قسمت دهم
وقتی وارد خونه شد، تونست پدرش رو ببینه که پشت پنجرهی توی هال ایستاده و به کوچه خیره شده. با تعجب جلو رفت و کنارش ایستاد. سهون و مینسوک روبروی هم ایستاده بودن و با هم حرف میزدن.
-امیدوارم سهون این حماقتش رو بذاره کنار.
صدای پدرش توی گوشش پیچید و باعث شد اخم کنه.
-کدوم حماقت آبوجی؟
مرد نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-اینکه نسل لعنتی آلفاهای غالب خاندان اوه، از زندگی خودش مهمتره!
به سمت پسرش برگشت و لبخندی به صورتش پاشید.
-میبینم که پسرم رایحهی یه آلفای دیگه رو به خودش گرفته!
لوهان خجالت زده سرش رو پایین انداخت.
-دیشب...خونهی مینسوک هیونگ موندم. هیونگ هم عادت نداره رایحهاش رو پنهان کنه.
آلفا دستش رو بالا برد و موهای پسرش رو بهم ریخت.
-تو دیگه بچه نیستی که من کنترلت کنم. اما قرار گذاشتن با مینسوک وقتی دلت پیش سهونه، اشتباهه. دل بهترین دوستت رو نشکن.
لوهان با ترس دستش رو جلو برد و لبهای پدرش رو پوشوند.
-هیسسس... نونا میشنوه.
پدر لوهان عقب کشید.
-لونینگ؟ نگران نباش. لونینگ هنوز نیومده خونه..!
لوهان با تعجب به پدرش خیره موند.
-پس...سهون هیونگ اینجا چیکار میکرد؟
مرد از کنار لوهان گذشت و به سمت آشپزخونه رفت.
-اومده بود با من حرف بزنه. یه سری راهنمایی میخواست.
لوهان قدمی به سمت پدرش برداشت تا بپرسه سهون ازش چی میخواسته که آلفا سریعتر جواب داد:
-سوال اضافه هم جواب نمیدم. یه سری چیزها بین آلفاهاست و نیاز نیست امگاهای کوچولو، خوشگل، کیوت، گرسنه و خوابآلود مثل تو راجع بهشون چیزی بدونن!!
لوهان با شنیدن حرفهای پدرش، کوتاه خندید.
-خوب من رو میشناسین آبوجی.
آلفا لبخند زد.
-برو لباسهات رو عوض کن لوهان. برات آب پرتقال گرفتم. هیتت نزدیکه، نه؟
لوهان سر تکون داد و اخم کرد. پدرش راجع به هیتش گفته بود و حالا لوهان دوباره به یاد اتفاق چند دقیقهی پیش افتاد.
بدون عوض کردن لباسش، به سمت آشپزخونه رفت و رایحهاش رو آزاد کرد، اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، پدرش به سرفه افتاد و لوهان رو متعجب و تا حدودی خوشحال کرد.
-هیتت شروع شد؟
مرد پرسید و لوهان قدمی به عقب برداشت.
-نه.نه فقط...میخواستم یه چیزی رو...امتحان کنم.
مرد متوجه شد که لوهان راجع به رایحهاش یه چیزهایی فهمیده. اما ترجیح میداد اجازه بده بعد از بهتر شدن رابطهی سهون و لوهان و البته معذرتخواهی آلفا به خاطر شکوندن قلب پسر دوستداشتنیش همه چیز رو بهش بگه.
-خیلی خب. پس برو لباسهات رو عوض کن.
لیوان آب پرتقال رو روی میز گذاشت و به لوهانی که به سمت اتاقش میرفت، خیره شد.
-امگا کوچولوی خنگ من!
به آرومی زمزمه کرد و کوتاه خندید. با افتادن نگاهش به لیوان آب پرتقال، یادش اومد که برای لوهان کاپ کیک خریده، پس به سمت یخچال رفت تا کاپ کیکها رو هم بیرون بیاره و روی میز برای پسرش بذاره.
////////////////
-صبح بخیر لوهانی!
مینسوک با نشستن لوهان توی ماشین، گفت و لبخند بزرگی زد. لوهان با دیدن خوشحالی مینسوک هیونگش، نیمچه لبخندی زد. توی ذهنش پر بود از جملههایی که شب قبل پدرش بهش گفته بود. اینکه نباید با مینسوک رابطهاش رو جلو ببره، چون راجع بهش جدی نیست و مطمئنا نمیخواد بهترین دوستش رو از دست بده.
از سمت دیگه، بعد از برگشتن لونینگ، از پشت پنجرهی اتاقش شاهد بوسهی آلفای موردعلاقهاش و خواهرش بود و این همه چیز رو بدتر کرده بود. نفس عمیقی کشید تا ناراحتیش رو توی لحنش نشون نده.
-صبح بخیر هیونگ.
لب زد و کمربندش رو بست. مینسوک متوجه حال گرفتهی لوهان شد. نگران بود که نکنه خودش باعث این حال شده، پس لبهاش رو به آرومی با زبونش خیس کرد و پرسید:
-حالت خوبه؟
لوهان لبخند کوچیکی زد.
-البته. خوبم.
مینسوک چشمهاش رو باریک کرد و گفت:
-اصلا خوب به نظر نمیرسی. بهتر نیست راجع بهش حرف بزنیم؟ با این حواس پرت و حال بد بری سرکار، چطور میتونی تا شب مراقب مریضها باشی؟
لوهان نگاه گناهکارش رو به مینسوک داد. میخواست رایحهاش رو آزاد کنه تا بفهمه بازهم حالت قبل رو داره یا نه ولی نگران بود. از سمتی دلش میخواست باز هم اون رایحهی سمی رو داشته باشه چون تنها چیزی بود که ازش مراقبت میکرد و باعث میشد مادرش مجبورش نکنه که با آلفاهای مختلف قرار بذاره؛ و از سمت دیگه، دلش میخواست رایحهاش سمی نباشه تا بابت نزدیک شدن به یه نفر، عذاب وجدان نگیره و مدام خودخوری نکنه.
-هیونگ...
-لوهان...
هردو همزمان گفتن و این همزمانی باعث شد هردوشون به خنده بیفتن. مینسوک با مهربونی گفت:
-اول تو بگو.
لوهان لبش رو گزید. میترسید این حرف رو بزنه و هیونگش رو ناراحت کنه؛ اما مینسوک از وقتی لوهان رو دیده بود، حس میکرد پسر کوچیکتر یه چیزی برای گفتن داره و نمیتونه به زبون بیارتش.
و صادقانه میدونست اون "چیز" دقیقا چیه!
لوهان نمیتونست به مینسوک به چشم دیگه نگاه کنه. اون امگا، هیونگش رو همیشه و همیشه فقط یه دوست دیده بود. کسی که همیشه کنارشه و مراقبشه و هیچ انتظاری ازش نداره. اون آلفا رو میخواست، اما به عنوان دوست و تکیهگاه، نه جفت. مینسوک این رو وقتی فهمید که شب گذشته خواست ببوستش. اون نگاه، اون پلکهایی که محکم روی هم فشرده میشدن و رایحهای که آزاد شد.
مطمئنا لوهان فکر میکرد رایحهاش قراره حال مینسوک رو بد کنه و به خاطر اینکه از بوسه فرار کنه، این کار رو کرده بود.
لوهان تمام مدت لبهاش رو بین دندونهاش گرفته بود و مینسوک میدونست به زبون آوردن افکارش، براش سخته، پس یه بار دیگه فداکاری کرد.
-بذار من اول بگم!
نفس عمیقی کشید و لب زد:
-بیا...یه شرطی بذاریم.
لوهان با تعجب به مینسوک خیره شد. آلفا لبهاش رو به آرومی تکون داد:
-ازت میخوام رایحهات رو آزاد کنی لوهان. اگر اتفاقی نیفتاد، ادامه میدیم.. ولی اگر حالم بد شد، دیگه نمیخوام باهات ادامه بدم!
با لحنی گفت که مطمئن بشه امگا عذاب وجدان نمیگیره. جوری که انگار خودش دلش میخواد از اون امگایی که حاضر بود کل داراییش رو بده تا نگاهش رو فقط و فقط برای خودش داشته باشه، جدا بشه!
-اینجا بجز من و تو کسی نیست. میخوام بدونم رایحهات هنوز مثل قبل سمی هست یا نه! دیشب خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دلم میخواد با کسی باشم که...رایحهاش...اذیتم نکنه! اگر اذیت بشم، ترجیح میدم فقط دوست...باقی بمونیم...
لوهان با شوک و ناراحتی به هیونگش خیره شد. چطور ممکن بود مینسوک هیونگ مهربونش یه شبه انقدر خودخواه بشه؟!
بغضی رو که گلوش رو گرفته بود، به آرومی با قورت دادن بزاقش، پایین داد و لب زد:
-ب..باشه.
مینسوک متنفر بود از زمانهایی که امگا تیکه تیکه حرف میزد.
و حالا خودش کسی بود که باعث شده بود امگا دوباره اون حس ناامنی رو داشته باشه.
سخت بود.
درد داشت...
گذشتن از کسی که چندین سال رویای بودن باهاش و بوسیدن لبهاش رو داشته، زیادی سخت بود. اما باید انجامش میداد. وجدان لعنتیش راضی نمیشد لوهانی رو کنار خودش نگه داره که هنوز و با وجود تمام ناراحتیهاش، عاشق یه آلفای دیگهست.
لوهان نفس عمیقی کشید و رایحهاش رو به آرومی رها کرد. مینسوک چشمهاش رو بست. تمام مدت آرزو میکرد بتونه دوباره شیرینی رایحهی لوهان رو حس کنه و ریههاش تاب بیارن، اما وقتی اولین سرفه از بین لبهاش بیرون پرید، فهمید باید از خواب خوشش بیدار بشه.
به شدت سرفه کرد و برای پنهان کردن اشکهایی که با شکستن بغضش روی گونههاش افتاده بودن، از ماشین بیرون رفت. در ماشین رو پشت سرش بست و به ماشین تکیه داد. لوهان از داخل ماشین به سرفه کردن هیونگش خیره بود و شونههایی که مطمئنا از فشار ریهها و قلبش میلرزیدن و این ناراحتش میکرد. نمیخواست هیونگش رو اذیت کنه...
اما مینسوک دیگه سرفه نمیکرد. خیلی وقت بود که سرفه نمیکرد. لرزش شونههاش و دستی که روی صورتش گرفته بود، فقط برای پنهان کردن اون اشکهایی بود که بیاختیار روی گونههاش افتاده بودن.
چند نفس عمیق کشید تا خودش رو آروم کنه، اما قبل از اینکه بتونه اشکهاش رو متوقف کنه، در ماشین باز شد و لوهان ازش بیرون اومد.
-توی بیمارستان میبینمت...هیونگ...
لوهان لب زد و از ماشین دور شد. مینسوک نمیخواست لوهان صورت خیس از اشکش رو ببینه. ترجیح میداد امگا با خیال راحتتری به آلفای موردعلاقهاش نزدیک بشه. خوب میدونست لوهان چقدر توی زندگیش فداکاری کرده و نمیخواست اجازه بده بقیهی زندگیش رو هم به خاطر خوشحال کردن بهترین و تنها دوستش، از بین ببره.
تاکسی به سرعت از جلوی چشمهاش رد شد و مینسوک تونست سرش رو بالا بگیره.
-بهترین کار رو کردی مین...
به آرومی زمزمه کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت. باید زودتر میرفت بیمارستان، پس توی ماشین نشست و روشنش کرد. حالا فقط یک ربع وقت داشت تا خوب راجع به موقعیتشون فکر کنه...
//////////////////////
-حواست کجاست لوهان؟
لونینگ با عصبانیت گفت و لوهان از فکر بیرون اومد. نیم نگاهی به خواهرش انداخت و امگا با عصبانیت و از بین دندونهای بهم فشردهاش غرید:
-بخیه رو بده!
لوهان سریع سوزن رو به دست خواهرش داد و دختر مشغول بخیه زدن زخم بیمار روی تخت شد. مدام نگاهش رو روی صورت برادرش میچرخوند و مطمئن بود یه اتفاقی افتاده. معمولا لوهان سرکار، حواسش به چیزی پرت نمیشد.
وقتی زخم بیمار کاملا بسته شد، بقیهی کار رو به یکی از پرستارها سپرد و رو به لوهان گفت:
-دنبالم بیا.
لوهان سر تکون داد و پشت سر خواهرش از اورژانس خارج شد. لونینگ توی راهروی منتهی به بخش آیسییو ایستاد و به سمت لوهان برگشت. نگاهی به صورت برادرش انداخت و گفت:
-مطمئنم اتفاق بدی افتاده که انقدر ذهنت مشغوله. ده دقیقه بهت وقت میدم. میتونی توضیح بدی!
دستهاش رو جلوی سینهاش توی هم قفل کرد و منتظر به لوهان خیره شد و امگای برفی بیچاره، لبش رو گزید. نمیتونست جزئیات رو به زبون بیاره، پس لب زد:
-با مینسوک هیونگ...بهم زدم!
دختر پوزخند زد.
-صبر کن...بهم زدی؟ میتونم ده میلیون شرط ببندم که اون آلفای بدبخت بعد از حس کردن رایحهات ولت کرده!
لوهان اخم کرد. اصلا دلش نمیخواست مینسوک هیونگش رو آدم بدی نشون بده.
-اون ولم نکرده. خودم گفتم.
لونینگ ابروهاش رو بالا انداخت و پرسید:
-اوه واقعا؟
لوهان سرتکون داد.
-آره. بهش گفتم مثل قبل فقط دوست باشیم.
لونینگ سر تکون داد.
-کار درستی کردی. به هرحال مطمئنم که دلت نمیخواست بعد از یکی دوسال رابطه، باعث مرگش بشی!
با تمسخر اضافه کرد:
-البته اگر میتونست هیتت رو تحمل کنه و همین ماه از بین نمیرفت!
سرش رو به نشونهی تاسف تکون داد.
-دلم برات میسوزه داداش کوچولو. مثل اینکه باید تا آخر عمرت تنها بمونی...
لب زد و از کنار لوهان رد شد و به سمت اورژانس رفت. لوهان حس میکرد گلوش میسوزه. چشمهاش و بینیش هم همینطور...
بدنش به آرومی میلرزید و دستهای مشت شدهاش نشون میدادن چطوری داره جلوی شکستن بغضش مقاومت میکنه.
-هی لوهانی...
مینسوک بهش نزدیک شد و با دیدن صورت سرخ و چشمهایی که ناراحتی رو بازتاب میدادن، نفسش گرفت. کی این بلا رو سر امگای عزیزش آورده بود؟
لیوان قهوهی توی دستش رو به سمت لوهان گرفت و وقتی پسر با دستهای لرزونش، لیوان رو از مینسوک گرفت، آلفا جلو رفت و دستش رو پشت کمرش گذاشت.
-تا اتاق پرستارها میبرمت. یکم استراحت کن.
لوهان سر تکون داد و بدون حرف، همراه مینسوک به سمت اتاق رفت. باید خودش رو آروم میکرد و مطمئنا هیچچیزی مثل رایحهی دارچینی مینسوک و قهوهای که اون رو به یاد عطر تن پدرش مینداخت، نمیتونست آرومش کنه...
/////////////////
عصبی بود، نگران و تا حدودی کلافه...
دسته گل میخک توی دستش رو محکمتر گرفت و دعا کرد وقتی بعد از حرف زدن با لونینگ، به دیدن مینسوک میره، اون آلفای دارچینی رو خوشحال نبینه...
به حرف پدر لوهان اعتماد داشت، اما چی میشد اگر لوهان قبولش نمیکرد...
و اصلا قبل از اون...
چی میشد اگر لونینگ نمیخواست ازش جدا بشه و بلافاصله به مادرش خبر میداد؟
مطمئن بود مادرش به سرعت خودش رو به اونجا میرسوند و یه بحث بزرگ راه مینداخت و سهون رو مجبور میکرد از لونینگ معذرتخواهی کنه...
سرش رو به دو طرف تکون داد تا از این فکر لعنتی بیاد بیرون و به سمت اورژانس راه افتاد. دلش میخواست اول لوهان رو ببینه و بعد به دیدن لونینگ بره. دیدن نگاه عسلی لوهان حتی از پشت اون عینک کیوتش، دلش رو قرص میکرد.
اون بالاخره جفتش رو پیدا کرده بود. کسی که حتی قبل از حس کردن رایحهاش هم ازش خوشش اومده بود و حالا با بیشتر شناختنش و دیدن زیباییش، حس میکرد با سر توی ظرف عسل افتاده!
ولی وقتی وارد اورژانس شد، تونست لونینگ رو ببینه که کنار دوتا پزشک دیگه ایستاده...
برخلاف برنامهریزیش، مجبور شد سختترین کار رو اول از همه انجام بده. حرف زدن با امگا و بهم زدن باهاش به خاطر برادری که همیشه دست کم میگیرتش و مسخرهاش میکنه، مطمئنا سختترین کار ممکن بود!
مطمئن بود اون امگا قرار نیست به راحتی سهون رو به برادرش ببخشه. اون هم برادری که از نظرش نقصهای زیادی داشت و لایق اینهمه توجه و عشق نبود.
دستی به کتش کشید تا مرتب به نظر برسه و بعد به سمت لونینگ رفت. به سختی لبخندی زد تا بتونه تاثیر اولیهی خوبی روش بذاره و شاید یکم از عصبانیتش رو کم کنه.
-اوه بیخیال! فکر میکنی من جدا خوشحال میشم وقتی میبینمش؟ نمیفهمم چرا انقدر عاشقمه و ولم نمیکنه. کل این دوماه به هر نحوی بگین سعی کردم بهش بفهمونم بهش علاقه ندارم و بهتره اینطوری نیفته دنبالم ولی نمیفهمه!
یکی از امگاها لب زد:
-نینگ نینگ تو واقعا خفنی دختر! حتی اوه سهون هم اینطوری شیفتهات شده و تو ازش دوری میکنی. من اگر یکی مثل آلفای تو دوستم داشت، کل زندگی و کارم رو رها میکردم که فقط کنارش باشم!
سهون متوقف شد. اونها داشتن راجع به اون حرف میزدن؟ اون جملههای بیادبانه و بیپروا راجع به اون بود؟
مشتش دور دستهگل محکم شد. تا حالا لونینگ رو دختر موفقی میدید که غرور عضو جدانشدنی اخلاقش بود و بیپرواییها و جذبهاش آدمها رو جذب خودش میکرد و میشد روی خیلی از بیادبیهاش چشم بست...
اما حالا حس میکرد نمیتونه بودن اونجا رو تحمل کنه. اگر انقدر ازش بدش میومد، پس چرا همراهیش میکرد و حتی با مادر و پدرش خوب رفتار میکرد؟
سهون حس میکرد بازی خورده...
حس میکرد تمام مدت لونینگ به فکر منافع خودش بوده و اون رو دنبال خودش کشیده تا نشون بده میتونه هرکاری دوست داره انجام بده...
اون دختر چی میخواست؟ نشون دادن قدرتش به دوستهاش با بازی دادن بقیه و سوءاستفاده ازشون؟
-اوه خدایا. شوخی میکنی؟ چرا باید زندگی و کارم رو به خاطر یه آلفای آویزون مثل اون رها کنم؟ واقعا خسته شدم. کاش دیگه انقدر دور و برم نباشه..!
سهون عصبی شده بود. دسته گل توی دستش جوری فشرده شده بود که تمام ساقههاش له شده و شکسته بودن و سهون چیز دیگهای برای تخلیهی حس عصبانیتش نداشت، پس قرار نبود حالا حالاها رهاشون کنه.
فرومونهای عصبیش تمام اورژانس رو پر کرده بودن و نگاه خیلی از بیمارها رو به سمت خودش کشیده بود. لونینگ همونطور که هنوز پوزخند روی لبهاش بود، متوجه فرومونهای عصبی آشنایی شد.
نمیخواست باور کنه که سهون اونجاست وتمام حرفهاش رو شنیده...
امیدوار بود اون فرومونها متعلق به یه آلفای دیگه باشه...
با ترس و نگرانی، روی پاشنهی پاش چرخید و نگاهش رو به آلفایی داد که با فاصلهی تقریبا زیادی ازش، سمت مخالف سالن ایستاده بود.
نگاهش از روی نگاه عصبی سهون سُر خورد و روی دستش افتاد. دستهگل میخک توی دستش، باعث شد لونینگ عمیقا بابت حرفهاش احساس ناراحتی کنه.
میدونست به غرور و احساسات اون آلفا آسیب زده، اما اگر میرفت و ازش دلجویی میکرد، تمام همکارهاش متوجه دروغش میشدن.
پس از جاش تکون نخورد و همونطور که سعی میکرد فرومونهاش رو کنترل کنه که احساساتش رو لو ندن و همکارهاش متوجه نشن، منتظر موند تا سهون بهش نزدیک بشه.
آلفا با ناراحتی و اخم عمیق بین ابروهاش، به سمت لونینگ رفت. دسته گل توی دستش رو بالا گرفت و بهشون خیره شد. حس میکرد اگر به صورت اون امگا نگاه کنه، حقیقت رو جوری میکوبه توی صورتش که هیچوقت توانایی بلند شدن نداشته باشه.
میتونست اجازه بده لونینگ رهاش کنه!
اینطوری حتی میتونست به مادرش بگه از عشق امگای انتخابیش آسیب دیده و دست اون رو برای انتخابهای بعدی، ببنده!
توی یه لحظه، حس کرد حتی وضعیت بهتر شده!
ایرادی نداشت اگر به نقش "پسر خوب خانواده " ادامه میداد و اجازه میداد اونی که این رابطه رو تموم میکنه، لونینگ باشه. اینطوری اون دختر حتی نمیتونست به اینکه میخواد جفت لوهان باشه، اعتراض کنه!
-اگر... انقدر اذیت میشدی، باید بهم میگفتی که کمتر بیام...
به آرومی لب زد و نگاهش رو از روی دسته گل بلند نکرد. میخواست به عنوان هدیهی راحت شدنش از این رابطهی احمقانه، به لونینگ اجازه بده دروغهاش رو برای خودش نگه داره و آبروش رو جلوی همکارهاش حفظ کنه.
دسته گل رو به سمت لونینگ گرفت و بدون نگاه کردن به صورت امگا، لب زد:
-متاسفم. برمیگردم سرکارم... امیدوارم خوشبخت بشی!
روی پاشنهی پاش چرخید و از اورژانس بیرون رفت.
-من فکر میکنم باید از دلش دربیاری لونینگ.
لونینگ نفس عمیقش رو بیرون داد و روی پاشنهی پاش چرخید.
-مهم نیست. بهتر شد. بالاخره باید با حقیقت روبرو میشد...
دسته گل رو روی میز روبروش گذاشت و بهش خیره شد. بدجور گند زده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.
گرمای دستی روی شونهاش نشست. سرش رو بلند کرد و تونست پدرش رو ببینه. با ناراحتی به سمت پدرش برگشت.
-آ...آبوجی...اینجا چیکار میکنین؟
آلفا دستهاش رو توی جیب روپوش سفیدش فرو برد.
-برو پیشش. بهش یه معذرتخواهی بدهکاری لونینگ.
دختر نگاهش رو بین چشمهای پدرش چرخوند. اون مرد جوری رفتار میکرد که انگار همه چیز رو میدونست و این حالش رو بدتر میکرد. اینکه از چشم پدرش بیفته، بدترین اتفاق ممکن بود.
سر تکون داد و با قدمهای بیجون از اورژانس بیرون رفت تا سهون رو پیدا کنه.
وقتی وارد حیاط شد، تونست آلفا رو ببینه که به در ماشینش تکیه داده و به زمین خیره شده.
انگار میدونست قراره لونینگ رو ببینه و منتظرش بود..!
دختر میتونست قسم بخوره برای اولین بار توی زندگیش نگران اتفاقیه که قراره بیفته. نمیتونست بفهمه واکنش سهون قراره چطور باشه و همین الان هم به خاطر اینکه جلوی همکارهاش دروغش رو فاش نکرده بود، ازش ممنون بود.
با قدمهای نامطمئن به سمت سهون رفت و روبروی آلفا ایستاد. سهون با حس کردن فرومونهای ترسیدهاش، لبش رو گزید. چندتا نفس عمیق کشید تا خودش رو آروم کنه و داد نزنه.
-من...متاسفم اوپا...
لونینگ گفت و سهون با آرامشی که سعی میکرد حفظش کنه، لب زد:
-راستش رو بخوای وقتی شناختمت، دنبال یه دلیل برای رها کردنت بودم، چون اونی نبودی که من فکر میکردم!
سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به لونینگ داد. دختری که با تعجب و ترس بهش خیره شده بود.
-ممنون که اون دلیل رو بهم دادی تا بابت رها کردنت عذاب وجدان نگیرم لونینگ..!
لونینگ حس میکرد زبونش بند اومده. نمیفهمید سهون چی میگه و همه چیز توی ذهنش تیره و تار شده بود.
اگر میخواست رهاش کنه، پس چرا هرروز میرفت بیمارستان؟ چرا همیشه براش گل میخرید و چرا انقدر حواسش بهش بود؟
-میخواستی...رهام کنی؟ چ...چرا؟
لونینگ درحالی که حس میکرد سهون با اون آرامش داره روحش رو از بدنش بیرون میکشه، لب زد و سهون بعد از یه نفس عمیق، دوباره نگاهش رو به لونینگ داد. این اولین بار بود که لونینگ نگاه جدی اون آلفا رو میدید و حالا میفهمید منظور بقیه از گفتن متفاوت بودن "آلفای غالب" با بقیه چیه!
اون نگاه میتونست کاری کنه که امگا همون لحظه جلوش زانو بزنه و طلب بخشش کنه!
-جلوی همکارهات چیزی نگفتم که پیششون بدنام نشی، ولی از این به بعد، بازهم قراره من رو توی اورژانس ببینی..!
لونینگ با تعجب به چشمهای سهون خیره شد. چرا اون آلفا قرار بود باز هم بیاد دنبالش؟ مگه همین الان نگفت که میخواسته رهاش کنه؟
سهون میتونست امیدواری رو توی چشمهای لونینگ ببینه، اما به خاطر تمام لحظات تحقیر شدن لوهان و خودش، پوزخندی روی لبهاش کشید و گفت:
-واقعا فکر میکردی تمام این مدت به خاطر تو میومدم اینجا؟
لونینگ که متوجه منظور سهون نمیشد، لبهای خشکش که به خاطر استرس، سفید به نظر میرسیدن، با زبونش تر کرد و گفت:
-پس...پس چرا اینهمه...
سهون با همون پوزخند به صورت لونینگ خیره موند.
-من برادرت رو دوست دارم امگا..!
لونینگ شوکه قدمی به عقب برداشت که سهون اون فاصله رو جبران کرد. همونطور که به جلو قدم برمیداشت، توی نگاه اون دختر خیره شد. لونینگ با تعجب و چشمهایی که دیگه از اون درشتتر نمیشدن، به آلفا خیره موند و لب زد:
-لو...لوهان؟ منظورت...لوهانه؟
دستش رو پشت کمر امگا برد و بدنش رو چرخوند و اون رو محکم به ماشین چسبوند. با عصبانیت و دندونهایی که روی هم فشرده میشدن، به صورتش خیره شد و گفت:
-آره. من لوهان رو دوست دارم. همونی که تو باهاش مثل یه آدم بیارزش رفتار میکنی و تحقیرش میکنی. تمام این مدت هم به خاطر اون میومدم اینجا.
-اما...تو برای من گل میخریدی...
دختر لب زد و سهون ازش فاصله گرفت.
-به هرحال باید یه جوری اومدنم رو توجیح میکردم... و کی بهتر از تو..!
پوزخند زد. دیدن نگاه ناراحت اون دختر باعث میشد دلش با اون دختر بابت اینکه تمام این مدت بازی خورده، صاف بشه!
سرش رو دوباره جلو برد و باعث شد لونینگ خودش رو عقب بشه. به چشمهاش خیره شد و گفت:
-ممکنه مادرم باهات تماس بگیره. امیدوارم وقتی رفتم داخل، شمارهاش رو بلاک کنی و دیگه هم جوابش رو ندی... متوجهی امگا؟
وقتی سهون به جای اسمش، اون رو با لفظ "امگا" صدا میکرد، تمام بدنش میلرزید. قدرت آلفا جوری روی مغزش تاثیر میذاشت که انگار هیپنوتیزم میشد و هیچکس رو بجز اون نمیدید و صدای هیچکس رو نمیشنید.
-نشنیدم تائید کنی. متوجه شدی امگا؟
سهون با عصبانیت لب زد و لونینگ سر تکون داد.
-ب...باشه. انجامش میدم.
سهون لبخند زد و عقب کشید.
-خوبه. میرم لوهان رو ببینم...
دستهاش رو توی جیبش فرو برد و وارد ساختمون شد. حس آزادی داشت. حالا با خیال راحتتر میتونست به لوهان نزدیک بشه و از دلش در بیاره.
صادقانه میدونست تا الان خیلی خراب کرده و امگا مطمئنا حسابی از دستش ناراحته، اما این رو هم میدونست که میتونه از دلش در بیاره. حتی اگر به اندازهی تمام این مدت که کنار لونینگ بود و بیشتر از این طول میکشید، سهون قرار نبود عقب بکشه.
اون حالا فقط یه هدف داشت و اون هم جفت شدن با لوهان بود...
///////////////////
-حالت بهتره؟
مینسوک به محض اینکه کمکش کرد روی صندلی بشینه، پرسید و لوهان به آرومی سر تکون داد. مینسوک لیوان قهوه رو یکم به لبهاش نزدیک کرد.
-بخور. گفتم شیرینش کنن. نزدیک هیتت بهتره تلخ نخوری.
لوهان سرش رو بلند کرد و به مینسوک خیره شد. اون مرد همین چند ساعت پیش ردش کرده بود و حالا جوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
و لوهان از صمیم قلبش ازش ممنون بود. توی این وضعیت و درگیریش با قلب و مغزش، نبودن مینسوک میتونست زندگیش رو از بین ببره.
-هیونگ تو...از کجا میدونی...؟
با صدای آرومی پرسید و مینسوک لبخند زد.
-یادت رفته ماه پیش خودم رسوندمت خونه؟
لوهان با یادآوری اون روز، سر تکون داد. مینسوک گاهی انقدر دقیق میشد که لوهان رو به شک مینداخت.
مینسوک که دید لوهان دوباره توی فکر فرو رفته، بلند شد و گفت:
-من میرم بیرون. یکم دراز بکش و استراحت کن. نگران اورژانس نباش. میرم جات وایمیستم. فعلا تا عمل بعدیم، یه ساعت زمان خالی دارم.
لوهان سر تکون داد.
-ممنونم هیونگ...
مینسوک لبخند زد و به سمت در ورودی رفت. در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت و یادش نرفت که چراغ مربوط به امگای توی هیت رو روشن کنه تا کسی مزاحم لوهان نشه.
لوهان با رفتن مینسوک، نفس عمیقی کشید تا رایحهی به جا مونده از آلفا رو توی ریههاش بکشه. از اینکه مینسوک هنوز کنارش مونده بود و هنوز هم آغوشش بهش احساس امنیت میداد، خوشحال بود. گاهی حس میکرد مینسوک برادر واقعیشه که خدا اشتباها فرستادتش توی یه خانوادهی دیگه!
مینسوک واقعا گاهی از تمام اطرفیانش، مهربونتر میشد و بهتر درکش میکرد و لوهان بابت وجودش ممنون بود.
از روی مبل بلند شد و به سمت پنجره رفت. خیره به فضای بیرون و آدمهایی که میرفتن و میومدن، قهوهاش رو سر کشید و بعد از حس کردن شیرینیش، لبخند زد.
چیزی نگذشته بود که متوجه سهون شد. سهون روبروی ماشینش بهش تکیه داد و دست به سینه منتظر موند. لوهان عاشق اون حالت ایستادن آلفا بود. پیراهن مشکی توی تنش و آستینهایی که تا بالای ساعدش تا خورده بودن؛ شلوار جین طوسی رنگش و کفشهای مشکیش، کنار موهای مشکی رنگی که به سمت بالا شونه شده بود و مرتب به عقب افتاده بود، تندیسی پرستیدنی رو به نمایش میذاشت...
لوهان گاهی دلش میخواست یه عکس مخفیانه از اون آلفای لعنتی بگیره و به عنوان "جذابترین مدل سال" توی فضای مجازی پست کنه. چطور اون آدمها متوجه زیبایی و جذابیت سهون نمیشدن؟
توی فکر بود که لونینگ هم به سهون اضافه شد و باعث شد اوقات لوهان برخلاف قهوهاش، تلخ بشه... اون دو شروع کردن به حرف زدن و سهون هنوز از جاش تکون نخورده بود. لوهان چیزی از حرفهاشون نمیفهمید و حتی نمیتونست متوجه حالتهای دقیقشون بشه.
اما وقتی سهون جلو رفت و بدون توجه به آدمهای اطرافش، کمر خواهرش رو گرفت و اون رو به ماشین چسبوند، حس کرد نفسش گرفته.
توی یه لحظه، حس کرد چقدر دلش میخواد جای لونینگ باشه و سهون یه روز اونطوری با عشق به ماشین بچسبونتش و جوری روی لبهاش خم بشه که انگار منتظر یه اشارهست تا لبهاش رو تا جایی که نفس داره، ببوسه...
با تصورش، دوباره بغض کرد و با ناراحتی، از روبروی پنجره کنار رفت. یادآوری این حقیقت که اون آلفا هیچوقت برای اون نمیشه، قلبش رو به درد میاورد...
صدای در باعث شد نفس عمیقی بکشه و سعی کنه خودش رو آروم کنه. به سمت در رفت و بعد از چند ثانیه، بازش کرد. با دیدن مینسوک، به آرومی عقب کشید و آلفا با یه بستنی توی دستش، وارد شد.
-حس کردم بهتره به جای قهوه، یه چیزی که بیشتر دوست داری بخوری.
مینسوک گفت و بستنی رو به دست لوهان داد و گفت:
-برمیگردم توی اورژانس. سعی کن بخوابی.
لوهان سر تکون داد و تشکر کرد. مینسوک برگشت و از اتاق بیرون رفت که لوهان در کسری از ثانیه، با ناله روی زمین نشست. مینسوک با ترس خواست نزدیکش بشه که لوهان در رو به سرعت بست و پشتش نشست.
-ن...نیااا...
لوهان تقریبا داد زد و مینسوک عقب رفت. مثل اینکه هیت امگای دوست داشتنیش شروع شده بود.
جلو رفت و در رو به آرومی زد.
-بذار بیام داخل لوهان. اذیت نمیشم. اذیتت هم نمیکنم. فقط میرسونمت خونه. باشه؟
لوهان با درد خودش رو از در جدا کرد. باید یه جای نرم و گرمتر مینشست. یادش رفته بود کاهنده بخوره و البته انتظار اینکه دقیقا امروز هیت بشه رو نداشت و براش آماده نبود.
روی مبل نشست و خودش رو جمع کرد.
در دوباره به صدا در اومد و مینسوک یه چیزی گفت که لوهان خیلی هم متوجهش نشد. درد داشت بیشتر میشد و دیگه نمیتونست جلوی ترشح شدن فرومونهاش رو بگیره. شانس آورده بود که فرمونهاش به خاطر خاص بودن رایحهاش، آلفاها رو جذب نمیکرد و از لحاظ بودن توی بیمارستان، امنیت داشت.
-لوهان در رو باز کن. کمکت میکنم.
صادقانه دلش میخواست بره خونه اما نگران بود در رو باز کنه و دوباره حال مینسوک هیونگش بد بشه.
از طرفی، تنها کسی که توی این موقعیت میتونست کمکش کنه، مینسوک هیونگش بود. پس به سختی سعی کرد بلند شه و در رو برای هیونگش باز کنه. به نفعش بود که سریعتر برگرده خونه تا حداقل توی تخت خودش دورهی هیتش رو بگذرونه.
////////////////////////
وقتی از بقیهی پرستارها شنید که لوهان چند دقیقهای هست که رفته، نگران شد. مینسوک رو هم نمیدید و حدس میزد اون آلفای دارچینی باید الان کنار جفت مقدر شدهاش باشه. حسادت رو توی تک به تک رگهای بدنش حس میکرد.
اگر اون آلفا بهترین دوست لوهان نبود، مطمئنا با چندتا مشت محکم توی صورتش، کاری میکرد از تمام کردههاش پشیمون بشه...
با دستهای مشت شده و ناراحت از وضعیت موجود، به سمت اتاق پرستاری که قبلا با لوهان رفته بود و میدونست دقیقا کجاست، قدم برداشت. درسته که ورود افراد معمولی به اتاقها ممنوع بود، اما سهون میتونست بگه لونینگ بهش اجازه داد و مطمئنا دختر اجازهاش رو تائید میکرد!
وقتی وارد راهرو شد، انتظار هر چیزی رو داشت، بجز وضعیتی که روبروی چشمهاش میدید..
مینسوک روی زمین زانو زده بود و به سختی جلوی سرفههاش رو گرفته بود. کنار در اتاق، چراغ قرمز رنگ روشن شده بود و این به سهون میفهموند امگای بیچارهاش توی هیته و نمیتونه جلوی رایحهاش رو بگیره...
با قدمهای محکم جلو رفت و مثل قبل، حضورش باعث شد مینسوک بتونه متوجه رایحهی گل برف بشه. رایحهی لوهان توی هیت، حالا به جای بد کردن حالش، داشت هوش از سرش میبرد و دیگه خبری از سرفه نبود.
با تعجب سر برگردوند و متوجه سهون شد. با دیدن اون آلفا، تازه فهمید موضوع از چه قراره...
اون پسر نه تنها با حس کردن رایحهی اون امگا، حالش بد نمیشد، بلکه برای لوهان مثل پادزهر عمل میکرد و باعث میشد بقیه رایحهی اصلیش رو متوجه بشن، بدون اینکه حالشون بد بشه یا اتفاق ناگواری بیفته.
حالا میفهمید که چرا شب قبل سهون اونقدر اعتماد به نفس داشت و چرا بهش گفته بود اون جفت حقیقی لوهان نیست. جفت حقیقی امگای موردعلاقهاش، بالاخره پیدا شده بود...
به راحتی روی پاهاش ایستاد و سعی کرد از در دور بشه. حالا که رایحهی لوهان سمی نبود، براش تحریک کننده و خطرناک بود و مینسوک به هیچوجه دلش نمیخواست لوهان با بودن کنارش، احساس ناامنی کنه.
سهون با دیدن عقب کشیدن مینسوک، متوجه شد که اون پسر، قرار نیست اذیتش کنه. لب باز کرد تا چیزی بگه که در اتاق باز شد و رایحهی لوهان توی کل راهرو پخش شد.
مینسوک دوباره قدمی به عقب برداشت و اینبار این سهون بود که به سمت امگا رفت.
لوهان با دیدن سهون، با تعجب عقب رفت. چرا آلفای خواهر اونجا بود؟
-هی...هیونگگ...برو. من اذیتت میکنم...
گفت و خواست در رو ببنده که سهون جلو رفت و دستش رو روی در گذاشت. به چهرهی شوکه و متعجب لوهان خیره شد و به آرومی در رو هل داد و کامل بازش کرد.
رایحهی شیرین و خنک لوهان داشت آلفا رو دیوونه میکرد. حس میکرد نمیتونه جلوی لوهان توی هیت مقاومت کنه، اما اون یه آلفای غالب بود و برخلاف بقیه، قدرت کنترل خوبی روی گرگ خودش داشت.
وارد شد و دستش رو جلو برد تا دست لوهان رو بگیره.
-نگران نباش لوهان. رایحهات رو من اثر نداره.
لب زد و دست امگای شوکه رو گرفت. به آرومی جلو کشیدش و بغلش کرد. دستش رو زیر زانوهاش برد و بدن سبکش رو بلند کرد.
-نه...آه صبر کن...آل...آلفا...
بیرون اومدن لفظ "آلفا" از بین لبهای ملتمس لوهان توی هیت، توانایی دیوونه کردنش رو داشت. چشمهاش رو بست. میدونست لوهان هم بیاختیار بهش جذب میشه و این رو هم میدونست که اگر زود نبرتش خونه، مجبوره کمکش کنه که دورهی هیتش رو راحتتر بگذرونه!
-هیچی نگو لوهان. میبرمت خونه.
لوهان تحت تاثیر دستور آلفا، لبهاش رو توی دهنش کشید و سر تکون داد. سهون نفس عمیقی کشید و بلافاصله خودش رو به خاطر عمیق بودنش، لعنت کرد. رایحهی لوهان شیرین بود و باعث میشد بدنش برای بیشتر حس کردن اون رایحه، به تقلا بیفته و تحریک بشه!
با قدمهای محکم، از اتاق بیرون رفت و بعد از سر تکون دادن برای مینسوکی که هنوز اونجا ایستاده بود، به سمت در ورودی بیمارستان رفت. باید زودتر امگای آسیب پذیرش رو به خونه میرسوند...
ESTÁ A LER
Just A Random Omega
Fanficکاپل: هونهان ژانر:امگاورس. امپرگ. رمنس. انگست. اسمات نویسنده:Mahi01 روزهای آپ: جمعهها سایت آپلود: Www.exohunhanfanfiction.blogfa.com کانال تلگرام: @hunhanerafanfic @exohunhanfanfiction