قسمت هفدهم

97 19 7
                                    

قسمت هفدهم
در خونه رو باز کرد و کنار ایستاد.
-بفرمایید.
سهون گفت و لوهان با شک، وارد شد. نگاهش رو اطراف خونه‌ای که به سادگی دیزاین شده بود، چرخوند و پرسید:
-این‌جا...خونه‌ی توعه؟
سهون وارد شد و در رو پشت سرش بست. همون‌طور که کت توی تنش رو درمیاورد، گفت:
-نه. خونه‌ی ماست!
لوهان با تعجب به سمتش برگشت که سهون ادامه داد:
-چند روز بود دنبال خونه بودم، ولی پیدا نمیکردم. تا این‌که به هیونگ گفتم و ازش کمک خواستم چون میدونستم هیونگ دوست‌های زیادی داره که خونه‌های خوبی اجاره میدن. هیونگ هم گفت یه واحد آپارتمان مبله‌اش خالیه و میتونه بهمون بفروشه و این‌طوری نیاز نیست خونه اجاره کنیم. منم روی هوا فرصت رو قاپیدم و ازش خریدمش.
لوهان با چشم‌هایی درشت شده به سهون خیره شد:
-خ...خریدیش؟
سهون سر تکون داد.
-آره. البته به نصف قیمت اصلیش. هیونگ گفت کادوی شروع رابطه‌مونه!
لوهان باورش نمیشد سهون برای شروع رابطه‌شون انقدر مصمم و البته عجول باشه.
خودش فکر میکرد بعد از گرفتن یه مراسم کوچیک برای شروع کردن رابطه‌شون، میتونن با پس اندازهاشون یه خونه‌ی کوچیک اجاره کنن. البته اگر سهون ازش میخواست که با هم زندگی کنن!
ولی حالا سهون بدون این‌که چیزی بهش بگه، یه خونه خریده بود و از لوهان میخواست با هم توش زندگی کنن؟ یعنی سهون بعد از فقط چهار روزی که از شروع رابطه‌شون میگذشت، انقدر مطمئن شده بود که لوهان همونیه که میخواد؟
نگاهش رو مدام اطراف خونه میچرخوند. از همون جا هم مشخص بود بزرگه اما نه اون قدر که اذیت کننده باشه. شاید جمعا 250 متر میشد. 3 تا اتاق داشت که لوهان میتونست حدس بزنه دو اتاق اضافه برای توله‌های احتمالیشونه و آشپرخونه فقط به اندازه‌ای بزرگ بود که توش یه میز 6 نفره قرار بگیره. کابینت‌ها سفید و ساده بودن، اما شیک و ملبمان بجز بخش‌های چوبیشون که قهوه‌ای سوخته بود، رنگ شیری ساده‌ای داشتن با کوسن‌های رنگی که بین اون همه رنگ خنثی، زیادی به چشم میومدن و به خونه روح میدادن.
پرده‌ها هم همرنگ مبلمان بودن و تنها چیزی که خیلی به چشم میومد، منظره‌ی چراغونی پشت پنجره‌ها بود. خونه‌شون طبقه‌ی هشتم بود، اما شهر به خوبی مشخص بود و ساختمون‌های روبرو، مانع دیده شدن منظره‌ی چراغون شهر نمیشدن.
-از سورپرایزم...خوشت نیومد؟
سهون با نگرانی پرسید و لوهان دست از کنکاش برداشت. سرش رو به سمت آلفاش چرخوند و گفت:
-نه این‌طور نیست که خوشم نیومده باشه، فقط...غافلگیر شدم. آخه فکر نمیکردم انقدر زود بخوای...با هم زندگی کنیم.
سهون جلو رفت و دست‌هاش رو دور کمر لوهان پیچید. به صورتش خیره شد و گفت:
-درسته که من این‌جا رو برای هردومون خریدم؛ ولی اصلا دلم نمیخواد فکر کنی میخوام اذیتت کنم یا تحت فشار بذارمت که همین الان بیای باهام زندگی کنی. من فقط میخوام آماده باشم و خب...راستش ته دلم میخوام زودتر...جفت هم بشیم...
نگاهش رو بین چشم‌های لوهان چرخوند و ادامه داد:
-دلم...میخوادت لوهان...
لوهان با خجالت لبش رو گزید و نگاهش رو از سهون گرفت. به یقه‌ی پیراهنش خیره شد و گفت:
-ب..بهش...فکر میکنم.
سهون سر تکون داد.
-اما من اون‌قدرها صبور نیستم...
یکم مکث کرد و بعد از چند لحظه، گفت:
-البته برای همخونه شدن، اول باید با پدرت حرف بزنم!
لوهان سر بلند کرد و سهون ادامه داد:
-باید با پدر و مادرت حرف بزنم. ما...باید یه جشن بزرگ بگیریم.
لوهان به آرومی پرسید:
-جشن بزرگ؟
سهون سر تکون داد.
-البته. خاص‌ترین و جادویی‌ترین امگای دنیا داره جفت من میشه. به نظرم یه روز کمه. کل هفته رو باید جشن بگیرم!
لوهان با خجالت صورت سرخش رو توی سینه‌ی سهون قایم کرد و آلفا رو به خنده انداخت. سهون دست‌هاش رو محکمتر دور کمرش پیچید و بغلش کرد. گونه‌اش رو روی موهای امگای برفیش تکیه داد و لب زد:
-کاش از اول چشم‌هام رو باز میکردم و درست میدیدمت!
لوهان همون طور که هنوز صورتش رو قایم کرده بود، پرسید:
-منظورت چیه هیونگ؟
سهون نفس عمیقی کشید و گفت:
-خیلی اذیتت کردم. وقتی به این فکر میکنم که تمام حس‌های بدی که من وقتی مینسوک بهت نزدیک میشد، حس میکردم رو تو هم موقع حضور خواهرت حس میکردی، از خودم و کارهام خجالت میکشم.
لوهان سرش رو عقب کشید و به سهون خیره شد.
-این حرف رو نزن هیونگ.
سهون لبخند کمرنگی تحویل نگاه ناراحتش داد و گفت:
-واقعیه هانی. من اشتباه کردم و اشتباهم اصلا هم کوچیک نبود. به خاطر مادرم و چهارچوب‌های مسخره‌ای که خانواده برام تایین کرده بود، تو رو پس میزدم. با این که دلم بهم میگفت تو اونی هستی که میخوادت... نه این‌که نشنوم. اتفاقا فریادهاش رو میشنیدم، ولی نمیتونستم از اون نقش "پسر خوب خانواده بودن" بیام بیرون.
سهون قفل دست‌های لوهان رو از دور کمرش باز کرد و هردو دستش رو گرفت. نگاهش رو به دست‌های لوهان داد و گفت:
-میخوام برم با پدر و مادرت برای همخونه شدنمون حرف بزنم، ولی قبل از اون، تو باید بهم جواب بدی. میدونم چند دقیقه پیش گفتی به همخونه شدنمون فکر میکنی و الان زوده، ولی نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم!
لوهان که نمیدونست منظور سهون چیه، با کنجکاوی سرش رو کج کرد و یکم اخم کرد. نمیدونست سهون داره راجع به چی حرف میزنه و به خاطر همین چیزی نمیگفت تا پسر بزرگتر، حرفش رو کامل کنه.
سهون با دیدن قیافه‌ی سوالی لوهان، لبخند زد و یکی از دست‌هاش رو رها کرد. روی پای راستش زانو زد و لوهان تازه متوجه اتفاقی که داشت میفتاد، شد. آلفا دست آزادش رو توی جیبش فرو برد و جعبه‌ی حلقه‌ای که خیلی عجله‌ای و همون روز خریده بود رو بیرون کشید و لوهان با شگفتی دهن نیمه‌بازش رو با دستش کاور کرد.
توی خوابش هم نمیدید یه روز یه آلفا، اون هم نه یه آلفای ساده، یه آلفای غالب روبروش زانو بزنه و ازش درخواست ازدواج کنه.
از شدت ذوق، اشک توی چشم‌هاش جمع شد. همیشه توی کل زندگیش آدمهای اطرافش بهش فهمونده بودن یه آدم ناکافی و یه امگای پر از نقصه و امکان نداره کسی دوستش داشته باشه و حالا برخلاف تموم اون حرفها، یه آلفا که هرکسی آرزوش رو داشت، روبروش زانو زده بود و یه جعبه‌ی سرمه‌ای رنگ که دوتا حلقه‌ی نازک نقره‌ای رنگ توش میدرخشید، رو روبروش گرفته بود. معمولا به راحتی گریه نمیکرد، اما امروز انقدر احساسات مختلف رو تجربه کرده بود که نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.
سهون با دیدن اشک ریختن لوهان، با تعجب و نگرانی بلند شد. فکر کرد شاید امگای زیباش رو ناراحت کرده.
‌دست‌هاش رو جلو برد و بازوهای لوهان رو گرفت و با نگرانی پرسید:
-ناراحتت کردم؟ معذرت میخوام. میشه گریه نکنی؟ وقتی اشک میریزی حس میکنم یه نفر چاقو میکنه توی قلبم!
سهون با صورتی که نگرانی و ناراحتیش رو به وضوح بازتاب میداد، گفت و لوهان به آرومی بین گریه لب زد:
-نه. خوش..خوشحالم! آخه...آخه من فکر میکردم...به خاطر...رایحه‌ام کسی من رو دوست نداره. هق..!
سهون با شنیدن جمله‌ی لوهان سرش رو خم کرد و با تعجب به صورتش خیره شد. باورش نمیشد این حرف رو شنیده ولی خب با توجه به رفتارهایی که از اطرافیان لوهان دیده بود، میتونست حدس بزنه چی توی ذهن اون امگا میگذره.
یه دستش رو پشت کتف لوهان و دست دیگه‌اش رو زیر زانوهاش برد. بدنش رو به آسونی بلند کرد و به سمت مبل رفت. لوهان رو روی مبل نشوند و گفت:
-یکم این جا منتظر بمون. برات آب میارم هانی.
لوهان با بامزگی سر تکون داد و اشک روی گونه‌اش رو با آستینش پاک کرد. سهون قبل از این که به خاطر اون حرکات بامزه و بچگانه برای اون امگا غش و ضعف کنه، به سمت آشپزخونه رفت. لیوانی که خودش برای خونه‌شون خریده بود رو برداشت و بطری آب رو از یخچال بیرون کشید. لیوان رو تا نیمه پر از آب کرد و به سمت هال رفت. کنار لوهان نشست و لیوان رو به دستش داد. لوهان کمی از آب رو خورد و سهون لیوان رو ازش گرفت و روی میز برگردوند.
-هیچ‌وقت فکر نمیکردم به خاطر یه همچین دلیلی یه نفر ردم کنه!
سهون به آرومی گفت و لوهان با تعجب و چشم‌های درشت شده و صدایی که به طرز قابل توجهی بالا رفته بود، گفت:
-کی گفته من ردت کردممم؟
سهون با شنیدن اون جمله، با تعجب و ابروهای بالارفته، به سمت لوهان برگشت و لوهان با خجالت نگاهش رو از سهون گرفت.
-نه. یعنی...آخه من فکر نمیکردم انقدر زود بخوای...با هم ازدواج کنیم.
سهون بی‌اختیار با دیدن کارهای لوهان خندید و گفت:
-خدای من. فکر کنم باید دوباره مکالمه‌ی ده دقیقه پیش رو تکرار کنیم! من همین ده دقیقه پیش بهت گفتم چقدر میخوامت و تو الان این حرف رو میزنی؟ دیگه چطوری باید بهت بفهمونم دوستت دارم؟
بلند شد و روبروی لوهان این بار روی هردو زانوش، زانو زد. دست‌هاش رو توی دستش گرفت و ادامه داد:
-لوهان چرا فکر میکنی وقتی بقیه دوستت ندارن، به خاطر اینه که تو ناکافی هستی؟
لوهان نگاهش رو به سهون داد و بهش فهموند داره به حرفهاش گوش میده.
-من هم کلییی هیتر دارم. کلی آدم اطرافم هستن که ازم خوششون نمیاد و این کاملا طبیعیه. چون من آدم موفقیم! مثل تو!
لوهان به آرومی تکرار کرد:
-من...آدم موفقیم؟
سهون حق به جانب سر تکون داد.
-البته. تو یه پرستار موفقی. مهربونی و کلی آدم توی بیمارستان دوستت دارن. اون چند بار که اومدم بخشتون، کافی بود تا متوجه بشم تمام مریض‌های کوچولوی بخش، عاشقتن. نه فقط بچه‌ها، تمام مریض‌هایی که تو مراقبشونی، عاشقتن و همیشه حرفت و گوش میدن و این باعث میشه بقیه‌ی همکارهات حسادت کنن. پدرت هم عاشقته. تو زیبایی، مهربونی و یه رایحه‌ی جادویی داری. دیگه چیزی مونده که نداشته باشی؟ معلومه که بقیه بهت حسادت میکنن!
وقتی دید لوهان هنوز توی فکره، با شیطنت اضافه کرد.
-البته...هنوز یه چیزی مونده که نداریش!
-چی؟
لوهان بلافاصله پرسید و سهون لبخند زد.
-من!
لوهان بی‌اختیار لبخند زد و سهون بوسه‌ای روی دستش گذاشت.
-جفت من میشی... دونه برف؟
پرسید و لوهان نگاهش رو از چشم‌های سهون گرفت.
-من...خیلی دوستت دارم سهون هیونگ، پس قبول میکنم.
سهون با ذوق یه دست لوهان رو رها کرد و جعبه‌ی حلقه رو از روی میز برداشت. بازش کرد و اونی که کوچیکتر بود رو توی دستش گرفت.
دستش رو جلو برد و لوهان ذوق زده دست چپش رو توی دست سهون گذاشت. آلفا حلقه رو به راحتی توی انگشتش انداخت و نفس راحتی کشید.
لوهان دست آزادش رو جلو برد و کف دستش رو به سمت سهون گرفت. سهون با تعجب و با نگاهی سوالی بهش خیره شد که لوهان گفت:
-من نباید مال تو رو بندازم؟
سهون با فهمیدن موقعیت، سر تکون داد.
-اوه! آره درست میگی.
حلقه‌ی خودش رو کف دست لوهان گذاشت و لوهان دست چپ سهون رو گرفت. حلقه رو توی انگشت سهون انداخت و با ذوقی که به شدت بامزه‌اش کرده بود، گفت:
-همیشه این چیزها رو توی سریالها دیده بودم. فکرش رو هم نمیکردم برای خودم اتفاق بیفته.
سهون بلند شد و کنار لوهان روی مبل نشست. دست‌هاش رو دور بدنش پیچید و گفت:
-شوخی میکنی؟ من که میدونم تو چقدر دوست داشتنی و کاملی و چند نفر تا حالا میخواستن باهات باشن.
لوهان با لبخند به صورتش نگاه کرد.
-ولی همه‌شون بعد از حس کردن رایحه‌ام رهام کرد و رفتن. میدونی چقدر حس بدی داشتم و با هربار رها شدن، چقدر اذیت میشدم؟
سهون بوسه‌ای روی گونه‌اش زد و پرسید:
-به خاطر همین لباس پوشیدنت و مدل موهات رو تغییر دادی؟ برای این که ازشون فرار کنی؟
همیشه براش سوال بود که چرا لوهانی که توی نوجوونیش اونقدر زیبا لباس میپوشیده و همیشه موهاش صاف بودن، یهو تصمیم گرفته طرز لباس پوشیدنش رو تغییر بده و خودش رو از بقیه پنهان کنه و حالا حدس میزد چرا لوهانش این کار رو میکنه.
لوهان با شنیدن سوال سهون، نفس عمیقی کشید. حق با سهون بود و لوهان هیچ وقت، حتی با پدرش هم راجع به این موضوع حرف نزده بود.
-آره. تصمیم گرفتم جوری باشم که خیلی به چشم نیام. بعدش هم چشم‌هام ضعیف شدن و مجبور شدم عینک بذارم و همین باعث شد آدمهای کمتری متوجهم بشن.
سهون بوسه‌ی دیگه‌ای روی گونه‌اش گذاشت و گفت:
-از این به بعد هرجور دلت میخواد لباس بپوش. تو دیگه جفت منی و کسی نمیتونه اذیتت کنه. نیاز نیست نگران هیچی باشی...آلفات مراقبته امگای برفی من...
لوهان با لبخندی خجالت زده به صورت سهون خیره شد و سهون ادامه داد:
-و در اولین فرصت، چشم‌هات رو لیزر میکنیم! اون عینک زشت نباید جلوی خیره شدنم توی چشم‌های خوشگلت رو بگیره. چطور جرعت کرده خودش تنهایی از این زیبایی لذت ببره؟
سهون جوری راجع به عینک لوهان حرف میزد که انگار یه آدمه و این لوهان رو به خنده مینداخت.
-خدای من... سهونااا این چه حرفیه که میزنی؟ مگه عینک جون داره؟
سهون حتی متوجه جمله‌ای که لوهان گفته بود، نشد. لوهانش اون رو"سهونا" صدا زده بود!
لوهان با دیدن سکوت سهون، متوجه اشتباهش شد. با ناراحتی یکم چرخید تا کاملا روبروی سهون باشه.
-ببخشید. حواسم نبود. تو بزرگتری و من نباید...
-دوباره صدام بزن!
سهون حرفش رو قطع کرد و لوهان برای بار هزارم توی اون شب، با تعجب بهش خیره شد. سهون لبخند کوچیکی زد.
-ازش خوشم اومد. از این که هیونگ صدام نزنی، خوشم میاد...
لوهان لبش رو گزید و بعد از مکث کوتاهی، گفت:
-اون...یهویی شد. الان دیگه نمیتونم بگمش!
سهون با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
-خب...پس باید یه کاری کنم که دوباره یهویی به زبونت بیاد؟
لوهان که متوجه منظورش نشده بود، با گیجی بهش خیره موند که سهون با شیطنت جلو رفت و باعث شد لوهان روی مبل به عقب خم بشه.
-چی...چیکار میکنی هیونگ؟
سهون نیشخند زد.
-میخوام زبون یه آهوکوچولو رو باز کنم!
لبهاش رو روبروی لبهای لوهان نگه داشت و گفت:
-آلفات عاشق اینه که اسمش رو از زبونت بشنوه امگای من...
‌لوهان خیره به لبهای سهون، گفت:
-ا...اما تو... بزرگتری...
سهون بوسه‌ای روی لبهاش زد، اما عقب نرفت و همون طوری ادامه داد:
-اما دیگه هیونگت نیستم! همسرتم..! نکنه دلت میخواد منم دونگسنگ صدات کنم؟
لوهان کوتاه خندید و سهون بین خنده‌اش، بوسه‌ی دیگه‌ای روی لبهاش نشوند و لوهان رو شوکه کرد. دست‌های سهون آروم دور کمرش حلقه شدن و لوهان فهمید سهون فکرهای دیگه‌ای توی سرشه.
به یاد حرف پدرش افتاد و بی‌اختیار به زبون آورد.
-به پدرم گفتم شب برمیگردم خونه.
سهون بوسه‌ای روی گوش لوهان گذاشت و بوسه‌ی بعدیش رو دقیقا زیر گوشش.
-اشتباه کردی دونه برف...امشب قرار نیست برگردی خونه!
لوهان دستش رو بالا برد و چنگ آرومی بین موهای سهون انداخت.
-پدرم هم همین رو گفت!
سهون همون طور که لبهاش رو روی پوست گردنش میکشید، با خنده گفت:
-پدرت خیلی خوب من رو میشناسه لوهان.
دستش رو از زیر لباس روی کمر لخت لوهان کشید و لبهاش رو روی ترقوه‌اش چسبوند و محکم مکید. میخواست مطمئن بشه ردش میمونه.
و البته که قرار بود مارکش رو روی اون تن ظریف به جا بذاره و لوهان باید از لحاظ ذهنی آماده میشد. میدونست دردناکه و ممکنه حتی چندین ساعت بیهوشش کنه و از این بابت یکم نگران بود.
اما میخواست تمام تلاشش رو بکنه تا امگاش کمترین استرس و درد رو تجربه کنه.
دست به دکمه‌های پیراهن سفید پسرکش برد و بازشون کرد. آروم پیراهن رو از روی بدنش کنار زد و گفت:
-این لباس...خیلی بهت میاد. امشب مثل ماه میدرخشیدی...
لوهان با گونه‌های سرخ، لبخند زد. این که یه نفر بجز پدرش ازش تعریف میکرد، خوشحالش میکرد.
خواست در جواب چیزی بگه که سهون لبهاش رو روی سینه‌اش چسبوند و نفسش رو برید.
لوهان بی‌اختیار قوسی به کمرش داد و سهون این بار ازش فاصله گرفت. روی کاناپه بودن و احساس راحتی نمیکرد و مطمئن بود لوهانش برای یکی شدنشون و مارک شدنش، به یه جای راحت‌تر از کاناپه نیاز داره، پس دست‌هاش رو زیر بدن لوهان برد و پسر کوچیکتر رو بلند کرد. لوهان دست‌هاش رو دور گردنش پیچید تا نیفته و سهون به سرعت فاصله‌ی هال تا اتاقی که به زودی قرار بود صحنه‌ی عشق بازی اون دو رو به وفور به خودش ببینه، طی کرد.
وارد اتاق شد و لوهان رو روی تخت گذاشت. ازش فاصله گرفت و دکمه‌های پیراهن خودش رو باز کرد. پیراهن و کت رو همزمان از تنش بیرون کشید و اونها رو روی زمین انداخت.
وقتی دستش به سمت شلوارش رفت، لوهان با خجالت نگاهش رو از سهون گرفت و سعی کرد اتاقی که اولین بار بود میدیدش رو با چشم‌هاش اسکن کنه.
اما حتی نتونست متوجه رنگ روتختی بشه چون سهون بدون فوت وقت، روی بدنش خیمه زد و لبهاش رو به بازی گرفت.
بوسه‌های محکمش رو تقدیم لبهای لوهان گرد و دستش رو روی بدنش کشید. دکمه‌ی شلوارکش رو باز کرد و بعد از کمی عقب رفتن، شلوارک رو از پاهای لوهان بیرون کشید.
لوهان همزمان هم استرس داشت و هم ذوق زده بود. درسته که قبلا با سهون رابطه داشت و این اولین رابطه‌اش حساب نمیشد، اما این اولین باری بود که قرار بود توی حالت هوشیار خودش و بدون دخالت گرگش، با دوست پسری که چند دقیقه پیش تبدیل به نامزدش شده بود، رابطه داشته باشه.
سهون دوباره روی بدنش خیمه زد و گفت:
-من...باید بین رابطه مارکت کنم.
لوهان سر تکون داد. بزاقش رو به سختی فرو برد و گفت:
-میدونم...هیونگ.
-قطعا دردت میگیره لوهان.
پسر کوچیکتر نیمچه لبخندی تحویلش داد.
-نگران نباش. چیزی نمیشه. من قوی‌ام.
سهون با شنیدن اون جمله، با لبخند بوسه‌ای روی لبهاش گذاشت.
-تو قویترین امگای دنیایی دونه برف.
و این بار بدون حرف، شروع به بوسیدن بدن لوهان کرد و آروم آروم پایین رفت. شکمش رو بوسید و چندین بار مکید تا یه اثر دیگه اون جا از خودش به جا بذاره و فقط وقتی رنگ بنفش روی شکمش رو دید، بی خیال شد. بازهم پایین‌تر رفت و لبهاش رو روی رون لوهان چسبوند. پوست سفید دونه‌برفش جوری چشمک میزد که سهون دلش میخواست تا صبح فقط ببوستش اما انقدر تحریک شده بود که حس میکرد اگر باز هم ادامه بده، ممکنه لباس زیرش رو پاره کنه!
بعد از بوسه‌ی آرومی که روی قسمت داخلی رون لوهان گذاشت و جایزه گرفتن ناله‌ی آرومش، بلند شد. به سمت کشوی کنار تخت خم شد و بازش کرد و دنبال کاندوم گشت. بعد از چند لحظه، بسته‌ی کوچیک سفید رنگی رو برداشت و سعی کرد بازش کنه. لوهان با دیدن اون بسته توی دست سهون، گفت:
-از اول برای کشوندن من توی تخت نقشه داشتی؟!
سهون بی‌اختیار خندید و گفت:
-فکر کردی اجازه میدم تا خونه‌مون بیای، حلقه‌ام رو قبول کنی و از زیر مارک شدن در بری؟
لوهان لبهاش رو به هم فشرد و بعد از چند لحظه، لب زد:
-منطقی بود! ادامه بده!
سهون باز هم خندید و بسته‌ی سفید رنگ رو باز کرد. پوشش لاستیکی رو روی عضوش کشید و سطحش رو با لوب پوشوند. به لوهان توی در آوردن لباس زیرش کمک کرد و بعد، انگشت‌های چربش رو به سمت مقعد لوهان برد و همون طور که انگشت اشاره‌اش رو وارد بدن لوهان میکرد، گوشش رو بین دندون‌هاش گرفت.
لوهان با ورود انگشت سهون، لرزید و دست‌هاش رو دور کتف سهون پیچید. سهون به آرومی دستش رو تکون میداد و سعی میکرد بدن لوهان رو آماده کنه. میدونست بدن لوهان خودش برای راحت‌تر شدن کارشون، اسلیک ترشح میکنه، اما نمیخواست لوهانش درد بکشه، پس باید حسابی با لوب آماده‌اش میکرد.
لوهان حتی با حرکت دست سهون هم حس میکرد داره بیشترین لذت رو میبره. توی هیت نبود اما انگار اون آلفا زیادی کارش رو بلد بود!
سهون نگاهش رو از چشم‌های لوهان گرفت و به پایین تنه‌اش خیره شد. حرکت انگشت‌هاش توی بدن لوهان رو تحت نظر گرفت و بعد از اضافه کردن دومین انگشت، سرش رو بالا گرفت تا عکس‌العمل لوهان رو ببینه. لوهان با باز و بسته کردن چشم‌هاش، بهش اطمینان داد که حالش خوبه و سهون بعد از چند لحظه، سومین انگشت رو اضافه کرد.
لوهان قوسی به کمرش داد و ناخواسته، کتف سهون رو چنگ زد. سهون "هیس" کوتاهی کشید و سعی کرد نسبت به اون درد تیز، بی‌توجه باشه.
فضای اتاق با رایحه‌ی هردوشون پر شده بود و این بار به خاطر تحریک شدنشون، حتی از قبل هم شدیدتر بود و سهون مطمئن بود که اگر پنجره‌ها نمیتونستن به خوبی جلوی رفت و آمد هوا رو بگیرن، تمام همسایه‌ها از اتفاقی که داشت میفتاد، با خبر میشدن!
سهون توی سکوت و با بوسه‌های آروم روی لبها و بدن امگاش، آماده‌اش کرد و عضو خودش رو توی دستش گرفت. حتی نیاز نبود خودش رو تحریک کنه. بدن نامزدش جوری بهش چشمک میزد که نیازی نبود حتی یه انگشتش رو برای تحریک کردنش تکون بده!
سهون پاهای لوهان رو توی شکمش خم کرد و به آرومی واردش شد و به صدای پر از درد و لذت لوهان گوش داد.
-آه...هیونگگگ...
خم شد و کنار گوش لوهان لب زد:
-درستش، سهونه..!
سهون کامل واردش شد و لوهان بی‌اختیار دوباره چنگی به کتفش انداخت.
-س...سهوناا...
سهون با شنیدن اسمش از دست لوهان، لبخند پیروزی روی لبهاش کشید و یکم منتظر موند تا دوست پسرش به سایزش عادت کنه و در همین حین، مچ دستهای لوهان رو بین دست‌های خودش گرفت. با منظم‌تر شدن نفس‌های امگای برفیش، تکون آرومی به کمرش داد و تونست توی همون ثانیه‌ی اول، صدای ناله‌ی لوهان رو بشنوه.
لوهان چشم‌هاش رو بست و روی حرکت لبهای سهون روی گردنش تمرکز کرد و ورود و خروج پر از لذت عضوش. حرکات سهون هنوز آروم بودن و لوهان میدونست دوست پسرش تا وقتی مطمئن نشه اون میتونه تحملش کنه، به حرکاتش سرعت نمیده.
-سهونااا اهه...لطفا...سریع‌تر.
اسمش رو با صدای بلند نالید و کلمه‌ی "سریع‌تر" رو با صدای آروم گفت و سهون فهمید لوهان خجالت کشیده. بوسه‌ای زیر گلوش نشوند و همون طور که نفس نفس میزد، گفت:
-بلندتر بگو امگای من. بهم بگو چقدر من رو میخوای...
لوهان لبهاش رو توی دهنش کشید و سهون متوجه شد لوهانش قرار نیست دوباره اون کلمه رو به زبون بیاره. هر دو مچ دست لوهان رو با یه دست گرفت و دست آزادش رو به عضو لوهان رسوند. با حبس کردن عضوش بین انگشت‌هاش، متوجه قطع شدن نفس لوهان و باز شدن قفل لبهاش شد. روی بدنش خم شد و نزدیک گوشش گفت:
-بهم بگو چی میخوای لوهانم. هیچ کس بجز من و تو این جا نیست.
لوهان بزاق خشک شده‌اش رو قورت داد و با صدای آروم گفت:
-سریعتر...حرکت کن. لطفا.
سهون لب‌هاش رو زیر گوشش چسبوند و بعد از بوسیدن اون نقطه، لب زد:
-هرچی تو بخوای دونه برف من...
دست آزادش رو زیر زانوی لوهان برد و پاش رو آروم بالا کشید. دستش رو کنار بدنش ستون کرد و به حرکاتش نظم داد. وقتی حس کرد میتونه سرعتش رو بیشتر کنه، لبهاش رو از گردن لوهان فاصله داد و همون طور که هنوز دست‌های لوهان رو بالای سرش با یه دست نگه داشته بود، به صورت سفید و خیس از عرقش خیره شد. میتونست حرکت جذاب قطره‌های عرق رو روی سینه و گردنش ببینه و موهای عسلیش که حالا یکم خیس شده بودن و به کنار گوش و پیشونیش چسبیده بودن.
همون‌طور که نفس نفس میزد و به ناله‌های پر لذت لوهان گوش میداد، نگاه خیره‌اش رو روی اون تصویر مینیاتوری نگه داشت و گفت:
-تو...واقعا زیبایی دونه برف.
نفس عمیقی کشید و یکم سرش رو پایین برد و همون طور که به خاطر موج های پیاپی لذت، نمیتونست درست حرف بزنه، گفت:
-تو زیباترین و کاملترین امگای دنیایی. گل برف جادویی من...
دست‌های لوهان داشتن به لرزه میفتادن و سهون میفهمید امگاش نزدیکه.
سرعتش رو کمتر کرد و ضربه‌هاش رو عمیقتر. صدای لوهان با عمیق شدن ضربه‌ها بلندتر شد و امگا همون طور که هنوز چشم‌هاش رو بسته نگه داشته بود و دست‌هاش هم بالای سرش میخ شده بودن، قوسی به کمرش داد و نالید:
-سهوناااا...
سهون لبخندی به اسمش که به اون قشنگی از بین لبهای کوچیک دوست پسرش بیرون میپرید، زد و دوباره به حرکاتش سرعت داد. کم کم بدن لوهان زیر بدنش میلرزید و بهش میفهموند دوست پسرش نیاز داره ارضا بشه. دست راستش رو از زیر پای لوهان بیرون کشید و عضوش رو توی دستش گرفت. هماهنگ با حرکتش، عضوش رو پمپ کرد و لوهان فقط تونست با یه ناله‌ی بلند ازش تشکر کنه.
-آااااهـــه...
با صدای بلند نالید و قبل از این که ارضا بشه، پاهاش رو دور کمر سهون حلقه کرد و بدنش رو به خودش فشرد. سهون با حس پیچش زیر دلش، فهمید که وقتشه و باید امگاش رو مارک کنه. دست‌های لوهان رو رها کرد و لوهان بدون لحظه‌ای مکث، اونها رو دور گردنش حلقه کرد و خودش رو به سمت سهون کشید و سهون بدون حتی لحظه‌ای درنگ، لبهاش رو روی گردن لوهانش گذاشت. چشم‌هاش رو بست و با نگرانی و درحالی که داشت دعا میکرد کارش رو درست انجام بده، دندون‌هاش رو وارد پوست لطیف دوست پسرش کرد.
لوهان با ضربه‌ای که به خاطر بسته شدن پاهاش بهش وارد شده بود، قوسی به کمرش داد و به شدت توی دست سهون ارضا شد. سهون هم بلافاصله ارضا شد و دست‌هاش رو دور بدن لوهان حلقه کرد. دندون‌هاش رو به آرومی از پوست لوهان بیرون کشید و خون کمی که از سوراخ‌های کوچیک روی گردنش میچکید رو با زبونش پاک کرد.
یکم عقب کشید و با دیدن بی‌حالی لوهان، بوسه‌ای روی پیشونیش زد. لبهای لوهان رو بین لبهاش گرفت و بوسید و ازش به خاطر اون عشق بازی طولانی تشکر کرد. لوهان با این‌که به خاطر فعالیت تقریبا طولانیشون هنوز نفس نفس میزد و به اکسیژن نیاز داشت، نمیتونست بی‌خیال لبهای سهون بشه. دلش میخواست سهون تا ابد همون طور بغلش کنه و لبهاش رو به بازی بگیره.
سهون با نوازش کردن کمر لوهان، تونست آرومش کنه و با چند تا بوسه، آتیش خواستنش رو خاموش. آروم بدن سبکش رو روی تشک خوابوند و کنار لوهان روی تشک دراز کشید. لوهان هنوز نفس نفس میزد.
سهون بعد از یکم آروم شدن، کاندوم رو توی سطل آشغال انداخت و بدون توجه به این که چقدر نیاز به تمیز شدن دارن، پتوی روی تخت رو روی خودشون کشید و سرش رو کنار سر لوهان روی بالشت گذاشت.
لوهان خیلی آروم به سمتش برگشت و بهش اجازه داد بغلش کنه. سهون همون طور که دست‌هاش رو دور کمر لوهان میپیچید، پرسید:
-خوبی؟
لوهان سرش رو به شونه‌ی سهون تکیه داد و گفت:
-آره. فقط خیلی... خسته‌ام.
سهون موهاش رو نوازش کرد و گفت:
-بخواب عزیزم. خودم مراقبتم.
بوسه‌ی دیگه‌ای روی پیشونیش زد و دست آزادش رو هم دور کمر لوهان انداخت. میدونست بیشتر خستگی لوهان به خاطر مارک شدنشه و نگرانش بود. اون دونه برف حتی شام هم نخورده بود و آخرین چیزی که از گلوش پایین رفته بود، یه لیوان آب پرتقال بود و سهون دعا میکرد اشتباهش باعث نشه اتفاق بدی بیفته.
انقدر ذوق داشت که یادش رفته بود هنوز شام نخوردن و حالا لوهان بعد از رابطه‌شون، عمیقا به خواب رفته بود.
با نگرانی به صورت لوهان خیره شد و به خودش لعنت فرستاد. اون قول داده بود مراقب لوهان باشه ولی هربار یه گندی میزد و میفهمید اون طور که باید، مراقب امگاش نبوده.
دوباره موهای لوهان رو نوازش کرد و مقابل به خواب رفتن مقاومت کرد. باید وقتی خواب لوهانش سنگین‌تر شد، با برادرش تماس میگرفت و ازش راهنمایی میخواست...
////////////////
بعد از شکست خوردن توی پروژه‌ی بیدار موندن، صبح چشم‌هاش رو با صدای موبایلش باز کرد. سونگهو، برادرش داشت باهاش تماس میگرفت و سهون واقعا ازش ممنون بود.
وقتی با برادرش حرف زد و فهمید بیهوش شدن امگاش و طولانی خوابیدنش بعد از مارک شدن کاملا طبیعیه، یکم خیالش راحت‌تر شد و تصمیم گرفت از این به بعد بیشتر حواسش رو جمع کنه. امگای کوچولوش باید توی بهترین وضعیت میبود و سهون مراقبت کردن ازش رو وظیفه‌ی خودش میدید.
اون لوهان رو به راحتی به دست نیاورده بود که حالا با بی‌احتیاطی، اذیتش کنه و حتی از دستش بده.
برای لوهانش یه صبحونه‌ی مقوی کره‌ای همراه با برنج و مخلفات آماده کرد و براش آب پرتقال هم سفارش داد تا اگر بابت اتفاق دیشب اذیت شده و نیاز داره آروم بشه، اون لیوان مایع نارنجی رنگ، کمکش کنه.
اما هرچقدر منتظر موند، لوهانش بیدار نشد!
سهون تمام روز رو با نگرانی سپری کرد و دقیقا وقتی که داشت تصمیم میگرفت با پدر لوهان تماس بگیره، امگاش بالاخره چشم‌ باز کرد.
سهون با دیدن بیدار شدن لوهان، با خوشحالی کنارش روی تخت نشست و دستش رو گرفت.
-خوبی لوهان؟ حالت خوبه؟
لوهان که به خاطر خواب طولانیش، گیج بود، سعی کرد با کمک سهون روی تخت بشینه. سهون دستش رو پشت کتف لوهان برد و کمکش کرد سرجاش بشینه و اجازه داد امگاش به بدنش تکیه بده.
لوهان به بدن سهون تکیه داد و سرش رو روی شونه‌ی آلفاش گذاشت.
-خیلی...خوابم میاد.
به آرومی گفت و سهون با نگرانی پرسید:
-هنوز هم خوابت میاد؟ بیشتر از 15 ساعته که خوابیدی.
لوهان با تعجب چشم باز کرد و سرش رو بلند کرد. با شنیدن اون جمله، خواب از سرش پرید.
-15 ساعت؟
پرسید و سهون سر تکون داد.
-آره. 15 ساعته. خیلی نگرانت بودم ولی سونگهو هیونگ گفت طبیعیه.
لوهان سر تکون داد و گفت:
-آره. طبیعیه ولی فکر میکردم قوی‌تر از این حرفها باشم!
سهون با ناراحتی گفت:
-تو قوی‌ای دونه برف. اشتباه من بود. انقدر ذوق داشتم، یادم رفت شام نخوردی!
لوهان با یادآوری دیشب، لبش رو گزید. دستش رو بالا برد و روی گردنش، جایی که دیشب دندون‌های آلفاش رو حس کرده بود، کشید. میتونست متوجه زخم روی گردنش بشه و کنجکاو بود که بدونه بعد از چند روز، قراره چه طرحی روی گردنش نقش ببنده.
-بالاخره...منم...جفت خودم رو دارم!
لوهان به آرومی گفت و سهون نتونست بغلش نکنه. دست‌هاش رو دور بدن لوهان حلقه کرد و بوسه‌ای روی شونه‌اش که به لطف حواس جمع سهون، با یه تیشرت سفید رنگ پوشونده شده بود، گذاشت.
لوهان با لبهای آویزون به سمت سهون برگشت و گفت:
-من گرسنه‌امه!
سهون با دیدن لبهای آویزونش، لبخندی زد و گفت:
-برات غذا حاضر کردم. البته قرار بود صبحونه باشه، اما تبدیل به ناهار شد.
لوهان سعی کرد بلند شه که سهون سریعتر از روی تخت بلند شد و بدن لوهان رو بغل کرد. لوهان دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و سهون گفت:
-امروز نمیخواد هیچ کاری انجام بدی. هر چی خواستی به من بگو.
لوهان با گونه‌های سرخ از خجالت گفت:
-نمیشه اول دوش بگیرم؟
سهون با لوهان توی بغلش، به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
-اول یه چیزی بخور، بعد میبرمت حموم. دیشب هیچی نخوردی. میترسم حالت بد بشه.
لوهان به ناچار پشت میز، روی صندلی که یه کوسن روش قرار گرفته بود، نشست و سهون میز روبروش رو چید. کاسه‌ی برنج رو روبروش گذاشت و یکم برنج رو با قاشق روبروی لبهاش گرفت. لوهان دهنش رو باز کرد و اجازه داد سهونی که بابت شب قبل عذاب وجدان داشت، بهش غذا بده.
سهون خوشحال از غذا خوردن لوهان، لبخند زد و کم کم از تمام مخلفات روی میز، توی دهن لوهان گذاشت تا زمانی که امگا حس کرد شکمش رو به انفجاره!
-دیگه بسه سهون. دارم منفجر میشم.
لوهان گفت و یکم خودش رو عقب کشید و آلفا با ذوق گفت:
-دوباره اسمم رو صدا زدی!
لوهان که خودش متوجه نشده بود، با تعجب و خجالت به آلفا خیره شد. سهون قاشق رو روی میز گذاشت و دستش رو جلو برد. دست لوهان رو توی دستش گرفت و گفت:
-من به هیچ کدوم از سنت‌های مسخره‌ی کره کاری ندارم لوهان. وقتی اسمم رو میگی، واقعا خوشحال میشم. پس لطفا بابتش خجالت نکش و من رو از شنیدن اسمم از بین لبهای خوشمزه‌ات محروم نکن. باشه؟
لوهان به آرومی و با خجالت سر تکون داد و سهون با خوشحالی، به صندلیش تکیه داد.
-فکر کنم برای از بین بردن خجالتت، راه درازی در پیش دارم...
لوهان لبش رو گزید و سهون گفت:
-تا من ظرف‌ها رو جمع میکنم، تو استراحت کن. نیم ساعت دیگه میریم دوش میگیریم.
لوهان سر تکون داد و سهون بلند شد. ظرف‌ها رو توی سینک انداخت و مشغول شستنشون شد و لوهان بهش خیره موند.
همیشه با دیدن پدرش که به خاطر راحتی مادرش این‌کارها رو انجام میداد، آرزو میکرد یه روزی برسه که آلفاش همین قدر دوستش داشته باشه و همیشه بعد از این آرزو، خودش رو برای درخواست بی‌معنیش، سرزنش میکرد.
اما حالا اون روز رسیده بود...
حالا لوهان، امگای سمی و عجیبی که همه ازش دوری میکردن، یه آلفای عاشق داشت...کسی که حسابی حواسش بهش بود و مراقبش بود...
ذوق زده دست‌هاش رو زیر چونه‌اش ستون کرد و به آلفای دوست داشتنیش خیره شد. حالا حس میکرد خوش شانس‌ترین امگای دنیاست و این باعث میشد هر لحظه لبخندش بزرگتر بشه.
اما با یادآوری پدرش، ناخودآگاه لبخندش رو خورد. پدرش بهش گفته بود هنوز دلش کامل با سهون صاف نشده، اما حالا اون جفت سهون بود، مارک شده بود و حتی درخواست ازدواج آلفا رو قبول کرده بود.
سهون بعد از شستن ظرف‌ها به سمت لوهان برگشت و تونست چهره‌ی نگرانش رو ببینه.
-چی شده هانی؟
سهون پرسید و لوهان لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد.
-میشه...من رو برسونی خونه؟
سهون سر تکون داد.
-البته. ولی قبلش باید دوش بگیریم. یکم دیگه باید منتظر بمونی.
لوهان سر تکون داد و دوباره توی فکر فرو رفت. پدرش هیچ وقت از رابطه‌ی اون و سهون ناراضی نبود، اما لوهان حس میکرد پدرش از زدن اون حرف منظوری داشته و حالا یکم استرس گرفته بود. نگاهی به ساعت که عدد 3 رو نشون میداد، انداخت و نفس عمیقی کشید. این ساعت مطمئنا پدرش خونه نبود. پس باید حداقل تا ساعت 7 منتظر میموند و حالا حس میکرد ساعت داره به کندترین حالت ممکن میگذره...
-همه چیز خوبه لوهانی؟
سهون که متوجه تغییر حال لوهان شده بود، پرسید و لوهان سر تکون داد.
-آره. فقط...حس میکنم باید با پدرم حرف بزنم.
سهون نمیدونست میتونه این رو بپرسه یا نه ولی نتونست طاقت بیاره و پرسید:
-من...کار اشتباهی کردم؟ از دست من ناراحتی؟
لوهان لبخند زد. سهون گاهی اصلا شبیه یه آلفای بالغ رفتار نمیکرد و مثل یه پسر بچه میشد.
سرش رو به دو طرف تکون داد.
-نه. اصلا. فقط...میخوام ازش چندتا سوال بپرسم.
سهون که تا حدودی خیالش راحت شده بود، سر تکون داد و گفت:
-میرم حموم رو برات آماده کنم. زود برمیگردم.
لوهان سر تکون داد. سهون جلو رفت و بوسه‌ای روی موهاش زد و بعد از کنارش رد شد و به اتاق رفت و لوهان رو توی آشپزخونه تنها گذاشت.

Just A Random Omega Where stories live. Discover now