who are you?

2K 94 5
                                    

قسمت اول:تو کی هستی؟
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
صلا چی شد که به اینجا رسیده بود؟
چی شد که اینجوری شد؟چی شد؟
هیچ نمیدونست از کجا به اینجا رسیده!
چجوری از عرش به فرش رسیده بود؟
فقط میدونست درد داره...ترک شدن درد داره... رها شدن درد داره
قلبش درد میکرد.به اندازه عمیق بودن دریا قلبش درد میکرد ، جوری که میخواست دستشو تو‌ سینش بکنه و اون قلب بی مصرفش که هنوزم برای اون عوضی میتپید رو از سینش در بیاره و جلوی کوسه های دریا بندازه.
مشتی به سینش کوبید تا شاید کمی از دردش کم بشه ولی فایده ای نداشت
دست مشت شدش رو روی سینش نگه داشت و نگاه اشکیش رو به دریا داد
+اونکه منو رد کرد ، تو منو قبول میکنی؟
با بغض مشهود تو صداش گفت و روی پاهای لرزونش ایستاد
با دستای سردش اشکاش رو از روی صورتش کنار زد و قدمی سمت دریا برداشت
+من ی ادم بی مصرفم
قدم بعدی رو برداشت و نزدیکتر به مرگ شد
+من بی ارزشم
هر قدمی که برمیداشت خودشو تخریب میکرد و به دریا نزدیک میشد
+اون میگفت من دنیاشم...میگفت ی تار موی منو با دنیا عوض نمیکنه پس چی شد؟چجوری منو به اون دختر ترجیح دادی دوهان؟چجوری؟
هقی زد و اجازه داد اب سرد دریا پاهاشو لمس بکنه
از برخورد اب سرد دریا با پاهاش لرزی کرد و قدم دیگه ای برداشت
چشماش رو بست و قدم های پیاپیش رو برمیداشت.آب تا سینش رسیده بود و تنفس رو براش مشکل کرده بود
خودشو رها کرد ، رها مثل پرنده ای!
چرا برای زندگی تقلا نمیکرد؟چرا دست و پا نمیزد؟چرا از کسی درخواست کمک نمی‌کرد ؟
چشماش بسته شده بود و تنها در یک قدمی مرگ قرار داشت که دستی دور کمرش حلقه شد
چشماش رو باز کرد ولی به درستی نمیتونست ببینه
چهره اون فرد بخاطر نور شکسته شده ماه سیاه دیده میشد
تنها تونست دستشو بالا ببره و صورت اون شخص رو لمس کنه
شاید اون شخص...دوهانش بود!
....................................….………………………........
با دیدن پسری که از جاش بلند شد سیگارشو از لباش فاصله داد و با دقت بیشتری به پسر خیره شد
_اون احمق تو این سرما تنها ی لباس نازک پوشیده؟حتما قصد خودکشی داره
با پوزخند گفت و مشغول کشیدن دوباره سیگار نیمه سوختش شد ولی با دیدی پسری که سمت دریا قدم برمیداشت با تعجب بهش زل زد
_انگار واقعا قصد خودکشی داره!
سیگارش رو پرت کرد و کتش رو از تنش خارج کرد و روی کاپوت ماشین مشکی رنگش پرتاب کرد . با قدم های تندی سمت پسر رفت ولی اون پسر مثل جت تندرویی سمت دریا میرفت برای همین شروع به دوییدن کرد . بخاطر موج های دریا نمیتونست زودتر به پسری که حالا کاملا زیر آب بود برسه
_لعنتی
زیر اب رفت تا شاید بهتر بتونه پسر رو پیدا کنه ولی بخاطر گرگ و میش بودن هوا نمیتونست خوب پسر رو ببینه
روی آب اومد و موهاشو کلافه به عقب فرستاد
کلافه دوباره زیر آب رفت و اینبار با دیدن پیرهن سفید پسر سمتش رفت و دستشو دور کمر باریک اون پسر حلقه کرد ، برای لحظه ای به چهره پسر خیره موند
یعنی کجا میتونست اون پسر رو دیده باشه؟
با نشستن دست پسر روی صورتش به خودش اومد و اونو بالا کشید
پسر نگاه کوتاهی بهش انداخت
+دوهان
مرد با پوزخند بهش خیره شد و قبل از اینکه بگه من اون کسی نیستم که دنبالشی پسر از هوش رفت
لعنتی فرستاد پسر رو کشون کشون به ساحل رسوند و بدون هیچ ملایمتی اونو روی شن های خیس ساحل رها کرد
سرشو روی سینش گذاشت و با شنیدن ضربان ضعیف قلب پسر دستاشو قلاب شده روی سینش گذاشت و شروع به سی پی ار کرد ، با گرفتن بینی کوچیک اون پسر کمی دهانش رو باز کرد و نفس های گرم خودشو به سینه یخ زده پسر هدیه داد
پسر شروع به سرفه کرد و تمام آب هایی که خورده بود رو بالا اورد ولی همچنان بیهوش بود
مرد نوچی کرد و پسر رو روی دستاش بلند کرد
_تو میخواستی بمیری و من نجاتت دادم پس...از امشب به بعد زندگی تو مال منه!
پوزخندی زد و سمت ماشینش رفت...
_________________________________________
ربدوشامبرش رو کمی از یقه باز کرد تا بهتر بتونه روی کاراش تمرکز کنه ، اصلا عادت نداشت لباس های تنگ و یقه پوشیده بپوشه و این کارش همیشه باعث میشه سینه گندمی رنگ و ستبرش دل هر بیننده ای رو مجذوب خودش کنه
برگه هایی ک دستش بود رو روی میزش رها کرد و از اتاق کارش خارج شد ، در اتاق با صدای تیک مانندی قفل شد و مرد با اطمینان حاصل کردن از این موضوع به سمت پله های عمارتش رفت
هر خدمتکاری که توی سالن دراز مشغول کاری بود با دیدن مرد تا کمر خم میشد و احترامی میذاشت
حتی اون خدمتکاری که روی نردبونی بلند مشغول گردگیری تابلوهای زرکوب شده روی دیوار بود!
مرد بدون اینکه پاسخی به این احترام ها بده از پله ها پایین رفت و مقابل میز بزرگ وسط عمارت قرار گرفت
+میخوام همه چیز بی نقص باشه ، کوچکترین اشتباه از هیچکسی پذیرفته نمیشه فهمیدین؟
همه سراشون رو خم کردن و با صدای ارومی جمله "بله قربان" رو زمزمه کردن
سیگاری از جیبش در اورد و سیگارش رو با شمعی که توی شمعدان طلایی روی میز بود روشن کرد و پک عمیقی بهش زد و توجهی به افرادی که ممکن بود بوی سیگار اذیتشون کنه نکرد
با سوختن کمی از سیگارش گرده اونو روی میز تازه پاک شده ریخت
خدمتکاری سریع دستمال به دست میز رو پاک کرد و باعث پوزخند مرد شد
پاگرد کرد و سمت پله ها رفت ، ترجیح میداد تا رسیدن مهمون هاش کمی استراحت کنه
وقتی به اتاقش رسید سیگارشو توی سطل زباله گوشه اتاقش پرت کرد و روی تختش نشست
نگاهی به ساعت انداخت و تصمیم گرفت تا دو ساعتی رو به مغرش استراحت بده
ربدوشامبرش رو از تنش کند و گوشه ای پرتاب کرد و روی تخت خوابید
چشماش رو بست و سعی کرد بدون فکر کردن به چیزی بخوابه...بدون فکر کردن به چیزی!
…………………………………………………………………
_تو برو تو کمد و تا ده بشمر تا من قایم بشم...باشه پسرم؟
پسر که اضطراب مادرش رو میدید سعی کرد لبخند بزنه و به حرف مادرش گوش بده
وارد کمد شد و دستاشو روی دیوار کمد گذاشت و سرشم رو دستاش
+یک...دو...سه...چهار...پن...
صدای باز شدن در اتاق اومد
+از اتاق خارج شدی اوما؟پیدات میکنم
با خنده بچگونه ای گفت و شمردن رو دوباره از سر گرفت
+پنج... شیش...
صدای جیغی که شنید باعث شد کمی بپره و کنجکاو سمت در کمد بچرخه و بخواد از کمد خارج بشه
_ولم کن
با این جمله مادرش مصمم تر دستشو رو در کمد گذاشت و هول داد ولی اون در لعنتی کی قفل شده بود؟
+مامان
هرچی هول میداد در باز نمیشد فقط میتونست از لای درز کمد مادرشو ببینه که از موهاش کشیده میشد و جیغ میزد
دستشو روی دهانش گذاشت تا صدایی از دهانش خارج نشه
با کوبیده شدن سر مادرش به پایین تخت ، کف کمد نشست و دهانشو محکمتر فشرد
هرچی سعی کرد چهره اون مرد رو ببینه موفق نشد هرچی در کمد رو هول داد بازم موفق نشد
فقط تونست مثل ی ترسو بی مصرف کف اون کمد بشینه از لای درز کمد به جنازه غرق در خون مادری که نمیدونست برای چی و توسط چ کسی کشته شده خیره بمونه
+ما...مامان...ماما...ن
با هجوم یهویی اکسیژن چشماش باز شدن و سمت کشوی کنار تختش هجوم برد و اسلحش رو خارج کرد و بی درنگ مسلحش کرد و به جلوش نشونه گرفت ، ولی با ندیدن کسی نفس عمیقی کشید و اسلحش رو پایین اورد
دستاشو روی زانوهاش گذاشت و کمی خم شد تا نفسش جا بیاد
اسلحه رو روی میز برگردوند و سر دردناکش رو بین دستاش گرفت و فشرد
بازم اون کابوسای لعنتی به سراغش اومده بودن و ی خواب اروم رو ازش سلب کرده بودن
نگاهشو کمی بالا اورد و ب ساعت داد که  شیش غروب رو توی صورتش میکوبید
اون حتی یک ساعت هم نخوابیده بود!
دستی به صورتش کشید و از روی تخت بلند شد و سمت در شیشه ای حمام اتاقش رفت
باید دوش کوتاهی میگرفت تا بدنشو از عرقای مزاحمی که روی پوستش نشسته بود پاک کنه...
_______________________________________
کراواتش رو مرتب کرد و دستی به موهاش کشید از داخل آینه به چشمای خودش خیره شد و انعکاس خودشو از داخل چشمای خودش دید
+امروز قدرتمندتر از دیروز و فردا قدرتمندتر از امروز!
با به صدا در اومدن اتاقش دست از نگاه کردن خودش برنداشت فقط اجازه ورود داد
با وارد شدن کارلوس ، یکی از نیروهاش بالاخره دل از نگاه کردن به چهره جذبه دار خودش کشید و نگاهشو به کارلوس داد
+چیه؟
_مهمون هاتون رسیدن قربان
+بسیار خب تو برو تا من بیام
_بله قربان
با خروج کارلوس ساعت گرون قیمتش رو از جعبه خارج کرد و به دست انداخت و با قدم های راسخی به در نزدیک شد و با همون ابهت از اتاق خارج شد و سمت پله ها رفت
تا هیبتش بالای پله ها نمایان شد سکوت همه جا رو فرا گرفت و این باعث شد مرد بیشتر ب اینکه چقدر ادم قدرتمندیه پی ببره
موقع پایین رفتن از پله ها تنها صدای پاشنه های کفشش بود که توی عمارت میپیچید
صدایی که لرزه به تن هر مستمع ای مینداخت
با رسیدن به میز سعی کرد لبخندی بزنه و به مهمان هاش خوش آمد بگه
+از اینکه دعوت منو پذیرفتین ممنون...نیستم!
با این حرفش همه متعجب بهش خیره شدن . پسر از دیدن این چهره ها پوزخندی زد و روی صندلیش نشست
+ممنون نیستم ، درواقع کسایی که باید ممنون باشن شماها هستید
ولی منکر این نمیشم که زحمت کشیدید و به اینجا تشریف اوردین
مردی لبخندی زد و به حالت پاچه خوارانه ای شروع به صحبت کرد
∆درسته... همنشینی با شما کم چیزی نیست قربان
_بله کسی مثل شما برای من از رئیس جمهور هم بالاتر هست
پسر پوزخندی زد و با دست به غذاهای روی میز اشاره کرد
+بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید وقت برای پاچه خواری زیاده آقایون!
تقصیر خودش نبود که تمام حرفاش رو رک و بی پرده میزد
اون فقط یکمی صادق بود!
با دنبال کردن رد نگاه ی نفر که سمت پله هارو نگاه میکرد بدون هیچ کنجاوی به خوردن غذاش ادامه داد
ولی نگاه همه افرادی که دور میز نشسته بودن به پشت سرش غیر عادی بود
_شماها کی هستین؟
با شنیدن صدایی نا آشنا ب سرعت سرشو چرخوند
به هیچ وجه یادش نمیومد اون پسر رو جایی دیده باشه مخصوصا تو عمارتش
_گفتم شماها کی هستین؟
×شما اونو میشناسین قربان؟
باید میگفت من نمیدونم اون کدوم آشغالیه و تو عمارت من چیکار میکنه؟
اینجوری باید خودشو خرد میکرد؟
یعنی انقدر بی عرضه بود که نمیتونست ورود و خروج عمارتش رو کنترل کنه؟
+معلومه که میشناسمش!
با حالت خنثیی دوباره مشغول خوردن غذاش شد
_ببخشید؟
قاشق و چنگالش رو روی میز کوبید و با لبخند ترسناکی از پشت میز بلند شد
+فکر نمیکردم انقدر زود بیدار بشی...عزیزم!
پسر متعجب به مردی که با جدی ترین حالت ممکن و بدون شوخی جمله اش رو بیان کرده بود زل زد
ب وضوح چنگال از دست یکی از افراد حاضر پشت میز افتاد و باعث پوزخند مرد شد
به نظر میومد از داستانی که راه انداخته ب شدت راضیه و داره لذت میبره.
چرخید سمت پسر خشک شده قدم برداشت و وقتی بهش رسید دستشو دور کمرش حلقه کرد
+این آقایون افراد مهمی هستن عزیزم
به اولین مرد اشاره کرد و شروع به معرفی کرد
+این آقا رئیس بانک بین المللی هستند و اون آقایی که کنارشون نشسته وزیر جنگ و...
_برای من مهم نیست که اونا کی هستن تو کی هستی؟
مرد کلافه زبونش رو ب دندونش فشرد و تو چشمای پسر خیره شد و کمرش رو فشرد
+باید مثل دیشب تو تخت بهت نشون بدم که من کی هستم عزیزم؟
تو تخت؟اون مرد از چی حرف میزد اصلا کی بود
نکنه مرده بود و حالا داشت زندگی بعدیش رو تو کالبد همسر شایدم دوست پسر این مرد سپری میکرد
+بهتره‌ بریم تو اتاقت و تو کمی استراحت کنی
با فشار وارد کردن به کمر اون پسر مجبورش کرد راه بیوفته و از پله ها بالا بره
هرجور شده باید این گندکاری رو جمع و جور میکرد
_تو کی هستی؟
با دریافت کردن سکوت از جانب مرد کفری خواست از بین دستای هدایت گرش خارج بشه که به داخل اتاقی پرتاب شد و موهاش بین چنگ قوی اون مرد اسیر شد و به دیوار کوبیده شد
+تو کی هستی؟
_عا...عاه ولم کن این سوالو من اول پرسیدم...تو‌ کی...عاه ولم کن
+چجوری تونستی بیایی اینجا؟
با غیض تو صورت پسر غرید و بیشتر موهاشو کشید
_ولم کن گفتم نمیدونم...من حتی تورو نمیشناسم...ولم کن
+من...جئون جونگ کوکم!
این مثل روز روشنه که من کی هستم ولی تو کی هستی و چجوری وارد عمارت من شدی؟
_ولم کن گفتم نمیدو...
با نشستن لوله اسلحع روی سرش سکوت کرد و تو چشمای سرد و بی روح مرد خیره موند
+اگه تا پنج ثانیه دیگه نگی که کی هستی ی گلوله تو مغز پوکت حروم میکنم...یک
_نمیدونم
+دو
_اه خدای من
+سه
_میگم نمیدونم
+چهار
_بس کن نمی...
+برو به جهنم
با باز شدن در اتاق و نمایان شدن چهره ترسیده کارلوس برای ترکوندن مغز اون پسر کمی تعلل کرد
+در نمی‌زنی؟
∆ی لحظع قربان من میشناسمش یعنی من اوردمش
+تو؟
∆میخواستم براتون توضیح بدم ولی درحال استراحت  بودید و نخواستم تا مزاحم شما بشم
کوک سمت پسر ترسیده چرخید و اسلحه رو محکمتر به سرش فشرد
+معلوم شد چجوری اومدی اینجا توسط این احمق ولی هنوز نگفتی کی هستی؟
با مسلح شدن اسلحه نفسشو حبس کرد و لحظه ای بعد بدون درنگ خودشو معرفی کرد
انگار اینبار از مرگ ترسیده بود و به هر ریسمانی چنگ میزد تا نمیره...درسته اون میخواست زنده بمونه!
_تهیونگم... کیم تهیونگ!

AMYGDALA "Kookv"Where stories live. Discover now