون هم وقتی هنوز به دستت نیاوردم، از دستت بدم.
دستهای لوهان رو رها کرد و شونههاش رو گرفت. خیره توی نگاه لوهان ادامه داد:
-رایحهی تو کشنده نیست لوهان. فقط یکم...یکم تپش قلب آدم رو بالا میبره. انقدر آدمهای اطرافت بهت این رو گفتن که خودت هم باورت شده خطرناکی. لطفا...لطفا دیگه به رایحهات نگو کشنده. مطمئنم حتی اگر خود گل برف هم حرفت رو بشنوه، بهش برمیخوره!
لوهان با شنیدن جملهی آخر مینسوک، بیاختیار خندید و دستش رو زیر چشمهاش کشید تا اشکهای باقی مونده رو از زیرشون جمع کنه.
مینسوک که هنوز نمیدونست لوهان بالاخره قبول کرده با هم باشن یا نه و حتی پرسیدن راجع بهش هم میترسوندش؛ فقط با استرسی که سعی داشت مخفیش کنه و رایحهای که کنترل کرده بود تا به این سرعت لو نره، لب زد:
-مطمئنم شام نخوری. از اونجایی که این هیونگ عزیزت نمیخواد وقت رو از دست بده، فردا رو اولین روزمون حساب میکنیم. بیا فعلا به شکمهای گرسنهمون رسیدگی کنیم.
مینسوک زیرچشمی به لوهان نگاه کرد و وقتی دید پسر هیچ مخالفتی نکرده، خوشحال از اینکه قبول شده و بالاخره به آرزوش رسیده، عقب کشید و با فاصله کنار لوهان نشست. جعبهی پیتزا رو باز کرد و یه تیکه ازش جدا کرد و به سمت لوهان گرفت.
لوهان با لبخند بینیش رو بالا کشید و پیتزا رو ازش گرفت. نمیدونست باید چه حسی داشته باشه. اون برای اولین بار توی عمرش قبول کرده بود با یه نفر قرار بذاره، اون هم دقیقا زمانی که از طرف تنها کسی که روش یه کراش خیلی گنده داشت، رد شده بود.
حس عجیبی داشت. غم عجیبی رو حس میکرد و نمیدونست این کاری که داره میکنه، درسته یا نه، اما میخواست انجامش بده.
تازه هیونگش بهش حق انتخاب داده بود. 3 روز...
اونها 3 روز زمان داشتن تا بفهمن میتونن کنار هم بمونن یا نه و لوهان واقعا و ته قلبش دوست داشت بتونه یه راه حلی برای رایحهاش پیدا کنه تا مینسوک هیونگش اذیت نشه.
گازی به اسلایس پیتزای توی دستش زد و نیم نگاهی به هیونگش انداخت. میتونست نگاههای پر ذوق هیونگش رو حس کنه و این لبخند روی لبهاش میاورد. دوست داشته شدن برای کسی که هیچکس بجز پدرش بهش توجه نمیکرد، خیلی قشنگ بود...
/////////////////////
-صبح بخیر زیبای خفته!
با شنیدن صدای مینسوک، نگاه خوابآلودش رو از سقف سفید اتاق گرفت و به هیونگش داد. مینسوک با یه شلوار پارچهای، پیراهن سفید و کراوات سرمهای دور گردنش، کنار در ورودی اتاق ایستاده بود و بهش نگاه میکرد. موهاش رو مرتب بالای سرش فیکس کرده بود و عطر دارچینش، حسابی آدم رو سر ذوق میاورد.
لوهان مطمئن بود الان موهاش شبیه لونهی کلاغ شدن و صورتش هم پف کرده و این باعث میشد خجالت بکشه. تا دیروز میتونست هر جوری جلوی مینسوک هیونگش ظاهر بشه اما حالا خجالت میکشید. دلش میخواست حالا که قبول کرده با آلفا قرار بذاره، حداقل به چشمش زیبا بیاد.
صورتش رو با دستهاش پوشوند و گفت:
-یااا هیونگ...برو بیرون. من الان زشتم.
مینسوک به آرومی خندید و بدون توجه به تمام سالهای دوستی و رابطهشون و این حقیقت که بارها صورت نشسته و پف کردهی لوهان رو دیده، گفت:
-تو هیچوقت زشت نیستی هانی! زود دست و صورتت رو بشور و بیا. برات صبحونه آماده کردم.
مینسوک گفت و از اتاق بیرون رفت تا امگای خجالتی که بالاخره میتونست ادعا کنه متعلق به خودشه، راحت باشه. البته هربار میخواست بابت داشتن امگای موردعلاقهاش ذوق کنه، یادش میومد که فقط 3 روز قراره کنارش باشه و این باعث میشد گوشهی لبهاش آویزون بشه. ته دلش مدام دعا دعا میکرد انقدر به نظر لوهان خوب بیاد که امگا کنارش بمونه و بهش فرصت بده که بهش نشون بده چقدر دوستش داره و چقدر براش باارزشه.
فنجون قهوه رو پر کرد و اون رو روی میز سمت مخالف خودش گذاشت. سه تا از پنکیکهای وانیلی که درست کرده بود رو توی بشقاب گذاشت و روش سس توتفرنگی موردعلاقهی امگا رو ریخت. مطمئن بود بعد از نشستن امگا پشت میز، قراره شاهد برق چشمهاش باشه.
-واو هیونگ! کی بیدار شدی که تونستی همهی اینها رو آماده کنی؟
لوهان پرسید و پشت میز نشست. مینسوک لبخندی زد و روبروی لوهان، سمت مخالف میز نشست و گفت:
-مثل همیشه ساعت 7 بیدار شدم. درست کردنشون خیلی وقت نمیگیره.
لوهان با دیدن پنکیک و سس توتفرنگی روش، ذوق زده چنگالش رو برداشت و گفت:
-مطمئنم خیلی خوشمزهست. ممنونم هیونگ. من خیلی توتفرنگی دوست دارم.
مینسوک با لبخند دستهاش رو زیر چونهاش تکیه داد و به صورت لوهان خیره شد. بودن امگا توی خونهاش به اندازهی کافی باعث قشنگ شدن روزش شده بود و حالا اون صورت ذوق زده و لبهایی که غنچه شده بودن و لپهای پر شده از پنکیک، داشت قلبش رو به یه خونهی شکلاتی تبدیل میکرد و مینسوک واقعا نگران بود که تا چند دقیقهی دیگه، اون خونهی شکلاتی از شدت شیرینی لوهان، آب بشه و فرو بریزه!
-واو هیونگگگ!
لوهان با چشمهای درشت شده از تعجب، به مینسوک خیره شد همونطور که براش دست میزد، تند تند محتویات توی دهنش رو جوید.
-عالی شده. ممنونم. خیلی خوشمزه شده.
مینسوک با شنیدن اون جمله، لبخند زد.
-آرومتر بخور لوهانی. میپره توی گلوت.
فنجون قهوه رو به لوهان نزدیک کرد و لوهان تشکر کرد.
-تو هم صبحونهات رو بخور هیونگ. دیرمون میشه ها!
مینسوک سر تکون داد و بالاخره چنگالش رو برداشت و یکم از پنکیک رو خورد.
-میگم هیونگ...
مینسوک نگاهش رو به چشمهای لوهان داد و لوهان بعد از بالا دادن عینکش روی تیغهی بینیش، به آرومی و با خجالت پرسید:
-بلدی صبحونهی کرهای هم درست کنی؟
مینسوک بیاختیار خندید و دستش رو جلو برد. مقابل چشمهای متعجب لوهان، سس توتفرنگی رو ازکنار لبهاش پاک کرد و کاملا کلیشهای، انگشتش رو لیسید.
-آره بلدم. فردا برات درست میکنم و میارم بیمارستان. خوبه؟
لوهان که هنوز به خاطر اون حرکت که همیشه و همیشه توی تلوزیون میدید و با خودش فکر میکرد که دقیقا چرا آدمها انجامش میدن و اصلا کجاش جذابه، تپش قلب داشت و خجالت میکشید، گفت:
-نمیخوام اذیت بشی. فردا من صبحونه درست میکنم.
مینسوک خوشحال از پیشنهاد لوهان، سر تکون داد.
-باشه. پس من روز بعدش برات صبحونه درست میکنم. قبوله؟
لوهان با خجالت سر تکون داد و مینسوک به بشقابش اشاره کرد.
-حالا بقیهاش رو بخور که زودتر بریم.
لوهان باز هم سرتکون داد و حرفی نزد. هنوز هم بابت اون حرکت مینسوک، گونههاش قرمز بودن و سعی داشت خجالت کشیدنش رو پنهان کنه، پس فقط سرش رو پایین انداخت و خودش رو با پنکیکش سرگرم کرد.
YOU ARE READING
Just A Random Omega
Fanfictionکاپل: هونهان ژانر:امگاورس. امپرگ. رمنس. انگست. اسمات نویسنده:Mahi01 روزهای آپ: جمعهها سایت آپلود: Www.exohunhanfanfiction.blogfa.com کانال تلگرام: @hunhanerafanfic @exohunhanfanfiction