قسمت پانزدهم

81 14 1
                                    


قسمت پانزدهم
لوهان با ذوق میکروفون رو برداشت و از روی مبل بلند شد. قبلا زیاد با سهون هیونگش به کارائوکه اومده بود و از این‌که جلوی اون آلفا آهنگ بخونه، خجالت نمیکشید.
سهون هم با دیدن ذوق لوهان برای خوندن، لبخند میزد و توی خوندن قسمت‌های آشنای متن آهنگ، همراهیش میکرد؛ هر چند که هنوز هم به لوهان راجع به حرف مادرش و مهمونی شب بعد چیزی نگفته بود و توی مغزش مشغول نقشه ریختن برای ایجاد یه موقعیت خوب برای رسوندن خبر مهمونی به لوهان بود.
اون و لوهان هنوز اون‌قدرها هم با هم راحت نبودن که سهون بخواد همچین خواهشی از اون امگای برفی بکنه، اما مرگ یه بار و شیون هم یه بار!
سهون میدونست بالاخره مجبوره امگاش رو به خانواده‌اش نشون بده. پس بهتر بود همین اول این‌کار رو میکرد. حتی اگر مادرش رو هم نادیده میگرفت، دلش میخواست به برادرش نشون بده که برخلاف اون، عقب نکشیده و موفق شده امگاش رو کنار خودش نگه داره. دلش میخواست از اون مرد بابت حرفهاش تشکر کنه و شجاعتی که با چند جمله بهش تزریق کرد و به جلو حرکتش داد. سهون جدا از برادرش ممنون بود.
-وایییی 100 گرفتممممم!
لوهان با جیغ گفت و باعث شد آلفا از فکر بیرون بیاد. سهون سرش رو بلند کرد و به لوهان خیره شد. امگا با ذوق چندبار بالا و پایین پرید و سهون رو به خنده انداخت. سهون حالا بهتر میتونست ببینه که امگای درونگرا و خجالتیش، کنارش تبدیل به یه امگای شیطون و بازیگوش میشه و شیطنت میکنه...
لوهان کنار اون، خودش بود و سهون واقعا از این بابت خوشحال بود. اون امگا به حدی مظلوم و بی‌صدا بود که سهون میترسید نکنه چیزی بخواد و به خاطر خجالت کشیدن، حرف نزنه.
-بهت افتخار میکنم دونه‌برف!
سهون گفت و بطری آب رو باز کرد و به دست لوهان داد. لوهان با لبخند خجالت‌زده‌ای، بطری رو از دست سهون گرفت و کنارش نشست. کمی از آب رو نوشید و بعد از یه نفس عمیق، لب زد:
-تو نمیخونی هیونگ؟
سهون نیم نگاهی به میکروفون انداخت و "میخونم" ای زمزمه کرد. کنترل رو برداشت و یه آهنگ ملایم انتخاب کرد و میکروفون رو برداشت. بدون این‌که از جاش بلند بشه، میکروفون رو به لبهاش نزدیک رد و همون‌طور که به لوهان خیره بود، شروع کرد.
لوهان میتونست قسم بخوره هیچی از اطرافش نمیفهمه!
سهون با چشم‌های مشکی رنگش بهش خیره شده بود و به آرومی لبهاش رو تکون میداد وکلمات نامفهموم برای امگا رو ادا میکرد.
لوهان نمیدونست چش شده. از عشق زیاد بود یا گرگش کنترل بدنش رو به عهده گرفته بود؟!
نمیدونست. صادقانه چیزی از اطرافش نمیفهمید و همین باعث شد بی‌اختیار دستش رو جلو ببره و میکروفون رو از سهون بگیره.
آهنگ بدون صدای خواننده، توی فضای اتاق پخش میشد و سهون با تعجب به لوهان خیره شده بود. تا جایی که یادش میومد، اون آهنگ منفی و بدی رو انتخاب نکرده بود و جدا نمیدونست که چرا لوهان بهش واکنش نشون داده.
اما لوهان حس میکرد توی یه دنیای دیگه سیر میکنه!
چشم‌هاش فقط چشم‌های آلفا رو میدیدن و لبهاش جوری که انگار سالها تشنه موندن، برای فرو رفتن بین لبهای سهون، بی‌قراری میکردن!
بدون این‌که اختیار صد درصدش دست خودش باشه، دستش رو جلو برد و شونه‌ی آلفای متعجب رو گرفت. سرش رو به سمت راستش کج کرد و به سهون نزدیک شد و لبهاش رو به آرومی روی لبهای سهون گذاشت. چشم‌هاش رو به آرومی بست و دست‌ آزادش رو هم روی شونه‌ی مخالف سهون گذاشت.
سهون دستش رو بلافاصله دور کمر باریک لوهان پیچید و بدنش رو روی بدن خودش کشید و اجازه داد امگا به راحتی روی رون‌هاش بشینه.
لوهان با عطش لبهای سهون رو بوسید و دست‌هاش رو محکم دور گردن سهون پیچید. بدنش به آرومی روی بدن سهون تکون میخورد و سهون حس میکرد گرگ شیطون امگاش داره سعی میکنه اغواش کنه.
موقعیت خوبی نبود و سهون هم نمیخواست این‌طوری انجامش بده. هیچ‌کدومشون چیز زیادی از رابطه‌ی قبلیشون به خاطر نداشتن و سهون دلش میخواست دفعه‌ی بعدی که با هم رابطه دارن، همه چیز خاص باشه و توی ذهن جفت زیباش ثبت بشه.
پس دست‌هاش رو روی کمر و کتف لوهان کشید و سعی کرد با کم کردن رایحه‌اش، به لوهان توی کنترل کردن خود، کمک کنه.
بعد از چند بوسه‌ی خیس و ملایم، امگا عقب کشید و با چشم‌های خیس از لذت و ذوق، به چشم‌های دوست پسرش خیره شد.
سهون با دیدن اون نگاه، لبخندی زد و دوباره کمرش رو نوازش کرد.
-میخوای یه آهنگ دیگه بخونی و بعدش برسونمت خونه؟
لوهان با شنیدن سوال سهون، سرش رو به دو طرف تکون داد و حرف سهون رو رد کرد.
-نه. همین الان هم میتونیم بریم.
با صدای آروم گفت و نگاهش رو از چشم‌های سهون گرفت. انگار دوباره به همون لوهان خجالتی تبدیل شده بود...
سهون دستش رو بلند کرد و موهای نرمش رو نوازش کرد. موقعیت خوبی برای حرف زدن به نظر میرسید، پس لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد و بدون نگاه کردن به لوهان، لب زد:
-فردا به یه مهمونی دعوت شدیم...
لوهان با تعجب ابروهاش رو بالا داد و به سهون خیره موند. با این‌که خجالت میکشید که هنوز روی پاهای سهون نشسته، اما دلش نمیخواست از اون‌جا تکون بخوره.
آغوش سهون گرم و نرم بود و بوی اطمینان میداد. پر از حس خوب بود و گاهی باعث میشد لوهان حتی موقع خواب هم به یادش بیفته. دلش میخواست اون آغوش رو همه جا همراه خودش داشته باشه و هر وقت احساس ناامنی کرد، خودش رو بین بازوهای آلفاش پنهان کنه.
سهون لبش رو کوتاه گزید و لوهان لب زد:
-نمیخوای...بگی چی شده؟
سهون نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند کرد. مستقیما توی چشم‌های عسلی روبروش زل زد و گفت:
-مادرم یه مهمونی گرفته تا تو رو به فامیل نشون بده.
لوهان با ترس دوباره نگاهش رو از سهون گرفت و سرش رو پایین انداخت. فرومون‌های نگرانش توی فضا پیچیدن و آلفا رو نگران کردن. سهون دست‌هاش رو دور بدن لوهان پیچید.
-اوه نه نه نمیخوام خودت رو ناراحت کنی. اصلا چیز مهمی نیست. میتونیم اصلا به اون مهمونی نریم. باشه عزیزم؟
لوهان سر بلند کرد و به سهون خیره شد. سهون وقتی نگاه مستقیمش رو دید، لبخند ملایمی روی لبهاش کشید.
-خوبی لوهان؟
پرسید و لوهان نفس عمیقی کشید. به هر حال باید به این مهمونی میرفت. لوهان میدونست مادر سهون بی‌خیال نمیشه و چی بهتر از این فرصت؟ اگر قرار بود اون امگا اذیتش کنه، لوهان هم باید سعی میکرد به خاطر سهون باهاش کنار بیاد.
البته مطمئن بود تیر اون زن قراره به سنگ بخوره چون حالا لوهان دیگه یه امگای سمی که مدام خودش رو قایم میکنه، نبود. میتونست فردا به همه‌ی مهمون‌های اون زن نشون بده که یه امگای لایق برای سهونه...
-خی...خیلی خب. بریم...
به آرومی گفت و سهون با تعجب بهش خیره شد.
-چ...چی؟
زمزمه وار پرسید و لوهان جواب داد:
-فردا...باهات به اون مهمونی میام.
سهون با تعجب و چشم‌های درشت شده بهش خیره موند و لوهان سعی کرد به خجالتش غلبه کنه و سرش رو بلند کنه. از زیر چتری‌های بلندش به چشم‌های سهون خیره شد و سهون لب زد:
-و...واقعا؟
لوهان سر تکون داد و باعث شد چتری‌هاش روی مژه‌های بلندش برقصن و قلب سهون رو ذوب کنن! چطور ممکن بود امگاش انقدر بی‌نقص و زیبا باشه؟
-خدای من. واقعا ازت ممنونم لوهان.
لوهان بی‌اختیار با شنیدن اون جمله، لبخند زد و سهون حس کرد که باید اون لبخند رو بپرسته. سرش رو جلو برد و بوسه‌ی آرومی روی لب پایین لوهان زد. در حد یه لمس ساده و ملایم...
لوهان چشم‌هاش رو بست و سهون بوسه‌ی دیگه‌ای، این‌بار روی لب بالاش نشوند و بعد از یکم عقب کشیدن، گفت:
-تو لایق پرستشی لوهان. تو فوق‌العاده و خاصی. من واقعا خوشحالم که خدا جفتی مثل تو رو برای من انتخاب کرده و جدا نمیدونم چطور باید ازش تشکر کنم..!
دستش رو بالا برد و چتری‌های لوهان رو از روی پلک‌هاش کنار زد و به چشم‌های عسلیش خیره شد.
-اصلا...مگه چیزی هست که بتونه با این حجم از معجزه‌ای که خدا توی چشم‌هات برای من ریخته، برابری کنه؟ من بدون شک خوش‌شانس‌ترین آلفای دنیام...
میتونست ببینه که گونه‌های لوهان تغییر رنگ دادن و سرخ شدن و همین باعث شد دوباره لبخند بزنه. امگاش به حدی بامزه و شیرین بود که سهون حس میکرد اگر هر روز بهش نگه که چقدر بی‌همتا، خاص و زیباست، در حق هدیه‌ای که خدا بهش داده، کم‌لطفی کرده!
لوهان با خجالت صورتش رو با دست‌هاش پوشوند و پیشونیش رو به شونه‌ی سهون تکیه داد. سهون انگشت‌هاش رو روی موهاش کشید و لب زد:
-خجالت کشیدی دونه‌برف؟
لوهان با صدای آرومی کنار گوشش جواب داد:
-آخه...هیچ..وقت هیچ‌کس این...این حرفها رو بهم نزده...
سهون بوسه‌ای روی موهاش زد و گفت:
-من هرروز بهت میگم تا بهش عادت کنی. خوبه؟
لوهان بیشتر خودش رو به سهون چسبوند و آلفا رو مجبور کرد بغلش کنه. سهون دستش رو روی کمر لوهان کشید و سعی کرد بحث رو برخلاف خواست خودش، عوض کنه.
-بهتره زودتر برسونمت خونه. پدرت گفت شب باید برگردی.
لوهان سرش رو بلند کرد و پرسید:
-خودت کجا میری؟
سهون بلافاصله جوابش رو داد:
-میرم خونه و فردا شب میام دنبالت بیمارستان. بعد هم تا خونه میرسونمت تا برای مهمونی آماده بشی.
لوهان بازوهای سهون رو گرفت.
-ولی...اون‌جا اذیت نمیشی؟ یعنی مادرت...
حرفش رو خورد و سهون بلافاصله لب زد:
-نه اذیت نمیشم. فکر نمیکنم چیزی بگه. اگر هم گفت، بازهم مهم نیست. مهم اینه که فردا قراره دستت رو بگیرم و با افتخار به همه نشون بدم چه امگای فوق‌العاده‌ای دارم.
لوهان با تصورش هم ذوق زده میشد. برای اولین بار توی زندگیش، یه نفر بود که ازش این‌طوری تعریف میکرد و انقدر باارزش و خاص میدیدش. یه نفر که واقعا عاشقش بود و میخواست با افتخار به بقیه معرفیش کنه!
لوهان هیچ‌وقت، حتی وقتی پدرش روبروش مینشست و بهش میگفت یه امگای فوق‌العاده‌ست که قراره سرنوشت خیلی قشنگی داشته باشه، فکرش رو نمیکرد که سرنوشت، یه آلفا مثل سهون رو براش نشون کرده باشه.
لوهان حالا حس میکرد جدا داره با اون آلفای بهشتی، توی بهشت زندگی میکنه.
چطور ممکن بود توی چند روز، زندگی افتضاح و خسته‌کننده‌اش به همچین شاهکاری تبدیل بشه؟
لوهان حس میکرد جدیدا داره توی دنیای قصه‌های پریان زندگی میکنه و به خاطر همینه که همه چیز بر وفق مرادشه!
یا شاید هم کتاب زندگیش افتاده دست نویسنده‌ی داستان‌های والت‌دیزنی و اون نویسنده مشغول عوض کردن داستان اسفناک زندگیش و تبدیل کردنش به یه سیندرلا استوری شیرینه..!
-من...خواب نیستم...نه؟
به آرومی پرسید و سهون خندید. خودش هم گاهی به این فکر میکرد که نکنه حضور لوهان توی زندگیش یه خواب باشه و میترسید یوقت چشم‌ باز کنه و لونینگ رو کنار خودش ببینه و بدتر از اون، بوی دارچین از بدن لوهان به مشامش برسه!
اما نه..!
خواب نبودن. هردوشون بیدار بودن و انگار این بار زندگی تصمیم گرفته بود به هردوشون روی خوش نشون بده.
-خواب نیستی دونه‌برف. بیداری و آلفات قراره کاری کنه توی بیداری، رویا ببینی!
به آرومی نوک بینی لوهان رو بوسید و لوهان خودش رو روی پاهای سهون جمع کرد. هنوز هم دلش نمیخواست از روی پاهای سهون بلند شه و حتی دلش میخواست سرش رو روی شونه‌ی آلفاش بذاره و توی همون حالت بخوابه.
اما قبل از این‌که بخواد سرش رو روی شونه‌ی سهون بذاره، گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد. نگاهش رو به سمت میز که موبایلش روش بود، برگردوند و با دیدن اسم پدرش، لبش رو گزید.
-فکر کنم جدی دیگه وقتشه برگردونمت خونه. میترسم پدرت دفعه‌ی بعدی بهم اجازه نده بیارمت بیرون!
سهون لب زد و کمر لوهان رو گرفت تا بهش کمک کنه روی پاهاش بایسته.
لوهان به سختی و در حالی که اصلا راضی نبود، از روی پاهای سهون بلند شد و روبروش ایستاد. موبایلش رو از روی میز برداشت و تماس پدرش رو جواب داد:
-بله آبوجی؟
مرد پشت خط با خنده گفت:
-میتونم لبهای آویزونت رو حس کنم لوهان. مطمئنم توی موقعیت بدی زنگ زدم ولی...باید برگردی خونه. میدونم یه پسر بالغی و نباید این حرف رو بهت بزنم، ولی فعلا اون‌قدری دلم با سهون صاف نشده که اجازه بدم اتفاقی بینتون بیفته! اون پسر هنوز امتحانش رو پس نداده!
آلفا جمله‌ی آخر رو با جدیت گفت و لوهان فهمید پدرش هنوز بابت رابطه‌ی سهون با لونینگ، دلگیره و صادقانه بهش حق میداد. به نظرش همین حالا هم پدرش حسابی مردونگی کرده بود که بهشون توی شروع رابطه‌شون کمک کرده بود. مطمئنا هیچ‌ پدر دیگه‌ای نمیتونست این رابطه رو، اون هم بلافاصله بعد از بهم خوردن رابطه‌ی دخترش، قبول کنه.
-بله چشم آبوجی. چند دقیقه‌ی دیگه برمیگردم.
آلفای پشت خط لب زد:
-باشه عزیزم. مراقب خودت باش.
لوهان"باشه"ای زمزمه کرد و بعد از قطع شدن تماس، به سمت کت جینش که روی مبل بود، رفت.
-هیونگ...میشه من رو برسونی خونه؟
سهون جلو رفت و بعد از این‌که لوهان کتش رو پوشید، دستش رو گرفت.
-حتما. ولی قبل از اون...میشه لطفا هیونگ صدام نزنی؟
لوهان با تعجب جواب داد:
-تو هیونگمی! چرا نباید هیونگ صدات بزنم؟
سهون ایستاد و لوهان هم به تبعیت از سهون، سرجاش متوقف شد. به سمت سهون برگشت و آلفا لب زد:
-ترجیح میدم سهون صدام بزنی...یا عزیزم، عشقم، همسرم و...
لوهان با گونه‌های سرخ بهش توپید.
-من و تو هنوز جفت هم نیستیم هیونگگگ. چطور انتظار داری این‌طوری صدات بزنم؟
با خجالت نگاهش رو از سهون گرفت و گفت:
-فعلا...همون هیونگ صدات میزنم.
سهون به خجالت و عصبانیت بامزه‌ی لوهان خندید و پرسید:
-یعنی وقتی مارکت کنم و جفت هم بشیم، دیگه هیونگ صدام نمیزنی؟
لوهان دست سهون رو رها کرد و گونه‌هاش رو با دست‌هاش پوشوند. با خجالت و صدای آروم و تیکه تیکه گفت:
-نمی...نمیدونم. بعد...بعدا بهش... فکر میکنم.
به سرعت از اتاق کارائوکه بیرون رفت و به سمت ورودی دوید. سهون پول کارائوکه رو حساب کرد و پشت سرش با فاصله‌ی چند دقیقه، بیرون رفت.
لوهان چند متر جلوتر با قدم‌های کوتاه اما سریع به سمت خیابون اصلی میرفت تا به خونه برسه. فاصله‌ی کارائوکه تا خونه‌شون پنج دقیقه هم نبود و سهون تصمیم گرفت لوهان رو مجبور به نشستن توی ماشین نکنه. دست‌هاش رو توی جیب‌هاش فرو برد و پشت سر لوهان راه افتاد. قدم‌های بلندی برداشت و خیلی زود به لوهان رسید. با خنده گفت:
-خیلی خب. خیلی خب همون هیونگ صدام بزن. فقط نمیشه...یکم آرومتر بریم؟
لوهان سرعت قدم‌هاش رو کمتر کرد و با نگرانی به سهون خیره شد.
-متاسفم. حواسم نبود. نفست گرفت؟
سهون به صورت دوست‌داشتنیش خیره شد و لب زد:
-نه. فقط دلم نمیخواد انقدر سریع بری. میخوام مدت بیشتری کنارت باشم.
لوهان لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت. حرفهای سهون خجالت زده‌اش میکردن و مطمئن بود قرار نیست هیچ‌وقت به این ابراز محبت‌ها عادت کنه.
سهون دستش رو از جیبش بیرون آورد و دست آزاد لوهان رو توی دستش گرفت. به روبرو خیره شد و شروع به قدم زدن کرد و لوهان هم پشت سرش راه افتاد. سهون همون‌طور که هنوز به روبرو خیره شده بود، پرسید:
-دوست داری فردا لباس‌ ست بپوشیم؟
لوهان با ذوق لبخند زد.
-میتونیم؟
سهون نیم نگاهی به صورت خوشحالش انداخت.
-البته. معلومه که میتونیم.
لوهان با لبخندی خوشحال و پر از شوق و ذوق گفت:
-پس...کت کرم داری؟ آخه من میخوام کرم بپوشم.
سهون سر تکون داد و گفت:
-باشه. من هم کرم میپوشم.
لوهان با ذوق گفت:
-خیلی هیجان انگیزه که قراره ست کنیم. قبلا هیچ‌وقت نتونستم امتحانش...
حرفش رو خورد. حقیقت بود اما یه حقیقت ناراحت کننده...
اون هیچ‌وقت هیچ‌کس رو نداشت که بتونه باهاش لباس ست بپوشه.
سهون متوجه شد که لوهان دوباره داره روزهای تلخ گذشته رو برای خودش یادآوردی میکنه؛ پس حرف لوهان رو اون‌جوری که خودش دلش میخواست ادامه داد:
-و قراره از این به بعد زیاد انجامش بدی! من میخوام تمام لباس‌های ست دنیا رو با تو امتحان کنم. مثلا بهار، پولیورهای ست بپوشیم و بریم یکی از پارک‌های وسط شهر پیکنیک. تابستون تیشرت‌های نخی ست بپوشیم و بریم کنار رودخونه‌ی هان دوچرخه سواری. البته باید یادم باشه حتما ضدآفتابت رو بزنی که نسوزی!
گفت و لوهان بازهم بی‌دلیل، سرخ شد. سهون زیادی به جزئیات توجه میکرد.
-پاییز میتونیم ژیله‌های کرم و قهوه‌ای بپوشیم و بریم سمت بوسان و سوپ خرچنگ بخوریم. زمستون هم دوتا پافر ست میخریم و میریم اینچئون و نودل و مارماهی رو امتحان میکنیم. چطوره؟
لوهان با ذوق بهش خیره شده بود و سهون میتونست حس کنه که اگر وسط انیمه بودن، الان از چشم‌های دونه‌برفش، قلب‌های قرمز بیرون میزد!
بی‌اختیار به ذوق لوهان با صدای بلند خندید و دستش رو به سمت خودش کشید. محکم بغلش کرد و دستش رو بین موهاش فرو برد و سرش رو نوازش کرد. نمیدونست چطوری میتونه اون حجم از عشق و علاقه نسبت به اون پسر رو نشون بده. واقعا دلش میخواست لوهان رو انقدر بین بازوهاش فشار بده تا پسر کوچیکتر رو توی خودش حل کنه!
-تو زیادی پاک و ساده‌ای لوهان.
لوهان همون‌طور که به خاطر فشار بدن سهون، نصفه و نیمه نفس میکشید، به سختی لب زد:
-این بده؟
سهون یکم ازش فاصله گرفت تا امگای بیچاره بتونه راحت نفس بکشه.
-معلومه که نه. فقط نمیدونم میتونم از این امگای کوچولوی پاکم خوب مراقبت کنم یا نه. دلم نمیخواد حتی یه خش کوچولو روی قلبت بیفته.
لوهان لبخند کوچیکی تحویلش داد و گفت:
-پس کنارم بمون و مراقبم باش.
لب زد و دوباره به خاطر خجالت، نگاهش رو از سهون گرفت و به سمت خونه راه افتاد. سهون پا تند کرد تا بهش برسه و شونه به شونه‌ی امگاش، مشغول قدم زدن شد.
خیلی زود به خونه رسیدن، ولی نه سهون و نه لوهان، دلشون نمیخواست برن خونه.
لوهان میدونست باید زودتر بره و استراحت کنه تا برای شیفت فرداش آماده بشه و البته میدونست پدرش منتظرشه، اما دلش نمیخواست سهون بره.
امروز، بهترین روزی بود که توی سه سال گذشته تجربه کرده بود. پر از حس خوب و مثبت و عشق. لوهان حس میکرد خدا تمام حال خوب و عشقی که زندگی بهش بدهکار بود رو توی وجود سهون گذاشته و همه رو با هم و یکجا بهش تقدیم کرده!
-ممنونم که من رو رسوندی...
لوهان گفت و سهون دست‌هاش رو توی جیبهاش فرو برد.
-وظیفه‌ام بود لوهان. خوب استراحت کن.
لوهان سر تکون داد و روی پاشنه‌ی پاش چرخید و به سمت در ورودی رفت. دو پله رو بالا رفت که سهون صداش زد.
-لوهان...
سرجاش متوقف شد و برگشت. به آلفای روبروش که بهش نزدیک میشد، خیره شد و نفسش رو حبس کرد.
سهون روبروش ایستاد. حالا کاملا هم‌قد شده بودن و سهون از این حالت ایستادنشون خوشش میومد. لبخندی زد و با صدای آروم گفت:
-شب سهون رو بغل کن! و خواب من رو ببین، چون من میخوام توی خواب هم ببوسمت!
لوهان میتونست گرمایی که از گردنش به سمت گوش‌هاش میرفت رو حس کنه. لبهاش رو گزید و سهون با لبخند ازش فاصله گرفت. قدمی به عقب برداشت و گفت:
-برو داخل. وقتی دیدم رفتی، من هم میرم.
لوهان حتی ثانیه‌ای مکث نکرد و به سرعت به سمت در ورودی رفت. رمز رو زد و وارد شد و سهون رو دوباره به خنده انداخت.
سهون دوباره دست‌هاش رو توی جیبهاش فرو برد و به سمت کارائوکه که ماشینش رو دقیقا روبروی درش پارک کرده بود، رفت.
////////////////////
-از رنگ صورتی روی گونه‌هات میتونم حدس بزنم سهون شیطنت کرده!
تنها آلفای خانواده، با لیوان دمنوش توی دستش، روی یکی از مبلهای وسط هال نشسته بود و داشت با بی‎‌حواسی، شبکه‌های تلوزیون رو بالا و پایین میکرد.
لوهان دستی به گونه‌هاش کشید و به سمت پدرش رفت.
-آبوجی...
صداش زد و مرد که سعی میکرد به لوهان نگاه نکنه که پسرش خجالت نکشه، مجبور شد به سمت امگای دوست داشتنیش برگرده.
و همون نیم نگاه، کافی بود تا بفهمه یه چیزی درست نیست!
-چی شده هانی؟
پرسید و لوهان لبهاش رو آویزون کرد و دست‌هاش رو باز کرد تا به پدرش بفهمونه به یه بغل بزرگ احتیاج داره.
مرد لیوان دمنوش رو روی میز گذاشت و دست‌هاش رو باز کرد. لوهان کنارش روی مبل نشست و خودش رو بین بازوهای پدرش هل داد و کمرش رو بغل کرد.
آلفا بلافاصله دستش رو دور بدنش پیچید و پرسید:
-چی شده هان؟ مشکلی پیش اومده؟ نکنه اوه سهون دوباره چیزی بهت گفته؟ بهت گفتم دلم باهاش هنوز صاف...
-نه آبوجی. سهون هیونگ چیزی نگفته.
گفت و پدرش آروم گرفت. مرد با فهمیدن این‌که اون پسر اشتباهی نکرده، راحت‌تر روی مبل نشست و پرسید:
-پس چی شده؟
لوهان نفس عمیقش رو با "آه" کوتاهی بیرون داد.
-مادر هیونگ ما رو دعوت کرده خونه‌شون!
گفت و پدرش با پوزخند گفت:
-جالبه! من که گفته بودم عروسی دعوتشون میکنیم! چرا انقدر عجله دارن؟
لوهان با یادآوری اون شب، لبخند کوچیکی زد.
-سهون میگفت میخواد من رو به فامیل معرفی کنه.
-دوست نداری بری به اون مهمونی؟
لوهان با شنیدن سوال پدرش، با اخم عقب کشید و از آغوش پدرش بیرون اومد.
-راستش ناراضی نیستم. حس میکنم باید همه ببینن سهون دیگه امگای خودش رو داره. دلم نمیخواد کسی به جفتم...
حرفش رو خورد. جفتش؟ اون هنوز مارک نشده بود. اون دو هنوز کاملا با هم جفت نشده بودن.
آلفا که متوجه دل مشغولی و ناراحتی لوهان شده بود، یکمی روی مبل جلوتر نشست و آرنج‌هاش رو روی رونهاش ستون کرد.
-درسته که سهون هنوز تو رو مارک نکرده، ولی فراموش نکن که اون به خاطرت جلوی خانواده‌اش ایستاد. میدونم برای تو خیلی سخت بود که بودنش با خواهرت رو ببینی، ولی برای اون هم سخت بوده که بعد از جدا شدن از لونینگ، بلافاصله به عشقش اعتراف کنه و تو رو بخواد.
لوهان لبهاش رو آویزون کرد.
-چون مثل شما یه آلفاست، ازش طرفداری میکنین؟
مرد بینیش رو جمع کرد و دستش رو به سمت گوش لوهان برد. گوشش رو آروم کشید و گفت:
-یعنی این‌همه من طرفدار تو بودم رو ندیدی و فقط به همین دو تا جمله گیر دادی؟
لوهان با دیدن صورت توی هم پدرش، خندید و گفت:
-میدونم این هم به خاطر منه و در اصل طرفداری از سهون نیست آبوجی.
مرد عقب نشست و دوباره لیوان دمنوشش رو برداشت.
-فردا به اون مهمونی برو و نشون بده که چقدر متفاوت و خاصی. پسر من نباید از چند تا آلفا و امگای معمولی که وسط دنیای مسخره‌ و افکار قدیمی خودشون گیر افتادن، بترسه.
به صورت لوهان خیره شد و ادامه داد:
-تو اصلا معمولی نیستی لوهان... و هیچ کس نمیتونه این حقیقت رو انکار کنه.
لوها نگاهش رو از چشم‌های پدرش گرفت و به دست‌های خودش داد. پدرش سالهای سال این حرف رو بهش میزد و لوهان نمیدونست دلیل این‌ حرف پدرش چیه؛ اما حالا دلیلش رو میفهمید. پدرش میدونست روزی میرسه که رایحه‌اش دیگه خاصیت سمی خودش رو نداره و اون هم میتونه مثل بقیه، رایحه‌اش رو آزاد کنه و صادقانه لوهان خودش هم حس میکرد که عطر گل برف، خیلی خاصه و توجه همه رو جلب میکنه.
-ممنونم آبوجی.
کوتاه لب زد و نگاهش رو از دست‌هاش گرفت. سرش رو بلند کرد و به پدرش نگاه کرد. لبخند بزرگی زد و گفت:
-فردا...با سهون هیونگ...میرم خونه‌شون.
مرد متقابل، لبخند زد و گفت:
-برو و بهشون نشون بده شاهزاده‌ی جادویی لوشیاجی، کیه!
لوهان لبش رو گزید تا لبخندش از اون بزرگتر نشه. دوباره به سمت پدرش رفت و محکم بغلش کرد. بدون حرف، چند لحظه‌ای همون‌طور موند و وقتی حس کرد قوه‌ی شجاعتش به اندازه‌ی کافی شارژ شده، ازش جدا شد.
مرد موهای پسرش رو نوازش کرد و گفت:
-برو استراحت کن هان.
لوهان سر تکون داد و بدون حرف بلند شد. به سمت پله‌ها رفت و خیلی سریع اونها رو پشت سرش گذاشت. رایحه‌ی خواهرش توی هوا پخش شده بود و لوهان متوجه شد که نوناش هیت شده. از دمنوش توی دست پدرش میتونست حدس بزنه که اون مرد، قبلا برای دخترش هم از اون دمنوش برده. دلش میخواست زودتر بره داخل اتاق خودش و استراحت کنه، اما میدونست خواهرش موقع هیت زیادی بهونه گیر میشه و حوصله‌اش زود به زود سر میره.
وارد اتاقش شد و با این که هنوز هم دلش با خواهرش صاف نشده بود، بعد از گذاشتن کتش روی تخت، به سمت قفسه‌ی مانگاهاش رفت.
-باید براش ببرم؟
به عروسک گرگ روی تخت خیره شد و گفت:
-اگر براش مانگا ببرم، کمتر حوصله‌اش سر میره..
مکثی کرد و ادامه داد:
-نظر تو چیه سهون؟
گرگ سفید روی تخت، با چشم‌های آبی روشنش بهش خیره شده بود و هیچ واکنشی نداشت، اما لوهان تصمیم گرفت لوهان باشه و مثل خودش رفتار کنه.
نفس عمیقی کشید و به سمت کتابخونه برگشت. چهار جلد مانگای جدیدی که خودش به تازگی خونده بود رو برداشت و دوتا از شکلات‌های موردعلاقه‌ی خودش رو همراهشون توی یه بگ کاغذی انداخت.
به سهون خیره شد و گفت:
-به نفعشه فردا اینها رو برداشته باشه، چون من دیگه نمیخوام احمق باشم و ممکنه این آخرین باری باشه که به فکرشم. آدمها باید یاد بگیرن دستی که بهشون کمک میکنه رو پس نزنن..!
با لبهای آویزون و دلخوری گفت و به سمت در اتاقش رفت. از اتاق بیرون رفت و بعد از دو قدم، روبروی در اتاق لونینگ بود. بگ رو روی زمین، دقیقا روبروی در گذاشت و صاف ایستاد. حس میکرد شاید بهتر باشه در بزنه تا لونینگ زودتر در رو باز کنه و اونها رو ببینه ولی از سمتی، دلش نمیخواست انقدر مستقیم بهش نشون بده که هنوز به فکرشه.
پس سریع به سمت اتاقش برگشت و در رو پشت سرش بست. به سمت تختش رفت و روش نشست. نگاهش رو به چشم‌های آبی عروسکش داد و لب زد:
-دلم میخواست امشب کنار سهون گریپ فروتی باشم نه یه سهون وانیلی.
گوش گرگ رو گرفت و کشید.
-تو حتی انقدری بزرگ نیستی که بتونی بغلم کنی..!
عروسک رو کناری انداخت و با لبهای آویزون روی تخت دراز کشید. نگاهش رو به سقف داد و دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت.
-به نظرت...فردا همه چیز خوب پیش میره؟
به آرومی از سهون عروسکی پرسید و جوابی نگرفت. از اول هم انتظار جواب گرفتن از یه عروسک رو نداشت و در اصل این سوال رو از خودش پرسیده بود.
با این که یک ساعت هم نبود از هم جدا شده بودن، دلش برای سهون تنگ شده بود. انگار اون آلفا کاری کرده بود که هیچ‌کس و هیچ‌چیز بیشتر از چند دقیقه توی ذهنش نمیموند و به راحتی خودش رو کنار میکشید تا جا رو برای افکار مربوط به اون آلفای بهشتی، باز کنه!
کلافه از افکار بی سر و تهش، غلتی زد و رو به عروسک سفید رنگ خوابید. وقتی نگاه خیره‌ی عروسک رو دید، بی اختیار دستش رو جلو برد و عروسک رو به سمت خودش کشید و بغلش کرد. عروسک بین بازوهاش خیلی کوچیک به نظر میرسید و همین باعث شد لوهان دوباره به یاد آلفاش بیفته. چشم‌هاش رو بست و آرزو کرد فردا روز خوبی باشه...
یه روز شیرین که بتونه آخر شب، به جای سهون کوچولو و وانیلی، یه سهون بزرگ، مهربون و گریپ‌فروتی رو بغل کنه و بخوابه...
/////////////////
سهون بعد از کارش، لوهان رو رسوند خونه و بهش گفت یک ساعت بعد، دوباره میاد دنبالش و به پسر کوچیکتر وقت داد تا آماده بشه.
لوهان بعد از دوش سریعی که گرفت، موهاش رو با اتو، صاف کرد و اجازه داد چتری‌های لختش به آرومی روی پیشونیش بریزن. قبلا، وقتی نوجوون بود و حوصله‌ی این کارها رو داشت، یکمی آرایش کردن رو از یوتیوب یاد گرفته بود و انگار حالا وقتش بود از اون توانایی قدیمی استفاده کنه.
به سمت کشوی زیر تختش که خیلی وقت بود بازش نکرده بود، رفت. روبروش روی زمین نشست و کشو رو باز کرد. وسایل توی کشو، خاک گرفته بودن و لوهان مطمئن بود انقضای چندتاشون گذشته.
حتی یادش نمیومد آخرین بار کی آرایش کرده!
به وسایل زیادی نیاز نداشت چون نمیخواست میکاپش خیلی مشخص باشه.
اما سهون گفته بود چشم‌هاش رو دوست داره و لوهان هم دلش میخواست امشب آلفاش رو سورپرایز کنه. پس سعی کرد میکاپ چشم‌هاش که البته قسمت زیادی ازشون زیر چتری‌هاش پنهان شده بودن رو با دقت کامل کنه.
لبهاش رو هم با رژ لب کمرنگی، از بی‌رنگی در آورد و برق لبش رو کنار موبایلش گذاشت تا بعد از پوشیدن لباسش، اون رو توی جیبش بندازه.
به سمت کمدش رفت و لباسی که دیروز تصمیم گرفته بود بپوشتش رو برداشت. یه کت کراپ با شلوارک!
برای لوهان پوشیدن اون لباس که خیلی وقت بود خریده بود، اما اعتماد به نفس لازم برای پوشیدنش رو نداشت، یه چالش بزرگ حساب میشد.
اما حالا سهون کنارش بود و لوهان میخواست این چالش رو به جون بخره.
کت کرم رنگ و شلوارکی که تا بالای زانوش میرسید رو برداشت و روی تخت انداخت. لوهان خوب یادش بود که وقتی اون ست رو توی اینستاگرام تن یکی از بازیگرهای موردعلاقه‌اش دید، چقدر ازش خوشش اومد و به خاطر مارک بودنش، مجبور شد دو ماه حقوقش رو جمع کنه تا بتونه بخرتش.
و حالا وقت این بود که اون ست که بجز خودش، فقط آینه‌ی اتاقش توی تنش دیده بود، رو بپوشه.
شلوارک رو پوشید و بعد از پوشیدن تاپ سفید و لخت و کارشده‌اش، کت کراپ آستین بلندش رو پوشید.
از ظاهر خودش راضی بود و این باعث میشد بی‌اختیار لبخند بزنه.
صدای موبایلش بلند شد و لوهان حدس زد که سهون پایین منتظرشه. به سمت میزش رفت و موبایلش رو برداشت. پیام سهون که نوشته بود "من چند دقیقه‌ی دیگه میرسم" روی  صفحه نقش بسته بود. سریع جواب داد "من آماده‌ام هیونگ" و برق لبش رو همراه موبایلش توی جیبش فرو برد. کاملا عقب رفت و دوباره توی آینه به خودش خیره شد. جوراب‌های بلند و سفیدش که تا بالای ساق پاش میرسیدن، باعث میشدن قدش بلندتر به نظر برسه و لوهان از این بابت خوشحال بود. دستی به موهاش کشید و بعد از یه نفس عمیق برای آروم کردن خودش، از اتاق بیرون رفت.
در اتاق رو پشت سر خودش بست و خواست به سمت پله‌ها بره که متوجه لونینگ شد. خواهرش، روبروی پله‌ها ایستاده بود و با تعجب و چشم‌های درشت شده، بهش خیره شده بود.
و همین باعث شد لوهان با خجالت، قدمی به عقب برداره و سعی کنه با دستش، قسمتی از پاهاش که بیرون مونده بودن رو بپوشونه.
لونینگ متوجه شد که حس خوبی به اون امگا نداده. خب... تقصیر اون هم نبود. لونینگ هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که برادرش بتونه این‌طوری بی‌پروا و کاملا برخلاف همیشه لباس بپوشه.
بدون حرف به سمت در اتاقش رفت و روبروی در ایستاد. لوهان با نگاهش دنبالش کرد و متوجه شد که بگی که دیشب روبروی در اتاق خواهرش گذاشته بود، حالا دیگه سرجاش نیست و این یعنی لونینگ اون رو برداشته.
بی‌اختیار خوشحال شد.
لونینگ روی پاشنه‌ی پاش چرخید و دوباره به لوهان خیره شد و باعث شد لبخندی که داشت روی لبهای لوهان نقش میگرفت، محو بشه.
نگاهش رو بین چشم‌های عسلی لوهان چرخوند و لب زد:
-بابت مانگا و شکلات...ممنون.
ساده و بدون هیچ حس خاصی لب زد و بلافاصله وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
لوهان با شنیدن اون جمله، ناخودآگاه لبخند زد. درسته که هر دوشون هنوز از هم دلخور بودن، اما باز هم خواهر و برادر بودن و لوهان جدا دلش میخواست رابطه‌اش با خواهرش مثل بقیه‌ی خواهر و برادرها باشه. از اونها که مدام توی سر و کله‌ی هم میزنن ولی آخر شب نمیتونن بدون شب بخیر گفتن به همدیگه، بخوابن.
صدای زنگ در خونه، خط فکریش رو پاک کرد و باعث شد بفهمه سهون رسیده. به سرعت از پله‌ها پایین رفت و دید که پدرش روبروی آیفون تصویری ایستاده.
-سهون هیونگه آبوجی.
-یااااا این دیگه کیه؟
پدرش با تعجب و چشم‌هایی که به وضوح میدرخشیدن، بهش خیره شد و لوهان خجالت زده لبخند زد.
-بهم...میاد؟
آروم پرسید و مرد با ناراحتی گفت:
-دلم برای سهون میسوزه. امشب قراره خیلی اذیت بشه!
لوهان با خجالت نالید.
-آبوجیییی....
مرد بی‌اختیار به قیافه و صدای بامزه‌ی لوهان خندید و گفت:
-منحرف نشو پسر! منظورم اینه که قراره توی اون مهمونی، هزارتا رقیب عشقی پیدا کنه. تازه، برای اون زن هم دردسر میشه. از اول هم نباید پسر من رو دست کم میگرفت.
-بهت میاد!
صدای مادر لوهان توی هال پیچید و لوهانی که فکر میکرد مادرش بیرونه، با تعجب به سمتش برگشت. زن حتی به لوهان نگاه نمیکرد و تمام حواسش به اخباری بود که از تلویزیون پخش میشد؛ اما اون جمله به تنهایی و بدون هیچ احساسی، باز هم کار خودش رو کرد و باعث شد لوهان لبخند بزرگتری بزنه. 
-ممنونم...اومونی...
لب زد و به سمت در ورودی رفت. کفش‌های ورنیش رو پوشید و گفت:
-شب ممکنه دیر برگردم. منتظرم نمونین.
مرد به سمت در ورودی رفت و گفت:
-بعید میدونم اصلا بیای، ولی باشه!
لوهان با خجالت صاف ایستاد و به دیوار روبروش خیره شد. پدرش گاهی زیادی رک میشد و لوهان حس میکرد دلش میخواد به اتم‌های تشکیل دهنده‌ی آب تبدیل بشه.
-من...رفتم...
با خجالت و به آرومی زمزمه کرد و از در بیرون رفت، در حالی که هنوز هم میتونست صدای خنده‌ی پدرش رو بشنوه.
از پله‌های روبروی در ورودی پایین رفت و این بار تونست نگاه شوکه‌ی سهونی که یه کت و شلوار کرم، همراه یه پیراهن قهوه‌ای تیره پوشیده بود، رو ببینه.
هنجارشکنی این‌بارش، همه رو شوکه کرده بود و لوهان میتونست حس کنه اطرافیانش، مخصوصا سهون از این تغییر خوششون اومده.
-لو..لوهان... تو...
سهون به آرومی و تیکه تیکه گفت و با شوک کنار ماشینش ایستاد. لوهان با قدم‌های آروم جلو رفت و روبروی سهون ایستاد.
-خوب...خوب شدم؟
سهون به خودش اومد و با صدای بلندی گفت:
-خوب؟ فوق‌العاده شدی. عالی شدی. البته قبلش هم عالی بودی ولی...عالی‌تر شدی!
لوهان با دیدن هول کردن سهون، کوتاه خندید و سهون لب زد:
-وای حواس من رو نگاه کن! وقتی دیدمت، همه چیز یادم رفت!
در عقب ماشین رو باز کرد و دسته‌گل رو برداشت. دسته‌گل سفید و صورتی که بین غنچه‌های صورتی رنگ رز، چند دسته‌ی کوچیک حلالی از گل برف نشسته بود!
لوهان با تعجب به اون گل‌های سفید کوچیک خیره شد.
-این...از کجا آوردیش؟
نگاهش رو به سهون داد و آلفا لبخند مفتخرانه‌ای زد. درسته که برای پیدا کردن اون گل، بیشتر از ده تا گل‌فروشی رو زیر پا گذاشته بود و آخرش هم به صورت اینترنتی پیداش کرده بود، اما نیاز نبود به لوهان بفهمونه چقدر برای پیدا کردنش اذیت شده.
-سخت بود، اما هیچی برای اوه سهون ناممکن نیست دونه‌برف!
در جلوی ماشین رو باز کرد و گفت:
-بفرمایین.
لوهان با راهنمایی سهون، توی ماشین نشست و سهون بعد از بستن در، ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.
لوهان نگاهش رو به اون گلها داد. تا اون لحظه گل برف رو از نزدیک ندیده بود و فقط از طریق عکس‌هایی که قبلا دیده بود، باهاش آشنایی داشت.
مطمئن بود گل برف توی کره رشد نمیکنه و یه گل اروپاییه و همین باعث میشد بفهمه سهون برای پیدا کردنش، حسابی زحمت کشیده.
-ممنونم. خیلی خوشگله.
سهون لبخند زد و قبل از روشن کردن ماشین، گفت:
-میگن اگر اول ماه مِی گل برف هدیه بگیری، این گل خوشبختی رو به زندگیت میاره.
نگاهش رو به لوهان داد و گفت:
-من دیروز گل برفم رو هدیه گرفتم و مطمئنم قراره کلی خوشبختی به زندگیم بیاره و حالا...این گل رو به تو هدیه میدم.
لوهان نگاهش رو از گلها گرفت و سهون داد. میدونست منظور آلفاش چیه و این قلبش رو به تپش مینداخت.
سهون نگاهش رو به لبهای لوهان داد و گفت:
-اگر الان ببوسمت، میکاپت رو خراب میکنم؟
لوهان بی‌اختیار خندید. دستش رو توی جیبش برد و برق لبش رو بیرون کشید و به سهون نشونش داد.
-فکر نمیکنم..!
سهون بدون حتی لحظه‌ای مکث، دستش رو به سمت گردن لوهان برد و لبهاش رو روی لبهای امگا گذاشت. بوسه‌ی آرومی روش گذاشت و با حس کردن طعم غریبه‌ی رژ لب، اخم کرد. محکم‌تر مکید و با زبونش، لایه‌ی رژ لب رو کنار زد تا بتونه طعم همیشگی رو حس کنه و به سرعت هم موفق شد.
لوهان چشم‌هاش رو بست و پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد. بی‌اختیار به شلوارکش چنگ انداخت، اما با یادآوری این‌که به یه مهمونی مهم دعوتن و باید همه چیز عالی و بی‌نقص باشه، مشتش رو باز کرد.
سهون بعد از چند بوسه، یکم عقب کشید و یه بوسه‌ی‌ خیلی آروم روی بینی لوهان زد.
-متاس...
میخواست بابت این‌که توی بوسیدنش یکم زیاده‌روی کرده، عذرخواهی کنه که به یاد حرف لوهان افتاد. 
"اگر میخوای من رو ببوسی، ترجیح میدم به جای شنیدن تاسفت، از علاقه‌ات بشنوم!"
بوسه‌ی دیگه‌ای روی لبهاش زد و گفت:
-دوستت دارم!
لوهان با شنیدن اون جمله، مثل بار اول، خجالت کشید و نگاهش رو از سهون گرفت. آلفاش به خوبی حرفش رو به یاد داشت و این قلبش رو به تپش شیرینی انداخت.
-من هم دوستت دارم هیونگ...
سهون با ذوق عقب کشید و گفت:
-بهتره زودتر راه بیفتیم تا کلا از بردنت به اون مهمونی، پشیمون نشدم.
لوهان برق لبش رو باز کرد تا روی لبهاش بکشه که صدای پیامک گوشیش بلند شد. برق لب رو بست و موبایلش رو برداشت. بازش کرد و با دیدن جمله‌ی نقش بسته روی صفحه که از سمت پدرش بود، سرخ‌تر از قبل شد...
"به سهون بگو یکم بیشتر خوددار باشه، ما اینجا کلی
همسایه داریم!"

Just A Random Omega Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang