قسمت هجدهم
بعد از حموم کوتاهی که به لطف سهون، حسابی گرم بود، لباسهای روز قبلش رو پوشید. حالا دیگه توی پوشیدن اون لباس شک نداشت و خجالتی که دیروز حس میکرد هم از بین رفته بود.
معجزهی عشق بود یا اعتماد به نفسی که دوست پسرش بهش میداد؟
لوهان دقیقا نمیدونست اما هر چی که بود، امروز حس بهتری داشت.
-آمادهای هانی؟
صدای سهون از بیرون اتاق به گوشش رسید و لبخند روی لبش نشوند. هنوز چند روز هم از شروع رابطهشون نگذشته بود، اما اون داشت توی فانتزیهاش زندگی میکرد.
لوهان همیشه دلش میخواست با کسی که عاشقشه، توی یه خونه زندگی کنه و کلی از این لحظات دو نفره و کلی شیطونی پشت درهای بستهی اتاقشون تجربه کنن.
در اتاق با تقهای باز شد و سهون در حالی که هنوز تمام بدنش بیرون از اتاق بود، مثلا یواشکی، سرش رو داخل برد و لوهان رو به خنده انداخت.
-چیکار میکنی؟
امگا با خنده پرسید و آلفا با نیش باز، گفت:
-میخواستم بیام نقاشیهای خودم روی بدنت رو دید بزنم که مثل این که دیر کردم! حیف شد!
لوهان با یادآوری مارکهای کوچیک، قرمز و بنفش روی بدنش، لبش رو گزید. اون هم با دیدنشون خوشحال شده بود ولی حالا که سهون ازشون حرف میزد، یکم خجالت میکشید.
-اوه خدای من! لوهان من و تو با هم خوابیدیم و من مارکت کردم. جدا میخوای به این خجالت کشیدن ادامه بدی؟
لوهان اخم کرد و با لبهای آویزون سرش رو پایین انداخت.
-خب دست خودم نیست.
آلفا بالاخره بیخیال آویزون شدن از در شد و به سمت لوهان رفت. پشتش ایستاد و دستهاش رو دور کمرش پیچید. بینیش رو روی گردنش، جایی که مارک تازهاش در حال شکل گرفتن بود، کشید و لب زد:
-من و تو دیگه جفت همدیگهایم. خجالت رو بذار کنار. اصلا دلم نمیخواد بعدا بفهمم به خاطر این خجالت کشیدنت، خیلی از حرفهایی که دوست داشتی بزنی رو نزدی یا از خیلی کارهام چشم پوشی کردی. ترجیح میدم بحث کنیم و آخر شب به زور توی بغلم بخوابی تا تمام کارهایی که خودم متوجهشون نیستم، توی قلبت انباشته بشن و انقدر زیاد بشن که دیگه توی قلبت برای عشق من جایی نباشه. دلم نمیخواد روزی برسه که دیگه دوستم نداشته باشی...
لوهان نگاهش رو بالا برد و از توی آینه، به چشمهای سهون خیره شد. سهون لبخند کوچیکی روی لبهاش داشت و چشمهاش پر بودن از عشق، احترام و تحسین...
و لوهان میتونست قسم بخوره هیچوقت، توی هیچکدوم از لحظات زندگیش، هیچکس اینطوری با نگاهش بهش خیره نشده که انگار بینقصترین و فوقالعادهترین آدم روی زمینه...
نگاهش رو از چشمهای سهون گرفت و گفت:
-بهتره...زودتر بریم.
از آغوش سهون جدا شد تا از اون فضای عاشقانه که داشت دوباره گونههاش رو قرمز میکرد، فاصله بگیره که بازوش بین انگشتهای نامزدش گیر افتاد.
سهون بازوی امگاش رو گرفت و موقفش کرد. نمیخواست اذیتش کنه اما این یه مسئلهی جدی بود. خیلی از زوجهای عاشق اطرافش بعد از فروکش کردن آتیش عشقشون، به خاطر یه سری حرف نگفته که توی ذهن و قلبشون تلنبار شده بود، همدیگه رو رها کرده بودن و سهون به هیچ وجه نمیخواست این اتفاق برای اونها هم بیفته.
نگاهش رو به چشمهای متعجب لوهان داد و گفت:
-جوابم رو ندادی...
لوهان دوباره نگاهش رو از سهون گرفت و پسر بزرگتر رو نگران کرد. سهون جدا نگران بود که نکنه تا همین الان هم با کارهاش باعث شده باشه لوهان بیشتر از چیزی که باید، دلخور و ناراحت شده باشه.
-متاسفم سهون...
لوهان به آرومی لب زد و قلب سهون توی دهنش تپید. منظور امگای برفیش چی بود؟
لوهان نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند کرد. چشمهاش رو به چشمهای سهون داد و به سختی و تیک تیکه، گفت:
-متاسفم. من به این چیزها...این نگاهها، حرفها و این...این رابطه عادت ندارم. تمام عمرم ازم فاصله گرفتن و بهم برچسب سمی بودن و خطرناک بودن چسبوندن و توی گوشم خوندن که هیچوقت، هیچکس عاشقم نمیشه. حالا که من و تو...وارد رابطه شدیم... همه چیز برام...یکم سخته...
سهون میدونست لوهان داره راجع به چی حرف میزنه و این ناراحتش میکرد. نمیفهمید چرا یه امگا مثل لوهان، باید این تجربهها رو پشت سر گذاشته بشه. امگاش برای نادیده گرفته شدن و شنیدن این حرفها، زیادی زیبا و فوقالعاده بود.
سهون مکثی کرد و بعد از رسیدن یه ایدهی مناسب به ذهنش، لب باز کرد:
-خیلی خب. بیا یه قولی به همدیگه بدیم.
لوهان با کنجکاوی به سهون خیره شد و مرد بزرگتر ادامه داد:
-بیا...یه تابلوی اعتراف درست کنیم!
لوهان با تعجب تکرار کرد:
-تابلوی...اعتراف؟
سهون سری به تایید تکون داد.
-آره.
نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند و بعد از دیدن مکان مورد نظرش که یه آینهی دایرهای کوچیک، سمت مخالف اتاق بود، گفت:
-اون آینه رو ببین.
لوهان سرش رو به سمتی که سهون گفته بود، چرخوند و آلفا ادامه داد:
-اگر سختته حرف بزنی، هربار که دلخور شدی، روی یه کاغذ بنویسش و روی اون آینه بچسبون. میتونیم رنگهاش رو هم عوض کنیم. مثلا اگر کاغذ نوشتهات قرمز باشه، یعنی خیلی ناراحتی. اگر زرد باشه، برات قابل تحمله و اگر سبز باشه، یه اتفاق کوچولوعه که برای چند لحظه ناراحتت کرده.
لوهان با شنیدن ایده سهون، با خوشحالی سرش رو به سمت سهون برگردوند و آلفا نتونست مقابل التماس چشمهاش برای بوسیدنش مقاومت کنه.
خم شد و بوسهای پشت پلکش گذاشت و گفت:
-میبینم که از ایدهام خوشت اومده دونه برف...
لوهان سر تکون داد و اعتراف کرد:
-اوهوم. ایدهی خیلی خوبیه. اینطوری دعوامون هم نمیشه!
لوهان با خوشحالی گفت و سهون حس کرد ممکنه به خاطر این لحن بامزه و شیرینش، سکته کنه. چطور امگاش انقدر بامزه و شیرین بود؟
بازوی لوهان رو رها کرد و چنگی به پیراهنش، جایی که قلبش قرار داشت، انداخت.
-خدایا...چطور باید مقاومت کنم؟ کاش قبل از انداختن یه تیکه توتفرنگی شکلاتی متحرک توی بغلم، توان مقاومت جلوش رو بهم میدادی!!
لوهان با شنیدن اون حرف، بیاختیار خندید و یه بوسهی محکم روی گونهاش هدیه گرفت. سهون بعد از بوسیدنش، انگار که داره از یه هیولا فرار میکنه، به سمت هال دوید و گفت:
-میرم ماشین رو میارم جلوی در ساختمون. زود بیا دلم برات تنگ نشه!
لوهان با نگاهش پسر بزرگتر رو بدرقه کرد و وقتی در بسته شد، بیاختیار بلند خندید. هیچ خبری از سهون با رایحهی آلفای غالب که همه رو از پا در میاورد و پیراهنهای مشکی با آستینهای بالا زده شده که ابهت آلفا رو نشون میدادن، نبود.
حالا سهون یه آلفا بود که حسابی قلبش رو به امگاش باخته بود و تمام سلولهای بدنش عشق رو داد میزدن...
لوهان دوباره روبروی آینه ایستاد و موهاش رو مرتب کرد. دوباره استرس حرف زدن با پدرش و واکنشی که به مارک شدنش نشون میداد، روی قلبش سنگینی میکرد.
نفس عمیقی کشید و بعد از چند ثانیه، از اتاق بیرون رفت.
///////////////
تا ساعت 7 و برگشتن پدرش، تنها توی اتاقش موند و مدام موقعیتش رو از روی تخت به روبروی آینه تغییر داد. واقعا نگران واکنش پدرش بود؛ تنها کسی که همیشه بدون منت و بدون هیچ انتظاری پشتش بود و همیشه هواش رو داشت.
نمیدونست از صبح تا اون لحظه چندبار از استرس حالت تهوع گرفته و چندبار با ناخنش، پوست اضافهی کنار انگشت شستش رو درستکاری کرده و باعث شده زخم کوچیک و بستهاش، سر باز کنه.
یادش نمیومد این چندمین باریه که روبروی آینه میایسته. براش مهم هم نبود. اون فقط میخواست چک کنه و ببینه مارکش مشخص شده یا نه که باز هم بجز جای دندون، چیزی ندید.
مارک روی گردن مادرش، چیزی که همیشه بهش حسودی میکرد، اثر یه ماه نوی کوچیک بود و لوهان واقعا از اون مارک که چیزی از یه خالکوبی با کیفیت کم نداشت، خوشش میومد و امیدوار بود مارک خودش هم به زیبایی مارک مادرش باشه.
اما انگار اون اثر حالا حالاها قصد شکل گرفتن روی گردنش رو نداشت.
لوهان میدونست شکل گرفتن اون اثر، زمان میخواد و ممکنه حتی یه ماه طول بکشه، اما انقدر برای دیدنش ذوق و استرس داشت که نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و مدام گردنش رو چک نکنه.
میتونست صدای حرف زدن رو از پایین بشنوه و این بهش فهموند پدرش و لونینگ برگشتن خونه.
درسته که خواهرش دیگه مثل قبل اذیتش نمیکرد و حتی خیلی بهش نزدیک هم نمیشد، اما لوهان هنوز بابت اتفاقات گذشته، ازش دلخور بود و نمیتونست باهاش عادی رفتار کنه.
پس ترجیح داد منتظر بمونه خواهرش بره توی اتاقش و بعد از اینکه مطمئن شد قرار نیست با هم چشم توی چشم بشن، از اتاقش بیرون رفت.
از پلهها به آرومی پایین رفت و تونست پدرش رو ببینه که روی مبل نشسته و با موبایلش مشغوله. نگاهش رو توی هال چرخوند و بعد به آشپزخونه نگاهی انداخت. تونست مادرش رو ببینه که به احتمال زیاد، مشغول آماده کردن شام بود.
-سلام آبوجی...
به آرومی لب زد و مرد سرش رو بلند کرد. موبایلش رو کناری گذاشت و گفت:
-چطوری امگا کوچولو؟
لوهان لبخند کوچیکی زد.
-خوبم.
آلفا با دیدن دستهای لوهان که از شدت فشار انگشتهاش، سفید شده بودن، لبخند گرمی زد و با دستش روی مبل کنار خودش زد.
-بیا اینجا بشین.
لوهان با قدمهای آرومی به سمت مبل رفت و کنار پدرش نشست. مارک روی گردنش دقیقا سمت پدرش بود و استرس لوهان رو بیشتر میکرد.
-از سهون چه خبر؟ قبلا بیشتر میومد پیشم. الان که دیگه خرش از پل گذشته و رابطه...
پدرش حرفش رو نصفه و نیمه رها کرد و لوهان متعجب شد. سرش رو بلند کرد تا به پدرش نگاه کنه که صدای بلند مرد توی هال پیچید.
-لوهان تو مارک شدییییی؟!
لوهان با ترس تکونی خورد و یکم عقبتر نشست. آلفا با خوشحالی بلند شد و گفت:
-بالاخره اون اوه سهون یه تکونی به خودش داد! تا دیشب داشتم فکر میکردم اگر بخواد انقدر بیبخار باشه، باید خودم دست به کار بشم و بهش یاد بدم! بابتش دلم باهاش صاف نمیشد!
به سمت جایی که آشپزخونه بود، برگشت و مقابل چشمهای متعجب لوهان، با صدای بلند گفت:
-مینهیااا... پسرمون بالاخره جفت خودش رو داره.
زن که با شنیدن جملهی اول، با تعجب به سمتشون برگشته بود، با شنیدن اسمش، نگاهش رو به پسرش داد. درسته که هیچوقت مثل لونینگ به لوهان توجه نداشت و فکر میکرد تمام مشکلاتی که با خانوادهاش داشته، به خاطر اون پسره، اما همیشه منتظر این روز بود. روزی که بالاخره اون پسر هم زندگی و خوشحالی خودش رو پیدا کنه.
و شاید به خاطر تمام اذیتها و بیتوجهیهاش به لوهان، توی رابطهی جدیدش، با وجود آسیب احساسی لونینگ، هیچ دخالتی نکرد.
برای اون پسر هم خوشحال بود. پسری که میدونست خودش باعث به وجود اومدنش بود، اما هیچوقت نتونست براش مادر باشه.
-بهت تبریک میگم لوهان.
به سادگی گفت و دوباره به سمت گاز برگشت تا شامشون رو آماده کنه.
لوهان با لبخند کوچیک روی لبهاش، به پدرش خیره شد و آلفا لب زد:
-باید منتظر بمونیم اثرش مشخص بشه. مطمئنم خیلی خوشگل میشه...
پدرش مثل دختربچهها با ذوق گفت و لوهان رو به خنده انداخت. مرد با دیدن خندیدن پسرش، خندید و گفت:
-یااااا... حالا دیگه به من میخندی نیم وجبی؟
لوهان صورتش رو با دستهاش پوشوند و لب زد:
-آخه از من هم خوشحالتری آبوجی!
-معلومه که خوشحالم. امگا کوچولوم بالاخره عشقش رو... خوشحالیش رو پیدا کرده. مگه میشه خوشحال نباشم؟
لوهان دستهاش رو از روی صورتش برداشت و به پدرش خیره شد. مرد ابرو بالا انداخت و گفت:
-نه! خوشم اومد! سهون خوب بلده چیکار کنه.
لوهان با نگاهی سوالی بهش خیره شد که آلفا دست لوهان رو گفت. به حلقهی توی انگشتش اشاره کرد و گفت:
-یه شبه خواستگاری هم کرد و تو هم جواب مثبت دادی؟
لوهان با خجالت لبش رو گزید. مرد نفس عمیقی کشید و گفت:
-سهون واقعا کار درستی کرده لوهان. من تمام مدت به خاطر اینکه بدون گذاشتن هیچ اثری از خودش توی زندگیت، ادعای عشق میکرد، نگران بودم.
به لوهان خیره شد و ادامه داد:
-درسته که حلقه رو میشه در آورد و یا مارک میتونه بعد از شکستن پیوند احساسی بین دو نفر از بین بره و هیچ کدوم نمیتونن ضامن یه رابطهی خوب و درست باشن، اما... به هر حال نیازن. مثل رفتن توی یه پارتی و انداختن دستبند سبز! مطمئنا یه آلفای عاشق، اجازه نمیده کسی به امگاش نزدیک بشه و بهترین کار اینه که مارکش کنه.
لوهان در تائید حرفهای پدرش سر تکون داد و آلفا بعد از تغییر دادن لحن جدیش، گفت:
-خب...حالا این آقا داماد کجا تشریف دارن؟ افتخار ندادن بیان یا ترسیدن؟
لوهان بلافاصله گفت:
-رفت شرکت.
مرد سر تکون داد.
-بهش زنگ بزن بگو بیاد. یعنی چی به پسرم پیشنهاد داده و مارکش کرده و رفته قایم شده؟
لوهان نگاهش رو به دستهاش داد و چیزی نگفت. اگر سهون میومد، مطمئنا با لونینگ مواجه میشد و صادقانه لوهان این رو نمیخواست.
دست پدرش روی دستهاش نشست و صدای ملایمش توی گوشش پیچید.
-نگران چیزی نباش لوهان. تو و سهون الان دیگه جفت همدیگهاین. نمیتونین تا آخر عمر از لونینگ فرار کنین. بهش زنگ بزن و بگو بیاد. ما منتظرشیم.
لوهان نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند کرد. نمیدونست همه چیز قراره چطور پیش بره، اما پدرش اونجا بود و مطمئنا اجازه نمیداد چیزی بد پیش بره، نه؟!
//////////////////////
-عصر بخیر دونهبرف!
سهون، با پیراهن آبی رنگی که حسابی بهش میومد و یه لبخند دلبرانه ، روبروش ایستاد و لیوان قهوه رو بهش داد. لوهان لبخندی زد و گفت:
-خسته نباشی سهون.
آلفا دستهاش رو توی جیبهاش فرو برد و گفت:
-تو رو میبینم مگه میشه خسته باشم؟
نگاهش رو توی اورژانس مثل همیشه شلوغ، چرخوند و وقتی دید هرکسی یه جایی مشغوله، پرسید:
-امروز همه چیز خوب بود؟
لوهان سر تکون داد و سهون سرش رو به سمت راست کج کرد. نگاهش رو توی صورت لوهان چرخوند و لب زد:
-اما صورتت یه چیز دیگه میگه هانی. سرما خوردی؟
لوهان یکم از قهوهاش رو خورد و گفت:
-نه سرما نخوردم. فقط... خیلی خستهام.
سهون دستهاش رو جلو برد تا لوهان بهش تکیه بده، اما قبل از اینکه قدمی به جلو برداره، امگا لیوان قهوه رو توی دستش گذاشت و به سمت سرویس دوید.
سهون با نگرانی به دویدنش خیره شد. به خاطر ناگهانی بودن حرکت لوهان، تعجب کرده بود و همین باعث شد دیر لوهان رو دنبال کنه.
وقتی به خودش اومد، لیوان قهوه رو توی سطل آشغال انداخت و به سرعت پشت سر امگاش، وارد دستشویی شد. لوهان با درد روبروی یکی از توالتها خم شده بود و نفس نفس میزد.
سهون سریعا جلوتر رفت و دستش رو روی کمر لوهان کشید.
-چرا زودتر بهم نگفتی حالت انقدر بده؟؟
با نگرانی پرسید و کمک کرد لوهان صاف بایسته. دستش رو دور کمرش حلقه کرد و بدنش رو بلند کرد. باید صورتش رو میشست.
-باید بهم زنگ میزدی. اگر الان نمیومدم داخل بیمارستان، چی؟
همونطور که با نگرانی زیر لب غر میزد، به سمت روشویی رفت و امگاش رو روی سطح سنگی کنار روشویی نشوند. دستش رو با آب خیس کرد و آروم صورت لوهان رو پاک کرد.
امگا هنوز نفس نفس میزد و حس میکرد داره دوباره بالا میاره. دستش رو بلند کرد و روی شونهی سهون گذاشت.
-حالم...خوب نیست...
به آرومی لب زد و سهون بغلش کرد. رایحهاش رو بیشتر آزاد کرد تا شاید یکم حال امگاش بهتر بشه و موفق هم شد. تنفس لوهان منظم شد و تونست روی پاهاش بایسته.
اما وقتی سعی کرد راه بره هم سهون کمرش رو رها نکرد. میترسید کمر ظریف امگاش رو رها کنه و پسر کوچیکتر با بیاحتیاطی، به خودش آسیب بزنه.
لوهان به یکی از صندلیهای انتظار توی اورژانس اشاره کرد و سهون کمکش کرد اونجا بشینه. روبروی لوهان زانو زد تا بتونه خوب صورتش رو ببینه.
رنگ امگاش پریده بود و لبهای همیشه سرخش، سفید شده بودن. دست و پاهاش میلرزیدن و این باعث میشد سهون نگرانتر بشه. چه بلایی سر امگاش اومده بود؟
سهون نگاهش رو از لوهان گرفت و به اورژانس خیره شد. با چشمهاش دنبال یه دکتر آشنا گشت تا ازش بخواد لوهان رو معاینه کنه که کسی رو پیدا نکرد. لعنتی به خودش فرستاد که چرا با وجود اینهمه رفت و آمد به بیمارستان، همکارهای دونه برفش رو نمیشناسه.
به سمت لوهان برگشت و پرسید:
-مینسوک امروز اومده؟
لوهان اخم کرد. سرش درد میکرد. از صبح انقدر بالا آورده بود که حس میکرد تمام آب بدنش رو از دست داده.
-آ..آره.
سهون بلند شد و گفت:
-فقط پنج دقیقه...نه دو دقیقه تنها بمون. باشه؟ میرم و مینسوک رو میارم. فقط دو دقیقه.
سهون با نگرانی گفت و لوهان سر تکون داد. خودش هم برای معاینه با مینسوک راحتتر بود، پس سریع موافقت کرد و سهون ازش دور شد.
میتونست ببینه آلفاش چقدر نگرانشه و این صادقانه خوشحالش میکرد. اینکه یه نفر مدام مراقبش بود و تمام حواسش رو بهش داده بود، باعث میشد حس کنه یه چیزهایی توی شکمش تکون میخوره.
سهون واقعا سر دو دقیقه همراه مینسوک به اورژانس برگشت. لوهان حالا میتونست قیافه نگران مینسوک رو هم ببینه.
-خدای من از صبح اینطوریای؟ مگه نگفتم برو خونه؟
آلفای دارچینی با ناراحتی گفت و لوهان لب زد:
-کار داشتم. اورژانس...شلوغ بود.
مینسوک اخم کرد و با عصبانیت و نگرانی گفت:
-یادت رفته سلامتی کادر پزشکی مهم تره؟ نبودن موقت یه پرستار بهتر از از بین رفتنشه امگای لجباز!
رو به سهون گفت:
-میتونی بلندش کنی؟
سهون سریع سر تکون داد و مینسوک گفت:
-خوبه. ببرش اتاق من. من هم وسایلی که نیاز دارم رو برمیدارم و میام.
سهون دستش رو زیر پاها و پشت شونهی امگاش برد و بلندش کرد. وارد اتاق مینسوک شد و لوهان رو روی تک کاناپهی بزرگ وسط اتاق، خوابوند.
خودش کنار کاناپه روی پنجههاش نشست و دست لوهان رو محکم گرفت.
-امروز ناهار چی خوردی هانی؟
با صدای آرومی پرسید و لوهان لب زد:
-رامیون...
سهون با ناراحتی غر زد:
-مگه نگفتم این آشغالها رو نخور؟ آخه تو همینطوری لاغری، این چیزها چیه میخوری؟ از این به بعد خودم برات غذا سفارش میدم.
گفت و بوسهای روی انگشتهای لوهانش گذاشت. قرار بود دوتایی برن دیت و حالا حال دونه برفش انقدر بد بود که سهون حس میکرد باید زودتر ببرتش خونه تا استراحت کنه.
در اتاق باز شد و مینسوک با یه چرخ توی دستش، وارد شد. روی طبقات اون چرخ، چندین سرنگ، گوشی پزشکی، پدهای الکلی و یه سری چیز دیگه بود که سهون ازشون سر در نمیاورد.
مینسوک کنار لوهان روی کاناپه نشست و پرسید:
-ناهار چی خوردی لو؟
لوهان لبش رو گزید و سهون گفت:
-رامیون خورده. آخه این هم شد غذا؟
مینسوک هم غر زد:
-این چیزها رو میخوری بعد میخوای سرپا هم بمونی؟
و لوهان بیاختیار خندید. درسته که اون خنده باعث شد سرش تیر بکشه، اما اون دو تا جوری رفتار میکردن که لوهان حس میکرد دوتا مامانبزرگ پیدا کرده!
مینسوک با دیدن خندهاش، اخم کرد:
-میخندی؟ من و آلفای بیچارهات داریم از استرس میمیریم آقای لو!
لوهان لبهاش رو توی دهنش کشید و مینسوک یکی از سرنگهاش رو برداشت. داروی بیرنگی رو به دست لوهان تزریق کرد و گفت:
-من که حدس میزنم افت فشار و سوءتغذیه داری. دستهات شبیه دوتا تیکه یخ شدن.
چشم غرهای به سهون رفت و ادامه داد:
-نمیدونم چطور ازت مراقبت میکنه که به این روز افتادی!
مینسوک گفت و لوهان دوباره خندید. حالا مینسوک شبیه مادرزنها شده بود!
سهون حق به جانب گفت:
-من خیلی هم مراقبشم! فقط لوهان زیادی لجبازه و به حرفم گوش نمیده.
لوهان با خنده گفت:
-انقدر من رو خندوندین، یادم رفت مریض بودم! مگه بچهاین که اینطوری کل کل میکنین؟
مینسوک سریع بازوبند فشارسنج رو دور بازوش پیچید و گفت:
-نگرانتیم لوهان. به جای مدام فکر کردن به مریضها، یکم مراقب خودت باش. وقتی ظهر بهت گفتم برو خونه، باید میرفتی.
لوهان سر تکون داد و گفت:
-باور کن حالم خوب بود. قهوه خوردم یهو فشارم افتاد. ببخشید وقت تو رو هم گرفتم. کدوم متخصصی میشینه فشار پرستارش رو میگیره آخه؟
-متخصصی که نگران... دوستشه.
مینسوک بلافاصله و بعد از قورت دادن کلمهی "عشقش"، گفت و فشارش رو چک کرد.
-فشارت خیلی پایینه. برات سرم میزنم. یه ساعت از جات تکون نمیخوری و استراحت میکنی تا جواب آزمایشت رو بگیرم.
سرنگی برداشت و سریع رگ لوهان رو پیدا کرد. آنژوکت رو وصل کرد و بعد از خون گرفتن، سرنگ سرم رو بهش وصل کرد. استند فلزی رو کنار لوهان گذاشت و سرم رو ازش آویزون کرد.
بلند شد و رو به سهون گفت:
-اجازه نده تکون بخوره. میرم آزمایشگاه و نمونهاش رو میدم. یکم طول میکشه. حدودا یه ساعت دیگه برمیگردم.
سهون سر تکون داد و کوتاه تشکر کرد و مینسوک بعد از برداشتن نمونه خون لوهان، از اتاق بیرون رفت.
سهون جای مینسوک، دقیقا کنار لوهان روی کاناپه نشست و دست آزادش رو گرفت.
-من خوبم سهون.
لوهان به آرومی گفت و سهون نفس عمیقی کشید. دلش میخواست آروم باشه ولی نمیتونست. دونه برفش ظریف و شکننده بود و سهون اصلا طاقت اونطوری دیدنش رو نداشت.
-پدرت...امروز نیومد بیمارستان؟
لوهان سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
-نه. رفته بود دانشگاه یونسِی. برای یه سمینار دعوتش کرده بودن.
سهون سر تکون داد و چیزی نگفت. بدون توقف، دست کوچیک نامزدش رو نوازش میکرد و نگاه نگرانش رو روی صورتش میچرخوند. دیگه خبری از لرزش دست و پاهاش نبود و رنگ به صورتش برگشته بود و همین باعث میشد کمتر نگران باشه.
بین حرف زدنهاشون از اتفاقات روزمره، یک ساعت خیلی سریع گذشت. لوهان حالش بهتر بود و دیگه حالت تهوع نداشت و این از صورتش که خیلی بهتر از قبل به نظر میرسید، مشخص بود.
در اتاق با تقهای باز شد و مینسوک کلافه و نگران، وارد اتاق شد. صورت مینسوک دقیقا خوانا نبود، اما سهون حدس میزد اون دکتر یه چیزهایی توی آزمایش لوهان دیده.
لوهان خواست بشینه که سهون سریع متوجه شد و بهش کمک کرد. کوسن کوچیکی رو پشت کمرش گذاشت و اجازه داد به بدنش تکیه بده.
-نتیجه چطور بود؟
سهون بلافاصله پرسید و مینسوک روی صندلی خودش، پشت میز نشست. برگهی توی دستش رو روی میز گذاشت و به لوهان خیره شد.
-این چند وقت، زیاد حالت تهوع و ضعف داری؟
لوهان لبش رو گزید. درسته... یه هفته بود که تقریبا هرروز حالت تهوع داشت، اما به سهون نگفته بود و نگران بود که آلفاش به خاطر بیتوجهیش، عصبانی بشه.
-لوهان به من نگاه کن و جواب بده.
مینسوک کاملا جدی گفت و لوهان نتونست به حرفش گوش نده.
-آره...تقریبا هرروز...
سهون با ناراحتی چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. نباید حالا که حال لوهان خوب نبود، سرزنشش میکرد و سعی داشت خودش رو کنترل کنه.
-سهون تو...
مینسوک حرفش رو نصفه رها کرد. براش سخت بود به زبون بیاره. اون امگای روبروش، عشقش بود...
-کی ناتش کردی؟
به سختی و با چشمهای بسته ازش پرسید و سهون لبش رو گزید. یادش رفته بود با لوهان راجع به اولین رابطهشون حرف بزنه. اون شب اختیار خودش رو از دست داده بود و دیر متوجه شده بود.
اصلا لوهان خودش میدونست نات شده؟
لوهان با تعجب به سهون خیره شد. اونها توی یک ماهی که از شروع رابطهشون میگذشت، چندین بار با هم رابطه داشتن و حتی لوهان هیت این ماهش رو کاملا همراه سهون گذرونده بود.
اما نات؟ به یاد نمیاورد نات شده باشه...
-من...حاملهام؟
به سادگی پرسید و مینسوک سر تکون داد.
-آره. هستی...
هردو شوکه شده بودن. هم سهون و هم لوهان، نمیتونستن چیزی بگن...
هردوشون داشتن برای جشن ازدواجشون که قرار بود 3 ماه دیگه باشه، آماده میشدن. کلی برنامه ریزی کرده بودن و حتی سالن رزرو کرده بودن، اما حالا تمام اون برنامهها یهم ریخته بود و لوهان جدا نمیدونست باید چیکار کنه.
بغض کرد و سرش رو پایین انداخت.
از اينکه بچهی سهون رو داشته باشه، ناراحت نمیشد، اما نگران بود که چطور باید این خبر رو به خانوادهاش بده. مطمئنا پدرش ناراحت میشد اما ازش حمایت میکرد.
مادرش؟
راجع به اون زن هیچ نظری نداشت. فقط امیدوار بود مثل همیشه علاقهای به بحثشون نشون نده و چیزی نگه که ناراحتش کنه.
اشکهاش یکی یکی روی گونههاش میریختن و این سهون رو میسوزوند. با خودش فکر میکرد حتما امگاش بچه نمیخواد و به خاطر همین، داره گریه میکنه.
-اون... 4 هفتهاشه.
مینسوک گفت و سهون نگاهش رو از لوهان گرفت.
-باید خیلی مراقب باشی لوهان. از ماه 4 ام دیگه نباید بیای بیمارستان چون هر بیماری که درگیرش بشی، اول اون رو اذیت میکنه و تحت فشار میذارتش. فشارت پایینه و بدنت ضعیفه. باید یه رژیم غذایی درست داشته باشی. اینطوری بدنت طاقت نمیاره.
سهون بلافاصله پرسید:
-یه دکتر تغذیهی خوب بهمون معرفی میکنی؟ از همین امروز میبر...
-من میترسم سهون...
لوهان بین حرف سهون، زمزمه کرد و دست سهون رو فشرد. سهون قفل دستهاش رو دور بدنش محکمتر کرد و گفت:
-از چی میترسی لوهان؟ تو یه معجزه کوچولو توی وجودت داری...
مینسوک نگاهش رو بین اون دو چرخوند و گفت:
-من میرم بیرون که راحت باشین. شمارهی دکتر هم برات میفرستم لوهان.
گفت و بدون اینکه منتظر بمونه لوهان چیزی بگه، از اتاق بیرون رفت.
روزی که مارک کمرنگ روی گردن لوهان رو دید، میدونست همه چیز تموم شده و نباید دیگه به لوهان به چشم عشق اولش نگاه کنه.
اما حالا مارک روی گردن امگا توی زیبا و کاملترین حالت ممکن، یه تصویر از شکوفهی گریپفروت رو نشون میداد و همه توی اون بیمارستان میدونستن پرستار لو، با اوه سهون جفت شده.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد گریه نکنه. حالا امگای موردعلاقهاش باردار بود و مینسوک باید سعی میکرد علاقهاش رو کاملا فراموش کنه.
-دکتر کیم؟
یکی از پرستارها صداش کرد و مینسوک بعد از بالا کشیدن بینیش، به سمتش برگشت.
-بله؟
زن لبخندی زد.
-انترنهای جدید اومدن. بفرستمشون اتاقتون؟
مینسوک سریع رد کرد.
-نه. بفرستشون اتاق کنفرانس طبقهی دوم. من هم زود میام.
زن تعظیم کرد و سریع دور شد. مینسوک نفس عمیقی کشید و به سمت دستشویی رفت تا آبی به سر و صورتش بزنه و سر و وضعش رو مرتب کنه.
//////////////////////
بعد از بیرون رفتن مینسوک، سهون یکم از لوهان فاصله گرفت و بعد از خیس کردن لبهای خشکش با زبونش، پرسید:
-لوهان تو... ناراحتی؟
لوهان سرش رو بلند کرد. قطرههای اشکش آروم روی گونههاش میفتادن و سهون رو مجبور میکردن به آرومی اونها رو پاک کنه.
-من... من نمیدونم باید چیکار کنم. قرار بود جشن بگیریم و حالا من باردارم پس برنامههامون بهم میریزه. اصلا هم نمیدونم بقیه... پدر و مادرم قراره چطور واکنش نشون بدن و چه فکری راجع به...
-دونه برف... من از تو پرسیدم. جشن و بقیه و خانوادهمون نه... تو ناراحتی؟
سهون گفت و لوهان ساکت شد. ناراحت بود؟ معلومه که نه!
-من... ناراحت نیستم سهون. خوشحال هم هستم. یعنی.. خب اون بچهی ماست. بچهی من و تو. مگه میشه ناراحت باشم؟
به آرومی گفت و سهون لبخند زد. دوباره بغلش کرد و گفت :
-خوبه. چون من هم بینهایت خوشحالم. درسته که کارم درست نبود و نباید بدون اجازه ناتت میکردم ولی... وقتی به این فکر میکنم که الان یه فرشته کوچولو توی وجودت داری که قراره به زودی بیاد و دنیامون رو رنگی کنه، قلبم پر از حس خوب میشه.
بوسهای روی موهاش گذاشت و گفت:
-بهت قول میدم حسابی مراقبت باشم.
با یادآوری اینکه هنوز با هم زندگی نمیکنن، از لوهان فاصله گرفت و گفت:
-ولی اول باید بریم و از پدرت اجازه بگیریم که بریم خونهی خودمون.
لوهان لبهاش رو آویزون کرد و گفت:
-ولی آبوجی گفت باید اول ازدواج کنیم.
سهون بوسهای روی لبهای آویزونش گذاشت.
-اینبار وضعیت فرق داره. ما یه کوچولو داریم و من باید مراقبت باشم.
با ذوق ادامه داد:
-وای با فکرش هم ذوق زده میشم! میشه بهش دست بزنم؟
لوهان بیاختیار خندید.
-چیزی مشخص نیست که. هنوز شکمم صاف صافه.
سهون دستش رو جلو برد و با احتیاط روی شکم تخت لوهان کشید. با فکر کردن به اینکه یه دونهبرف کوچولو اونجاست، نفسش رو حبس کرد. یعنی دونه برف کوچیکشون چشمهای عسلی لوهان رو داشت؟
-سهونا...
لوهان صداش زد و سهون نگاهش رو از دستش گرفت و به چشمهای لوهانش داد. لوهان لبهاش رو آویزون کرد و گفت :
-من گرسنهامه. میشه بریم شام بخوریم؟
سهون بوسهی محکمی روی لبهاش زد.
-آره آره زود بریم. مینسوک هم گفت باید مراقب غذات باشم. بعد از شام هم میریم خونهتون. مطمئنا تا اونموقع پدرت از سمینار برمیگرده و میتونیم باهاش حرف بزنیم.
لوهان لبش رو گزید و سر تکون داد و آرزو کرد بجز پدرش، هیچکس دیگهای خونه نباشه...
YOU ARE READING
Just A Random Omega
Fanfictionکاپل: هونهان ژانر:امگاورس. امپرگ. رمنس. انگست. اسمات نویسنده:Mahi01 روزهای آپ: جمعهها سایت آپلود: Www.exohunhanfanfiction.blogfa.com کانال تلگرام: @hunhanerafanfic @exohunhanfanfiction