قسمت شانزدهم
سهون در ماشین رو براش باز کرد و لوهان نفسش رو حبس کرد. از همین الان هم میدونست قراره توی اون مهمونی مرکز توجه همه باشه و این برای لوهان خجالتی و درونگرا که به لطف وجود خواهر بینقص، زیبا و محبوبش، همیشه نادیده گرفته میشد و توی مهمونیها اکثرا کسی حتی متوجه حضورش هم نمیشد، جدید و حتی ترسناک بود.
و وقتی همه چیز بدتر میشد که یادش میومد اینبار قراره به عنوان امگای آلفایی توی اون جمع پا بذاره که مطمئنا دهها امگا از اون جمع، چشمشون دنبال اون آلفا بوده و شبها رویای جفت شدن باهاش رو میدیدن.
-مراقبتم.
سهون بعد از دیدن تردید و نگرانی دوست پسرش، به آرومی گفت و روی پنجههاش نشست تا از پایین به صورت لوهان خیره بشه. دستش رو جلو برد و دست لوهان رو گرفت و گفت:
-من مراقبتم لوهان. قول میدم.
انگشت شستش رو روی پوست سفید دونهبرفش کشید و ادامه داد:
-قول میدم اجازه ندم با حرفهاشون آزارت بدن. اونها... هیچکدومشون نمیتونن جلوی عملی شدن تصمیم من رو بگیرن.
لبخندی زد تا حال لوهان رو بهتر کنه.
-یادت رفته دوستپسرت یه آلفای غالبه؟
لوهان لبخند زد و سهون ادامه داد:
-اصلا هروقت دیدیم خیلی پررو شدن، من رایحهام رو مخفی میکنم. بذار ببینن رایحهی دونهبرفم چقدر قویه، حتی قویتر از یه آلفای غالب!
با افتخار گفت و لوهان لبخند زد. هیچکس، هیچوقت توی زندگیش، انقدر به سمی بودن رایحهاش افتخار نکرده بود! اونها خیلی وقت نبود با هم رابطه داشتن، اما اون آلفا به خوبی میدونست چطور میتونه حالش رو بهتر کنه و این لوهان رو ذوق زده میکرد.
قویتر از یه آلفای غالب؟
سهون، لوهان رو اینطور میدید؟
لوهان نگاهش رو به دستهاشون داد و لب زد:
-امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.
نگاهش رو از دستهاشون گرفت و اون رو بین چشمهای سهون چرخوند.
-من واقعا دلم میخواد خانوادهات ازم خوششون بیاد و تاییدم کنن.
سهون یکم سرش رو خم کرد و بوسهای پشت دست لوهان زد.
-تو نیاز به تایید کسی نداری لوهان. تو خیلی خاصی و من عاشقتم و همین کافیه! اینطور نیست؟
لوهان بیاختیار با دیدن نگاه حق به جانب سهون، لبخند زد. سر تکون داد و یه نفس عمیق کشید. چشمهاش رو بست و سعی کرد مثبت نگر باشه. شاید همه چیز عالی پیش میرفت!
چشمهاش رو باز کرد و نفسش رو به آرومی بیرون داد. دست سهون رو محکم گرفت و سهون متوجه شد لوهان میخواد از ماشین بیاد بیرون. بلند شد و عقبتر ایستاد و دست لوهان رو محکمتر گرفت تا برای پسرکش یه تکیهگاه ایجاد کنه.
لوهان روی پاهاش ایستاد و قدمی به جلو برداشت تا شونه به شونهی سهون باشه.
سهون دستش رو باز کرد و انگشتهاشون رو توی هم قفل کرد. نگاهش رو به صورت زیبای لوهانش داد و بار دیگه به دوستپسرش افتخار کرد. لوهان الکی نگران بود. سهون مطمئن بود به محض ورود، همه قراره راجع به زیبایی جفتش حرف بزنن و خاص بودن رایحهاش. رایحهی لوهان وقتی رایحهی سهون رو جذب میکرد و تمام سمی بودنش رو از دست میداد، جذابتر از هر رایحهای میشد و این حتی سهون رو میترسوند.
توی اون مهمونی مطمئنا کلی از دوستها و آشناهای آلفاش حضور داشتن و لوهان برای بودن جلوی اون گرگهای گرسنه، بیش از حد زیبا و فوقالعاده بود.
سعی کرد فکرش رو منحرف کنه و به آرومی به سمت در ورودی ساختمون، قدم برداشت و لوهان وقت کرد به اطراف نگاهی بندازه.
یه ویلای دو طبقهی تقریبا بزرگ، قسمت غربی منطقهی مهاجر نشین سئول، هانامدونگ، وسط یه حیاط تقریبا بزرگ که البته مثل بقیهی عمارتهای اون اطراف، استخر و حوض و تزئینات اضافه نداشت. انگار خانوادهی سهون علاقهی خاصی به سادگی داشتن و این حس بدی به لوهان نمیداد.
توی حیاط ماشینهای زیادی پارک نبود و کلا تعداد ماشینها به سختی به 10 تا میرسید و این هم به لوهان میفهموند که برخلاف تصورش، قرار نیست با جمعیت خیلی زیادی مواجه بشه و این باعث میشد یکم استرس بگیره!
شاید یه سری از فامیلهای سهون به خاطر ناراحتی به مهمونی نیومده بودن و قرار بود بعدا براش دردسر بشن و یا شاید مادر سهون عمدا دعوتشون نکرده بود، چون از حضور لوهان خجالت میکشید؟
یا در بدترین شرایط... شاید اون مهمونی زیادی رسمی بود و فقط یه سری فامیل درجه یک حضور داشتن تا از بدو ورودش با حرفهای تند و تلخشون، ترورش کنن!
نفس عمیق دیگهای کشید و سعی کرد افکارش رو کنترل کنه. حالا که فرومونهاش به خاطر حضور سهون آزاد بودن، بهتر بود کمتر به چیزهایی که میترسوندنش فکر میکرد تا بقیه متوجه اضطراب و ترسش نشن.
سهون روبروی در ورودی ویلا ایستاد و در نیمه باز رو به آرومی هل داد. دست لوهان رو یکم به سمت خودش کشید و همزمان با لوهان، وارد شد.
لوهان فکر میکرد قراره این صحنهها رو فقط توی فیلمها ببینه و هیچوقت توی واقعیت اتفاق نمیفتن ولی توی یه لحظه، تمام صداها قطع شد و چندین سر به سمتشون برگشت.
لوهان حالا خشک شده بود و نمیدونست باید چیکار بکنه. هزاران چشم بهش خیره شده بودن و لوهان حس میکرد فقط دو دقیقه تا افنجار معدهاش و بالا آوردن تمام محتویاتش، زمان داره!
همونطور که حدس میزد، تعداد افراد توی سالن اصلی ویلا، زیاد نبود، اما از لباسها و رفتارشون میشد حدس زد چه آدمهای مهم و پولداری دور هم جمع شدن.
حجم زیادی از فرومونهای تند آلفاهای غالب که رایحهی کمرنگ امگاهای اون جمع رو پوشونده بود، توی صورتش خورد و باعث شد بینیش رو چین بده. انگار افراد خانوادهی اوه از تعداد زیادی آلفای غالب تشکیل شده بود که به اتفاق مدیریت و یا ریاست یه بخشی رو برعهده داشتن.
و لوهان متوجه شد افسانههایی که راجع به آلفاهای غالب، مدیریت قوی و قدرت تسلط بالاشون شنیده، فقط یه افسانه نیستن..!
-پس تو..همون امگایی هستی که دل سهون رو برده..!
صدای ملایم و پر از آرامش پسری از سمت راستش به گوش رسید و لوهان دست از چرخوندن نگاهش بین آدمهایی که انگار گوشت شکار دیده بودن، برداشت.
به اون پسر خیره شد و تونست توی همون نگاه اول، متوجه بشه آلفای روبروش، برادر سهونه.
مرد لبخند گرمی داشت و یه کت و شلوار مشکی رنگ و رسمی پوشیده بود. موهای جوگندمیش باعث میشد لوهان حس کنه که اون مرد، حداقل 10 سال از سهون بزرگتره و ناخواسته بهش احترام بذاره.
سرش رو کمی خم کرد و به آرومی لب زد:
-ب...بله. خودم هستم... آقای...
لوهان مکث کرد چون سهون هیچوقت هیچی از خانوادهاش نگفته بود و لوهان اون مرد رو نمیشناخت. آلفا به گرمی خندید و با دست به شونهی سهون کوبید.
-یااا... چطور من رو بهش معرفی نکردی؟
سهون لبخند زد و دستش رو به سمت برادرش گرفت.
-برادرم سونگهو.
به لوهان خیره شد و ادامه داد:
-این هم دونهبرف منه هیونگ؛ لوهان.
مرد سری به تفهیم تکون داد.
-از آشناییت خوشحالم لوهان.
لوهان دوباره سر خم کرد.
-من هم همینطور سونگهوشی...
سونگهو بلافاصله گفت:
-هیونگ صدام کن.
لوهان سر تکون داد و سهون پرسید:
-اوما کجاست؟
سونگهو لب زد:
-بالا توی اتاقشون، دارن آماده میشن. با من بیاین. میبرمتون پیش مادربزرگ.
سهون با تعجب و چشمهای درشت شده به برادرش خیره شد.
-ما...مادربزرگ اینجاست؟
و لوهان با شنیدن اون جمله، استرس گرفت. یعنی قرار بود از همون لحظه، با مادربزرگ سهون مواجه بشه؟ احتمالا یه پیرزن با لباسهای خزدار و مشکی رنگ و موهای کوتاه و رنگ شده؟ از همونها که مثل پیرزنهای توی کیدراما، شخصیت منفی بودن و بقیه رو اذیت میکردن؟
به سختی بزاقش رو قورت داد و سهون هم یه نفس عمیق کشید. دست لوهان رو فشرد و لب زد:
-چیزی نمیشه...مادربزرگم...آدم خوبیه!
خودش هم نمیدونست چقدر از این حرفش درسته، اما مطمئن بود مادربزرگش مثل مادر و پدرش سختگیر نیست و حداقل اصالتش باعث میشه نتونه به لوهانش بد و بیراه بگه!
وقتی هردو پشت سر سونگهو از وسط جمعیت رد شدن تا به سمت بزرگترین مبل سلطنتی توی هال برن، لوهان به وضوح جملات آلفاها و امگاهای اطرافش رو میشنید. اکثر غریب به اتفاق مهمونهای توی اون سالن، معتقد بودن لوهان اون چیزی نیست که توی ذهنشون بوده و واقعا زیبا و کامله و این لوهان رو خوشحال میکرد و رایحهاش رو کمی تندتر از حالت عادی.
سهون هم سعی داشت با بیشتر کردن فرومونهاش، تندی رایحهاش رو بگیره. نمیتونست اجازه بده بقیه راجع به دوست پسرش چیزی بگن، پس بعد از حرف زدن با مادربزرگش، نتیجه هرچی که شد، اون رو رسما جفت خودش اعلام میکرد!
وقتی لوهان و سهون روبروی زن مسن رسیدن، لوهان تازه تونست اون زن رو ببینه و بلافاصله قدرت و رایحهاش رو حس کرد. اون زن یه آلفا بود! یه آلفای پرتقالی!
و برخلاف پدر سهون که چهارشونه و هیکلی به نظر میرسید، خیلی ریزه میزه و بامزه بود!
موهای فرفری و سفیدش به زیبایی روی سرش قرار گرفته بودن و یه عینک ته استکانی کوچیک روی تیغهی بینیش بود. کت و دامن صورتی ملایمی پوشیده بود و کفشهای سفیدش که طبق تمام کفشهایی که خانمها توی اون سن میپوشیدن، پاشنهی کوتاهی داشت، به لباسش میومد.
یه حلقهی طلایی توی انگشت حلقهاش بود و یه گردنبند سادهی مرواریدی توی گردنش.
نمونهی کاملی از یه مادربزرگ مهربون و دلسوز توی داستانها که دستپخت خیلی خوبی دارن!
ناخودآگاه با دیدن اون زن، لبخند زد و تعظیم کرد.
زن مسن عینکش رو کمی بالا داد و به سهون و لوهان خیره شد. میدونست بالاخره نوهاش تصمیم خودش رو گرفته و این رو میتونست از قفل محکم دستهای دو پسر روبروش هم متوجه بشه.
-بشینین.
زن مسن به آرومی گفت و لوهان و سهون روی تنها مبل خالی که میدیدن، نشستن. زن بلافاصله نگاهش رو روی لوهان چرخوند و پرسید:
-اسمت چیه پسرم؟
لوهان لبهاش رو به آرومی تکون داد:
-لوهان هستم خانم.
-مادربزرگ صدام کن لوهان!
لوهان با خوشحالی لب زد:
-بله...مادربزرگ.
زن نگاهش رو به سهون داد و لب زد:
-میبینم که بالاخره...پیداش کردی..!
لوهان با تعجب ابروهاش رو کمی بالا داد و سهون لبخند زد. آره...بالاخره پیداش کرده بود.
-درسته. پیداش کردم مادربزرگ.
زن سر تکون داد و گفت:
-مادر و پدرت زیادی شلوغش کردن و بهم گفتن یه امگای عجیب و غریب رو انتخاب کردی! ازم خواستن بیام و باهات حرف بزنم تا سر عقل بیای و یه امگای خوب انتخاب کنی. اما اینطور که به نظر میاد، تو مناسبترین فرد رو انتخاب کردی!
سهون کوتاه خندید و گفت:
-حق با اوما و آبوجیه!
نگاهش رو به لوهان داد.
-امگای من زیادی بینقص و فوقالعادهست. یعنی انقدر فوقالعاده بودن عجیب نیست مادربزرگ؟
زن سرش رو با تاسف به دو طرف تکون داد و گفت:
-به جای این شیرین زبونیها، پاشو برو پیش مهمونها. همهشون منتظر بودن جفتت رو ببینن و تا الان کلی چرت و پرت پشت سرش گفتن. برو و پسر جدیدم رو بهشون معرفی کن.
کمی خودش رو جلو کشید و با بینی چین خورده از ناراحتی، ادامه داد:
-مخصوصا عموی بزرگت. میدونی که میخواست با دخترش ازدواج کنی.
سهون کوتاه خندید و لوهان لبهاش رو جمع کرد. دلش میخواست اون دختر رو از نزدیک ببینه و وقتی نگاهش به چشمهای اون دختر افتاد، بازوی سهون رو محکم بغل کنه و یه چشمغرهی جانانه تحویلش بده تا بفهمه سهون فقط و فقط مال خودشه!
صدای سونگهو لوهان رو از فکر بیرون آورد:
-خوشحالم بهش رسیدی سهون.
سهون به برادرش خیره شد. اگر اون شب به حرفهای برادرش گوش نمیداد و تا خونهی لوهان نمیرفت، مطمئنا لوهان رو از دست میاد.
-ممنونم هیونگ. به خاطر همهچیز.
مرد سر تکون داد و گفت:
-خیلی خب...بعدا خونهتون دعوتم کن تا ببینم چقدر واقعا ممنونی! فعلا باید بری با مهمونها سلام و احوالپرسی کنی.
جلو رفت و بازوی سهون رو گرفت.
-پاشو برو و خونه و البته فامیلهای افادهای آبوجی رو به امگات نشون بده!
سهون همراه لوهانی که خندهاش گرفته بود، بلند شد و هردو به سمت مسنترین آلفای جمع، تعظیم کردن. سهون دست لوهان رو به سمتی کشید و گفت:
-بریم تا مادر و پدرم، نقشهای اصلی مهمونی تشریففرما بشن! بهتره یه چیزی هم بخوریم تا برای راند دوم استرسزای مهمونی آماده بشیم!
لوهان به لحن حرصی سهون خندید و همراهش رفت. سهون به سمت خانوادهی بزرگترین عموش رفت. تعظیمی کرد و لوهان هم همون کار رو تکرار کرد.
-سلام عموجان. ممنونم که به مهمونی اومدین.
به لوهان اشاره کرد.
-امگای زیبای من، لوهان...
لوهان لبخند کوچیکی زد و سر خم کرد.
-از آشناییتون خوشبختم.
مرد لبخندی مصنوعی روی لبهاش کشید.
-بهت تبریک میگم سهون. امگای برازندهای رو انتخاب کردی.
سهون لبخند صادقانهای زد و گفت:
-ممنونم.
به امگای عموش اشاره کرد و گفت:
-با خانوادهی عموم آشنا شو لوهان. همسرشون و دخترهاشون، مینی و مینآه.
لوهان دوباره سر خم کرد و این بار چیزی نگفت. خیلی کنجکاو بود که بدونه کدوم یکی از اون دخترها به سهونش چشم داشتن، ولی بیخیال نسبت به هرکدوم از اون دخترها، بازوی سهون رو گرفت و آروم لب زد:
-میشه بریم یه نوشیدنی برداریم؟
از استرس گلوش خشک شده بود و حس میکرد قبل از آشنا شدن با بقیهی افراد توی اون سالن، نیاز داره یه نوشیدنی با درصد کمی الکل بخوره تا قلبش رو مجبور کنه یکم آرومتر بتپه.
سهون لبخند زد.
-البته دونهبرف.
رو به عموش گفت:
-با اجازهتون.
مرد سر تکون داد و سهون و لوهان خیلی زود از اون چهارنفر جدا شدن.
سهون یکی از گلسهایی که مایع توش به رنگ زرد کهربایی بود رو انتخاب کرد و اون رو به دست لوهان داد. لوهان فنجون رو به بینیش نزدیک کرد تا یکم از مایع رو بخوره، ولی به محض حس کردن عطر کمرنگ الکل، حس کرد کافیه یکم از طعم اون نوشیدنی رو بچشه تا بالا بیاره!
میدونست استرس ندیدن مادر و پدر سهون و البته دیدن اون همه آدم که به زودی باید با تک به تکشون آشنا میشد، معدهاش رو تحت فشار گذاشته، پس گلس رو به دست سهون برگردوند و گفت:
-آب...پرتقال ندارن؟
سهون با تعجب ابرو بالا داد که لوهان توضیح داد:
-آرومم میکنه. نمیتونم استرسم رو کنترل کنم.
سهون لبخند کمرنگی زد و کمر لوهان رو به سمت خودش کشید. با صدای آرومی خیره به نگاهش لب زد:
-نظرت راجع به یه فرنچ کیس با یه آلفای گریپفروتی چیه؟ گریپفروت بهتر آرومت نمیکنه؟
لوهان لبش رو گزید و بزاق خشک شدهاش رو به آرومی قورت داد. معلومه که آرومش میکرد!
نگاهش رو به لبهای سهون داد و حس کرد واقعا دلش میخواد اون پسر لبهاش رو تا جایی که نفس توی ریههاش هست، ببوسه...
دستش رو بالا برد و روی شونهی سهون گذاشت.
-می...میشه؟
سهون تکخندی زد و جواب داد:
-معلومه که میشه امگای برفی من...فقط کافیه لبهای کوچولوت رو تکون بدی و بهم بگی میخوایش...
لوهان لبهاش رو روی هم فشرد. جدا چطور باید جلوی اون تمنای شدید لبهاش برای بوسیده شدن بین لبهای سهون، مقاومت میکرد؟
-می..خوامش سهون!
اسم پسر روبروش رو صدا زد و تونست آتیش شعلهور شده توی نگاه آلفا رو ببینه. انگار آلفاش از صدا زده شدن اسمش خوشش میومد!
سهون دستش رو پشت کمر لوهان محکم کرد و سرش رو جلو برد تا لبهاش رو ببوسه که صداهای اطراف برای بار دوم توی نیم ساعت قبل، خاموش شد.
لوهان بیاختیار به سمت راستش خیره شد و سهون هم نگاهش رو برگردوند. سکوت ناگهانی افراد توی سالن بهشون فهمونده بود یه چیزی درست نیست و حالا میتونستن کفشهای زنونهای رو روی پلهی اول راه پله ببینن.
لوهان یکم از سهون فاصله گرفت، اما نه انقدر که دست آلفا از روی کمرش برداشته بشه. به یه نقطهی اتصال بین بدنهاشون نیاز داشت تا بتونه سرپا بایسته.
سهون گلس توی دستش رو روی میز کنارشون گذاشت و دست آزادش رو توی جیبش فرو برد. با نگاهی مستقیم و بیحس به راه پله خیره شد و منتظر موند.
مادر و پدر سهون خیلی زود پایین اومدن و روی آخرین پله ایستادن. مادر سهون یه پیراهن شیری رنگ رسمی و بلند پوشیده بود و پدرش یه دست کت و شلوار کبریتی مشکی رنگ که از همون فاصله هم گرون بودنش به وضوح مشخص بود.
لوهان به سختی آب دهنش رو قورت داد و خودش رو یکم عقب کشید. از مادر و پدر سهون اصلا حس خوبی نمیگرفت و حق هم داشت. مادر سهون از همون فاصله جوری بهش خیره شده بود که لوهان حس میکرد هر لحظه ممکنه با یه فریاد بلند، تمام الفاظ زشت دنیا رو بهش نسبت بده و از خونه بندازتش بیرون!
اما اون زن به خوبی خودش رو کنترل کرد و لبخندی زد. گلس شامپینی از یکی از خدمتکارها گرفت و گفت:
-همون طور که همگی در جریان هستید، سهون من، بالاخره امگای خودش رو انتخاب کرده. بیاین به افتخار این اتفاق شیرین و زیبا، امشب حسابی خوش بگذرونیم و بنوشیم.
نگاهش رو به لوهان ترسیده و سهونی که با شک و چشمهای تنگ شده بهش خیره شده بود و انگار آمادهی حمله بود، داد و بعد از بالا بردن گلسش، ادامه داد:
-به افتخار سهون و امگای زیباش...
افراد حاضر جامهاشون رو بالا بردن و با صدای آرومی، جملهی امگای روبروشون رو تکرار کردن.
سهون هنوز با چشمهای باریک شده بهشون خیره بود. باورش نمیشد که مادرش ازشون حمایت کنه. مطمئن بود خبری هست و قراره اتفاقی بیفته و همین باعث میشد گاردش رو بالا بگیره.
دستش رو پشت کمر لوهان فشرد و گفت:
-با من بیا. برات آب پرتقال پیدا میکنم.
لوهان واقعا بهش نیاز داشت، پس سر تکون داد و دستش رو توی دست سهون گذاشت. سهون لوهان رو به سمت آشپزخونه راهنمایی کرد و از بین چندین خدمتکار موقت، تونست تنها خدمتکار خونهشون رو پیدا کنه که از در دوم آشپزخونهی مخفی پشت آشپزخونهی اصلیشون، بیرون میرفت.
از آشپزخونه بیرون رفت و بازوی لوهان رو گرفت. به چشمهای زیبای امگاش خیره شد و گفت:
-میتونی چند دقیقه همین جا بمونی؟ باید برم دنبال خانم لی.
لوهان لبش رو گزید و نگاهش رو اطراف چرخوند. کنار در آشپزخونه جایی نبود که زیاد توی دید باشه، پس سر تکون داد و گفت:
-آره. زود برگرد.
سهون سر تکون داد و بوسهای روی موهاش زد و ازش فاصله گرفت. لوهان نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت. به افراد توی جمعیت که گه گاهی به سمتش برمیگشتن و بعضی با لبخند و بعضی با اخم بهش خیره میشدن، نگاه کرد. دلش میخواست با بعضیهاشون آشنا بشه و بین اینهمه آدم ناآشنا، چندتا دوست پیدا کنه.
خواست موبایلش رو از توی جیبش بیرون بیاره که صدای آشنایی توی گوشش پیچید.
-آه لوهان اینجایی؟ داشتم دنبالت میگشتم.
سونگهو گفت و همون طور که یه پسر بچه توی بغلش بود، به سمتش رفت. روبروش ایستاد و گفت:
-میخواستم خانوادهام رو بهت معرفی کنم. یونگسو پسرم و...
یکم بدنش رو کج کرد و لوهان تونست امگای زیبایی رو پشت سرش ببینه.
-همسرم، سوجین.
موهای بلند و مشکی رنگ زن به زیبایی روی شونههای لختش رو پوشونده بودن و لباس بلند و قرمزش واقعا بهش میومد. نگاه لوهان به رژ لب قرمزش افتاد و آرزو کرد یه زمانی انقدر با اون زن صمیمی بشه تا بتونه ازش بپرسه مارک رژ لبش چیه! تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
-خیلی...خوشبختم از آشناییتون.
امگا لبخند مهربون و خجالتزدهای تحویلش داد و گفت:
-من هم همینطور لوهان. از وقتی سونگهو برام از عشق سهون گفته بود، واقعا راجع بهت کنجکاو بودم. تو واقعا زیبایی!
لوهان با گونههایی که از خجالت سرخ میشدن، شوکه گفت:
-این چه حرفیه؟ شما...شما که خیلی زیباترین!
سونگهو با صدای بلند خندید و گفت:
-مسابقهی "کی بیشتر خجالت میکشه؟" گذاشتین؟ هردوتون دارین سرخ میشین!
هر دو امگا با شنیدن حرف سونگهو، خندیدن و سونگهو گفت:
-سهون بهم گفت داره میره برات نوشیدنی بیاره و کنارت باشم که تنها نمونی. سوجین...زن مهربونیه و مطمئن بودم شما دوستهای خوبی میشین، به خاطر همین فرصت رو غنیمت شمردم و آوردمش تا با هم آشنا بشین.
لوهان لبخند زد. فکرش رو هم نمیکرد که برادر سهون انقدر مهربون باشه و این طوری مراقبش باشه.
-ممنونم هیونگ.
سونگهو لبخند زد و خواست چیزی بگه که یونگسو کاملا بیدلیل زد زیر گریه. پسر بچه مقابل چشمهای متعجب سونگهو و سوجین شروع به گریه کرد و لوهان رو ترسوند.
سوجین نزدیک رفت تا بچه رو آروم کنه که سرفهاش گرفت و بلافاصله سونگهو حس کرد گلوش میسوزه. با تعجب نگاهش رو اطراف چرخوند. حس میکرد شاید جایی گاز بازه یا اتفاق خاصی افتاده که صدای سرفه، مثل موج دریا جلو رفت و تمام افراد توی سالن شروع به سرفه کردن!
لوهان وحشت زده قدمی به عقب برداشت. این...این فقط یه معنی داشت...
سهون توی سالن نبود..!
با ترس عقب رفت و سونگهو همونطور که به پیراهنش چنگ انداخته بود تا یکم خودش رو کنترل کنه، لب زد:
-لو...لوها...ن...تو...
لوهان با ترس دستهاش رو روبروش گرفت و گفت:
-نه...من..هیونگ من..نباید...
ترسیده بود و نمیتونست رایحهاش رو کنترل کنه. تنها کاری که نیاز بود انجام بده، این بود که رایحهاش رو پنهان کنه تا همه چیز به حالت اول برگرده، ولی انقدر ترسیده بود که نمیتونست خودش رو کنترل کنه.
با دیدن بد شدن حال تمام افراد توی اون سالن، خاطرات تلخ نوجوونیش توی ذهنش رنگ گرفتن. دوستهاش، فامیل و تمام افراد اطرافش اون رو نحس خطاب میکردن و حالا به تعداد اون آدمها اضافه شده بود.
تمام خانوادهی سهون قرار بود بهش حمله کنن. این بار دیگه تنها هم نبود و اونها مطمئنا سهون رو هم بازخواست میکردن. با ترس و نگرانی دوباره عقب رفت.
نباید اجازه میداد سهون رو اذیت کنن. خواست به آشپزخونه بره که متوجه خدمتکارهایی شد که همهشون با ترس عقب میرفتن و تک و توک به سینهشون چنگ انداخته بودن، چون نمیتونستن شدت تپش قلبشون رو کنترل کنن. دوباره برگشت و اینبار به سختی و با اشکهایی که نمیدونست کی روی گونههاش افتاده بودن، به سمت در ورودی دوید. تمام ترسش این بود که بار دیگه مثل بچگیهاش باعث بد شدن حال یه پیرمرد یا پیرزن بشه.
با قدمهای سریع به سمت در دوید و اون رو هل داد. از ساختمون ویلا خارج شد و به سمت در اصلی دوید. براش مهم نبود که با سهون اومده و مطمئنا سهون بعدا دنبالش میگرده. اون فقط باید با آخرین سرعت از خونه بیرون میرفت تا بتونه خودش رو آروم کنه و مطمئنا بهترین گزینه، آغوش پدرش بود.
/////////////////
سهون با پیدا کردن خانم لی، به سرعت به سمتش رفت و گفت:
-خانم لی...امکانش هست یه لیوان آب پرتقال به من بدین؟
زن با دیدن سهون، سریع تعظیم کرد و گفت:
-بله آقا. همین الان میرم براتون میارم.
سهون تشکر کرد و زن به سمت آشپزخونه رفت. سهون داشت دنبالش میرفت که سونگهو جلوش رو گرفت.
-سهونا اوما باهات کار داره.
سهون با نگرانی به جایی که لوهان ایستاده بود، خیره شد و سونگهو متوجه نگرانیش شد.
-تو برو، من مراقبشم. سوجین هم دوست داره ببینتش.
سهون نفس عمیقی کشید و گفت:
-ممنونم هیونگ.
سونگهو دستی به شونهاش کشید و گفت:
-زودتر برو تا عصبانی نشده.
سهون سر تکون داد و به سمت جایی که مادرش ایستاده بود، رفت. زن با لبخندی مصنوعی با مهمونها حرف میزد و پدر سهون هم مشغول حرف زدن با برادرش بود.
-کاری باهام داشتین اوما؟
سهون پرسید و زن بلافاصله با لبخند رو به مهمونهاش گفت:
-از مهمونی لذت ببرید.
به سمت سهون برگشت و با صدای آرومی لب زد:
-بهتره بریم یه جای آرومتر. باید باهات حرف بزنم.
سهون سر تکون داد و پشت سر مادرش به سمت در ورودی رفت. زن از در خارج شد و سهون هم پشت سرش بیرون رفت. توی فضای بالکن مانند روبروش، ایستاد و به سمت سهون برگشت. نگاهش رو بین چشمهای پسرش چرخوند و لب زد:
-تمام خانواده با حضور اون امگا توی خانواده مخالفن و من واقعا در تعجبم که چطوری تونستی مادربزرگت رو راضی کنی...
سهون کلافه دستهاش رو توی جیبش فرو برد. تمام خانواده؟ همین حالا هم نصف اون افراد شیفتهی زیبایی امگاش شده بودن.
-فکر میکردم حرفتون خیلی مهمتر از این سوال ساده باشه!
زن اخم کرد و سهون پوزخند زد.
-اوما...نمیدونم نقشهات برای جلوگیری از جفت شدنمون چیه، اما اجازه نمیدم نتیجهای که میخوای رو بگیری...
زن هم پوزخند زد.
-مطمئنی؟ ولی من حس میکنم همین الان هم موفق شدم!
زن گفت و سهون اخم کرد. منظور مادرش چی بود؟
داشت به این فکر میکرد که دقیقا چی توی ذهن مادرش میگذره که در ورودی باز شد و لوهان به سرعت بیرون دوید.
سهون با شنیدن صدای سرفههای متعدد از داخل سالن، متوجه قصد مادرش شد.
با تعجب و دهنی باز به امگایی که با پوزخند بهش نگاه میکرد، خیره شد و فقط تونست یه جمله بگه.
-این پستترین روشی بود که میتونستی به کار ببری اوما..!
با اخم و نگرانی سر برگردوند و پشت سر لوهان دوید. باید جلوی پسرک برفی ترسیدهاش رو میگرفت. لوهان بدون توجه به اطراف، فقط میدوید و به سمت در میرفت. سهون سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد و بالاخره تونست بازوی لوهان رو بگیره.
-لوهانننن...
صدای بلند سهون توی گوش لوهان پیچید و بلافاصله رایحهی گریپفروت سفید، توی بینیش...
-لوهان کجا داری میری؟
سهون با نگرانی پرسید و لوهان با گریه و هق هق به سمتش برگشت. با دیدن سهون از بین اشکهایی که دیدش رو به شدت تار کرده بودن، لب زد:
-همه...هم..همه حالش...شون بد شده. من..من باعث شد...
سهون به سرعت گفت:
-نه نه عزیزم. من اشتباه کردم. متاسفم. تو باعثش نیستی. تقصیر تو نیست. من اشتباه کردم.
سهون محکم دستهاش رو گرفت و به سمت خودش کشید. بدنش رو توی آغوش گرفت و کنار گوشش لب زد:
-آروم باش. من اشتباه کردم. ببخشید عزیزم. من نباید میرفتم بیرون. متاسفم.
موهاش رو نوازش کرد و اجازه داد امگا توی آغوشش آروم بشه. فکرش رو هم نمیکرد نقشهی مادرش این باشه!
اون زن عمدا سهون رو از سالن کشیده بود بیرون تا لوهانش رو جلوی همه خجالت زده کنه!
انقدر حال دونهبرفش بد بود که نمیدونست باید دقیقا چیکار کنه که آرومش کنه. فقط دعا میکرد هرچه زودتر آروم بشه تا بتونه دستش رو بگیره و برش گردونه توی اون خونه. اصلا دلش نمیخواست این مهمونی اینجا و اینطوری تموم بشه.
باید به اون آدمها، معجزهی کوچولوش رو نشون میداد. مطمئنا اگر رایحهی لوهان رو درست و کامل حس میکردن، میفهمیدن امگاش چقدر خاصه.
دلش نمیخواست مادرش این نبرد سرد رو ببره. باید به همه میفهموند انتخابش لوهانه و براش اهمیت نداره اون احمقهای تک بعدی که کل زندگی رو توی ازدواج و به دنیا آوردن تولههای آلفا میدیدن، پشت سرش چی میگن. اون لوهان رو میخواست، حتی اگر همهی اونها با رایحهی لوهان سکته میکردن و میمردن!
از لوهان یکم فاصله گرفت و صورتش رو قاب گرفت. اشکهاش رو به آرومی با انگشتهاش پاک کرد و بوسهای روی گونهاش زد.
-بیا برگردیم داخل. میخوام به همهشون بفهمونم تو جفت منی!
صورتش رو رها کرد و خواست دستش رو بگیره که لوهان گفت:
-نه..هیو...هیونگ من نمیت...ونم...هق...
سهون دستش رو گرفت و گفت:
-نیاز نیست کاری انجام بدی لوهان. من بهت قول دادم ازت مراقبت میکنم و به هیچوجه قرار نیست اجازه بدم اون احمقها پشت سرت حرف بزنن و قلبت رو به درد بیارن و به این راحتی قِصِر در برن.
دست لوهان رو بالا برد و پشت دستش رو به آرومی بوسید و ادامه داد:
-بهم اجازه بده ازت مراقبت کنم. از رابطهمون و...عشقمون...
لوهان با لبهایی آویزون و ناراحت از اتفاقی که براش افتاده بود، به سهون خیره شد و سهون لبخند کوچیکی زد.
-من عاشقتم لوهان. یادت که نرفته؟
لوهان لبهاش رو گزید و بعد از یه نفس عمیق، سر تکون داد.
-باشه...بریم.
سهون لبخندی زد و همونطور که دستش رو گرفته بود، به سمت ویلا برگشت. با قدمهای بلند به ویلا نزدیک شد و از پلهها بالا رفت. در رو باز کرد و اجازه داد اول لوهان وارد بشه و بعد خودش داخل رفت. صدای داد و جر و بحث توی سالن میپیچید و سهون و لوهان کاملا متوجه دلیلش بودن. تمام اونها از اتفاقی که افتاده بود، شوکه و ناراحت بودن و مشغول گلایه و شکایت کردن...
سهون نفس عمیقی کشید و بدون توجه به انگشتهایی که به سمتشون نشونه میرفت و حرفهای تلخی که خطاب بهشون زده میشد، به سمت پلههای وسط سالن که به طبقهی دوم ختم میشد، رفت. لوهان با سر پایین افتاده، پشت سرش راه میرفت و سهون عصبانی و زخم خورده بود. مادرش به خودش اجازه داده بود لوهان رو جلوی تمام اون آدمهای احمق خودبین، خرد کنه و انتظار داشت سهون جوابش رو نده؟
باید بهش نشون میداد که اشتباه میکنه و لوهان، مناسبترین آدم برای زندگی اونه...
روی اولین پله ایستاد و لوهان هم کنارش با سر پایین افتاده، ایستاد. سهون نگاهش رو بین افراد حاضر توی سالن چرخوند و با صدای بلندی گفت:
-کافیههههه..!
فریاد سهون، رایحهاش و اخم بین ابروهاش، باعث شد تمام افراد توی سالن، ناگهان ساکت بشن. تمام افراد حاضر توی اون سالن میدونستن سهون، قویترین آلفای غالب خانوادهست و کسی نمیتونه جلوش مقاومت کنه، پس بدون هیچ اعتراضی، ساکت شدن.
سهون نفس عمیقی کشید و لب زد:
-وقتی بچه بودم، به خاطر این که بقیه متوجه قدرتم نشن، مدام رایحهام رو پنهان میکردم تا بتونم خودم رو عادی نشون بدم و دوستهای بیشتری پیدا کنم، اما یه روز مادربزرگ بهم گفت نباید رایحهام رو پنهان کنم، چون باعث میشه یه روزی جفتم رو پیدا کنم.
نگاهش رو به لوهان داد و گفت:
-و من همینطوری لوهانم رو پیدا کردم.
لوهان سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به سهون داد. سهون لبخند زد و بدون اینکه سرش رو برگرونه، لب زد:
-خاصترین امگای دنیا که زیباترین چشمها رو داشت و بوسیدنیترین لبها رو...
سهون رایحهاش رو بیشتر آزاد کرد و به سمت مهمونها برگشت.
-و شما امروز قراره بهترین رایحهی دنیا رو حس کنین. رایحهی لوهان من، گل برفه. خاصترین و تکرار نشدنیترین رایحهی دنیا. مطمئنم حتی اسمش رو هم هیچ جا نشنیدین، چه برسه حسش کرده باشین.
به لوهان نگاه کرد و گفت:
-رایحهات رو آزاد کن لوهان.
لوهان با شنیدن حرف سهون، رایحهاش رو آزاد کرد و اجازه داد اون عطر، تمام فضا رو پر کنه و باعث بشه دهن خیلیها بسته بشه. سهون میتونست تغییر کردن نگاه خیلیها رو حس کنه و این باعث میشد بیاختیار لبخند بزنه.
مادرش نمیتونست تا ابد با سمی بودن رایحهی لوهان اذیتشون کنه. مطمئنا مادرش راجع به رایحهی امگاش اطلاعات کافی نداشت. سهون با نگاهش بین جمعیت گشت تا پیداش کنه و تونست ببینه که اون زن دقیقا کنار مادر بزرگش ایستاده. به مادربزرگش خیره شد و سرش رو کمی خم کرد و برای حرفی که میخواست بزنه، ازش اجازه گرفت.
آلفای مسن سری به تاکید تکون داد و سهون لب زد:
-من میخوام از این فرصت استفاده کنم و بگم که...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-من و لوهان، جفت حقیقی همدیگهایم و هیچ چیز قرار نیست این واقعیت رو تغییر بده. برام هم مهم نیست که قراره از این رابطه حمایت کنین یا نه. شما نمیتونین باعث بشین من و لوهان رابطهمون رو تموم کنیم.
نگاهش رو مستقیم به مادرش داد.
-فکر نمیکنم دیگه نیاز باشه اینجا بمونیم. میتونین مهمونی رو بدون حضور ما ادامه بدین.
دستش رو پشت کمر لوهان برد و گفت:
-بیا بریم بیرون لوهانم.
لوهان لبخند کوچیکی زد و سر تکون داد. سهون به آرومی کمرش رو گرفت و لوهان از تک پلهی جلوی پاش پایین رفت. سهون به سمت در ورودی راهنماییش کرد و هر دو از سالن بیرون رفتن.
مادر سهون با عصبانیت به سمت مادرشوهرش برگشت و پرسید:
-چرا جلوشون رو نگرفتین اومونی؟
زن روی مبل نشست و فنجون چایش رو برداشت.
-چرا باید میگرفتم؟
مادر سهون کنار زن نشست و با تعجب گفت:
-یعنی شما تمام این مدت میدونستین که اون دونفر جفت مقدر شدهی همدیگهان؟
زن کمی از چایش رو خورد و به آرومی گفت:
- شما احمقین که نفهمیدین! من از همون نگاه اول، همه چیز رو فهمیدم!
مادر سهون با ناراحتی نگاهش رو از مادرشوهر بیخیالش گرفت و به مهمونهایی که هرکدوم مشغول حرف زدن راجع به پسرش و جفت عجیبش بودن، خیره شد. باید چیکار میکرد؟
///////////////////////
سهون میتونست حس کنه رایحهی لوهان آرومتر شده و همین باعث میشد حس کنه درست پیش رفته. روبروی ماشین ایستاد و در رو برای لوهان باز کرد. لوهان توی ماشین نشست و سهون بلافاصله ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.
به سرعت سمت لوهان برگشت و به صورتش خیره شد.
-خوبی؟
لوهان سر تکون داد و سهون گفت:
-متاسفم. به پدرت قول داده بودم مراقبت باشم ولی...
لوهان حرفش رو قطع کرد و پرسید:
-واقعا...برات مهم نیست که خانوادهات طردت کنن؟
سرش رو چرخوند و به سهون خیره شد. سهون تلخندی زد و گفت:
-من از کل خانوادهام همیشه فقط و فقط یه برادر داشتم لوهان. بودن یا نبودن بقیهشون هیچ اهمیتی نداره.
دستش رو جلو برد و دست لوهان رو گرفت.
-از دستم ناراحتی؟
لوهان با صدای آرومی پرسید:
-چ..چرا باید ناراحت باشم؟
سهون نگاهش رو به دستهاشون داد.
-به خاطر این که حواسم نبود که نباید از سالن برم بیرون و نتونستم ازت مراقبت کنم.
لوهان لبخند کوچیکی زد. سهون با سر پایین افتاده و اون لحن آروم و ناراحت، بیشتر شبیه یه بچهی خطاکار بود تا یه آلفا!
-آره ناراحتم...!
سهون با شنیدن اون جمله، با ناراحتی سر بلند کرد تا عذرخواهی کنه که لوهان گفت:
-قرار بود برام آب پرتقال بیاری ولی نیاوردی! یعنی نباید ناراحت باشم؟
سهون با شنیدن حرف لوهان، بیاختیار خندید و گفت:
-آه خدای من!
صورت لوهان رو قاب گرفت و بوسهی محکمی روی لبهاش زد.
-عاشقتم لوهان. واقعا عاشقتم. آب پرتقال چیه؟ واست باغ پرتقال رو میخرم!
لوهان با چشمهای درشت شده بهش خیره شد و سهون بعد از چند تا بوسهی کوچیک، صورتش رو رها کرد.
-خیلی خب. بریم که برای دونهبرفم آب پرتقال بخرم.
ماشین رو روشن کرد و سریع به راه افتاد. میدونست لوهانش هنوز ته قلبش بابت اتفاقی که افتاده، ناراحته؛ ولی اینکه داشت سعی میکرد به روش نیاره تا رابطهشون بهم نریزه، براش خیلی با ارزش بود.
همونطور که ماشین رو راهنمایی میکرد، دست لوهان رو توی دستش گرفت.
-امشب...یه سورپرایز برات دارم.
سهون گفت و لوهان با کنجکاوی بهش خیره شد. سهون با یادآوری سورپرایزش، لبخند زد و گفت:
-اول میریم برات آب پرتقال بخرم، بعد هم یه سورپرایز داریم و آخرش هم با هم شام میخوریم. چطوره؟
لوهان داشت سعی میکرد یک ساعت قبل رو فراموش کنه. دلش نمیخواست حالا که تصمیم گرفته کنار سهون باشه، حال خوبش رو خراب کنه.
سهون کسی بود که لوهان با قلبش انتخاب کرده بود و نمیخواست به خاطر خانوادهاش، عقب بکشه.
-کنجکاوم بدونم سورپرایزت چیه.
سهون دست لوهان رو بالا کشید و بوسهای روش زد.
-یکم منتظر بمون. قول میدم خوشت بیاد.
لوهان چیزی نگفت و به فضای بیرون خیره شد. سعی کرد ذهنش رو با خیره شدن به تصاویر بیرون و مغازهها مشغول کنه و کمتر به اتفاقی که افتاده بود، فکر کنه.
YOU ARE READING
Just A Random Omega
Fanfictionکاپل: هونهان ژانر:امگاورس. امپرگ. رمنس. انگست. اسمات نویسنده:Mahi01 روزهای آپ: جمعهها سایت آپلود: Www.exohunhanfanfiction.blogfa.com کانال تلگرام: @hunhanerafanfic @exohunhanfanfiction