قسمت بیست و یکم

76 21 5
                                    





قسمت بیست و یکم
لبهاش رو به آرومی بوسید و با حس لرزیدن لوهان، پرسید:
-سردته؟
لوهان بدون این‌که تکون بخوره، گفت:
-نه...فقط...
سهون با خنده بهش نزدیک شد و روش خیمه زد.
-فقط...هیجان زده‌ای؟
با شیطنت پرسید و وقتی دید صورت لوهان هر لحظه سرخ‌تر از قبل میشه، اضافه کرد:
-شانس آوردی همسر آینده‌ات یه آلفای غالبه و میتونه خودش رو حتی توی رات هم کنترل کنه، وگرنه مطمئنا همه اون پایین میفهمیدن این بالا چه خبره!
لوهان با گونه‌های سرخ گفت:
-این‌طوری نگو. من حتی از این‌که گریپ‌فروت باهامونه هم خجالت میکشم!
-اون هنوز خیلی کوچولوعه لوهان. چیزی متوجه نمیشه. نگران نباش.
سهون گفت و لبهاش رو روی پیشونی لوهان چسبوند و بوسه‌ای روی پوست سفیدش زد. لبهاش رو یکم پایین‌تر روی بینیش گذاشت و بعد از بوسیدنش و بلند کردن صدای خنده‌اش، لبهای نیمه بازش رو به دهن گرفت.
بوسه‌های خیس و پر سر و صداش رو شروع کرد و با زبونش، زبون و لبهای لوهان رو چشید. لوهان دست‌هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد و لبهاش رو هماهنگ با لبها و زبون پر جنب و جوش سهون حرکت داد.
عطر گریپ‌فروت و گل برف کل اتاق رو پر کرده بود و سهون مست رایحه‎ی دوست‌داشتنی امگاش، نفس‌های عمیقی میکشید تا ریه‌هاش رو با عطر گل برف پر کنه.
آلفا تا جایی به بوسیدن لبهای دوست داشتنی امگاش ادامه داد که نفس کم آورد. به سختی یکم ازش فاصله گرفت و خیره توی چشم‌های نیمه باز لوهان، با لبخند لب زد:
-فکر نمیکردم پدرت توی این سن و توی خونه، گنگنام استایل بخونه!
لوهان هم که صدای آهنگ رو میشنید، بی‌اختیار خندید و گفت:
-کجای کاری؟ باید پایین میبودی و میدیدی چطوری باهاش میرقصه!
سهون نیشخند زد.
-ترجیح میدم این بالا باشم. جذابتره!
لوهان با خجالت لبش رو گزید و سهون سرش رو جلو برد. خیسی لبهاش رو با زبونش گرفت و ادامه داد:
-صدای موزیک خیلی بلنده و من میخوام صدای تو رو بشنوم. پس...لبهات رو گاز نگیر. باشه؟
لوهان خجالت زده از درخواست سرراست و بی پرده‌ی سهون سر تکون داد. گونه‌هاش رنگ گرفته بودن و روشن بودن چراغ باعث میشد بیشتر از قبل خجالت بکشه.
سهون که سرخ شدن دوباره‌ی گونه‌های لوهان رو میدید، بی‌صدا خندید و لبهاش رو روی گردنش چسبوند. بین بوسه‌هاش گفت:
-برام جالبه که هنوز هم خجالت میکشی دونه‌برف. درسته که من و تو هنوز رسما ازدواج نکردیم، ولی جفت همدیگه‌ایم. خجالت کشیدن معنی نداره کیوتی...
لوهان انگشت‌هاش رو روی کتف پوشیده شده‌ی سهون کشید.
-تقصیر توعه! تو همیشه با کارها و حرف‌هات باعث میشی خجالت بکشم.
سهون قسمتی از پوست سفیدش رو بین دندون‌هاش گرفت و گفت:
-تو فوق‌العاده‌ای و هنوز خودت بهش باور نداری دونه برف.
یکم عقب کشید و ادامه داد:
-و این وظیفه‌ی منه که با حرفهام و کارهام بهت بفهمونم چقدر خاص و قابل ستایشی...
بعد از تموم شدن حرفش، دوباره لبهاش رو روی پوست لوهان برگردوند. پوست امگا رو بین لب‌هاش مکید و با زیاد کردن فشار دندون‌هاش و کاشتن یه مارک کمرنگ روی پوستش، صدای لوهان رو در آورد:
-نکن سهونااا... خیلی بد میشه اگر جاش بمونه. همه میفهمن این‌جا داشتیم چیکار میکردیم.
سهون زبونش رو روی جای دندون‌هاش کشید و گفت:
-خب بفهمن کوچولو. باید دوباره یادآوری کنم که من جفتتم؟
لوهان با بوسه‌ای که بلافاصله زیر گلوش نشست، سرش رو عقب داد و با چشم های نیمه باز، به سقف خیره شد. حق با سهون بود ولی دست خودش نبود و هنوز هم خجالت میکشید!
آلفا یقه‌ی تیشرتش رو پایین کشید و لبهاش رو روی ترقوه‌اش کشید.
سهون واقعا داشت دیوونه‌اش میکرد. لبهای گرمش رو روی بدن سرد لوهان میکشید و هرجا دلش میخواست میبوسید و میمکید و دو برابر قبل، قلب بدبخت لوهان رو به تالاپ و تولوپ مینداخت.
لوهان سعی میکرد به گریپ‌فروت، صدای پدرش که مشغول خوندن بود و مهمون‌ها فکر نکنه تا بتونه روی حرکات سهون تمرکز کنه؛ اما حتی نیاز نبود تلاش کنه چون بعد از گذشتن چند لحظه، کارهای سهون بهش اجازه‌ی تمرکز روی هیچ‌چیز دیگه‌ای رو نمیدادن.
-آهه...
صداش با مک محکم سهون بلند شد و چنگی که به پیراهن سهون انداخت، باعث شد لبخند کوچیکی روی لبهای آلفا بشینه.
سهون بوسه‌های بعدی رو از روی گردنش تا صورتش ردیف کرد و یکم ازش فاصله گرفت. دستش رو به لبه‌ی تیشرت لوهان گرفت و گفت:
-بهتره درش بیاری. ممکنه کثیف بشه.
لوهان که میدونست مطمئنا این اتفاق میفته و اگر قرار باشه لباسش رو عوض کنه و بره پایین، مسلما از خجالت به یه گوجه فرنگی متحرک تبدیل میشه، نیم خیز شد.
سهون کمکش کرد تیشرتش رو در بیاره و دوباره به آرومی روی تخت دراز بکشه.
و  حالا قفسه سینه‌ و شکم سفیدش که به خاطر حضور گریپ‌فروتشون، نسبت به قبل گردتر شده بود، جلوی چشم‌هاش دلبری میکردن و سهون تشنه‌تر از همیشه، دلش میخواست به بدن سفید روبروش حمله کنه، اما جلوی خودش رو میگرفت.
خم شد و بعد از گرفتن دست آزاد لوهان و ثابت نگه داشتنش، لب‌هاش رو روی ترقوه‌ی لوهان کشید. و آروم مکید. دلش میخواست صدای ناله‌های پر از لذت امگاش رو بشنوه چون صدای آهنگ واقعا تمرکزش رو بهم ریخته بود.
زبونش و لبهاش با تمام وجود سعی در لذت بخشیدن به بدن کوچیک زیر بدنش داشتن و لوهان با هر بوسه، میلرزید اما صداش در نمیومد. سهون عمدا بوسه‌هاش رو محکم‌تر کرد و زیر لب غرید:
-لب‌هات رو گاز نگیر.
لوهان که خودش هم متوجه نشده بود داره با دندون‌هاش از خجالت لب‌هاش درمیاد، لبهاش رو از بین حصار دندون‌هاش آزاد کرد و سهون با یه گاز تقریبا آروم تونست با موفقیت صداش رو در بیاره.
-آهه...
خوشحال از باز شدن قفل زبون امگاش، بوسه‌های محکم بعدیش رو روی سینه‌اش کاشت و با هر ناله‌ی آروم و زیر لبی لوهان یک بار تا اوج لذت رفت و برگشت. با زبونش نوک سینه‌ی لوهان رو بازی داد و وقتی با آروم گزیدنش صدای ناله‌ی لوهانش رو بلند کرد، مکیدش. میدونست بدن امگاش به خاطر حضور بچه‌شون نسبت به قبل حساس‌تر شده و بیشتر از همیشه بهش واکنش نشون میده و به خاطر همین سعی میکرد با علاقه بوسه‌های محکمی روی بدنش بکاره و بهش بفهمونه چقدر عاشقشه و بهش اهمیت میده.
چند تا بوسه روی شکم گردش کاشت و گفت:
-به نفعته که لوهان من رو اذیت نکنی، وگرنه وقتی به دنیا اومدی، نمیذارم بغلت کنه!
لوهان خندید.
-داری برای یه بچه‌ی دو ماهه خط و نشون میکشی؟
سهون بوسه‌ای روی شکمش گذاشت.
-به هرحال اون باید بدونه تو مال منی و هرکسی اذیتت کنه، با من طرفه، حتی اگر بچه‌ی خودمون باشه.
سهون بوسه‌های دیگه‌ای روی شکمش کاشت و دست‌هاش رو با علاقه روی بدن لوهان کشید.
امگا غرق لذت و عشق بود. بوسه‌های سهون و حرکت لبهاش روی بدنش انقدر براش جذاب بودن که حس میکرد میتونه همون لحظه ارضا بشه و لباس آلفاش رو کثیف کنه.
با بی‌طاقتی دست‌هاش رو روی بدن سهون کشید و گفت:
-پیراهنت رو در بیار.
سهون نیشخند کمرنگی زد و خیمه‌اش رو از روی امگا برداشت. این‌که میدید لوهان حتی وقتی هیت نیست هم این‌طور به خاطرش بی‌قراره، باعث میشد دلش بوسه‌های بیشتر و یکم هم شیطنت و اذیت کردن بخواد. کتش رو در آورد و روی صندلی روبروی تخت انداخت تا خیلی هم چروک نشه و لوشون نده. دست به دکمه‌هاش برد و یکی یکی بازشون کرد و پیراهنش رو روی کتش انداخت. آروم روی بدن لوهان خم شد و گفت:
-گرگ کوچولوی درونت فعال شده؟
لوهان دست‌هاش رو دور گردنش پیچید و به زور خودش رو همراه سهون بلند کرد. وقتی دقیقا روی پاهای سهون نشسته بود، بدنش رو هل داد و وقتی تونست با موفقیت دوست پسرش رو روی تخت بخوابونه، روی شکمش نشست. دست‌هاش رو روی سینه‌ی سهون گذاشت و همون‌طور که با انگشت‌هاش عضلاتش رو لمس میکرد، گفت:
-هیتم تازه تموم شده ولی حس میکنم داری کاری میکنی یه هیت دیگه رو تجربه کنم!
سهون خوشحال از شنیدن اون جمله، دستش رو پشت کمرش برد و بدنش رو روی بدن خودش انداخت و لبهاش رو بوسید. دست‌های لوهان از روی سینه‌هاش سر خوردن و تا روی کش شلوارش پیش رفتن. سهون حرکت دست‌های امگاش رو حس میکرد و خوشحال از محو شدن اون لوهان خجالتی، بیشتر از قبل میبوسیدش تا برای پیشروی، تشویقش کنه.
لوهان بی‌سر و صدا، همون‌طور که مشغول کند و کاو بین زبون و لبهای سهون بود، دکمه‌ و زیپ شلوارش رو باز کرد. نمیتونست از همون فاصله شلوارش رو در بیاره، پس بوسه رو شکوند و لبهاش رو بی‌هوا روی گردن سهون چسبوند. سهون که انتظارش رو نداشت، با حس دندون‌های لوهان و گازهای کم جونش، چشم‌هاش رو بست. قوسی به کمرش داد و با دست‌هاش کمر لوهان رو نگه داشت تا بتونه پایین تنه‌اش رو حس کنه.
با هر بوسه، تکون آرومی میخورد و بدن لختش رو روی پوست داغ بدن لوهان میکشید.
دوست پسرش عرض چند دقیقه به راحتی سلول به سلول بدنش رو توی لذت غرق کرده بود و هنوز هم داشت به دیوونه کردنش ادامه میداد. انتظار نداشت لوهانی که همیشه با لبهای آویزون بهش خیره میشه و با چشم هاش جادو میکنه، این‌طوری با چشم‌های بسته و لبهایی که مشغول هنرنمایی روی پوست سفید و سرخ تنشه هم بتونه دیوونه‌اش کنه و کاری کنه تمام حواس بدنش رو از دست بده و بین دست‌های لوهان بی‌اختیار بلرزه و آه بکشه.
لوهان بعد از بوسیدن سینه‌هاش، از روی شکمش عقب رفته بود و روی لگنش نشسته بود تا کاملا دیوونه‌اش کنه و موفق هم شده بود. با شیطنت آروم آروم باسنش رو تکون میداد و همزمان با بوسیدن بدنش، موج‌های کوچیکی از لذت رو حواله‌ی عضو سخت و دردناکش میکرد.
آلفا خیلی وقت بود به نفس نفس افتاده بود و رایحه‌اش تمام اتاق رو پر کرده بود، اما لوهان نمیخواست دست برداره و سعی داشت سهون رو به غلط کردن بندازه!
بعد از چندبار مکیدن بالای نافش، بالاخره سر بلند کرد و نگاهی به صورت گر گرفته‌ی سهون انداخت. به نظرش شیطنت کافی بود...
از روی بدن سهون بلند شد و شلوارش رو پایین کشید. سریع شورتش رو هم پایین کشید و بدون این‌که اون ها رو در بیاره، برای اولین بار روی عضو سهون خم شد و لبهاش رو روش گذاشت.
سهون با تعجب سر بلند کرد و به لوهانی نگاه کرد که داشت سعی میکرد عضو داغ و نیمه خیسش رو به دهن بگیره. این اولین باری بود که امگاش داشت انجامش میداد و سهون با حس زبون گرم و نرمش روی کلاهک عضوش، حس میکرد جونی توی دست‌هاش نمونده.
لوهان بعد از چند لحظه، لبهاش رو دور عضو سهون پیچید و باعث شد آلفا روی تخت سرنگون بشه.
سهون روتختی رو چنگ زد. گرگ درونش داشت التماسش میکرد هر چه سریع‌تر امگا رو برای خودش کنه و سهون داشت سعی میکرد جلوش رو بگیره.
لوهان بدون ریتم خاصی، سرش رو به آرومی بالا و پایین میکرد و این بی‌تجربه بودنش رو به آلفا نشون میداد. امگا میدونست چیزی توی اتاقش نداره که کمکش کنه دردش کمتر بشه، پس باید عضو آلفاش رو خیس میکرد تا خودش اذیت نشه.
اما سهون جدا خوشحال بود که امگاش توی این کار تجربه‌ای نداره، چون اون همین الان و با وجود بی‌تجربگی، داشت آلفا رو دیوونه میکرد.
وقتی حس کرد نزدیکه، نیم خیز شد و دستش رو روی موهای لوهان گذاشت و گفت:
-کافیه هانی.
لوهان عضو سهون رو از دهنش درآورد و باعث شد آلفا با دیدن پریکامش روی لبهاش، آه خفه‌ای بکشه.
خودش رو جلو کشید و بدن لوهان رو با ملایمت بغل کرد. لبهاش رو روی لبهای امگاش گذاشت و بوسیدش.
روی تخت خوابوند و بعد از کامل در آوردن شلوار و شورتش، روی لوهان خیمه زد. دوباره لبهاش رو بوسید و با لبخند گفت:
-تو دیوونه‌ام میکنی دونه‌برف...
لوهان نگاهش رو از سهون گرفت و همون‌طور که سعی میکرد سرخی گونه‌هاش رو با دست‌هاش از چشم‌های دوست پسرش پنهون کنه، گفت:
-خیلی وقته این‌جاییم. بهتره شروع کنی تا کسی نیومده.
سهون شونه‌اش رو بوسید و شلوار و شورت لوهان رو همزمان پایین کشید و روی زمین انداخت.
انگشتش رو با بزاقش خیس کرد و روی مقعد لوهان کشید. لوهان با ورود انگشت سهون، لرزید و دست‌هاش رو دور کتف سهون پیچید.
سهون بی‌صدا آماده‌اش کرد و سعی کرد تمام حواسش رو به ناله‌های آروم و قشنگ همسرش بده. وقتی حس کرد لوهان میتونه تحملش کنه، آروم واردش شد و به صدای پر از درد و لذت لوهان گوش داد.
-آه...سهونا...
لوهان بین ناله‌هاش صداش زد و سهون کامل واردش شد. یکم منتظر موند تا دوست پسرش به سایزش عادت کنه و در همین حین، مچ دست‌های لوهان رو بین دست‌های خودش گرفت. با منظم‌تر شدن نفس‌های لوهان، تکون آرومی به کمرش داد و تونست توی همون ثانیه‌ی اول، صدای ناله‌ی لوهان رو بشنوه.
لوهان با اینکه دست‌هاش بین دست‌های سهون گیر افتاده بود، اما اصلا حس بدی نداشت. چشم‌هاش رو بست و روی حرکت لب‌های سهون روی گردنش تمرکز کرد و ورود و خروج پر از لذت عضوش. حرکات سهون هنوز آروم بودن و لوهان میدونست دوست پسرش تا وقتی مطمئن نشه اون میتونه تحملش کنه، به حرکاتش سرعت نمیده.
-سهونا...سریع‌تر.
اسمش رو با صدای بلند نالید و کلمه‌ی "سریع تر" رو با صدای آروم گفت و سهون فهمید لوهان خجالت کشیده. بوسه‌ای زیر گلوش نشوند و همون‌طور که نفس نفس میزد، گفت:
-هر چی تو بخوای دونه‌برف...
سهون لب‌هاش رو زیر گوشش چسبوند و بعد از بوسیدن اون نقطه، لب زد:
-چشم‌هات رو باز نکن.
هر دو دست لوهان رو با یه دست گرفت و بالا سرش برد. دست آزادش رو زیر زانوی لوهان برد و پاش رو آروم بالا کشید. وقتی حس کرد میتونه سرعتش رو بیشتر کنه، لب‌هاش رو از گردن لوهان فاصله داد و همون‌طور که هنوز دست‌های لوهان رو بالای سرش با یه دست نگه داشته بود، به صورت سفید و خیس از عرقش خیره شد. میتونست حرکت جذاب قطره‌های عرق رو روی سینه و گردنش ببینه و موهای عسلیش که حالا یکم خیس شده بودن و به کنار گوش و پیشونیش چسبیده بودن.
همون‌طور که نفس نفس میزد و به ناله‌های پر لذت لوهان گوش میداد، نگاه خیره‌اش رو روی اون تصویر مینیاتوری نگه داشت و گفت:
-انقدر زیبایی... که گاهی حس میکنم واقعی نیستی هانا!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو روی صورت و بدن لوهان چرخوند. یکم سرش رو پایین برد و بعد از کاشتن بوسه‌ی آرومی روی لبهاش، همون‌طور که به خاطر موج‌های پیاپی لذت، نمیتونست درست حرف بزنه، گفت:
-دوستت دارم هانی...
دست هاش داشتن به لرزه میفتادن و سهون میفهمید نزدیکه. سرعتش رو کمتر کرد و ضربه‌هاش رو عمیقتر. صدای لوهان با عمیق شدن ضربه‌ها بلند شد و بین صدای آهنگ شادی که توی اتاق میپیچید، به گوش سهون رسید. امگا همون‌طور که هنوز چشم‌هاش رو بسته نگه داشته بود و دست‌هاش هم بالای سرش میخ شده بودن، قوسی به کمرش داد و نالید:
-سهوناااا...
سهون لبخندی به اسمش که به اون قشنگی از بین لب‌های کوچیک دوست پسرش بیرون میپرید، زد و دوباره به حرکاتش سرعت داد. کم کم بدن لوهان زیر بدنش میلرزید و بهش میفهموند دوست پسرش نیاز داره ارضا بشه. دست راستش رو از زیر پای لوهان بیرون کشید ، دستمالی برداشت و عضو امگاش رو توی دستش گرفت. هماهنگ با حرکتش، عضوش رو پمپ کرد و لوهان فقط تونست با یه ناله‌ی بلند ازش تشکر کنه.
-آااااه....
با صدای بلند نالید و قبل از این‌که ارضا بشه، پاهاش رو دور کمر سهون حلقه کرد و بدنش رو به خودش فشرد.
سهون با حس پیچش زیر دلش، دست‌های لوهان رو رها کرد و لوهان بدون لحظه‌ای مکث، اون‌ها رو دور گردنش حلقه کرد و لبهاش رو روی لبهای سهون چسبوند. با ضربه‌ای که به خاطر بسته شدن پاهاش بهش وارد شده بود، قوسی به کمرش داد و به شدت توی دستمال توی دست سهون ارضا شد.
سهون هم نزدیک بود و میدونست بهتره توی امگاش ارضا نشه.
-صب...صبر کن هانی...
لب زد و دست‌های لوهان رو باز کرد. لوهان دوباره روی تخت دراز کشید و سهون بلافاصله خودش رو از امگا بیرون کشید و عضوش رو چندبار پمپ کرد و توی دستمال دوم که همون لحظه از جعبه‌ی دستمال کاغذی بیرون کشیده بود، ارضا شد.
حس میکرد به یه خواب طولانی نیاز داره، اما مطمئن بود همین الان هم پدر لوهان متوجه نبودنشون شده و اگر بیشتر اون‌جا بمونن، همه‌ی افراد طبقه‌ی پایین متوجه میشن.
دستمال‌ها رو توی سطل آشغال انداخت و کنار لوهان دراز کشید. دست‌هاش رو دور بدن امگاش حلقه کرد و لب‌هاش رو ببوسید.
لوهان با این‌که به خاطر فعالیت تقریبا طولانیشون هنوز نفس نفس میزد و به اکسیژن نیاز داشت، نمیتونست بیخیال لب‌های سهون بشه. دلش میخواست سهون تا ابد همون‌طور بغلش کنه و لبهاش رو به بازی بگیره.
سهون با نوازش کردن کمر لوهان، تونست آرومش کنه و با چند تا بوسه، آتیش خواستنش رو خاموش.
سهون همون‌طور که دست‌هاش رو روی بدن امگاش میکشید، پرسید:
-خوبی؟
لوهان پیشونیش رو به پیشونی سهون تکیه داد و گفت:
-آره. فقط خسته‌ام.
سهون بوسه‌ای روی پیشونیش زد و گفت:
-یکم استراحت کن.
لوهان سر تکون داد و چشم‌هاش رو بست و سهون به صورتش خیره شد. چرا دونه‌برفش بعد از رابطه‌شون حتی از قبل هم زیباتر میشد؟
سهون چطور باید جلوی اون لبهای سرخ، گونه‌های گل انداخته و پوست تبدارش مقاومت میکرد؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکارش رو منحرف کنه و گوش دادن به آهنگ انگلیسی آرومی که داشت پخش میشد، بهترین گزینه بود.
تقریبا یک ربع منتظر موند و بعد لوهان رو بیدار کرد. نزدیک نیمه شب بود و میدونست چیزی از مهمونیشون نمونده.
لوهان بعد از بیدار شدن، گیج بود و اولین بار نبود که سهون این صحنه رو میدید. گاهی اوقات وقتی امگاش از خواب بیدار میشد، گیج بود و تا چند دقیقه چیزی از اطرافش نمیفهمید و این باعث میشد سهون تمام مدت کنارش بشینه تا اون صحنه‌های بامزه و شیرین رو از دست نده.
امگاش مثل یه بچه توی تخت مینشست و با چشم‌های نیمه باز و نگاهی خالی از هر حسی، به اطرافش خیره میشد و بعد از چند لحظه، با پشت دستش چشم‌هاش رو میمالید تا بتونه واضح‌تر ببینه و سهون به سختی خودش رو کنترل میکرد تا نپره روش و گازش نگیره!
خودش رو با جمع کردن لباس‌هایی که روی زمین افتاده بودن، سرگرم کرد و بعد از چند لحظه، بالاخره لوهان به خودش اومد و صداش زد.
-سهونا...
سهون شلوارش رو کنار کت و پیراهنش گذاشت و به سمت لوهان رفت. دست‌هاش رو گرفت و کمکش کرد روی پاهاش بایسته. لوهان همراه سهون، به سمت مستر اتاقش رفت و هردو بدون خیس کردن موها‌شون، کوتاه دوش گرفتن. هردوشون میدونستن که اگر بدون دوش گرفتن بیرون برن، به خاطر رایحه‌ای که روی بدنشون به جا مونده، همه متوجه میشن با هم رابطه داشتن.
لباس پوشیدنشون خیلی طول نکشید و بعد از چند دقیقه، هر دو از اتاق بیرون رفتن. سهون بدون توجه به بقیه، لوهان رو به سمت یکی از مبل‌های خالی برد و کمکش کرد بشینه. وقتی از راحت بودن جاش مطمئن شد، گفت:
-میرم آشپزخونه یه چیزی بیارم بخوری.
لوهان سر تکون داد و سهون بعد از مطمئن شد از خوب بودنش، به سمت آشپزخونه رفت. وارد فضای آشپزخونه شد و به سمت جایی که نوشیدنی‌ها بودن، رفت. یه لیوان برداشت و یکم از نوشیدنی توی پارچ رو امتحان کرد و وقتی مطمئن شد واقعا آب پرتقاله، لیوان رو پر کرد.
-فکر میکردم یه آلفای غالب توی همه‌ی شرایط میتونه خودش رو کنترل کنه.
صدای لونینگ توی گوشش پیچید و باعث شد لیوان رو روی کانتر بذاره.
-وسط مهمونی واقعا نمیتونستی شهوتت رو کنترل کنی یا...
مکث کرد و کنار سهون ایستاد. کمی به سمتش متمایل شد و دستش رو به سمت بطری شامپینی که روی کانتر بود، دراز کرد. بطری رو برداشت و یکم از مایع هلویی رنگ رو توی گلسش ریخت.
-یا... به خاطر ته‌هیونگ ناراحت بودی و میخواستی امگای هرزه‌ات رو تنبیه کنی؟
دست سهون مشت شد و فکش قفل. میتونست قسم بخوره داره به زور جلوی خودش رو میگیره تا یه مشت محکم توی صورت دختر کنارش نزنه. اون دختر چطور میتونست راجع به امگای برفی پاکش این‌طوری حرف بزنه؟ لوهان قبل از این‌که امگای اون باشه، برادر لونینگ بود و اون دختر جوری رفتار میکرد که سهون حس میکرد لوهانش بچه‌ی سرراهی بوده و هیچ ارتباط خونی با اون دختر نداره!
-دهنت رو ببند لونینگ. نمیخوام بهت توهین کنم، پس عصبانیم نکن.
دختر کنارش پوزخندی زد و روی پاشنه‌ی پاش چرخید و به کانتر تکیه داد. نگاهش رو به سهون داد و گفت:
-چرا؟ مگه دروغ گفتم؟ اون دوست پسر من رو ازم دزدید و حالا هم اجازه داد ته‌هیونگ لمسش کنه. اسمش رو چی میتونم بذارم... بجز هرزه؟!
سهون با عصبانیت و توی چند ثانیه، گردن لونینگ رو محکم بین انگشت‌هاش گرفت و فشرد. لونینگ با چشم‌های درشت شده که نشون میداد کاملا غافلگیر شده، گلس شامپین رو رها کرد و با ترس به دست سهون چنگ انداخت.
صدای شکستن گلس باعث شد نگاه چند نفر به سمت آشپزخونه بچرخه و متوجه وضعیت سهون و لونینگ بشن. صدای حرف زدن‌هاشون کم کم بالا گرفت و این پچ‌پچ‌ها و نگاه‌های ترسیده و متعجب، توجه لوهان رو هم به خودش جلب کرد.
لوهان به آرومی از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخونه برگشت. حالا صدای آهنگ هم کمتر به گوش میرسید و تمام نگاه‌ها روی آلفایی بود که گردن امگای مونث رو بین انگشت‌هاش گرفته بود.
سهون با عصبانیت دندون‌هاش رو روی هم میفشرد تا فشار دستش رو بیشتر نکنه و امگا رو نکشه. عصبانی بود و دلش میخواست حرف بزنه اما میدونست گوش اون امگا بدهکار نیست. مسلما لونینگ خودش هم میدونست اولین نفری که رابطه‌شون رو تموم کرد، خودش بوده نه سهون و صرفا این کارها رو میکرد و این حرفها رو میزد تا توجه سهون رو جلب کنه.
-تمومش کن لونینگ...
سهون با عصبانیت گفت و خواست رهاش کنه که لونینگ گفت:
-چی رو تموم کنم؟ توی لعنتی دوست پسر من بودی، یادت رفته؟
صداش خیلی بلند نبود اما چند نفری که بهشون نزدیکتر بودن، شنیدن و صدای"هین" دوتا از دخترعموهای لوهان بلند شد.
سهون با نگرانی نگاهش رو چرخوند و اون دوتا دختر رو دید که با تعجب بهشون خیره شدن. براش مهم نبود اونها چه فکری راجع بهش میکنن، ولی سهون اصلا دلش نمیخواست لوهان رو ناراحت ببینه. سرش رو به سمت لونینگ برگردوند و با تن صدای آرومی که به گوش بقیه نرسه، گفت:
-دهنت رو ببند امگا. فقط خفه شو و من قول میدم گردنت رو نشکونم!
لونینگ توی همون موقعیت پوزخند زد.
-چرا؟ نمیخوای بقیه بدونن؟ مگه چی میشه؟ نکنه نگرانی اون احمق از حرفهاشون ناراحت بشه؟
لونینگ میدونست داره با دم شیر بازی میکنه. میتونست آتیش رو توی نگاه سهون ببینه، اما دقیقا همین رو میخواست. میخواست قربانی این ماجرا باشه! این متهم شدن پشت سرهم، عجیب براش سخت و سنگین بود.
-نگران نباش. تا الان انقدر از این حرفها شنیده که براش عادی شده!
سهون فشار دستش رو روی گردن لونینگ بیشتر کرد و دست مخالفش رو بالا برد تا سیلی محکمی توی گوشش بزنه که صدای لوهان رو شنید.
-تمومش کنیننننن...
لوهان با صدای بلندی داد زد و با ترس نگاهش رو بین سهون و لونینگ چرخوند. اون شب بهش خوش گذشته بود و قرار بود کلی خاطره‌ی خوب برای خودش بسازه، نه این‌که یه دعوا این‌طوری تمام حس خوبش رو از بین ببره.
نفس عمیقی کشید و با صدای آرومی که حالا توی سکوت بقیه شنیده میشد، گفت:
-میخوام برگردم خونه.
نگاهش رو از اون دو نفر گرفت و بدون هیچ حرف دیگه‌ای، از بین جمعیت که به طرز عجیبی ساکت شده بودن، گذشت و از خونه بیرون رفت.
سهون با نگرانی لونینگ رو رها کرد و خواست بره دنبالش که صدای لونینگ توی فضا پیچید.
-واقعا احمقی سهون! چطور میتونی یکی مثل اون رو به من ترجیح بدی؟ مطمئنم حتی توله‌هاتون هم مثل لوهان سمی و به درد نخور میشن!
سهون قدم رفته رو برگشت و روبروی لونینگ ایستاد. نمیخواست بهش آسیب بزنه، ولی انگار اون امگا ول کن نبود.
-زانو بزن امگا...
سهون لب زد و لونینگ ناخواسته روی زمین و روی خرده شیشه‌های گلسی که چند لحظه‌ی پیش روی زمین افتاده بود، زانو زد. چند تیکه شیشه پوستش رو بریدن و لونینگ "آه" ای از درد کشید.
-دداری...داری چی چیکار...
پدر لوهان با دیدن این صحنه خواست جلو بره و جلوی سهون رو بگیره که نتونست. انگار پاهاش به زمین میخ شده بودن. اون آلفا بیشتر از چیزی که باید، قوی بود و این نگرانش میکرد. اگر سهون به لونینگ آسیب میزد، هیچ‌وقت خودش رو نمیبخشید.
-گوش بده امگا...
سهون گفت و لونینگ بی‌اختیار، ساکت شد.
آره داشت کنترل میشد و این اولین بار بود که سهون انقدر جدی داشت روش تاثیر میذاشت. رایحه‌ی گریپ‌فروت سفید تمام آشپزخونه رو پر کرده بود و دور تا دور سهون، هاله‌ای از قدرت به چشم میخورد.
-تو حتی لیاقت این رو نداری که اسم امگای من رو به زبونت بیاری...
قدمی به سمت لونینگ برداشت و ادامه داد:
-نمیخوام دیگه جلوی چشم‌های امگام آفتابی بشی...
روی زمین، با یکم فاصله روبروی لونینگ روی پنجه‌هاش نشست و دستش رو زیر چونه‌اش برد. سرش رو یکم بالا کشید و خیره توی چشم‌هاش، لب زد:
-این‌بار که ببینمت، دیگه عقب نمیمونم. یه کاری میکنم از به دنیا اومدنت هم پشیمون بشی. من کسی که به امگام آسیب بزنه یا جرئت کنه راجع بهش چرت و پرت بگه رو نمیبخشم. . پس حواست رو جمع کن.
بلند شد و از امگای ترسیده دور شد. روبروی آشپزخونه، با پدر لوهان مواجه شد. مطمئنا دلش نمیخواست این وجه خودش رو به اون مرد نشون بده، ولی مطمئن بود اون مرد میدونه تمام کارهایی که انجام میده، به خاطر لوهانه.
مادر لوهان هم چند قدم عقب‌تر ایستاده بود و به دخترش نگاه میکرد. میدونست اون زن مطمئنا نگرانه، اما نمیدونست چرا جلو نمیره تا به دخترش کمک کنه.
سرش رو خم کرد و تعظیم کرد.
-ممنونم بابت جشن و متاسفم بابت خراب کردنش.
سهون صادقانه متاسف بود. اصلا دلش نمیخواست یه همچین اتفاقی بیفته، ولی اون شروعش نکرده بود و هرکاری هم کرده بود تا تمومش کنه، ولی بهتر از این از دستش برنمیومد.
آلفا نگاهش رو از سهون گرفت و به دخترش داد. میدونست حتی اگر تقصیر لونینگ هم نبود، نمیتونست جلوی سهون رو بگیره. اون آلفا انقدر قوی بود که بدون لمس کردنش، کاری کنه روبروش زانو بزنه و اون مرد صادقانه ممنون بود که سهون توی حالت عادی، مثل آدم‌های متمدن، تمام مشکلاتش رو با حرف زدن حل میکنه و از قدرتش استفاده نمیکنه.
-زودتر برو دنبالش. بیرون داره بارون میاد.
آلفا لب زد و سهون با نگرانی سر بلند کرد. لوهان به خاطر رابطه‌شون ضعیف شده بود و اگر زیر بارون میموند، مطمئنا سرما میخورد.
تعظیم دوباره‌ای کرد و گفت:
-ممنونم آبونیم.
و به سرعت به سمت در ورودی رفت. قبل از بیرون اومدن، وضعیت هوا رو چک نکرده بود و به خاطر همین، مطمئن بود چتر همراهش نیست. میدونست بارون آخرین ماه تابستون اون‌قدرها سرد نیست، اما لوهانش حامله بود و بدنش ضعیف شده بود. نگران امگاش بود و قلبش داشت توی دهنش میزد.
سریع از خونه بیرون رفت و با نگاهش، اطراف رو چک کرد و تونست لوهان رو جایی یکم دورتر از ماشینش ببینه. با قدم‌های سریع به سمت لوهان رفت و بازوش رو گرفت.
-هانا...عزیزم... سرما میخوری. بیا بریم توی ماشین.
لوهان دستش رو عقب کشید و گفت:
-و...ولم کن!
سهون نگران امگاش بود و نمیفهمید منظور لوهان چیه. سریع دست به کتش برد و دکمه‌اش رو باز کرد. کتش رو از تنش بیرون کشید و اون رو روی بدن لوهان انداخت.
-بیا بریم عزیزم. وای تمام موهات خیسه! اگر سرما بخوری چی؟
با نگرانی و هیستریک گفت و لوهان با ناراحتی گفت:
-من نمیام!
سهون با ناراحتی گفت:
-میدونم کارم درست نبود و جشنت رو خراب کردم، ولی خواهش میکنم با سلامتیت شوخی نکن. بیا بریم توی ماشین. خواهش میکنم.
لوهان نگاهش رو از سهون گرفت و خواست کت رو از روی شونه‌هاش برداره که سهون با صدای بلند گفت:
-باشه. باشه. اصلا میرم و به همه میگم من لونینگ رو رها کردم و تو رو انتخاب کردم و تو از هیچی خبر نداشتی. واقعیت هم همینه دیگه. تو...
بزاقش رو به سرعت قورت داد و بدون توجه به موهاش که حالا روی پیشونیش افتاده بودن و قطرات آب از تارهای مشکی رنگش روی بینی و گونه‌هاش میریختن، ادامه داد:
-تو که نمیدونستی من دوستت دارم... خودم میرم به همه‌شون میگم که...
لوهان کت رو از روی شونه‌هاش برداشت و سهون به سرعت جلو رفت و دست‌هاش رو گرفت. کت رو از بین انگشت‌هاش بیرون کشید و اون رو بالای سر لوهان گرفت.
-لعنتی چرا لج میکنی آخه؟ نمیبینی نگرانتم؟ بگو چیکار کنم که راضی بشی. هر کاری بگی، انجام میدم.
سهون با نگرانی گفت و لوهان سرش رو پایین انداخت. حرفهای اون آدمهایی که مطمئن بود قرار نیست تا چندسال دیگه ببینتشون، براش اهمیتی نداشت. لوهان میخواست رابطه‌اش رو با لونینگ درست کنه و حالا وضعیت از قبل هم بدتر شده بود.
-تو...تو به نونا آسیب زدی!
لوهان گفت و به صورت سهون خیره شد. پسر روبروش با تعجب بهش خیره موند. حس میکرد برای فهمیدن مفهموم اون جمله، نیاز به مترجم داره..!
لوهان که دید سهون گیج و گنگ بهش خیره شده، ادامه داد:
-من...من داشتم سعی میکردم رابطه‌مون رو درست کنم ولی...تو دوباره خرابش کردی!
سهون میفهمید امگاش دلش میخواد بیشتر از قبل با خانواده‌اش ارتباط داشته باشه، اما چطور باید اجازه میداد امگاش کنار آدمی مثل لونینگ باشه و هر روز و هر لحظه با حرف‌ها و کارهاش آسیب ببینه؟
-باشه! من...اصلا میرم ازش عذرخواهی میکنم! فقط الان...میشه یکم به فکر خودت باشی هانا؟ داری میلرزی...
کت رو روی شونه‌های لوهان انداخت و بدن ضعیفش که به وضوح داشت میلرزید رو توی بغلش گرفت. بوسه‌ای روی موهای خیسش زد و گفت:
-کاش انقدر دلرحم نبودی لوهان...
لوهانی هقی زد و سهون فهمید تمام این مدت، دونه‌برفش داشته گریه میکرده ولی به خاطر بارون، متوجهش نشده.
سرش رو عقب کشید و صورت لوهان رو قاب گرفت.
-خودم درستش میکنم. بهت قول میدم. باشه؟
بوسه‌ای روی گونه‌اش گذاشت و تونست شوری اشک رو حس کنه. لوهان دوباره لرزید و سهون حس کرد دلش میخواد پسر کوچولوش رو تا ابد بین بازوهاش پنهان کنه تا کوچیکترین آسیبی بهش نرسه.
-بریم توی ماشین عزیزم؟
به آرومی پرسید و لوهان سر تکون داد. سهون خوشحال از موافقت امگاش، دست‌هاش رو از دور کتفش باز کرد و بدن کوچیکش رو از کنار توی آغوش گرفت و به سمت ماشین راه افتاد. در ماشین رو باز کرد و اجازه داد لوهان روی صندلی کنار راننده بشینه.
در رو بست و ماشین رو دور زد و خودش پشت فرمون نشست. چیزی توی ماشین نداشت که بتونه لوهان رو گرم کنه، پس سریع ماشین رو روشن کرد و دریچه‌های بخاری رو به سمت لوهان تنظیم کرد. بخاری رو روشن کرد و چند تا دستمال برداشت تا صورت خیس لوهان رو خشک کنه. دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و با ملایمت صورتش رو خشک کرد. چتری‌هاش به همدیگه چسبیده بودن و هر دسته‌شون، یه آبراهه روی صورتش تشکیل داده بودن. اونها رو با دستش به بالا شونه کرد تا صورت خشکش رو دوباره خیس نکنن و نگاهش رو بین چشم‌هاش سرخ لوهان چرخوند.
-بهم قول بده به خاطر اون... دیگه گریه نکنی...
لوهان بینیش رو بالا کشید و گفت:
-باشه...قول میدم...
سهون نفس عمیقی کشید.
-اگر سرما بخوری، خودم رو نمیبخشم. به اندازه‌ی کافی این مدت لاغر شدی. امروز هم که...
-متاسفم سهون...
لوهان حرف آلفا رو قطع کرد و سهون با تعجب به سمتش برگشت. لوهان سرش رو پایین انداخت و باعث شد دوباره یه دسته از موهاش، روی صورتش بریزن.
-میدونم الان...یعنی چند دقیقه پیش خیلی بچگانه برخورد کردم. دست خودم...نبود. من فقط دلم میخواد...دلم...می...
سهون دستش رو جلو برد و دوباره اون دسته تار مو رو به بالا شونه کرد.
-میدونم عزیزم.
حرفش رو قطع کرد تا بهش بفهمونه نیازی نیست وقتی حرفی اذیتش میکنه، به زبون بیارتش. نمیدونست باید چطوری اتفاق امشب رو درست کنه و بهترین فرد برای مشورت کردن بعد از پدر لوهان، برادر خودش بود. مسلما نمیتونست از اون امگا بابت کارهای نکرده عذرخواهی کنه و باید دنبال یه راه حل درست و حسابی میگشت تا برای همیشه این قضایا رو تموم کنه. اون اصلا دلش نمیخواست زندگی آروم و عاشقانه‌اش با جفت زیباش رو از دست بده.
-ازم...ناامید شدی؟
توی فکر بود که دوباره صداش رو شنید. سرش رو به سمت لوهان برگردوند و نفسش رو حبس کرد. لوهان با چشم‌هایی که بی‌شباهت به چشم‌های گربه‌ی شرک نبودن، بهش خیره شده بود!
سهون نگاهش رو بین چشم‌هاش چرخوند و ناخودآگاه لبخند زد.
-نه دونه‌برف. من هم به عنوان یه آلفا، کلاسهای شناخت رفتاری امگاها رو داشتم و میدونم این رفتارهات به خاطر گریپ‌فروته...
دست کوچیک و سرد لوهان رو توی دستش گرفت و گفت:
-با پدرت حرف میزنم. مطمئن باش کاری نمیکنم که به ضررت باشه و ناراحتت کنه. حالا هم اون لبهای آویزونت رو جمع کن چون این‌طوری اصلا برای رانندگی تمرکز ندارم.
لوهان با شنیدن شوخیش، لبخندی زد و خیال سهون رو راحت کرد.
البت تا حدودی، چون هنوزهم یه جاهایی از ذهنش نگران وضعیت جسمی امگاش بود و میدونست باید هرچه سریعتر، ببرتش خونه و مجبورش کنه یه دوش آب گرم بگیره و قرص‌های ویتامینش رو بخوره...

Just A Random Omega Where stories live. Discover now