Barbie

589 73 5
                                    

قسمت ششم: باربی
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
_ما الان باید چیکار کنیم؟
+برنامه عوض شد تهیونگ حالاحالاها نباید بمیره
_بله؟
+به هر حال اون دوست پسر منه!
__________________________________
با تعجب به برگه های جلوش زل زده بود برای همین نگاهی به جونگ کوک انداخت
+اینا چیه؟
_بخونی متوجه میشی
تهیونگ کلافه برگه هارو برداشت و مشغول خوندن اونا شد ، هرچی بیشتر میگذشت بیشتر گیج میشد و چشماش گرد تر
با خوندن خط اخر اون برگه نگاه متعجبش رو به جونگ کوک داد و پوزخندی زد ، برگه هارو روی میز کوبید و عصبی انگشت اشارش رو مقابل جونگ کوک تکون میداد
+دوست...دوست پسر قراردادی تو؟هه به همین خیال باش
_درواقع واژه دوست پسر براش مناسب نیست... واژه برده مناسب تره!
تهیونگ ناباورانه شروع به قهقهه زدن کرد
+چیه تو؟برده؟هاع
مطمئن باش همچین اتفاقی نمیوفته ، شده خودمو میکشم و نمیذارم به خواستت برسی
جونگ کوک پوزخندی زد و در کسری از ثانیه جدی شد و پاشو از رو پاش برداشت و سمت تهیونگ خم شد
_فکرشم از سرت بیرون کن . اینو مطمئن باش اگه حتی به خودکشیم فکر کنی خودم میکشمت و نمیذارم مرگ ارومی رو با خودکشی تجربه کنی
+تو که میخوای کار خودتو بکنی این قرارداد کوفتی چیه پس هان؟
جونگ کوک دستاشو به نشونه نمیدونم بالا برد و قرارداد رو برداشت و مقابل چشمای تهیونگ پاره کرد و رو سرش پاچید
_از اولم نیازی به این نبود ، چه بخوای چ نخوای قراره در ملع عام نقش دوست پسر منو بازی کنی بچه 
+و اگه نخوام؟
_از جایی که میدونم مردن آرزوته نمیذارم بهش برسی در عوضش کاری میکنم که هر روز بمیری و زنده بشی ، هر روز به پام بیوفتی که بکشمت ولی من...اینکار نمیکنم
کاری میکنم که مرگو با تک تک سلولای بدنت تجربه کنی .
تهیونگ نفس عمیقی کشید و تکیشو از مبل گرفت و بزاقشو قورت داد
+من...من...
_قبول میکنی چون چاره ای نداری بخاطر دوهانم که شده قبول میکنی!
تهیونگ با شنیدن اسم دوهان با شدت سرشو بالا اورد و با مردمک های لرزون تو چشمای جونگ کوک‌ خیره شد
+با اون کاری نداشته باش
_البته که کاری ندارم...البته تا زمانی که تو بچه خوبی باشیو و باهام راه بیایی
+باشه باشه قبوله
جونگ کوک پوزخندی زد و دوباره پاشو روی پاش انداخت
_خیلی رقت انگیزی ، برای کسی که بخاطر یکی دیگه تورو رها کرده اینجوری خودتو فدا می‌کنی
+اصلا برام مهم نیست ک از دید تو چجوری هستم برامم مهم نیست چ بلایی سر من میاری ولی برام مهمه که با دوهان کاری نداشته باشی ، درسته اون ی آدم عوضی بود و منو دوست نداشت ولی من...من عوضی نبودم و نیستم آقا
من دوستش داشتم و دارم و خواهم داشت پس برای محافظت از کسی که دوستش دارم هرکاری میکنم.
مقابل چشمای عصبی جونگ کوک بلند شد و تصمیم به ترک اتاق گرفت که جونگ کوک با خشم مشهود تو صداش اونو مورد خطاب قرار داد
_وسایلتو میاری تو اتاق من صلاح نمیبینم تو اتاق کارلوس بمونی
تهیونگ بدون اینکه جوابی بده از اتاق خارج شد و نفس عمیقی کشید تا گریه نکنه دستشو به دیوار گرفت تا نیوفته ، هرکاری کرد تا گریه نکنه موفق نشد و اشکاش یکی پس از دیگری از چشماش سرازیر شد.
کارلوس با دیدن تهیونگ از پایین سریع پله هارو یکی در میون بالا رفت و کنار اون پسر قرار گرفت
∆تهیونگ؟چی شده؟چرا گریه میکنی؟
+اون...اون خیلی بی شرمه
∆کارلوس ک میدونست منظور تهیونگ از چیه و جونگ کوک  چی بهش گفته نگاهی به در اتاق جونگ کوک انداخت و رو به تهیونگ گفت
∆این برات بهتره تهیونگ...اینجوری جونت در امان میمونه
+جونم؟تو‌ خودت بهتر میدونی من میخواستم بمیرم الان چطور میگی که این برام بهتره؟
∆حتی به مردنم فکر نکن مطمئن باش این برات بهتره
تهیونگ نگاه خیس از اشکش رو به مرد داد و طی یک حرکت خیلی غیر منتظره کارلوس رو کمی به عقب هل داد سریع خودشو به اتاق کارلوس رسوند و بعد از وارد شدن در اتاق رو قفل کرد
∆درو باز کن
+فقط تنهام بذار
کارلوس میدونست اون پسر لجبازیه و قرار نیست درو باز کنه پس بیخیال شد و کمی از در فاصله گرفت
∆باشه باز نکن ولی با رئیس مخالفت نکن سعی کن هرچی میگه رو انجام بدی
تهیونگ جوابی بهش نداد و فقط به در زل زده بود ، کارلوس هم با دریافت نکردن جوابی اونجارو ترک کرد و دنبال کاری که جونگ کوک بهش سپرده بود رفت.
________________________________________
چشماش رو ماساژ داد و قدم هاشو تند تر برداشت تا زودتر به اتاقش برسه
بقدری خسته بود که اصلا دوست نداشت حتی لباساش رو تعویض کنه ، فقط میخواست به اتاقش برسه و خودشو روی تختش رها کنه و کمی به مغز و جسمش استراحت بده
به محض باز کردن در وارد اتاقش شد و کتش رو از تنش خارج کرد ، الان که واقع بینانه به موضوع نگاه میکرد میدید باید برای داشتن ی خواب راحت باید کت و شلوارش رو با ی لباس راحتی تعویض میکرد
با چشمایی که خستگی ازش میبارید سمت کمد لباسش رفت و کت شلوارش رو بی حوصله از تنش کند و روی تخت راحتی کنار اتاقش پرتاب کرد و شلوارک و تیشرت مشکی رنگی رو از داخل کمدش خارج کرد و پوشید
با چرخوندن گردنش به اطراف قلنج اونو شکوند و سمت تختش قدم برداشت و خمیازه ای کشید
با دراوردن ساعتش و پرت کردن اون روی میز کوچیک کنار تخت ، روی تختش نشست و آماده خوابیدن بود که با حس حرکت چیزی دقیقا زیر باسنش کمی پرید و اسلحش رو به سرعت از کشو خارج کرد و سمت اون موجود گرفت
+عااااه
با شنیدن صدای ناله ای که چندان هم ناآشنا نبود پتورو کنار زد و با جسم دردمند پسر رو به رو شد
_تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ که حالا بیدار شده بود و دستشو که توسط جونگ کوک پرس شده بود رو ماساژ میداد و با چشمای نیمه باز غر میزد
+تو کوری؟نمیبینی ادم اینجا خوابیده
ابروهای جونگ کوک بالا پریدن و اسلحه رو پایین اورد
_تو هیچیت شبیه پسرا نیست بچه ، اخه اینم هیکله تو داری انقدر ریزه میزه ای؟
+هه کور بودن خودتو پای هیکل من نذار آقا
جونگ کوک در کسری از ثانیه اسلحش رو دوباره آورد بالا و رو پیشونی پسر قرار داد
_یبار دیگه از کلمه کور استفاده کن تا تو جفت چشمات شلیک کنم و کورت کنم
تهیونگ نفس لرزونی کشید و پتورو توی مشتاش فشرد
_الانم از رو تخت گمشو پایین
+ولی...ولی تو گفتی که باید تو اتاق تو...
_گفتم تو اتاقم نگفتم روی تختم ، مگه اینکه تو بخوای که زمان زیادی رو باهم بگذرونیم!
تهیونگ وحشت زده از تخت پایین پرید و سمت همون تخت راحتی کوچیک گوشه اتاق رفت
+من اینجا میخوابم
جونگ کوک پوزخندی زد و با گذاشتن اسلحش سرجاش و قفل کردن کمد روی تخت خوابید و بی توجه به پسری که ممکن بود تا صبح در اثر راحت نبودن اون تخت بدنش خشک بشه چشماش رو بست و خوابید
تهیونگ با دیدن خوابیدن جونگ کوک نفس اسوده ای کشید و روی تخت دراز کشید .
مگه اون نمیخواست که بمیره؟پس چرا وقتی که تا لبه تیغه مرگ پیش میرفت میترسید و حاضر نبود از جونش دل بکنه؟
+من فقط میخوام از دوهان بپرسم که چرا رهام کرد...همین ، وگرنه دلیلی برای زنده موندن ندارم
اروم با خودش زمزمه کرد تا خودش رو قانع کنه و بتونه راحت بخوابه ولی هرچی با خودش و قلبش کلنجار رفت نتونست بخوابه
حس میکرد با ورود این مرد به زندگیش قراره بدبختیای بیشتری رو تجربه کنه.
.....................................................‌..........
با شنیدن صدایی که از جانب جونگ کوک بود و مادرشو صدا میزد نیم خیز روی تخت نشست و به چهره خیس از عرق مرد که زیر نور کم چراغ خواب معلوم بود خیره شد
خیلی ار‌وم از جاش بلند شد و پاورچین پاورچین نزدیک تختش رفت
با ادامه دار شدن ناله های اون مرد دستشو جلو برد تا بیدارش کنه ولی قبل از اینکه دستش بدن جونگ کوک رو لمس کنه ، جونگ کوک چشماش رو باز کرد و دست اونو محکم گرفت و فشرد
+آی دستم
جونگ کوک چند ثانیه همونجور که نفس های بلندی میکشید با خشم به پسر زل زد و با دیدن چهره دردمند و ترسیده اش دست اونو رها کرد و روی تخت نشست
+انگار قراره امشب دست منو قطع کنی
جونگ کوک اب دهانش رو قورت داد و دستی به سر دردمندش کشید
+حالت خوبه؟
جونگ کوک‌ جوابی بهش نداد و این باعث شد کمی حس نگرانی بهش دست بده ، اصلا برای چی باید برای مردی که قرار بود کل زندگیش رو تباه کنه نگران میشد؟
ولی تهیونگ آدمی نبود که حال بد شخصی رو بیینه و بی تفاوت از کنارش بگذره حتی اگه اون شخص بدترین زخم هارو بهش زده باشه
طی حرکتی ناخودآگاه دستش سمت پیشونی جونگ کوک رفت و روی پیشونیش نشست
جونگ کوک با چشمای خمارش به تهیونگ زل زد
+تب نداری
جونگ کوک دست پسر رو کنار زد و دوباره سرشو روی بالش گذاشت
+آب میخوای برات بیارم؟
_برو بخواب
تهیونگ بعد از شنیدن این جمله مطمئن شد که جونگ کوک حداقل لال نشده
+فکر میکردم زبونتو قورت دادی
_برو بکپ و رو مخ من نرو
+اصن به من چه
دوباره سمت تختش برگشت و روش دراز کشید
دهن باز کرد تا دوباره چیزی بگه ولی جونگ کوک‌ مانعش شد
_جرعت داری دهنتو باز کن تا جوری جرش بدم که نتونی تا اخر عمرت تو آینه نگاه کنی
تهیونگ دهنشو بست و سعی کرد بیشتر از این تو کار اون مرد مرموز دخالت نکنه.
__________________________________________
وقتی که داشت با استین لباسش بقیه خیسی صورتش رو خشک میکرد و سمت اشپزخونه میرفت ، توسط جونگ کوکی که پشت میز صبحانه نشسته بود صدا زده شد
_تهیونگ
+بله؟
_بیا اینجا
تهیونگ نگاهی به خدمتکارای متعجب انداخت و سمت جونگ کوک رفت
+چیزی میخوایید بیارم؟
جونگ کوک نگاهش رو به تهیونگ داد و با پاش صندلی که نزدیک خودش بود رو به عقب هول داد
_بشین
+بله؟
_مثل اینکه یادت رفته تو دوست پسر منی!
+ها؟...عا بله بله درسته دوست پسر
با خنگی تمام گفت و روی صندلی نشست
+ولی چرا باید کنار شما بشینم؟
اروم زمزمه کرد و جونگ کوک بدون اینکه نگاهشو از ظرف تخم مرغ نیمرو شدش بگیره جوابش رو داد
_چون تو دوست پسر منی احمق باید کنار من باشی تو دیگه خدمتکار نیستی
+ولی...
_فقط کافیه جلوی بقیه تظاهر کنی حتی خدمه
تهیونگ سرشو تکون داد و به بشقاب جونگ کوک که جلوش قرار گرفت خیره شد
اون مرد با حوصله تمام تخم مرغ هارو به تکه های مساوی تقسیم کرده بود و جلوش گذاشته بود؟
باور این موضوع برای تهیونگ بسیار دشوار بود و نمیتونست باور کنه که اون مرد خشن این حرکتو زده باشه
_از فردا ی بشقابم برای تهیونگ سر میز حاضر میکنید
ابروهای همه با این جمله بالا پرید و جونگ کوک برای شکه کردن بیشتر اونها به ادامه جملش اضافه کرد
_به هر حال اون دوست پسر منه!
به وضوح میتونست صدای پچ پچ افراد داخل عمارت رو بشنوه و از جنگ روانی که بین خدمه دختر راه انداخته بود لذت ببره
∆جناب جئون
_بله؟
∆موسیو کِلر تشریف اوردن
_ایشونو به اتاق راهنمایی کنید
∆چشم
بعد از رفتن خدمتکار جونگ کوک به تهیونگی که تازه یک لقمه تو دهنش گذاشته بود دستور داد تا از جاش بلند بشه
_بلند شو
+ولی من هیچی نخوردم
_میخواستی بخوری
+هعی من همین الان نشستم
_گفتم پاشو
تهیونگ حرصی از پشت میز بلند شد و دنبال جونگ کوکی که سمت اتاق دیگه ای از عمارت که تاحالا ندیده بودش میرفت راه افتاد
جونگ کوک به محض دیدن موسیو کلر دستشو دور کمر تهیونگ انداخت و خیلی سریع اونو سمت خودش کشید و بدنشو چفت خودش کرد
موسیو کلر با لبخند سمت جونگ کوک‌ اومد و دستشو برای دست دادن با جونگ کوک بلند کرد ولی جونگ کوک به زدن لبخندی اکتفا کرد و بیشتر تهیونگ رو به خودش فشرد.
مرد با لهجه فرانسوی غلیظش شروع به صحبت کردن کرد
×سلام آگای جیون
_سلام موسیو
×معرفی نمیکونید گربان؟
_کیم تهیونگ دوست پسر من
+سلام
مرد متعجب ابروهاش بالا پریدن
×من فیکر میکردم که با یوآ...
_موسیو امروز برای کار مهم تری اینجا هستید
مرد که میدونست نباید درباره اون دختر حرف دیگه ای بزنه حرف جونگ کوک رو تایید کرد و به دنبال اون وارد اتاق شد.
موسیو کیفش رو روی صندلی گذاشت و متری از داخلش خارج کرد و رو به جونگ کوک کرد
×کودتون که طبگ معمول کلاسیک...ولی این شاهزاده چی؟
_شما برای همین اینجا هستید موسیو ، می‌خوام ی لباس خاص باشه به هر حال اون دوست پسر کم کسی نیست درسته؟
پس باید مثل ماه در کنار خورشید بدرخشه!
موسیو از این تشبیه جونگ کوک که خودشو به خورشید و تهیونگ رو به ماهی که نور و درخشش خودش رو از اون میگرفت نسبت داده بود خندید و تهیونگ پوزخندی زد
×دورسته دورسته شما خورشید هستید خورشید
با خنده گفت و باعث لبخند کوچیک روی لب های جونگ کوک شد
_کارتونو شروع کنید
مرد احترامی گذاشت و با مترش نزدیک تهیونگ شد و اول اندازه دستای اونو گرفت
×دستای بلند و کیشیده ای دارید
لبخند جونگ کوک با این تعریف از رو صورتش پاک شد و با حرف بعدی مرد دستاش مشت شدن
×واووو براوو کمر باریکی دارید...مثل باربی!
جونگ کوک زبونشو به لپش فشرد و نگاهشو از رو به روش گرفت و به مجله مقابلش داد
برای چی باید از این تعاریف عصبانی میشد در صورتی که اون پسر دوست پسرش نبود؟
_باربی...

______________________________
ووت چرا انقدر کمههههه؟
کامنت چرا نداریممم؟
فالوم که اصن هیچییی🌝

AMYGDALA "Kookv"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora