قسمت نهم

140 31 22
                                    

قسمت نهم

خسته بود و کلافه. از شدت احساس ناراحتی عجیبی که از شب قبل و بعد از رد کردن اعتراف امگای فرفری روی ذهن و بدنش سایه انداخته بود، کارش رو هم پیچونده بود و با یه پیام کوتاه با مضمون دروغین و ربط دادن بی‌حوصلگیش به یه ویروس تابستونی جدید، خودش رو مریض اعلام کرده بود و توی خونه مونده بود.

و حالا میتونست صدای مادرش رو بشنوه که مشغول حرف کشیدن از تنها خدمتکار خونه‌شون و فهمیدن حال سهونه!

کلافه چشم چرخوند و غلتی روی تخت زد. به سمت راستش، جایی که در تراس و دیواری که به لطف پنجره‌های قدی، به دیوار شباهت نداشت و تمام منظره‌ی پشتش رو به نمایش میذاشت، برگشت و نفس عمیقی کشید.

صادقانه دلش میخواست بره بیمارستان و باز هم از دور به اون امگای شیرین و مظلوم که با گریه کردن، آتیش عجیبی به دلش انداخته بود، خیره بشه.

عجیب بود که برای اولین بار توی زندگیش، یه امگای معمولی، یه پسر همچین حسی بهش داده بود. همیشه توی زندگیش منتظر یه امگای فوق‌العاده مثل لونینگ بود. یه دختر به زیبایی دوست دخترش و البته بی نقص...

البته اگر میشد لقب "بی‌نقص" رو به اون دختر بی‌اعصاب ربط داد!

لونینگ فقط وقتی بی نقص بود که خودش میخواست!

اما حالا قلبش...و البته گرگش جذب امگایی شده بودن که نه تنها قدرتی نداشت، بلکه مدام زیبایی‌هاش رو پنهان میکرد و همچین، رایحه‌اش رو...

سهون هنوز هم گیج بود. فرقی نداشت که چقدر فکر کنه، انگار قرار نبود هیچ‌وقت به نتیجه برسه. اون هنوز هم نمیفهمید که چرا یه رایحه‌ی عجیب که بقیه ازش فرار میکنن، باید این‌طوری به مشامش خوش بیاد و هیچ‌جوره از ذهنش پاک نشه؟

مدام به یاد قصه‌ها و افسانه‌هایی میفتاد که توی سن پایین از بچه‌های دیگه و یا مادربزرگ‌ها میشنید. افسانه‌هایی که نوید جفت حقیقی رو میدادن. پیوندی قوی بین یه آلفا و یه امگا...

رایحه‌هایی که همدیگه رو جذب میکنن و قلب‌هایی که حتی بعد از مرگ هم عاشق میمونن...

داستان‌های قشنگی بودن و سهون 7 ساله‌ی اون‌موقع رو جذب میکردن، اما حالا سهون 30 ساله رو به شک انداخته بودن.

اگر سهون بدون توجه به لوهانی که احتمالا میتونست اسم "جفت حقیقی" رو روش بذاره، با لونینگ ازدواج میکرد، چی میشد؟ یعنی میتونست تا آخر عمرش، حضور لوهان رو توی چند قدمیش حس کنه و با یادآوری رایحه‌اش دیوونه نشه؟

نمیتونست!

سهون قاطعانه فرضیه‌ی توی ذهنش رو رد کرد و دوباره به کمر دراز کشید و این‌بار به سقف خیره شد. کاش انقدر شجاعت داشت که از پوسته‌ی "پسر خوب خانواده" بودن بیرون بیاد و لونینگ رو رها کنه و کنار لوهان بمونه.

Just A Random Omega Where stories live. Discover now